در رؤیای بابُل
نویسنده: رامبد خانلری
نشر صاد
در رؤیای بابُل
نویسنده: رامبد خانلری
نشر صاد
با یک تکّهکاغذ مربعیشکل و چند مرتبه تازدن، میشود یک قورباغهٔ اوریگامی درست کرد. اوّلین چیزی که ساختنش را در زندگی یاد گرفتم، یک قورباغهٔ اوریگامی بود.
آن زمان اتاقی برای خودم نداشتم. من هماتاقی مروارید بودم؛ اما او هماتاقی من نبود. من بعد از مروارید به دنیا آمده بودم و مروارید مجبور شده بود من را به اتاقش راه بدهد. قانون آن اتاق قبل از بهدنیاآمدن من شکل گرفته بود و من مجبور بودم مطیع قانون اتاق باشم. پس مروارید یک اتاق داشت و یک هماتاقی و من فقط یک هماتاقی بیاتاق بودم.
یک روز هوس کردم توی اتاق مروارید استخر قورباغهٔ کاغذی درست بکنم. مثل استخر توپ که پر از توپ است، اتاق را پر از قورباغهٔ کاغذی بکنم و توی قورباغههای کاغذی شیرجه بزنم و شنا بکنم. شروع کردم به ساختن قورباغهها و قبلازآنکه بتوانم حتّی صدتا قورباغهٔ کاغذی درست بکنم، مروارید از مدرسه رسید و عصبانی شد که چرا اتاقش را شبیه به یک برکهٔ پر از قورباغه کردهام؟ ازنظر مروارید، خانه بیشتر از هرچیزی به محوطهٔ جریمه بازی فوتبال شبیه است و مامان به داور بازی فوتبال و بابا هم کمکداور. همیشه خیلی خوب بلد است جوری داد و هوار راه بیندازد که داور و کمکداور به نفع او پنالتی بگیرند.
آن روز هم داد و هوار کرد، پا کوبید، گریه کرد، موقع گریهکردن مُفش را خورد، گله کرد که اتاقش را شبیه آشغالدانی کردهام و او از اوّل هم گفته بوده که هماتاقی نمیخواهد. مامان و بابا گفتند حق با مروارید است و من آنهمه قورباغهٔ کاغذی میخواهم چهکار؟ و من مجبور شدم جز یکی از قورباغههایی که ساخته بودم، باقی قورباغهها را بیندازم دور. وقتی مروارید فهمید کاغذها را از یکی از دفترهای او کندهام و صفحههای قرینهٔ کاغذ پیش از نیمهٔ دفتر همه لق شدهاند، کولیبازیاش را شورتر کرد و مامان و بابا برایاینکه صدای مروارید را ببُرند، به او گفتند تا زمانیکه یک خانهٔ بزرگتر بگیریم، من را از اتاق او میبرند و من و قورباغهام مثل یک جایزهبگیر بینکهکشانیِ تنها و بیبییودا، شبها را توی هال، زیر میزناهارخوری خوابیدیم. زیر میزناهارخوری شبیه یک اتاق کوچک سقفدار است که دورتادور بهجای دیوار، رو به حیاط است. یکجورهایی تا مدتها زیر میزناهارخوری، اتاق من بود؛ حتّی بعد از یک هفته وقتی دوباره من و قورباغهام به اتاق مروارید برگشتیم، هنوز هم زیر میزناهارخوری را اتاق خودم میدانستم. به اتاق مروارید برگشته بودیم که بهنظرم آمد قورباغهام بزرگتر شده است. قورباغه را از روی خطهای تا باز کردم. من اشتباه نمیکردم، بزرگتر شده بود. کاغذ دفتر بهاندازهٔ یک برگهٔ امتحانی بزرگ شده بود.
ازنو قورباغه را سرهم کردم. او اوّلین دوست واقعی من در زندگی بود. او «گابریگابا» بود.
من به خیال بیشتر از واقعیت اعتماد دارم. بهنظرم خیال از واقعیت واقعیتر است. شاید دیگران فکر بکنند که من خیالاتی هستم، این ناراحتم نمیکند. شاید دیگران فکر بکنند که من دروغگو هستم، این ناراحتم میکند.
من یک خیال را خیال میکنم. دوباره آن را خیال میکنم. آنقدر آن خیال را خیال میکنم که یادم میرود آن اوّلِ اوّل یک خیال بوده است. بهخاطر همین وقتی یک نفر میگوید: «مسعود، امکان نداره این اتّفاق بیفته، دروغ نگو!»، غصه میخورم؛ اما نه برای خودم. غصهٔ من برای کسی است که خیال خودش را دستکم گرفته است. گابریگابا هم اوّلِ اوّل یک خیال بود. بعدازآن هم یک خیال بود؛ اما کمکم از همان خیالهایی شد که از واقعیت هم واقعیتر هستند.
چند روز است که قرار است به خانهٔ جدید اسبابکشی بکنیم. من و مامان وسایل خودمان را جمع کردهایم؛ اما مروارید و بابا هنوز دست به سیاهوسفید نزدهاند. این کار آنها مامان را عصبانی میکند؛ اما روی من تأثیری ندارد. اینکه این کار آنها روی من تأثیری ندارد، مامان را بیشتر عصبانی میکند. به کارتنهای قدونیمقدی که جلو من قطار شدهاند، نگاه میکنم. نمیدانم چرا حس میکنم کارتنها بیطاقت شدهاند. چند روز است همینطور منتظر نشستهاند؛ درست مثل بچهای که منتظر است پدرش او را به پارک ببرد، لباس پوشیده و جلو در منتظر ایستاده است؛ اما بابای بچه با تلفنهمراهش صحبت میکند و توی خانه از اینطرف به آنطرف قدم میزند. کارتنها چند روز است که هر روز به خودشان وعده میدهند امروز روانهٔ خانهٔ جدید میشوند؛ اما نمیشوند. من هر روز که کارتنها را میبینم، به این فکر میکنم که در خانهٔ جدید اتاق خودم را دارم و میتوانم قوانین اتاق خودم را بنویسم. چه حیف که دیگر عقلم آنقدری کار میکند که بدانم هیچوقت نمیشود آنقدر قورباغهٔ کاغذی ساخت که لای آنها شیرجه زد و شنا کرد. چه حیف که چند سال است قورباغهٔ کاغذی نساختهام و چه حیف که گابریگابا دیگر یک قورباغهٔ کاغذی نیست. حالا که دیگر داشتن یک اتاق برای خودم برای من لطف زیادی ندارد، قرار است که صاحب اتاقی برای خودم بشوم.
چند روز است صدای پای بابا را میشناسم. همینحالاست که سروکلّهاش توی قاب در پیدا بشود. از وقتی توی تلگرام خوانده که در بیشتر انسانها پای چپ در حدود نیم سانتیمتر از پای راست کوتاهتر است، لنگ میزند. بابا هم مثل من خیالاتی است، فقط من و بابا یک تفاوت ساده داریم. من با خیالات خودم زندگی میکنم؛ اما بابا با خیالات دیگران زندگی میکند؛ بیشتر از همه با خیالات مامان و عمو فرشاد.
عمو فرشاد عموی واقعی نیست، عمو پلاستیکی است. بابا همیشه از شنیدن این کلمه عصبانی میشود و برای چند دقیقه با من قهر میکند. هروقت میگوید: «فرشاد توی زندگی برای من هیچچی کمتر از یه داداش واقعی نذاشته.» میفهمم که قرار است تا چند دقیقهٔ بعد با من قهر باشد. هیچوقت زمان قهر بابا به ساعت نرسیده است. بعضی وقتها چند دقیقه قهر میکند، بعضی وقتها چند ثانیه و بعضی وقتها چند لحظه. خیلی وقتها وسط گفتن همین جملهٔ «فرشاد توی زندگی برای من هیچچی کمتر از یه داداش واقعی نذاشته.»؛ لحن بابا عوض میشود. اوّل جمله قهر است و با چشمهای گشاد و صدای بلند و تأکید روی کلمات حرف میزند و از وسط جمله به بعد که دوباره با من آشتی کرده است، چشمهایش میخندد، صدایش لطیف شده است و حتّی روی گفتن «داداش واقعی» هم هیچ تأکیدی نمیکند.
«هی مَدی...! کجایی؟»
بابا همیشه من را مدی صدا میکند، مگر اینکه با من قهر باشد. موقعیکه بابا با من قهر است، من را مسعود صدا میکند.
به خودم میآیم و میبینم به لوزی سیاه روی جوراب سفید بابا خیره ماندهام. بابا خیلی وقت است که توی قاب در منتظر ایستاده و من توی خیالات خودم غرق شدهام. یک پاچهٔ پیژامهٔ بابا زیر پاشنهاش لگدمال شده و پاچهٔ دیگر رفته توی جورابش. بیخود نیست که این نیم سانتیمتر کوتاهی یک پا از پای دیگرش را آنقدر جدّی گرفته است. من هم اگر شلوارم را آنطوری پوشیده بودم، مدام فکر میکردم که یک پایم از پای دیگرم کوتاهتر است و لنگ میزدم.
پیژامههای بابا همیشه برای او بلند است. همهٔ پیژامههای بابا را مامان میخرد. به خیالم بابا در خیال مامان مرد قدبلندتری است.
«مسعود بابا، داری نگرانم میکنی.»
جدّیجدّی نگران من شده است. هروقت نگران من میشود، من را «مسعود بابا» صدا میزند. حق هم دارد. کمتر پیش میآید از خیالی بیرون بیایم و آنقدر سریع غرق در خیال دیگری بشوم.
به بابا نگاه میکنم.
رو به من میگوید:
«تو میدونی "اِناِفتی" چیه؟»
فکرش را هم نمیکردم که یکروزی بابا از من درمورد انافتی بپرسد. جلیل ماستری فراهانی که هروقت باتری کنترل تمام میشود، باتری را گاز میگیرد و دوباره توی کنترل میگذارد. جلیل ماستری فراهانی که وقتی کسی تلفنهمراهش را جواب نمیدهد، با صدای بلند به خودش میگوید:
«حتماً نیستش.»
لوزی سیاه که تار میشود، میفهمم دوباره رفتهام توی فکر و محو تماشای جوراب بابا شدهام. بابا که هنوز جواب سؤال قبلش را نگرفته است، میپرسد:
««مِتاورس» کجا میشه؟»
به گمانم یک موجود فضایی بابا را تسخیر کرده است، وگرنه هنوز موقع تماشای فیلم، سؤال ذهنی بابا این است که سیدی دوم را هم داریم یا نه؟
رو به بابا میگویم:
«یادتونه وقتی بچه بودم، شما و مامان همیشه نگران بودین که من خیلی خیالاتی هستم و همیشه توی خیالاتم زندگی میکنم؟»
بابا از روی پیژامه زانویش را میخاراند و میگوید:
«تو زنم که بگیری، ازنظر من هنوز خیلی بچهای.»
و هارهار میزند زیر خنده.
از خندهٔ او میخندم. بعد از فیلمهای «جان ویک»، خندههای بابا قشنگترین چیز در دنیاست. جوری از دلوجان میخندد که انگار در دنیا هیچکاری مهمتر از خندیدن وجود ندارد.
ته خندههایش میگوید:
«تو از همون اوّل یه تختهت کم بود.»
جواب میدهم:
«متاورس یه جای خیالیه. یه دنیایی که وجود نداره. برای همین زندگی توی متاورس یه چیزی شبیه زندگی توی خیاله.»
بابا از شنیدن حرف من عصبانی میشود و میگوید:
«خب نمیدونی، بگو نمیدونم. چرا من رو مسخره میکنی؟»
منتظرم هارهار بخندد تا بفهمم اینهم یکی از شوخیهای باباست؛ اما نمیخندد. عصبانیت بابا جدّیِ جدّی است و من هنوز نفهمیدهام که کجای حرف من به بابا بر خورده است.