پیامبر بیمعجزه
نویسنده: محمدعلی رکنی
نشرصاد
پیامبر بیمعجزه
نویسنده: محمدعلی رکنی
نشرصاد
به خداوند علی أعلی که کلمه را آفرید
قادر از بستن دستهای سیّد حمید که فارغ شد، دهانش را دمِ گوش او آورد و مردانه گفت:
«شب دستهات رو میبندیم به دوتا تویوتا، از دو طرف تختهگاز تیکآف میکنیم، یا از وسط نصف میشی یا جفتشون از بیخ کنده میشن.»
حالا سیّد چون میّتی بیاختیار روی سنگ غسالخانه، دستبسته افتاده عقب وانت و همراه پیچهای جاده قیقاج میخورَد.
صدای قادر دارکوبوار ول شده توی مغزش. مدام نوک میزند به مرکز ترس و تکرار میکند:
«نصفت میکنیم. از وسط نصفت میکنیم.»
هماندمِ اوّل فهمید خطرناکآدمهایی هستند که با هیچکس شوخی ندارند. نتوانست صورت قادر را برانداز کند، بسکه درستوحسابی سروصورت را شالپیچ کرده بود. تنها دو چشم سیاه را دید که چون تیلههای دودی، مضطرب و غضبناک در حدقهای سرخوسفید دور میخوردند.
نه ملاحظهٔ ماشین را دارد نه سیّد حمید چشمودستبسته را. جادهخاکی را میخورد و میگازد. انگار تمام سیّد حمید سری است که برایش جایزه گذاشتهاند و باید تا پیش از غروب آفتاب برسد دست پادشاه.
ترس چون دودی سیاه ول شده در سیّد. دود چرخ میخورد و ناگهان فشار میآورد به مثانه. مجال قضای حاجت ندهند، کار دست خودش میدهد. تکیهاش را به آهن عقب ماشین محکم میکند. بیفایده است؛ پیچ و چاله. قِل میخورد. سرش میخورد به کف ماشین. خوابیده بهتر است. لااقل پرت نمیشود. سرعت ماشین کم میشود. شب شده و خبر ندارد. آخرین تصویری که دید خورشید نارنجی بود که بیرمق ایستاده بود میان دو کوه. ناامیدانه برای ایجاد روزنهای از بیخ چشمبند، سر تکان میدهد. بیفایده است؛ تاریکی مطلق. صد بار آیتالکرسی را شروع کرده و هر بار به الحیّالقیّوم که رسیده رفته توی تعقیبات نماز عصر. از ترس خودش حیرت میکند. اگر شکنجهام کنند. اگر زجرکشم کنند. فشار دود سیاه لبهای خشکیده را به هراس میجنباند و میخواند:
«قُل هواللّه أحد. وای لعیا!»
لب میگزد.
_ اللّهُالصَّمد. وای لعیا!
دود سیاه درون سیّد جولان میدهد.
_ وای لعیا!
یادش نمیآید کجای آیه بود. وقتی با لعیا دیدند دو لنکروز را پشتبهپشت پارک کردهاند وسط جاده و بالای هرکدامشان دو مرد بالباسهای بلوچی ایستادهاند پشت تیربار، لعیا داد زد:
«یا امامحسین، برو.»
جاده شانه نداشت. سیّد نیشترمزی زد و سه نفر کلاشبهدست از بغل جاده پریدند بالا. پیاده نشده پایش روی پدال گاز میلرزید. سروصورتها همه دستمالپیچ. به لعیا گفت:
«نترس. آیتالکرسی بخوان.»
لعیا چیزی نخواند. فقط شالش را کشید جلو.
_ لَم یَلِد.
تصویرها و فکرها میپیچند دور سیّد. خوب شد شال سفیدش را نپوشیده بود. خوب شد گفتم روستاییها پرحرفاند. گفتم شب عزا خوبیت ندارد شال سفید بپوشی. توقعی از خدا در دل و فکر سیّد دور میخورد. خوب شد نمیرفتیم عروسی.
از وقتی ولو شده روی آهن سرد کف ماشین، بیستدقیقهای میگذرد. کجا میبرندم.
_ اللّه لا إله الّا هو...
ابری از مالیخولیا سیّد را احاطه میکند. باید بپرم پایین. خودم را توی بیابان سربهنیست کنم بهتر از اسارت در دست این بیدینهاست. لعنتی انگار روزی به صد نفر چشمبند میزند.
پرت میشود به آخرینباری که دلخواسته کوری را تجربه کرده بود؛ به صبحی که لعیا تا از خواب بیدار شده بود، تیک بهانههای آخر ماه بیاختیار دویده بود توی رگ و پوستش. لعیا نه صورتش را درستوحسابی شسته و نه برسی در موهای وِزش برده بود. با همان لباسخواب آبی بلند و چروک نشسته بود جلوِ سیّد و از بیخودیترین چیزها بهانه گرفته بود. حمید نخواسته بود دهانبهدهان لعیا بگذارد و حس معنویاش خراب شود. تریپ مهربانیِ حکیمانه برداشته بود. ماشین از چالهای کوچک عبور میکند. پیشانی سیّد میخورَد کف ماشین. شال مشکی را بسته بود روی چشمان لعیا و بعد از توی کشو روسری گلداری برداشته و بسته بود دور سر خودش:
_ بیا فکر کنیم کور شدیم. حالا چطور میتونیم صبحانه آماده کنیم؟
خواسته بود بفهماندش که ناشکری نکند. لعیا خوشش نیامده و شال را برداشته بود. سیّد اما نه؛ زلزدن به تاریکی مطلق، هشیارش میکرد که بیشتر قدر عافیت بینایی را بداند.
_ کاش مانتوِ آبی نپوشیده بود.
ادامهٔ حرفش را فکر میکند که کاش لعیا زشت بود. کاش پیر بود.
لعیا دمِ حرکت خودش را در آینهٔ پشت آفتابگیر ماشین برانداز کرد. لبها را کمی به هم مالید و گفت:
«نمیخواد با عبا و عمامه پشت ماشین بشینی.»
گوش نکرد. حالا فکر میکند اگر نپوشیده بودم از ریشم میفهمیدند؛ از یقهٔ پیراهنم. یا درِ صندوقعقب را که باز میکردند، عبا و عمامه را میدیدند.
همینکه پا روی ترمز گذاشت، ماشین شد تله و سیّد و لعیا شدند دو صید مفت و مجانی افتاده در دام. جرئت تکانخوردن نداشتند. خیرهٔ مرد غولپیکری بودند که با سینهای ستبر، فاصلهٔ بغل جاده تا ماشین را تند قدم برداشت و با تحکّم گفت:
«پیاده شین.»
سیّد که پیاده شد مرد از زیر پارچهٔ سفید داد زد:
«هوی قادر، از بخت روزگار ببین چی گیرمان آمده!»
قادر که تمام حواسش به جاده بود، زیرچشمی نگاهی به عمامهٔ سیاه حمید کرد و گفت:
«بندازش بالای ماشین.»
سه ماشین دیگر را هم نگه داشتند. سرنشینها را پیاده کرده و قادر دستور داد زن و مردها را تفکیک کنند؛ زنها را ده متری ببرند توی بیابان و مجبورشان کنند پشتبهجاده دوزانو بنشینند. جوانی دستمال دور سرش را باز کرده، تفنگبهدست مثل داروغهها پشتسر زنها قدم میزد. باد موهای جوان را میآورد توی صورتش و تازه اوّل باد بود.
بی تعادل افتاده کف ماشین. چون آدمهای قطع نخاع بالاتنهاش را با بدبختی تکان میدهد و مینشیند. پاها دراز. آهی میکشد. فکر میکند که روستاییها لابد دهدقیقهای بعد از اذان صبر کردهاند و وقتی دیدهاند سیّد نیامده، نمازشان را خواندهاند و شب تاسوعا را بیآخوند روضه گرفتهاند. خدا کند نگرانم شوند. خدا کند مدام زنگ بزنند به موبایلم. نبودِ گوشی دلهره را به اوج میرساند. بدون گوشی انگار ول شده میان فضا. قادر اوّلین کاری که کرد گوشیاش را گرفت و روی زمین انداخت. با قنداق کلاش چند بار کوبید روی صفحهاش. بهخاطر عکسهای لعیا خوشحال شده بود؛ اما حالا نه. گوشی تنها چیزی بود که میتوانست بهجایی وصلش کند.
_ لعیا... وَ لَمیُولَد.
قادر ترمز میزند و سرِ سیّد به عقب ماشین میخورَد. جعبهای کف ماشین لیز میخورد و زانویش را زخم میکند. صدای کشیدهشدن لاستیک ماشین روی خاک. موتوری کنار درِ راننده توقف میکند. گاز محکمی میدهد. سیّد سرفه میکند. نرمههای خاک تا ته حلقش فرو میروند. موتوری بلند میگوید:
«تیر و تفنگی هم درکردین یا نه؟»
بعد نیمچهگازی میدهد و موتور خاموش و خرخرش قطع میشود.
_ کار به دستمان میدی قادر. نباید عقب خودت آدم میآوردی توی ششصدوبیست.
بهزحمت زانو تا میکند و پیشانیاش را میگذارد روی کاسهٔ زانو. دستهای ازپشتبسته، کتف سیّد را میآزارد. سرما امان کلیههایش را بریده. چند ثانیه هیچ صدایی نمیآید جز باد که از دورترین نقطهها میوزد و بیرحمانه میخورد به بدن سیّد.
_ اگر آسا نفهمیده بود میگفتم همین جا خلاصش کن.
هندل میزند. موتور نعرهای میکند. نعره به کوه میخورد و برمیگردد. مرد دو بار نصفهنیمه گاز میدهد.
_ کار دستمان میدهی لاکردار. عاقبت پای مأمورها رو به ششصدوبیست باز میکنی.
ماشین دوباره جادهخاکی را میخورَد و میگازد. قادر و دستمالبهسرها کامیونی را نگه داشتند. باد شدت گرفت. اوّلش خاکریزه میآورد. بعد شنهای درشتی که نمیگذاشت سیّد درست اوضاع را بررسی کند. دستش را گذاشته بود بالای چشمها و سعی داشت مثل شتر با پلک نیمبسته لعیا را بپاید. رانندهٔ کامیون پیاده شد و دادوبیداد راه انداخت. مرد غولپیکر تیر هوایی زد و زنها جیغ. هرچه خار توی بیابان بود قِل میخورد و ازرویِ جاده رد میشد و این دستپاچهترشان میکرد.
_ اللّهلا إله الّا هو. باد افتاده بود توی چادر لعیا. داروغه داد زد که زنها دستهایشان را بگذارند روی سر. حمید با پلکهای نیمهباز زل زد به دستهای لعیا که هم روی سر بودند، هم چادر را گرفته بود که باد نبردش.
مدام مثل کودکی سیلی خورده از مادر، توقع میریزد ته دلش. دعاخواندن قطع میشود و سیالوار میرود در مالیخولیا. خوب شد نمیرفتم دزدی. روضه میرفتم این بلا سرم آمد. واقعاً حقّ آدمی که میرود روضه آنهم شب تاسوعا، آنهم توی یک روستای دورافتاده این است. نه واقعاً این حقّ من است.
بعد از لعیا لجش میگیرد. چقدر گفتم دو شب میروم روستا و برمیگردم. تو بمان پیش پدر و مادرت. حرف گوش نمیکند. دوست دارد سرش داد بزند. تمام این گرفتاریها را میاندازد گردن او.
تیر که زدند رانندهٔ کامیون لب به فحش باز کرد. سیّد نصفهنیمه فحشها را شنید. بعد بهوضوح قادر را دید که از بالای همین وانت، بیستلیتری بنزین برداشت و رفت طرف راننده. درِ بیستلیتری بنزین را که باز کرد، راننده زانو زد و به غلطکردم افتاد. قادر بیستلیتری را بالای سرِ راننده کج کرد. باد قوسی به بنزینها میداد و نمیگذاشت روی سر مرد بریزد. قادر با کف بوتهایش لگدی به سینهٔ راننده زد و گفت:
«قسمتت نیست بمیریا.»
راننده مثل کرم توی خاک غلت خورد. قادر پا گذاشت پسِ کلّهٔ راننده و نعره زد:
«خفهخون بگیر.»
لعیا یکآن برگشت و پشتسرش را نگاه کرد. حمید از همان فاصله ردّ اشکها را بر گونه و دو چشم سرخ لعیا را دید. دلش سوخت و این آخرین تصویری است که حمید از لعیا دارد و مدام در ذهن مرور میکند.
سگی دنبال ماشین وق میزند. ماشین میپیچد. پاهایش را صاف میکند. ماشین نگه میدارد. خاموش میشود. صدای در باز کردن قادر و بعد صدای وق سگی. خشخشِ قدمبرداشتن قادر در گوش سیّد میپیچد و همچنان تصویر ندارد. قادر سنگی پرت میکند سمت سگ. حیوان ناله میزند و خفه میشود. صدایش را بلند میکند.
_ به آسا بگو بیاد.
مردی که کلاشی را به گردنش آویزان کرده از جلوِ درِ ساختمان سیمانسیاه جلو میآید.
_ آسا سایهت رو با تیر میزنه، از جونت سیر شدی مگه؟
قادر میگوید:
«فرق میکنه آ.»
مرد تفنگ را مسلح میکند. صدای گلنگدن که میپیچد، دود سیاه دوباره میآید سراغ مثانه.
_ فرق نداره، ببرش همین اطراف و قال قضیه را بکن.
درِ فلزی ساختمان باز میشود. مردی تنومند با سری تاس بیرون میآید. نور کمرمق جلوِ در، روی فرقِ سرِ آسا انعکاس کوچکی میگیرد. آسا در را محکم به هم میکوبد. دو بار خلط سینهاش را سرفه میکند و بعد تفی محکم میاندازد توی تاریکی. با صدای خشدار میگوید:
«نرّهخر مگه نگفتم آدم نیار ششصدوبیست؟»
_ فرق داره. شیخه، فکر کنم کارهایه. قیمتیه. گفتم شاید بخوای با دولتیها سرِ حاتم عوض بهدر کنی.
آسا کف دستش را به پیشانی دقّش میزند. صدای شترق ته دل سیّد را خالی میکند. تصور میکند آسا به صورت کسی کوبید. غمی در صدای آسا غوطهور میشود:
_ حاتم رفت. رفت سرِ دار.
سیّد میان فشار مثانه، سعی میکند برای آسا قیافه بسازد. مردی را تصور میکند که ریشی بلند دارد و دندانهایی نامنظم. سگ پارس میکند. سیّد ناخواسته سگی سیاه و درشت را تصور میکند. ندانستن اینکه کجاست، محیط چه شکلی دارد، این آدمها که هستند، برایش مثل یک سرگیجهٔ ناتمام است. درست مانند لحظهٔ قبل از عملش وقتی داشت بیهوش میشد و همه چیز یکهو چرخید.
قادر لحن شرمندهای به صدایش میدهد و میگوید:
«خاک به دهانم. به خدا خبر نشدم. نگویی قادر بیمروّت بود و بیپیراهن عزا توی ششصدوبیست پیدایش شد آ.»
آسا نزدیکتر میآید. صمیمانه میگوید:
«نه... خودم نخواستم خبر بپیچه. فردا جنازه رو بچهها میآرن. رستم بود و یکدست اسلحه.»
به تاریکی بالای کوه نگاه میکند. بعد نگاهش را میچرخاند عقب وانت.
گردوخاک ته حلق سیّد گیر کرده. آب دهانش را جمع میکند؛ بهجایی نامعلوم تف میکند. خشخشِ قدمبرداشتن قادر را میشنود، بعد صدای ضربهای که قادر میزند بغل ماشین:
_ گوشهات رو باز کن بین چی میگم. زندگیت دست این مرده. هر کار کردی همینحالا کردی. تا چشمبندت رو باز نکردیم و آسا رو ندیدی زندهای. رفت تو، مجبورم سربهنیستت کنم آ.
آبی سرد بر دود سیاه وجود سیّد غلبه میکند. سردی از سر شروع میشود. یکباره پایین میریزد. صدای ضربان قلب مثل آخرین شمارههای یک بمب ساعتی میپیچد توی مغز سیّد.
_ التماسش نکنی کارت تمومه آ، قسم بده به جان مادرش!
سیّد از دلسوزاندن قادر تعجّب میکند. آسا جلو میآید. به ریش یکدست مشکی و بلند سیّد نگاه میکند. چشم از ریش سیّد حمید برنمیدارد. بعد به قادر نگاه میکند. دو طرف لب را پایین میدهد. دستانش را در هوا به نشانهٔ اینکه به قادر بفهماند حالا من چهکار کنم با تو، تکان میدهد:
_ این وقت شب تیر درنکنی قادر. ببرش همین اطراف و قال قضیه رو بکن.
سیّد چند بار پشتسرهم آب دهانش را فرومیبرد:
_ آقا تو رو به جان مادرت رحم کن. تو رو به هرکه میپرستی. من گناهی نکردم.
سگ، نالهای شبیه گرگ میکند. چند سگ از جایی دور و نامعلوم جوابش را میدهند. حمید برای خودش کرّوفرّی داشته؛ از دانشگاه بگیر تا توی مسجد و حسینیه. نشده بود که لب به التماس باز کند. آسا برمیگردد. رو به قادر میگوید:
«گفتی شیخه؟»
_ ها، گفتم شاید کارهای باشه.
گاهی از طلبهشدن ابراز پشیمانی کرده بود؛ اما اساساً جنسش با الان فرق میکرد. حالا واقعی است. یک بارش که کلّاً پیش لعیا ناز آورده بود. نماز مغرب را خوانده و نشسته بود روی سجاده. سبحاناللّهِ تسبیحات را تکرار میکرد که لعیا برایش یک لیوان آبجوشنبات آورده بود. چهلمین روز ختم ذکر یونسیه بود. چهل شب نماز شب خوانده و هر شب بعد از نماز عشا در سجده چهارصد مرتبه گفته بود لااله الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالمین. روز چهلم را برای محکمکاری روزه گرفته بود. هیچ خبری نشده بود که نشده بود. نه چشم برزخیاش باز شده، نه حتّی یک خواب معنوی دیده بود. روزهای بعد هم احساس کرده بود همان آدمی است که بوده. البته آن لحظه که لعیا چادر سفید گلدارش را سرکرده و با آبجوش زانوبهزانوی سیّد نشسته بود؛ هنوز در دل امید داشت که تا آخرِ شب خبری بشود. لعیا به چشمهای سیّد حمید خیره نگاه کرده و گفته بود خوشحال است که شوهرش مثل آیتاللّه قاضی و آیتاللّه بهجت اهلِختم و خودسازی است. سیّد هم با لبخند ذکر را تمام کرده و بعد لبی به آبجوش رسانده و به لعیا گفته بود:
«دورت بگردم من اصلاً از طلبهشدنم پشیمانم. من لیاقت این لباس و این حرفها رو ندارم.»
بعد دلش خواسته بود که لعیا بلند شود تا نافلهٔ وتیرهاش را بخواند. بعدها سیّد موسی حقی به او گفته بود:
«توقع داری همه از کارهات باخبر باشند، اتّفاقی هم بیفته؟ دست چپ و راستت هم نباید بفهمن ذکر میگی.»
حالا اما جنسش فرق میکند. واقعاً آرزو میکند کاش نرفته بود حوزه. کاش حرف پدرش را گوش کرده بود و مهندس شده بود. اگر آخوند نبود قادر دستوپای او را هم مثل بقیه، بسته بود و انداخته بودش کنار جاده و حتماً تا حالا کسی نجاتشان داده بود.
آسا جلوتر میآید. با تحکّم میگوید:
«چهکارهای؟»
سیّد یکلحظه دقیقاً نمیداند چهکاره است:
«شیخم.»
_ یعنی چی؟
_ تبلیغ میرم. درس میدم.
_ چی تبلیغ میکنی؟
گیج و سرسری میگوید:
«دین پیغمبر رو.»
آسا بغل چشمبند را میگیرد و پایین میکشد. سیّد محو، چشمان ورقلمبیدهٔ آسا را میبیند. آسا تیز به چشمانش نگاه میکند:
_ پیامبر یادت نداده مرد فقط به خدا التماس میکنه؟
قادر لب گاز میگیرد و به نشانهٔ بیچارگی سیّد سر تکان میدهد. از پشتسر آسا طوریکه فقط سیّد ببیند، چهار انگشتش را به نشانهٔ اینکه کار سیّد تمام است از زیر گلو رد میکند. دود سیاه، فشار مثانه، سرما و سیّدی که نمیداند چه کند. حتّی زبانش نمیچرخد که چیزی بخواند. آسا پشت به سیّد میکند و میگوید:
«بندازش تو اتاق پشتی.»
بعد به اتاق برمیگردد و به صدای سیّد که ملتمسانه میگوید «چه گناهی کردم؟» گوش نمیکند. قادر پشت ماشین مینشیند. حرکت میکند. سیّد خیره به سگ گرسنهای که عقب ماشین میدود نگاه میکند. بهزحمت آب دهانش را فرو میبرد.