قلقلک

تنیظیمات

 

قلقلک

نویسنده: احمد خالد توفیق

مترجم: عماد جعفری

نشر صاد

ترجمه‌ای برای فرزانه

ع.ج

مقدّمهٔ مترجم

سن‌وسالی نداشتم؛ -ده‌دوازده سالگی شاید- آن‌وقت‌ها که یک کتاب نسبتاً قطور در کتابخانهٔ خانه‌مان بدجوری من را جذب خودش کرده بود. نمی‌دانم به‌خاطر سن‌وسالم بیشتر جذب طرح جلدش شده بودم یا اینکه واقعاً خواندن چند کلمه‌ای از کتاب و به‌تبع آن، نشستن لبخندی هرچند گنگ و نامفهوم بر لبانم سبب شده بود که دوستش داشته باشم. روی جلدش تصویر یک کت‌شلواری زیبا، خوش‌تیپ و شکیل بود با کلّه‌ای از گل رز! چرا این‌قدر سختش کردم؟ یک گل رز بود که کت‌شلوار پوشیده بود و عنوانی که بالای سرش خودنمایی می‌کرد:

«گل‌آقا... دو کلمه حرف حساب.»

و وَه! مگر می‌شود چنین چیزی دید و شیفته‌اش نشد؟ یادم است که چندین بار کتاب را از قفسه بیرون کشیده بودم و شروع کرده بودم به تورّق آن. با مطالعهٔ مطالبش می‌فهمیدم که هنوز به درد من نمی‌خورد؛ درحقیقت هنوز به سن من نمی‌خورد؛ ولی درعین‌حال می‌فهمیدم که کتاب، کتاب به‌اصطلاح «خفنی» است. باهمهٔ این‌ها نمی‌توانستم صبر کنم تا سنم به فهمیدن و درک مطالب آن برسد. گاه‌گداری همچنان سراغش می‌رفتم و آن را تورّق می‌کردم و حتّی بعضی از مطالب سبک‌ترش خنده بر لبانم می‌آورد.

بعدها که دوران نوجوانی و خامی گذشت، فهمیدم یکی از چیزهایی که در همان دوران خامی اتّفاقاً آن را به‌پختگی دریافته بودم، اذعان به خفن‌بودن «گل‌آقا» بوده است. هرچند شاید هنوز هم آن‌چنان که بایدوشاید مرحوم صابری و کارهایش را مورد مداقّه قرار نداده باشم؛ اما به‌خوبی اعجازی را که در پس سبک صابری و امثال او است، دریافته‌ام. این اعجاز را با همهٔ اماواگرش می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد: «طنز!»

با یک بررسی اجمالی در تاریخ، می‌توان دریافت که هرجا زبان بشر از بیان برخی مطالب الکن مانده است؛ (خواه به‌خاطر رودربایستی با مخاطب یا پایین‌بودن آستانهٔ تحمّل او برای بیان عیب‌ها یا نقد رفتارش باشد، خواه به‌جهت تلخی بی‌اندازه و غیرقابل‌تحمّل محتوا باشد و خواه در مواجهه با سایهٔ اختناق سیاسی، اجتماعی، فرهنگی یا ممیزی‌های سلیقه‌ای) طنز به یاری‌اش شتافته و با حدّاقل گزند و خسارات ممکن، او را هرچه بیشتر به هدف خود نزدیک‌تر ساخته است. همان‌طور که حکایت تلخک‌های درباری از قدیم‌الایام بر سر زبان‌ها بوده است که گاه با زبان طنز چنان شوخی‌هایی با اعلیحضرت‌های خود می‌کرده‌اند که احدی از رعایای دیگر، از دهقان و روستایی‌اش بگیر تا خودِ وزیر اعظم دربار، نمی‌توانسته حتّی واژه‌ای از مستعملات آن‌ها را در پیشگاه همایونی به‌کار برد!

و خب، به‌نظر می‌رسد با چنین اوصافی نتوان به‌راحتی از خِیر ترجمهٔ آثاری که در این زمینه و با چنین هدفی نوشته شده‌اند، گذشت؛ چه برسد به اینکه اثر نام‌برده از آن خوب‌هایش هم باشد: اثری که ازطرفی کم‌وبیش با آداب و فرهنگ خودمان سنخیت مناسبی دارد، از نمونه‌های مشابه غربی و فرنگی برای ما بیشتر قابل‌درک و فهم است و ازطرفی متضمّن حرف‌هایی است که تاکنون کمتر به گوشمان خورده و ازاین‌حیث هم حامل نوعی تازگی و طراوت است؛ چه به لحاظ بیان و چه به لحاظ محتوا... و مسرور هستم به اطلاعتان برسانم که «قلقلک» کتابی که هم‌اکنون در دست گرفته‌اید، چنین کتابی است.

اما ابتدا کمی از قلقلک‌نویس برای شما بگویم: دکتر «احمد خالد توفیق» (۲۰۱۸-۱۹۶۲ میلادی) نویسنده، مترجم و پزشک مصری است. توفیق علاوه‌بر فعّالیت در زمینهٔ ادبیات، پزشک نیز بوده است. (البته این پدیده مختص به او نیست و نمونه‌های دیگری در جهان دارد؛ ازجمله «چخوف»۱ در روسیه و اصلاً چرا راه دور برویم؟ دکتر «امید روحانیِ» خودمان.) منتقدان و هواداران ادبی توفیق به دنبال وصف بدیع‌تری برای او بوده و به او لقب «پدرخوانده» داده‌اند. اعطای این لقب به توفیق می‌تواند دلایل مختلفی داشته باشد. یکی اینکه توفیق را اوّلین نویسندهٔ عرب می‌دانند که در ژانر وحشت قلم زده است و خب این یعنی آثار او می‌توانند همچون «دُن کورلئونه»، ازطرفی ترسناک باشند و ازطرفی قابل‌احترام. دوم اینکه توفیق اهتمام خاصی به ژانر جوانان و نوجوانان و هم‌چنین ژانرهایی مانند فانتزی و علمی-تخیّلی داشته و بسیاری از آثارش در این حیطه به نگارش درآمده‌اند و ازاین‌حیث هم به مثابهٔ کفیل و سرپرستی بر ادبیات جوان و نوجوان محسوب شده و این لقب را شایستهٔ او دیده‌اند.

توفیق بالغ بر پنجاه اثر ادبی در زمینه‌های رمان، مجموعه‌داستان، مجموعه‌مقالات و ترجمه دارد. از آثار مشهور او می‌توان به «دابلیو دابیلو دابلیو»، «آرمان‌شهر»، «در راهرو موش‌ها»، «عقل بی‌بدن» و «قهوه با طعم اورانیوم» اشاره کرد. «قلقلک» از آثار طنز او با پس‌زمینه‌ای اجتماعی است که ۳۱ مقالهٔ کوتاه را دربر می‌گیرد. توفیق در این کتاب کوشیده است که معضلات و ناهنجاری‌های اجتماعی، فرهنگی و بعضاً سیاسی را با زبانی شیرین به نقد و چالش بکشد. با این هدف و تلاش قابل‌تقدیری که توفیق در این اثر داشته است، خواننده می‌تواند در عین لذت‌بردن از خواندن این مقالات، تلنگری هم به خود زده و در صورت نیاز به تفکّر در برخی رفتارهای اجتماعی خود و حتّی اصلاح آن‌ها بپردازد.

در ترجمهٔ کتاب سعی شده است از زبانی ساده، روان و درعین‌حال شیرین بهره برده شود تا محتوا و فضای مطالب نویسنده هرچه بیشتر به خوانندهٔ فارسی‌زبان منتقل شود. لذا ترجمهٔ کتاب حاضر میانه‌ای از ترجمهٔ تحت‌اللفظی و ترجمهٔ آزاد و برگردان‌شده محسوب می‌شود و البته انتقادات و پیشنهادات خوانندگان گرامی در تعالی سطح آثار بعدی مترجم قطعاً و قطعاً راهگشا و مایهٔ امتنان است. امیدوارم با خواندن این کتاب لبخند بر لبانتان بنشیند.

عماد جعفری

آبان ۹۹

درررینگ!

دکتر «جلال امین» تعریف می‌کند که پدر ایشان، «احمد امین» متفکر بزرگ اسلامی، وقتی برای اوّلین‌بار شنیدند که اختراع جدیدی به نام تلفن به مصر آمده است، فایدهٔ آن را از اطرافیان پرسیدند. آن‌ها جواب دادند:

«وقتی کسی با شما کار داشته باشد، به شما زنگ می‌زند و کارش را می‌گوید.»

ایشان گفتند:

«خادم من هم همین‌گونه است. هرموقع با او کار داشته باشم، زنگ را به صدا درمی‌آورم و او حاضر می‌شود.»

و ایشان با همین استدلال دستگاه تلفن را برای مدتی طولانی جایز نمی‌دانستند.

من هنوز که هنوز است، کلام ایشان را بسیار دقیق می‌بینم. صحبتم هم فقط درمورد تلفن‌های همراه نیست که البتّه آن‌ها هم اختراع مزخرف دیگری هستند و بهترین وصفی که می‌توان برای آن‌ها آورد این است که همچون عقربی داخل جیبتان لانه کرده‌اند و نمی‌دانید چه زمانی قرار است نیشتان بزنند. کافی است یک بار ماشینتان در بیابانی خراب شود یا شش نفر مسلح به‌قصد کُشت شما را دوره کنند یا خدای‌نکرده داخل یک آسانسورِ گیرکرده در ساختمانی در حال حریق، سکتهٔ قلبی کنید تا بفهمید وقتی ادامهٔ زندگی‌تان لنگ تلفن‌همراهتان مانده باشد، آن تلفن هرگز کار نخواهد کرد.

اینکه تلفن‌همراه یک فاجعهٔ پدیداری است، به‌جای خود؛ من الان می‌خواهم از تلفن‌های معمولی بگویم که یک هجمهٔ زشت به خصلت‌ها و افکار شما هستند. الان که می‌خواهم این مطلب را بنویسم و برای مجله بفرستم، نمی‌دانم آخرش به کجا ختم خواهد شد؛ چون ایده‌ای که دارم به‌نوعی در مغزم حل شده و هنوز درست‌وحسابی شکل نگرفته است؛ ولی بالاخره درستش می‌ک... . درررینگ...!

یک مشت از وسایلم را روی زمین می‌اندازم تا گوشی را بردارم. صدای یک نفر از پشت خط می‌آید که می‌گوید:

«آقای دکتر، حاجیه‌خانم «عفاف» بعدازاینکه قرص‌هایی رو که براش تجویز کرده بودین خورده، سرگیجه‌ش عود کرده. یکی از قرص‌ها رو که خورد، فریادی کشید. روی زمین افتاد و دهنش کف کرد. داره می‌میره... فوراً خودتون رو برسونین.»

یادم رفت بگویم که من پزشک هم هستم و هنوز بازنشسته نشده‌ام. طبیعتاً شما لازم نیست بدانید چگونه مصرف بعضی از قرص‌های ویتامین‌ب به این‌جور مشکلات ختم می‌شود یا اینکه چگونه یک قرص در دهان بیمار ممکن است مثل کپسول سیانوری که جاسوس‌ها قبل از بازجویی خودشان را با آن خلاص می‌کنند، باعث مرگ شود. مهم این است که بدانید من نیم ساعت وقت می‌گذارم و همراه این آقا می‌روم؛ ولی متوجه می‌شوم که حاجیه‌خانم عفاف هیچ‌طورش نیست و فقط به دنبال یک معاینهٔ مجانی بوده است!

داشتیم درمورد چه حرف می‌زدیم؟ آهان، داشتیم از تلف... درررینگ!

یک دختر جوان افسرده از پشت خط با جدّیت به من می‌گوید:

«وقتی داستان خودم با «عماد» رو برات تعریف کردم، اصلاً انتظار نداشتم اون رو برای «نرمین» تعریف کنی. می‌دونی که «شرنوبی» دنبال یه آتوی کوچیکه تا همه‌چیز رو به «هویدا» بگه.»

ببینید، من واقعاً «عماد» و «نرمین» و «شرنوبی» بدجنس را که دنبال یک آتو است تا به «هویدا» خبر بدهد، نمی‌شناسم. ربع ساعت دیگر هم باید وقت بگذارم تا قضیه دستم بیاید و بعد به‌خاطر زدن حرفی که حتّی یک کلمه‌اش را هم یادم نیست، عذرخواهی کنم. برگردیم سر صحبت خودمان. فکر کنم داشتیم از شبکه‌های ماهواره‌ای حرف می‌زدیم. نه، داشتیم از این تلفن‌های اعصاب‌خردکن... درررینگ!

«الو، از انجمن تدوین قوانین مربوط به نسل جوان آینده تماس می‌گیریم. می‌خواستیم نظر شما را درمورد تدوین قوانین مربوط به نسل جوان آینده بدانیم.»

- آقاجان! من دررابطه با این موضوع اطلاعاتی ندارم. باید از صاحب‌نظران در حیطهٔ تدوین قوانین مربوط به نسل جوان آینده بپرسید.

خب، کجا بودیم؟ درررینگ!

صدای بچه‌ای از آن‌طرف خط می‌آید:

«عموجان! اسم من «هیثمه». محمد اونجاست؟»

پسرم را صدا می‌زنم تا جوابش را بدهد و آرزو می‌کنم که حسابی وقت تلف کند؛ چون این تنهاراهی است که این تلفن وحشی خفه‌خون می‌گیرد.

درررینگ!

ای‌بابا، پسرم کِی گوشی را گذاشت؟ دستم را دراز می‌کنم تا گوشی را بردارم و باقی‌ماندهٔ آتش تنباکوی پیچیده‌شده، روی شلوارم می‌ریزد. با فریاد از جایم می‌پرم تا گُل آتش را که الان یک جایی روی شلوارم افتاده است، پیدا کنم. حالا کجا است؟ مثل یک کک داخل اتاق ورجه‌وورجه می‌کنم و سرانجام گوشی را برمی‌دارم:

«الو؟»

صدای یک مرد ظریف است که می‌گوید:

«اگه گفتی من کی‌ام؟ جدّی من رو نمی‌شناسی؟ نه، نه، من واقعاً ناراحت شدم. انتظار هرچیزی رو داشتم، جز اینکه من رو فراموش کرده باشی.»

- آقاجان! حالا نمی‌خوای بگی کی هستی و من رو خلاص کنی؟

- نه‌خیر، به این سادگی‌هام نیست. یه‌کم فکر کن!

بالاخره بعد از نیم ساعت می‌فهمم که اسم او آقای «بهنساوی» است.

«آقای بهنساوی دیگه کیه؟»

لب‌هایش را با ناراحتی روی هم می‌کوبد:

«نچ‌نچ، به این زودی فراموش کردی؟ سه سال پیش توی اون همایش همراه «علا بنهاوی» باهات مصاحبه کردم و گفتم از آشناهای محسن هستم.»

محسن چه کسی است؟ علا دیگر چه کسی است؟ ربع ساعت می‌گذرد تا به یاد بیاورم.

سرانجام گوشی را می‌گذارم و سیم تلفن را می‌کشم. دو ساعت را در آرامش می‌گذرانم تااینکه همسرم به من خبر می‌دهد که خواهرم به او تلفن کرده است. غافل‌گیر می‌شوم. گویا خواهرم دو ساعت پیش می‌خواسته با من تماس اضطراری بگیرد... .

«داداش، خیلی بی‌معرفتی. مگه توی دنیا کاری مهم‌تر از خواهرت هم هست؟»

دست‌آخر تلفن را دوباره به برق می‌زنم و سعی می‌کنم به یاد بیاورم که در حال چه‌کاری بوده‌ام. در همین حال یک تماس تلفنی دیگر دریافت می‌کنم. یک نفر پشت خط می‌گوید حاجیه‌خانم «عفاف» حالش بدتر شده است. گویا به ویتامین‌ب حسّاسیت حادی داشته است.

داشتم درمورد چه حرف می‌زدم؟ فراموش کردم... .

آه... می‌دانید «جاحظ»۲ و «متنبی»۳ و «چارلز دیکنز»۴ چگونه جاحظ و متنبی و چارلز دیکنز شدند؟ پاسخ خیلی ساده است: به‌خاطر اینکه هیچ‌کدامشان در خانه تلفن نداشتند.

گپ‌وگفت

«اشرف» و دوستش «عادل» هر روز به کافی‌نت آخر خیابان می‌رفتند تا «کانتر» بازی کنند. در این بازی، چند بازیکن دیگر هم با شما بازی می‌کنند و انگار برای چند ساعت از دنیا و مافیها بیرون می‌روید. اوّلین‌باری که اشرف و عادل به کافی‌نت آمده بودند، فکرش را هم نمی‌کردند که این بازی تا این حد اعتیادآور باشد. حتّی وقتی جوانکی را دیدند که تار عنکبوت بسته بود و بعد یکی دیگر را دیدند که به‌خاطر بازی پوست‌واستخوان شده بود و با عصا راه می‌رفت، بازهم متوجه این امر نشدند. مادر بی‌نوایی را هم دیدند (درست مثل آنان‌که جلو در زندان «قناطر»۵ منتظر ملاقاتی‌شان هستند) که با یک کیسه ساندویچ جلو در کافی‌نت ایستاده بود و از صاحب کافی‌نت تقاضا می‌کرد که آن ساندویچ‌ها را به تنهاپسرش بدهد که یک هفتهٔ کامل چیزی نخورده بود.

اشرف و عادل آن‌قدر بازی کردند که بالاخره از آن خسته شدند. آن‌وقت بود که منظرهٔ جوانک‌هایی که جلو نمایشگرهای دوقسمتی نشسته بودند، توجه آن‌ها را به خود جلب کرد. دختران زیبا و پسران خوش‌تیپی که با یک سری جملات در چت‌روم‌ها با یکدیگر گفت‌وگو و دیدار می‌کردند؛ درست مثل یک صحنهٔ تئاتر. بعضی از دخترها هم بودند که تکی جلوِ صفحهٔ نمایشگر نشسته بودند؛ اما هزار چشم فضول از پشت‌سر چت‌هایشان را می‌خواند تا از گفت‌وگویشان باخبر شود.

اشرف و عادل فهمیدند این همان‌چیزی است که دنبالش بوده‌اند؛ گپ‌وگفت الکترونیکی. یک اسم جعلی برای خودت انتخاب می‌کنی؛ در یک چت‌روم منتظر می‌مانی و دنبال فردی می‌گردی که می‌خواهی با او گپ بزنی. ساعت‌ها هم می‌گذرد و تو همچنان در حال گپ‌زدن هستی.

این شد که آن دو دوست فهمیدند که این کار از کانتر بازی‌کردن به‌شدت بهتر است. هرکدام به‌سرعت جلو نمایشگری نشستند و به دنبال فردی گشتند که با او چت کنند. اشرف تصمیم گرفت برای خودش نام «عاشق دل‌سوخته» را انتخاب کند. دختری را با نام «رنج‌دیده» پیدا کرد و خواست با او صحبت کند:

«من عاشق دل‌سوخته‌م، یه مهندس چهل‌ساله و ساکن کانادا.»

البته اشرف دانش‌آموز سال دوم دبیرستان و اهل «بولاق»۶ مصر بود.

- من هم رنج‌دیده‌م. دختری ظریف با چشم‌هایی آبی، بیست‌ساله از مصر و ازاونجاکه رنج زیادی دیده‌م، همیشه دارم گریه می‌کنم.

این‌گونه بود که دوستی عمیقی بین آن دو شکل گرفت. دوستی‌ای که طیّ نیم ساعت به عشق و عاشقی تبدیل شد. مهندس دل‌سوخته‌ای که در عمرش حتّی یک بار هم طعم عاشقی را نچشیده بود، بالاخره به آن رسید و دخترکی که تاکنون مرد روراستی را پیدا نکرده بود، بالاخره یکی پیدا کرد:

- چشم‌هات رو به من بده تا چشم‌هام رو توی اون بریزم.

- موج آبی چشم‌هات من رو با خودش تا اعماق اون می‌بره.

بعد از مدتی عادل رویش را به‌سمت اشرف چرخاند تا به او بگوید که کلاس علوم شروع شده است. اشرف با ترس از جا پرید و برای دخترک نوشت:

«ببخشید، همین‌الان توی اداره با محققان ژاپنی جلسه داریم. مجبورم باهات خداحافظی کنم، ای عزیزترین عزیزانم.»

و دخترک نوشت:

«زمان گریهٔ روزانهٔ من هم فرا رسیده. من رو فراموش نکن؛ عزیزترین فرد زندگیم. هروقت قرص ماه کامل شد و محققان ژاپنی رخت بربستن، دوباره من رو یاد کن.»

دو جوان رایانه‌ها را خاموش کردند. هزینهٔ کافی‌نت را پرداختند و خارج شدند. داشتند از خنده می‌مردند. این بازی از هر بازی‌ای که تاکنون در عمرشان انجام داده بودند، آرامش‌دهنده‌تر بودند. اشرف که از شدت خنده اشک از چشم‌هایش جاری شده بود، به عادل گفت:

«دخترک احمقی پیدا کردم. به اون گفتم یه مهندس ثروتمند چهل‌ساله‌م که توی کانادا زندگی می‌کنم و هنوز ازدواج نکرده‌م؛ چون هنوز دختری که من رو درک کنه، پیدا نکرده‌م.»

عادل که از شدت خنده شکمش را گرفته بود، گفت:

«عجب احمقی بوده! من هم یه مرد کودن رو گول زدم. فکر می‌کرد من دختری ظریف و حسّاس با چشم‌هایی آبی هستم که همیشه در حال شعرخوندن و گریه‌کردنه. دختری که هیچ مردی رو پیدا نکرده که اون رو درک کنه و باهاش روراست باشه.»

هر دو از خنده منفجر شدند و دست‌هایشان را به هم کوبیدند. یک لحظه اشرف خواست به عادل بگوید که داستانش تاحدّی برای او آشنا به‌نظر می‌رسد، ولی قضیه را به‌کلّی فراموش کرد. مهم این بود که فردایی وجود داشت که او می‌خواست با آن دختر لطیف رنج‌دیده حرف بزند. به همین خاطر درحالی‌که به نشانهٔ باهوشی با انگشت به کلّه‌اش می‌زد، گفت:

«خیلی آسونه که هرکسی رو توی اینترنت گول بزنی. چون هیچ ضمانتی برای اونچه که می‌گی، نمی‌دی.»

عادل گفت:

«اما ما دوتا باهوشیم و هیچ‌کس نمی‌تونه گولمون بزنه.»

- آفرین، پس قرار فردامون رو فراموش نکن تا به تفریحمون برسیم.

یادداشت‌ها

آنتون چخوف (درگذشتهٔ ۱۹۰۴ میلادی) داستان‌نویس مشهور روسی. م.

ابوعثمان عمرو بن بحر ملقب به جاحظ از مشهورترین ادبای عرب در قرنِ دوم هجری. م.

ابوطیب متنبی از شعرای مشهور عرب در قرن چهارم هجری. م.

برجسته‌ترین رمان‌نویس دوران ویکتوریا در انگلستان. م.

از زندان‌های معروف مصر. م.

از محله‌های شهر قاهره، پایتخت مصر. م.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین