رمز و راز لباس
حقایقی دربارهٔ مُد
نویسنده: ماری گریند آرنتزِن
مترجمان: محمد نصیری، علی حبیبیپور
نشر صاد
رمز و راز لباس
حقایقی دربارهٔ مُد
نویسنده: ماری گریند آرنتزِن
مترجمان: محمد نصیری، علی حبیبیپور
نشر صاد
میانهٔ دههٔ ۷۰ بود که در کشو لباس مادرم یک روبان آبی مخمل پیدا کردم: شاید پنجساله بودم، در یک شهرک صنعتی کوچک در نروژ زندگی میکردیم. تنها چند تولیدی لباس وجود داشت و بیشترشان هم برای سالخوردگان لباس تولید میکردند. من نه روزنامه میخواندم و نه مجله، فقط روزی یک ساعت شبکهٔ تلویزیونی کودکان را تماشا میکردم و تنها تبلیغاتی که میدیدم، پوستر شامپو در بقالیهای محلهمان بود؛ بااینهمه، آنقدر شعور داشتم که بدانم روبان، مُد روز است. آن را مانند تکهای جواهر، محکم به گردنم بستم. این اوّلین خاطرهٔ من از مد است؛ مد بهعنوان یک چیز کاملاً طبیعی.
کتاب پیش رو، حاصل اندیشههایی است که خیلی سالها پس از آن خاطره، بدانها مشغول شدم. مطالعات من در زمینهٔ طبیعت و محیطزیست، توسعه، انسانشناسی اجتماعی و روزنامهنگاری بود؛ ولی هنگامیکه روزنامهنگاری را شروع کردم، دربارهٔ مد نوشتم. پیش از هرچیز، این زیبایی مد بود که مرا فریفت و البته در کنار آن، دوست داشتم ببینم آیا میتوانم پیشبینی کنم مد بعدی چیست یا نه! سپس این پرسش پیش آمد: چرا ما اینهمه پول و وقت خرج لباس میکنیم؟ چرا داشتن ظاهر پسندیده اینقدر مهم است؟ چرا مد اینقدر زود عوض میشود؟
مقالههایی نوشتم، با پژوهشگرانی در بریتانیا و سوئد و دانمارک و ایالاتمتحده حرف زدم و دانشگاهیانی را یافتم که به مد جوری میپرداختند که با کار من در نروژ سرتاپا فرق داشت؛ از دید آنان، مد یک چیز بیهوده و پیشپاافتاده نبود. مد روشی است که با آن میشود جامعه را مطالعه کرد، ابزاری برای شناخت انسانها و همچنین نوعی ابزار بصری برای ارتباطگیری. بهصرافت افتادم که دربارهٔ زبان مد، قدرت مد و پروژههای هویتی مد کتابی بنویسم. دوست داشتم مقالهبهمقاله مد را بهعنوان یک پدیده، یک تجارت و یک گونهٔ هنری، هرچه بیشتر کاوش کنم. وانگهی فهمیدم زیر این لایهها، چیزهای دیگری هم هست: مد حقیقت زشتی هم دارد!
سال ۱۹۹۲ در اجلاس زمین سازمان ملل متحد در ریو دو ژانیرو، هشداری داده شد: مصرفگرایی خیلی زیاد کشورهای دارا باعث گرمایش جهانی خواهد شد. گرمایش جهانی هم یعنی آبوهوای خراب، ناگواریهای طبیعی، خشکسالی و مرگ. برای پیشگیری از فاجعه، کشورهای دارا میبایست از مصرف خویش میکاستند و میدانیم که نکاستند.
در نروژی که من زندگی میکنم، پوشاک -که ما و محیط ما را خواستنیتر میکند- بیش از هرچیز دیگر دچار مصرفگرایی شده است. ما دو برابر دههٔ ۱۹۸۰ لباس داریم. از چوبلباسی همگان، مدهای ارزان آویزان است. کیفیت پایین فراوردهها و روشهای تولید آسیبرسان به محیطزیست، آشکارا میل به خرید ارزانتر را در ما شعلهور میکنند. بهرهگیری تولیدکنندگان از نیروی کار کودکان، دستمزدهای بخورونمیر کارگران و وضعیت کاریِ غیرانسانی نیز جلودار ما نیست.
مد، همدلی سرش نمیشود. تمرکز ما روی سود شخصی و بقای اجتماعی، گویی از همدلی با دیگران و نگرانی دربارهٔ دیگران مهمتر شده است. حتّی آیندهٔ خودمان نیز دود میشود؛ مهم این است که اکنون و اینجا خواستنی بنماییم.
ما داریم مرگ میپوشیم و در حیرتم که چرا!
پاسخ را باید در مد و در آدمیان جست. ولی مد چه چیزی دارد که ما را اینگونه کور میکند؟ آدمیان را چه شده که خواستنیشدن را از خودِ زندگی مهمتر میدانند؟
من میخواهم به تاریخ این پنجمین صنعت بزرگ دنیا -با تریلیونها دلار ارزش- بپردازم؛ همچنین به داستانی میپردازم که در پسِ یکی از جدیترین و شاید غیرضروریترین مشکلهای امروز ما جای گرفته است. داستان دراینباره است: مد واقعاً چیست؟ چرا چیزهایی که مد میشوند، قدرتمندند؟ چرا زیبایی برای زندگی ما مهم است؟
با نگریستن به مد همچو بخش جداییناپذیری از حیات بشری، با نگریستن به صنعت مد همچو گونهای از هککردن مغز، شاید بتوان به پاسخهایی رسید که آیندهای پایدارتر، با لباسهایی بهتر را به ما نوید دهند.
این پرسش زمانی به ذهنشان خطور کرد که داشتند در خیابانهای روتردام از چند جوان عکس میگرفتند. این جوانان مانند هم لباس پوشیده بودند؛ درواقع، انگار رونوشتی از یکدیگر بودند. برای دو عکاس هلندی، این چیز جدیدی نبود. نوجوانها به تقلید از یکدیگر معروفاند. بااینحال، به سرِ آری فرسلیوس و الی اویتنبروئک فکر جدیدی زد: آیا این تقلید میمونوار بین همگان مشترک است؟
بدون اینکه کسی بفهمد، آنان در خفا به بررسی مردم پرداختند و دیدند که مادربزرگها یک ژاکت ازشکلافتاده و رنگورورفته و موهایی کوتاه و خاکستری و مرتب دارند؛ ولی زنان معمولی، ژاکتهای چهارفصلی پوشیده بودند که پشتشان کیفهای کوچکی داشتند. دخترها موهای بلندی داشتند و شلوارهای جین پوشیده بودند، با یک ژاکت پشمی و کیفی که از مچ آویزان بود. کسانیکه جزو خردهفرهنگ هیپهاپی بودند یک عرقگیر گشاد بر تن داشتند و کلاههایی با زاویهٔ خاصی روی سر گذاشته بودند. مردان هم هودی (ژاکت کلاهدار) پوشیده بودند و بند کیفهای شانهای خود را از روی سینه رد کرده بودند. مردان کتوشلوارپوشی هم بودند که کراوات نداشتند و از شانهٔ خود کیفی آویزان کرده بودند. دلبرکانی هم بودند به سبک دههٔ ۱۹۴۰ با دامنهایی تنگ و لبهایی قرمز.
فرسلیوس و اویتنبروئک از همهٔ این آدمهای متفاوت ولی بسیار همانند عکس گرفتند و آنها را براساس سبک لباسها دستهبندیکردند؛ هر دسته، دوازده عکس داشت. این کار به یک پروژهٔ هنری و سپس به یک شغل تماموقت تبدیل شد و نامش را «جنبههای تحمیلی»۱ گذاشتند. از میانهٔ دههٔ ۱۹۹۰ تاکنون، آنان از بیش از صد دسته آدم عکس گرفته و در سراسر جهان نمایشگاه گذاشتهاند. اویتنبروئک میگوید: «پنجاه سال پیش، کیستیِ آدمها از لباسهایشان معلوم نبود؛ اما امروزه لباس پیامهای زیادی با خود دارد و اگر به لباس دیگران موشکافانه بنگرید، به چیزهای زیادی دربارهٔ مد، پیوندهای گروهی، خردهفرهنگ و دگرگونشدن تدریجیِ رمزگان لباس در گروههای متفاوت پیمیبرید.»
در خیابان، آدمها همچو آمیزهای از گونهها و شخصیتهای متفاوت بهنظر میآیند. ولی وقتی این دو عکاس، آدمها را دستهبندیکردند، آن آمیزهٔ ظاهری به چند جلوهٔ بصریِ کاملاً مشخص با لباسهایی مشابه یا تقریباً همانند، فروکاسته شد. در گذشتهای دور، انسانها و میمونها نیاکانی مشترک داشتند؛ اما درحالیکه میمونها درجا زدهاند و هنوز در جنگلهای بارانی، شپش از پوست یکدیگر بیرون میآورند، لباسفروشیهای درون پاساژها هر روز کُتهای جدیدی میآورند. انسانها در جامعهٔ بسیار توسعهیافتهای زندگی میکنند که هیچ شباهتی به جنگلهایی ندارد که از آنها آمدهاند؛ بااینهمه، ما و میمونها هنوز در یک چیز مشترکیم: هر دو موجوداتی اجتماعی هستیم، یعنی درهمکنش داریم و در گروه زندگی میکنیم و مانند میمونها از همنوعان خود تقلید میکنیم. این واقعیت، بر مد بهمثابه یک نظام اثر میگذارد.
در فیلم «آستین پاورز»۲، یک آدم شرور به نام دکتر اویل۳ از خودش یک رونوشت مینیاتوری درست میکند؛ این رونوشت که اسمش مینی-می۴ است، درست مانند نمونهٔ اهریمنیِ خود لباس میپوشد و رفتار میکند. اما هنگامیکه مینی-می با بچههای خوب بُر میخورد و یکی از اعضای تیم پاورز میشود، نهتنها اطرافیان خود، بلکه لباسهای خود را نیز عوض میکند. او جامهٔ مائوطور خود را کنار میاندازد و لباس خاص پاورز را میپوشد؛ -یک لباس راهراه و رنگی که برشهای مد دههٔ ۱۹۶۰ را دارد. روی کلهٔ کچلش هم یک کلاهگیس میگذارد که مثل موی ارباب جدیدش است. مینی-می گرچه چشمهایش ضعیف نیست، ولی یک جفت عینک، از نوع عینک جاستین پاورز را نیز به چشم میزند. پس از این کارهاست که آماده میشود با ادارهٔ اطلاعات بریتانیا کار کند. روشن است که مینی-می با این کارها داشت از گروهی تقلید میکرد که قرار بود عضوی از آن شود. او تعلق خود به ادارهٔ اطلاعات بریتانیا را با لباسی که میپوشید، ثابت میکرد. وانگهی مینی-می با این لباسها نشان میداد که کیست.
برعکسش هم هست. آدم میتواند هویت خود را با تقلیدنکردن از دیگران هم نشان دهد. دو مستندساز به نامهای آلبرت و دیوید میسلِس میخواستند دربارهٔ لی رَدزویل (خواهر جکی کِندی) و کودکی او در منطقهٔ مجلل همپتونز فیلم بسازند. یک روز به تحویل سال ۱۹۷۰ مانده بود که تلفن ردزویل زنگ خورد. دو نفر از خویشاوندانش نیاز به کمک داشتند. این مستندسازان، ردزویل را تا خانهٔ خویشاوندانش همراهیکردند؛ خانهای بزرگ و نیمهخراب در میان یک حیاط پر از شاخ و برگ که نامش «گری گاردنز»۵ بود. در این خانه، ادیت بوویه بیل با دخترش زندگی میکرد که او هم ادیت بوویه بیل نام داشت. این دو زن عجیبوغریب که به «بیگ ادی و لیتل ادی»۶ معروفاند و از خاندان اشرافی بوویهها بودند، بیست سالی میشد که در انزوای این خانه زندگی میکردند. همانجا بود که میسلِسها پروژهٔ فیلمبرداری از ردزویل را تعطیل کرده و فیلمبرداریِ فیلمِ «گری گاردنز» را آغازکردند. این مادر و دختر جلو دوربین هرچه داشتند رو کردند. خانهشان یک روز مانند کاباره بود؛ لیتل ادی میخواند و میرقصید و بیگ ادی هم با او زمزمه میکرد. روز دیگر، همهچیز جانگزا بود، پر از سوگواری برای سختیهایی که زندگی پیش پایشان گذاشته بود. لیتل ادی در زمان جوانی در نیویورک مدل بود و بیگ ادی هم خوانندگی میکرد و با یک وکیل نامدار ازدواج کرده بود؛ اما وقتی آقای بیل در دههٔ ۱۹۳۰ آنان را ترک کرد، امنیت مالیشان بر باد رفت.
بااینهمه، لیتل ادی هر روز یکجور لباس میپوشید، مثل بچهها لباس میپوشید؛ دور سرش عرقگیر میپیچید، بدنش را پردهپیچ میکرد و دامنهایش را سروته میپوشید. در آن محله، مد همان چیزی بود که همسایههای آراستهٔ آنان میپوشیدند، همسایههایی که خانه و شغلهای تروتمیزی داشتند. همسایهها مثل هم بودند، ولی بیگ ادی و لیتل ادی بند ناف خود را از جهان خارج بریده بودند؛ آنان از کسی تقلید نمیکردند، کسی هم از آنان تقلید نمیکرد.
مستند گری گاردنز، سال ۱۹۷۵ پخش شد. فیلم ازآنرو موردتوجه قرار گرفت که نشان میداد کِندیهای محبوب و پولدار، عمه و دخترعمهٔ جکی کندی را در فقر به امان خدا رها کردهاند.۷ حلقههای هنری، این اثر را یک فیلم کالت دانستند، ولی ادیها را فراموشکردند.
بیست سال بعد، در سال ۲۰۰۶، برادوی غبار فراموشی را از این فیلم زدود و دربارهٔ این دو زن یک تئاتر موزیکال روی صحنه برد. آلبرت میسلِس سال ۲۰۰۶ به صحنه بازگشت و با فیلمهای خامِ نسخهٔ اوّل گری گاردنز، یک مستند دوم هم بیرون داد. در سال ۲۰۰۹ یک فیلم بلند هم با بازی جسیکا لَنگ و درو باریمور، در نقشهای بیگ ادی و لیتل ادی ساخته شد.
اما چشمگیرترین رخداد زمانی پیش آمد که «خانهٔ مد پرادا»۸ که ایتالیایی است، مجموعه مدهای تابستانی سال ۲۰۰۷ خود را معرفی کرد. ناگهان یک مدل با لباسهای لیتل ادی روی صحنه آمد. کل مدهای پرادا از لباس شنای لیتل ادی و چیزی که بر سر میگذاشت الهام گرفته بود. لیتل ادی که کسی آدم حسابش نمیکرد، اکنون یکباره برای خودش کسی شده بود. سی سال پس از فیلم و پنج سال پس از مرگ او، دیگران داشتند رونوشت لباسهای او را میپوشیدند. ذوق عجیبوغریب ادی حالا شده بود مد! حالا مد داشت ذات خود را نشان میداد.
مد را دو رانهٔ متضاد انسانی برمیانگیزاند: نیاز به همرنگ جماعتشدن و نیاز به متمایزبودن. از یکسو، جامعه از افراد تشکیل شده، افرادی که هریک ویژگیها و شخصیت خود را دارند و ازسوی دیگر، این افراد درهم تنیدهاند و یک نظام بزرگ را شکل دادهاند؛ یعنی گروههایی که ما در آنها زندگی میکنیم، بدون مشارکت دیگران شکل نمیگیرند. این دو کارکرد، خود را در دو کشش متفاوت انسانی بازمیتابانند: ما، هم میخواهیم خودمان باشیم، آقای خودمان باشیم و هم میخواهیم بخشی از یک اجتماع بزرگتر باشیم؛ پس برای همرنگجماعتشدن، مثل میمون از یکدیگر تقلید میکنیم؛ ولی همزمان میکوشیم از دیگران متمایز شویم تا خودمان باشیم. این وضعیت که مانند مسابقهٔ طنابکشی است، هر روز و در وجود همهٔ انسانها رخ میدهد. بهترین حالت آن است که هیچیک از این دو کشش، دست بالا را نگیرد. زیادی همرنگجماعتشدن یا زیادی متمایزشدن خیلی زود تبدیل به فاجعه میشود؛ -مثل گزارش سال ۲۰۰۹ تارنمای هافینگتون پست از مراسم جوایز موزیکویدئوهای MTV: «اوه نه! پینک و شکیرا لباس چرمیِ یکجور پوشیدهاند!» این رخداد، سرخطّ خبرهای دنیا شد. در جشنوارهٔ سال ۲۰۱۱ فیلم کن نیز دوباره همین اتّفاق پیش آمد: دو مدل، یعنی ویکتوریا سیلوستات و بار رافائلی، یکجور لباس پوشیده بودند. حالا سرخطّ خبرها: «فاجعهٔ مد در کن. مقصر این اتّفاق باید مجازات شود.» تقلید از یکدیگر تا کوچکترین جزئیات غیرقابلقبول است. اینجور تقلید، شرمآور و در بهترین حالت، خندهدار است. اگر کسی هم آگاهانه در پی اینجور رونویسکردن از روی دست دیگران باشد، کار او را حتّی میتوان شرارت خواند.
راستش را بخواهید، همانندیِ خیلی زیاد، یکی از ترفندهای ترساندن در سینماست. در فیلم «زن سفیدپوست تنها»۹، مستأجر جدید، موی خود را مانند همخانهٔ خود کوتاه میکند و لباسهایی مانند لباسهای او میپوشد. به بیننده این حس دست میدهد که یک جای کار بدجور میلنگد. آشکار است که مستأجر جدید عقل و بار درستی ندارد؛ در آخر فیلم هم معلوم میشود که او یک قاتل فصلی است.
تمایز زیاد نیز هزینههای خودش را دارد. درست است که لیتل ادی سرانجام یک چهرهٔ مد شد، ولی در زمان حیات، او را آدمی عجیب میدانستند و به امان خدا رهایش کرده بودند. سال ۲۰۰۷ سه نوجوان در پارک لنکشایر به زوجی که تیپ گوتیک۱۰ داشتند حمله کردند. نوجوانان مهاجم از تیپ گوتیک خوششان نمیآمد. از این زوج گوتیکپوش، پسر زنده ماند ولی دختر مُرد.
پوششهای ایمانی توچشمی مانند حجاب و روبنده، واکنشهایی در پی دارند و برحسب اینکه چه کسی و در چه جایی آنها را پوشیده، تبدیل به نمادهایی سیاسی میشوند.
لیدی گاگا در مراسم جوایز موزیکویدئوی MTV، لباسی به شکل یک تکّه گوشت خام پوشید؛ باوجوداین، کسی به او انگ انزواطلبی یا تلاش برای جلبتوجه نزد. فرهنگ عامهپسند این حرفها را ندارد. این فرهنگ به لطف گسترهٔ گستردهٔ خود، مشکلی نمیبیند که هنرمند یک بار با لباس اِستیکی سود کند و یک بار با لباس طاووس. دیوید بوئی، سکس پیستولز و مدونا،۱۱ از همین متمایزبودن پولهای هنگفتی به جیب زدند. در صنعت موسیقی، غیرعادی و عجیبوغریببودن از مؤثرترین و پذیرفتهشدهترین روشهای روابط عمومی است.
قواعد بصری در جامعه، بیش از دنیای موسیقی، پیرو هنجارهای اجتماعی است. فردیت چیز خوبی است ولی همهچیز نیست؛ چراکه آدم بالاخره باید میزانی از تعلق به گروه را بروز دهد.
در عمل، این دو انگیزه مانند تاروپود لباس درهم تنیدهاند. هر لباسی پر است از نماد و معنا. تاریخنگار طراحی، جوان تِرنِی، در زمینههای زیادی ازجمله لباسهای کشباف پژوهش کرده و پرسش بنیادینش این است: اینجور لباسها چرا به دیگران اینقدر احساس امنیت میدهند، ولی یک هودی [ژاکت کلاهدار] در دیگران نوعی ترس ناگهانی پدید میآورد؟
در سال ۲۰۰۵، مرکز خرید بلوواتر در کِنت، مشتریانی را که هودی داشتند راه نداد؛ البته در همین مرکز خرید، هودی همچنان بهفروش میرسید. بله، کسی با هودی مشکلی نداشت، ولی هدف این ممنوعیت آن بود که به قول خودشان، جلو «رفتار ضدّاجتماعی» را بگیرند؛ یعنی نگذارند جوانان احتمالاً خلافکار، با حرفهای ناجور و کارهای نامناسب، فضای مرکز خرید را بههم بریزند. جوانانی که بددهانی یا اوباشگری میکردند معمولاً هودی میپوشیدند. این ممنوعیت در بریتانیا مجادلههای زیادی بهراه انداخت. مگر میشود با کنارگذاشتن یک نوع لباس، فلان معضل اجتماعی را حل کرد؟ یعنی ازبینبردن خلافهای گروهی، نیازمند راهحل اجتماعی نیست؟ حالا ببینیم ترنی چه میگوید.
به لحاظ تاریخی، هودی را بخشی از فرهنگ خیابانی آفریقایی-آمریکاییها میدانند. جز این، لباسهای کلاهدار یک تاریخ فرهنگی دیگر نیز دارند: شیطان و موجودات شرور را معمولاً کلاهبهسر تصویر میکنند. مرگ، یک شنل دراز کلاهدار میپوشد. پالپاتین، امپراتور شیطانصفت فیلم «جنگ ستارگان»۱۲ هم لباسش همینجوری است. دمنتورهای شبحگون رمان «هری پاتر»۱۳ و همچنین اعضای «کوکلاکس کلان»۱۴ نیز همگی هودی دارند. ترنی ویژگیهای کلاه را هم بررسی کرده است: کلاه، هویت فرد را پنهان و غیرقابلشناسایی کرده و او را تقریباً غیرانسان میکند. هودی هم جامهٔ شیطان است و هم جامهٔ جوانان. لباس کلاهدار، جوانان را به یک گروه تبدیل میکند، به آنان حس تعلق میدهد. کلاه و شکل لباس کاری میکند که آنان هویتی را که هنوز در خودشان شناسایی نکردهاند، پنهان کنند. این پنهانکاری میتواند به جوانان آسیبپذیر، حس اعتمادبهنفس بدهد. بدینترتیب، یک چیز ساده مانند کلاه، انگارههای مهمی را بهوجود میآورد و ابزاری میشود در جهت هدفهای شخصی و همچنین سیاسی.
کار رمزگان لباس آن است که ما را همرنگ جماعت کند؛ اما حتّی هنگامیکه مثل میمون تقلید میکنیم، هنوز صدایی در گوشمان زمزمه میکند که «تو مثل دیگران نیستی، تو باید متفاوت و یگانه باشی.» این دو کشش که مثل شیطان بر یک شانه و فرشته بر شانهای دیگر هستند، با یکدیگر به گفتوگو میپردازند. از دید ترنی، همه با این گفتوگوها آشنا هستند. به قول او، «همه میدانند چگونه لباس بپوشند، این را از نخستین روزهای کودکی بلد میشویم.» کودکان زود میفهمند که کدام لباسها برای زمستان و کدامها برای تابستان هستند. از یک سنی به بعد، بچهها همچنین یاد میگیرند که خوب نیست لخت اینوروآنور بپلکند؛ در نوجوانی و بزرگسالی با قواعد بصریتر آشنا میشوند، مانند اینکه لباس عروس سفید است و کسی در مراسم تشییع جنازه لباس بامزه بهتن نمیکند. تازه، براساس پیشینه، محل زندگی و اینکه دوست دارید دیگران شما را چگونه بپندارند، فرهنگ لباسپوشیدن عوض میشود. مردم نیویورک احتمالاً جوری لباس میپوشند که آلاسکاییها نمیپوشند و دلیلش هم تنها فاصلهٔ بین این دو ایالت یا تفاوت آبوهوایی آنها نیست. حتّی در بریتانیا هم شهرها و شهرکهایی که تنها چند ساعت باهم فاصله دارند، رمزگان لباسشان باهم فرق دارد. در لندن، رمزگانهای زیادی وجود دارد که شما را هم همرنگ جماعت میکند و هم متمایز. کسیکه در یک منطقهٔ باکلاس در شرق لندن زندگی میکند لباسپوشیدنش فرق دارد با کسیکه در یک محلهٔ اعیاننشین در غرب لندن زندگی میکند.
اما ترنی معتقد است که چگونگی ادراک آدم از محیط اطراف، بر لباسپوشیدنش اثر میگذارد. اگر دور شما پر باشد از آدمهای نیقلیان، آنوقت احساس میکنید که چاقید، حتّی اگر نباشید؛ یعنی به دلیل همین مؤلفهٔ بیرونیای که بر احساسات شما اثر میگذارد، لباسی را میپوشید که این چاقی خیالی شما را پنهان کند، لباسی میپوشید که اعتمادبهنفس شما را بالا ببرد یا بدن شما را قایم کند. مد، اوج این وضعیت است.
به قول ترنی، «سرشت مد، نوشدن و دگرگونشدن است و آدمهای کمی هستند که دقیقاً مد همین امروز را بپوشند، همچنین کمتر کسی است که بتواند با هر تغییر مد، همهٔ لباسهای خود را عوض کند؛ بااینهمه، آدمها با مد آشنا هستند و این آشناییِ خود را با سبکها و رنگها و جنس لباسهایی که میپوشند، بهرخ میکشند.» این فهم ما ریشه در تلویزیون، مجلهها، روزنامهها، تبلیغات و اینترنت دارد و همچنین در چیزهایی که در خیابان و مغازهها میبینیم. اینکه چه چیزی مد است، همه میتوانند ببینند. ما مدام و با سرعتی شگفتآور، مدها را یاد میگیریم، مقایسه میکنیم، ارزیابی میکنیم و دربارهشان به گفتوگو میپردازیم. ما هر روز اطلاعات هنگفتی را جذب میکنیم، هر روز تصویرها را میبینیم و فهم میکنیم؛ به همین دلیل ترنی معتقد است همه میدانند مد چیست، حتّی اگر بگویند که نمیدانند. برای اینکه مد را نقد کنید، اوّل باید بدانید مد چیست.
چرا آدمها یک کنش کارکردی مثل لباسپوشیدن را به یک عمل اجتماعی و ذهنیِ پیچیده تبدیل میکنند؟ ترنی فکر میکند که همهاش بهخاطر رقابت است. در هر جامعه، مقداری تنش بین تعلق به گروه و نمایش فردیت وجود دارد. از پایان دههٔ ۱۹۴۰ و آغاز دههٔ ۱۹۵۰ جامعه بهطور روزافزون به فردگرایی گرایش یافته است. آدمها ممکن است مثل گوسفند باشند، ولی در سطح فردی، دوست دارند یگانه باشند. فردیت بهقدر تلاش برای بقا مهم نیست، ولی هدفش دیدهشدن در گروه است؛ یعنی خواستنیبودن. پس لباس هم برای خودش یکپا داروینیسم است!
نیاز به همرنگی با جماعت و همچنین نیاز به متمایزبودن، مثل قطبهای مثبت و منفی یک باتری هستند. در حوزهٔ لباس و آرایش، واکنش قطبهای مثبت و منفی به یکدیگر است که بازار را راه میاندازد. اما برای تضمین آنکه موتور این بازار خوب کار کند، به چیزهای دیگری نیاز است. این بازار برای حرکت به جلو باید مدام آچارکشی شود و همین آچارکشی ضامن آن است که مردم بین خودبودن و بودن جزئی از اجتماع، تعادل برقرار کنند. باید به این موتور سوخترسانی کرد و سوخت آن مد است.
سوخت ماشینِ لباس و آرایش را نمیتوان با یک شیوهنامهٔ ثابت درست کرد. تنها شیوهنامهٔ ثابت مد، تنوع است.
Exactitudes
Austin Powers
Dr Evil
Mini-Me
Grey Gardens
Big Edie and Little Edie
شخصیتهای فیلم، عمه و دخترعمهٔ جکی کندی، همسر جان اف کندی، رئیسجمهور آمریکا بودند.
fashion house Prada
Single White Female
Goth
David Bowie, The Sex Pistols and Madonna
Star Wars
Harry Potter.
Ku Klux Klan