بندی و ماشین جوهرافشان
نویسنده: آدرین کرس
مترجم: نیوشا ایمانی
نشر صاد
بندی و ماشین جوهرافشان
نویسنده: آدرین کرس
مترجم: نیوشا ایمانی
نشر صاد
آن لبخند را همهجا میبینم. توی تاریکی، در گوشهوکنار، ناگهان جلو من ظاهر میشود. توی خوابهایم. همان لبخند گشاده. دهانی پر از دندانهایی که بهنظر صاف و یکدست میآیند. تا سُر نخوری و از حلق او پایین نروی، متوجه نمیشوی چقدر تیز هستند.
همان شرور کوچولوی محبوب.
نمیتوانم از آن فرار کنم.
چیزی که میخواهم برای شما تعریف کنم، باورنکردنی بهنظر میرسد.
من احمق نیستم. مردم این را میخوانند و میگویند:
«نمیدانم این یارو «بادی»،۱ فکر میکندچه کسی است؛ اما سر من یکی را نمیتواند شیره بمالد.»
اما من باید این را بنویسم. باید این داستان را تعریف کنم، حتّی اگر کسی حرفم را باور نکند. مجبور هستم، تا هنوز وقت هست، پیشازآنکه... .
با هر صدایی، هر غِژغِژی، دنبال آن لبخند میگردم. شاید همه بگویند داشتم عقلم را از دست میدادم؛ اما من میدانم چه چیزی درست است. میدانم چه دیدهام. میدانم چه اتّفاقی افتاده است.
باید با دقّت بخوانید. من هیچوقت به کلمات علاقهای نداشتم؛ اما باید از آنها استفاده کنم. چون نمیشود به طرّاحیها اعتماد کرد.
آدمهای زیاد دیگری درگیر این ماجرا هستند. خیلی زیاد؛ اما اگر من بتوانم حتّی از یک نفر محافظت کنم، اگر بتوانم فقط یک نفر را از چیزی که به آن تبدیل شده است، نجات دهم... .
چیزی که همهٔ ما به آن تبدیل شدهایم... .
اگر میتوانی این را پیدا کنی، «دات»۲. اگر میتوانی ما را پیدا کنی... .
بهنظرم باید از اوّل شروع کنم.
و ادامه دهم.
***
تا آخر.
خوابها به واقعیت تبدیل میشوند، بادی. این حرفی بود که آقای «درو»۳ زد و دروغ هم نمیگفت. مشکل اینجا است که بله، رؤیاها واقعاً به حقیقت میپیوندند؛ اما کابوسها هم همینطور. نمیشود آنها را از هم جدا کرد.
راستش را بگویم، تا مدتها هیچکدام از اینها را نفهمیدم. خوابها به حقیقت میپیوستند؟ برای چه کسی؟ حتماً آدمهای پولدار؛ اما خانوادهٔ ما؟ برای خانوادهٔ ما استراحتهای کوتاه بین کارکردنِ هرروزه تا سرحدّ مرگ هم رؤیا بود.
کاش میتوانستم تصویر درستی از «لور ایست ساید»۴ در تابستان ۱۹۴۶ ارائه کنم. کاش میتوانستم آن را طرّاحی کنم: پیادهروهایی که ذوب میشدند و بهسمت خیابان سرازیر میشدند و به درپوشهای فاضلاب نفوذ میکردند. لایههای موّاج بخاری که بهسمت آسمان بلند میشدند. آسمانی که بهطرزی زننده سفید بود. قطرههای درشت آبی که از پیشانی آدمها میچکیدند. شاید کلمهٔ «جلزووِلز» بود که توی هوا معلق بود.
اما نمیتوانم آن را طرّاحی کنم، باید توصیفش کنم.
دارم سعی میکنم چیزهایی را که از تو یاد گرفتهام، به یاد بیاورم دات؛ که چطوری یک داستان خوب بنویسم. باید چیزهایی را که میگفتی، به یاد بیاورم؛ که از تکتک حواس پنجگانهام استفاده کنم، نه فقط بیناییام.
نوشتن مثل طرّاحیکردن نیست.
حواس پنجگانه. خب، آن چهارتای دیگر چه بود؟
درست است.
شنوایی: بچههایی که به همدیگر میخندند و سر همدیگر داد میزنند. بزرگترهایی که داد میزنند. شیشهای که میشکند و بعد صدای مشتهایی روی بدن یک نفر. همیشه وقتی هوا اینقدر گرم میشد، دعوا راه میافتاد. نه کاری برای انجامدادن هست، نه جایی برای رفتن. مغز آدم هم کار نمیکند، تبدیل میشود به خمیر صورتی شلووِلی توی جمجمهات که چالاپچولوپ صدا میدهد و آماده است از گوشهای تو بیرون بزند.
لامسه: پوست تو همیشه از شدت عرق لیز بود و همهچیز زیر انگشتهای تو حس خیسی میداد، چون خودت هم خیس بودی. امکان نداشت حس خشکی داشته باشی.
بویایی: هوا همیشه بوی نم میداد و ساکن بود و از کنارههای ساختمانهای اجارهای بالا نمیرفت. اغلب بوی ادرار میداد. به آدم حالت تهوّع میداد و بعضیوقتها هم واقعاً بالا میآوردی. اوه! اینهم یکی دیگر. بوی استفراغ.
چشایی: ببخشید، الان مزهها را یادم نمیآید. خیلی سخت است. تنهامزهای که میتوانم حس کنم، تلخی دهانم است. همان مزهٔ ماندگار جوهر.
خب پس متوجه هستید. هوا گرم بود و مهم است که این مسئله را بفهمید، چون من هرکاری که در توانم بود میکردم تا از چنین گرمایی فرار کنم، از چنین محلهای. سالها بود که بین بیگارخانهها در رفت و آمد بودم. از همانموقعی که بابا مُرد. مادر دوختن پارچههای از پیش بریدهشده را به عهده گرفته بود و من هم دیگر مدرسه نمیرفتم و کارهای پسرعمهام، «لِنی»۵ را به عهده گرفته بودم و کتشلوارها و ژاکتهای آماده را به رئیس، آقای «شوارتز»۶ تحویل میدادم و بعد هم، میدانید، تکّههای جدید را به مادر میدادم که بتواند دوباره همان کار را از اوّل انجام بدهد. به پول آن نیاز داشتیم و این تنهاراهی بود که میتوانستم با آن لبخند روی لب مادرم بیاورم. دلم برای خندههای او تنگ شده است.
برای لبخند مادر، ملیح، آرام، گرم. از آن لبخندهایی که به چشمهای او هم میرسید.
شبیه خندههای او نبود. اصلاً شبیه لبخندهای او نبود.
بههرحال، من پولم را میگرفتم، همین هم مهم بود.
اما حالا دیگر هفده سالم شده بود و بیشتر پسربچههای دیگر داشتند دوازدهساله میشدند و با این سن من، انجامدادن این کار احمقانه بود. برای همین هم وقتی آقای شوارتز پیشنهاد داد که پیک معتمد او بشوم و توضیح داد که شانس این را دارم تا از محله خارج شوم و توی شهر بچرخم، قبول کردم. جاهای دیگر شهر، سبزی داشت. درخت و از اینجور چیزها و محلههای مرفهنشین بوی ادرار نمیدادند و وقتی یک کتشلوار آماده را به «آپر ایست ساید»۷ میبردم، میتوانستم توی پارک قدم بزنم و پایم را توی دریاچهٔ قایقها فرو ببرم.
از همه مهمتر، میشد نقاشها را اینطرف و آنطرف پاساژ نگاه کنم که تصویر گردشگرها را میکشیدند. کاریکاتور. میتوانستم از نزدیک آنها را تماشا کنم.
مشکل از همینجا شروع شد.
اولاً، ازقرارِمعلوم نقاشها تندخوان هستند:
«آهای بچه، فکر کردی داری چهکار میکنی؟»
- فقط نگاه میکنم، آقا.
شاید اینبار کمی بیشتر از حدّ معمول به بوم نزدیک شده بودم.
- گم شو با آن نگاه کردنت!
مثل این بود که آدم شانس رفتن به مدرسهٔ هنر را پیدا کند؛ اما شرط میبندم توی مدرسهٔ هنر، معلمها دنبال آدم نمیکنند و به آدم نمیگویند چون زیادی نزدیک آنها میپلکد، دارد مشتریها را میپراند.
اما این مسئلهٔ خیلی مهمی نبود. میدانید، یک چیزی که نگفتهام، چون حدس میزنم تا حالا دیگر متوجه شده باشید، این است که من نقاش هستم. خب، الان هستم. آن موقع نبودم؛ اما میخواستم باشم. مطمئن نیستم چرا، شاید یک ربطی به پدربزرگی داشت که هیچوقت او را ندیده بودم؛ که هنوز هم لهستان بود. به این نتیجه رسیدم که حتماً هنر را دوست دارد. بههرحال بهجز مادر، تنهاچیزی که او را نجات داده بود و از کشور قدیمی -آنطوری که مادر آن را صدا میزد- فرستاده بود، همان نقاشیهای لعنتی بود. مردم همیشه از دیدن آن نقاشیهای روغنی بزرگ توی آن آپارتمان اجارهای خیلی تعجّب میکردند. میتوانست آنها را بفروشد. به قیمت بالایی؛ اما نفروخت و این مسئله برای همیشه در ذهن من ماند.
از دیروقت شروع کردم به طرّاحیکردن. خواب میماندم و به کلاس دیر میرسیدم و بعد برای «خطخطی»کردن در طی روز، چندین بار من را به دفتر مدیر فرستادند و پسر، از آن صفحههای خندهدار روزنامه خوشم میآمد. اطراف محله چرخیده بودم و روزنامههای دورانداختهشده را جمع کرده بودم، به امید خواندن آخرین داستانهای مصوّر «ملوان زبل»۸ یا «دیک تریسی»۹. حتّی کشیدن داستانهای مصوّر را هم شروع کردم و با «آلیو اویل»۱۰ و «پرون فیس»۱۱ و «اسپارکل پلنتی»،۱۲ ماجراهایی خلق کردم. طولی نکشید که شخصیتهای خودم را ساختم. خندهدار نبودند. به هیچکس آنها را نشان ندادم.
اما بعد نقاشهای توی «سنترال پارک»۱۳ را پیدا کردم و فقط بگذارید بگویم که، حواسم پرت شد.
آقای شوارتز برای مردی با فقط یک متر و پنجاه و دو سانتیمتر قد، نسبتاً ترسناک بهنظر میرسید:
«کتشلوار را گم کردی؟»
- متأسّفم آقا! قسم میخورم دیگر تکرار نمیشود!
فقط یک لحظه آن را زمین گذاشته بودم تا نگاه دقیقتری به طرحها بیندازم؛ اما همان هم کافی بود که کسی پاورچین نزدیک شود و آن را بالا بکشد.
- دفعهٔ قبلی که حدود سه ساعت دیر کردی، چه؟ نزدیک بود مشتریام بهموقع به قرارش نرسد.
- متأسّفم آقا.
- میخواهی شاگردم بمانی؟ میخواهی صادقانه پول خوب دربیاوری؟
میخواستم، واقعاً میخواستم. به پول آن نیاز داشتم. ما، من و مادر، به پول آن نیاز داشتیم و هیچکس به نوجوانی از یک محلهٔ فقیر کار نمیداد. نوجوانی که بهزور، کمی درس خوانده بود. دست راست آقای شوارتز بودن، از سر رؤیاهایم هم زیاد بود. پسر، احساس حماقت میکردم و خجالت میکشیدم.
- یک شانس دیگر بادی، یک شانس دیگر و بعدش تمام است.
یک شانس دیگر.
آخرین شانسم بود.
بعد، او را دیدم.
اوّلینباری که با روکش لباسی که روی شانهٔ راستم بود، به استودیوی او رفتم تا کتشلوارش را تحویل بدهم، از شدت گرما برق رفته بود. آنهم نه فقط توی ساختمان آجری استودیو، بلکه توی بقیهٔ محله هم همانطور. چراغهای چشمکزن روی سایبان تئاتر بیحرکت مانده بودند و من که از کنار تابلو تیرهٔ خیابانی بهنام «لوییز وُمن»۱۴ میگذشتم، دو کارگر صحنه دستبهکمر به بالای ساختمان خیره شده بودند و خلال دندان توی دهانشان میچرخاندند:
«حالا چه استیو؟»
- برنامه باید ادامه پیدا کند.
- اگر این را میگویند، باشد.
تا چند بلوک دیگر بهطرف غرب، وقتی از کنار یک تئاتر نزدیک «برادوی»۱۵ رد شدم و بالاخره به استودیوی بغلی رسیدم، به ذهنم نرسید که برق رفته است. بااینکه بهشدّت روی رسیدن به آنجا تمرکز کرده بودم، بازهم دیر کرده بودم. اینبار تقصیر من نبود. قسم میخورم که دلیل آن، مترو بود؛ اما آقای شوارتز فرق آن را نمیفهمید. باید زمان ازدسترفته را جبران میکردم و برای همین داشتم تند راه میرفتم و توجه چندانی به دنیای اطرافم نداشتم؛ اما وقتی پایم توی تاریکی گِلی رفت، دوباره پرت شدم توی واقعیت. توقّف کردم و همان جا ایستادم. آنقدر تاریک بود که سخت میشد تشخیص داد از کدام راه میشود بالا رفت.
بعد یکدفعه زیادی روشن شد، انگار کسی نوری را مستقیماً روی من انداخته باشد. دستم را بالا آوردم و نور از روی صورتم کنار رفت و من نور را دیدم که اتاق را گشت تا به زنی موخاکستری رسید که پشت میز خیلی بزرگی نشسته بود. من که از یکهویی ظاهرشدن او تعجّب کرده بودم، از جایم پریدم.
زن همانطور که چشمهایش را پشت شیشههای بزرگ عینکش محکم بست، گفت:
«گندش بزنند، نورمن۱۶.»
نورمن با صدایی گرفته گفت:
«پروژکتور از کار افتاده است.»
- اگر هنوز متوجه نشدی، برق همهجا رفته است. چراغقوّه را از توی چشمهای من ببر کنار!
یک مکث و بعد با صدای تقّی، همهجا دوباره سیاه شد.
باید بگویم سیاهتر. سیاهتر. بعدازآن نور خیرهکنندهٔ مستقیم، یکطوری بود که انگار فقط چراغقوّه خاموش نشده بود، چشمهای من هم خاموش شده بود. باعث شد پشتم بلرزد.
نمیدانستم چهکار کنم. تاالان باید کتشلوار را تحویل داده بودم. بهنظرم میتوانستم جای میز را به یاد بیاورم، پس شاید میتوانستم کورمالکورمال بهسمت آن بروم؟
نورمن از یک جایی پرسید:
«این بچههه چه کسی است؟»
- من نمیدانم، نورمن.
صدای کشیدهشدن کبریت روی سطحی آمد و بعد صدای گُرهٔ شعلهای که جان میگیرد. زن داشت توی دستش فانوسی روشن میکرد و صورتش بهطور مضحکی با سایههایی دراز و خمیده از ریخت افتاده بود.
و بعد نور جان گرفت.
سوسویی زد و روی دیوارها بازی کرد. روی دیوارها پوسترهای قابشده قرار داشتند. شبیه پوستر فیلم بودند. یا شاید کارتون و متعلق به یک شخصیت خاص. لبخندش واقعاً گشاده بود. میخواستم نگاه دقیقتری بیندازم. کجا بودم؟ اینجا چهجور جایی بود؟ چرا آن شخصیت یکجورهایی آشنا بهنظر میرسید؟
زنی که پشت میز نشسته بود و آنقدر پایین بود که فقط عینک و بالای سرش معلوم بود، گفت:
«خب بچه، حالا دارم تو را میبینم. چه میخواهی؟»
- من، امم... .
چیز پیچیدهای نبود؛ اما یادم رفته بود لباس را برای چه کسی آوردهام و پایین را نگاه کردم و با روکش سیاه لباس روی شانهام ور رفتم تا برچسب اسم او را پیدا کنم.
زن گفت:
«بیا جلوتر، نمیتوانم هیچکدام از کلمههای کوفتیات را بشنوم.»
دستش بالای میز ظاهر شد و با تکان تندی به من اشاره کرد که جلو بروم.
من که هنوز دنبال برچسب اسم میگشتم، جلو رفتم.
سعی کردم کمی زمان بخرم و گفتم:
«من یک کتشلوار همراهم دارم.»
زن گفت:
«خب؟»
بالاخره برچسب را پیدا کردم.
این اوّلینبار بود که اسم او روی من اثری میگذاشت. اوّلینباری که اسم او معنی پیدا میکرد. تا آن لحظه تنهاچیزی که مهم بود، بهموقعرسیدن من به استودیو بود و اخراج نشدنم. قسمت مهمش همین بود. برای همین هم آدرس را بلد بودم و میدانستم که توی برادوی است؛ اما اسم طرف چیزی نبود که به چشمم آمده باشد. تصوّرش نکرده بودم.
«زود باش بچه، کلّ روز را وقت ندارم.»
گفتم:
«جویی درو۱۷. دنبال یک آقایی بهاسم جویی درو میگردم.»
نورمن با صدایی پر از شک پرسید:
«چه کسی دنبال او میگردد؟»
تتهپتهکنان گفتم:
«آقای شوارتز.»
بهترین جوابی که میشد بدهم نبود؛ اما تاریکی و برخورد این مرد بهدلایلی من را مضطرب کرده بود و سوسوی نور روی آن شخصیت کارتونی هم وضعیت را بدتر کرده بود.
زن پرسید:
«چه کسی؟»
- همان خیاطی که این کتشلوار را دوخته. کتشلوار آقای درو پیش من است. من پیک هستم. با... کتشلوار... او.
نورمن گفت:
«مُرده است.»
بهطرف مرد برگشتم. آنقدر دور از نور فانوس ایستاده بود که جز طرحی اجمالی چیزی از او معلوم نبود.
- مر...ده است؟
قلبم توی سینهام تپتپ میکرد. با عقل جور درنمیآمد و من را طوری ترساند که نمیتوانستم آن را بفهمم.
نورمن با خنده جواب داد:
«نه. نه، نمرده است.»
بهسمت زن برگشتم:
«من... نمیفهمم.»
زن فقط شانههایش را بالا داد و گفت:
«شوخیهای نورمن چیزی نیست که کسی بفهمد.»
دوباره به خطوط هیکل مرد نگاه کردم. شوخی بود؟
نورمن هنوز داشت میخندید؛ اما بهنظر نمیرسید خندهٔ از سر خوشحالی باشد و مطمئناً حال من را هم بهتر نکرد.
نورمن گفت:
«با من بیا. دخترش بیرون رفته است، میتوانی خودت آن را برای او ببری.»
نگاه کوتاهی به زن انداختم. او سرش را بهنشانهٔ تأیید تکان داد و من فهمیدم که اجازه داده است دنبال مرد بروم. بااینوجود راستش را بگویم، اصلاً دلم نمیخواست این کار را بکنم. به این نتیجه رسیده بودم که من و نورمن هیچوقت باهم کنار نمیآییم، میدانید؟
مرد چراغقوّهاش را فشار داد و من را توی یک راهرو باریک بهسمت پایین راهنمایی کرد. نور چراغقوّهاش از نور فانوس متمرکزتر بود و تنهاچیزی که میتوانستم ببینم، سایهٔ شبحمانندی از او بود و انتهای راهرو، جایی که درِ آسانسور بود؛ اما هرازچندگاهی میشد یک پوستر دیگر را دید، با شخصیتهای کارتونی و از اینجور چیزها. حتّی توی تاریکی هم خیلی خوشحال بهنظر میرسیدند؛ اما به من همان حسی را میدادند که آن شخصیتِ لبخند به لب توی سرسرا داده بود: حسی عجیبغریب.
نورمن گفت:
«نمیشود از آسانسور استفاده کنیم.»
صورت او هنوز توی سایه بود و من سرم را بهنشانهٔ موافقت تکان دادم، چون معلوم بود که با رفتن برق و اینجور چیزها...، او هم درِ کنار آسانسور را فشار داد و داخل رفت. نور روی کلمهٔ «راهپله» افتاد و من، منظورم این است که خودم حدس زده بودم.
باهم شروع به بالارفتن کردیم و نور چراغقوّهٔ نورمن راه جلومان را روشن میکرد. هر چند وقت یک بار، به دریای سیاهیِ پشتسر نگاه میکردم. حس میکردم همهچیز پشتسر من دارد محو میشود. انگار باید عجله میکردم، وگرنه من هم محو میشدم. دارم میگویم، بیرون واقعاً گرم بود و ذهنم داشت همهجور داستانی سرهم میکرد.
میگویند که زندگی از داستان عجیبتر است؛ اما من فکر میکردم هیچچیزی نمیتواند از چیزهای عجیبغریب توی ذهن من جلو بزند.
اشتباه میکردم.
نورمن وقتی به طبقهٔ سوم رسید، ایستاد. گفته باشم که عرق زیادی کرده بودم. پیراهن و زیرپیراهنم خیس شده بودند و موهایم کف سرم چسبیده بودند. پایین گردنم قطرهای عرق بود که داشت سُر میخورد زیر یقهام.
نورمن چراغقوّه را به من داد و گفت:
«بیا بچه.»
- این برای چه است؟
- من راه برگشتم به اطاقک را بلد هستم. تو هیچچی بلد نیستی. ادامه بده. موفق باشی.
چراغقوّه را گرفتم و وقتی نورمن به عمق سایهها خزید، داد زدم:
«به کدام طرف ادامه بدهم؟»
- بالا، بچه. درست تا بالای این ساختمان لعنتی.
توی تاریکی خندید. پسر، آن خنده را اصلاً دوست نداشتم.
خب من آنجا بودم، با کتشلوار آقای درو توی یک دست و یک چراغقوّه توی آنیکی، با باریکهٔ عرقی که راه گرفته بود و جای خیلی خوبی نمیرفت و چه کسی میدانست چندتا پلّه جلو من است؟ در تلاش برای حدسزدن تعداد آنها نور را بالا گرفتم؛ اما بهنظر میرسید راهپلهٔ چوبی قدیمی تا ابد ادامه پیدا میکند. مستقیم تا بهشت. نور را پایین آوردم و پلّه های جلو خودم را دیدم. در تاریکی ادامه دادم. مستقیم تا... خب، متوجه هستید با این حرفها به کجا میخواهم برسم.
خب، به سریعترین نحو ممکن از پلّه ها بالا رفتم. بهشدّت خستهکننده بود. هوا گرم بود و شک داشتم موفق شوم. شاید دلیل اتّفاقافتادن همهٔ چیزها آن پلّه ها بود، چون به شما بگویم وقتی بالا رسیدم و از در بیرون آمدم و غلظت هوا اینجا بیشتر بود، یعنی آنطوری که گرما میآید بالا و از آنجور چیزها، نقش زمین شدم. درست کف زمین افتادم. غش نکردم، فقط خوردم زمین، محکم با صدای تالاپ بلندی.
و حدس میزنم آقای درو صدا را شنید، چون از دفترش بیرون آمد:
«آهای، این جنجال برای چه است؟»
صدای او حتّی توی آن منگی هم من را تحتتأثیر قرار داد. خیلی به خودش مطمئن بود. صمیمانه هم بود. نمیتوانم دقیقاً بگویم که چه چیزی باعث میشود صدای آدم صمیمانه بهنظر برسد؛ اما فکر نمیکنم من تنهاکسی توی دنیا باشم که اینطوری او را توصیف میکند. بهنظرم همین هم بود که باعث میشد مردم او را دوست داشته باشند.
به او اعتماد کنند.
از روی زمین گفتم:
«متأسّفم. من یک بسته برای آقای جویی درو دارم.»
گفت:
«آقای جویی درو من هستم.»
و دستی جلو من ظاهر شد. باید آن را میگرفتم که گرفتم. کمکم کرد تا بلند شوم:
«خوب هستی؟»
با تکان سر تأیید کردم.
«خوب است.»
دستم را فوراً ول نکرد، یکطوری نگاهش کرد انگار داشت آن را معاینه میکرد. خیلی هم مطمئن نبودم دارد چهکار میکند؛ اما یککم غیرطبیعی بهنظر میرسید. عاقبت آن را ول کرد و گفت:
«بچه بیا توی دفترم.»
آن بالا پنجره داشت، برای همین هم میتوانستم بدون چراغقوّه ببینم.
وقتی روبهروی آقای درو و میز بزرگ چوبیاش مینشستم، به من یک فنجان آب گرم داد:
«بنشین، این آب را بخور.»
آب را خوردم، انگارکه آن را تازه از یک چشمهٔ کوهستانی آورده بودند.
آقای درو روی صندلیاش عقب رفت و پرسید:
«خب، تو چه کسی هستی و اینجا چهکار میکنی؟»
یک قلپ گندهٔ دیگر از آب خوردم و بعد سؤالهایش را جواب دادم:
«من پیک آقای شوارتز هستم و کتشلوارتان را برای شما آوردم.»
آقای درو دستش را محکم روی میزش کوبید و من را از جا پراند:
«اوه!»
آن موقع نمیدانستم که زیاد این کار را میکند و راستش را بگویم هیچوقت به این کار او عادت نکردم.
«همان کتشلواره. چه عالی. آن را به من بده.»
همین کار را هم کردم و آقای درو دکمههای روکش لباس را باز کرد و سرش را تکان داد. حرکات خاص خودش را داشت، حرکاتی اغراقآمیز، انگارکه دارد روی صحنه تئاتر اجرا میکند و برای همین همه میتوانند کوچکترین حرکاتش را هم ببینند. وقتی چیزی را تأیید میکرد، همانطور که کتشلوار را تأیید کرد، بهترین حس دنیا را داشتی:
«معرکه است، واقعاً معرکه است. آن را ببین. یک استادکار واقعی.»
شاید برای این بود که خسته بودم و گرمم بود؛ اما گفتم:
«کار مادرم است.»
آقای درو نگاهم کرد و حس کردم رنگم پریده است. چرا آن حرف را زدم؟ توی دلم به خودم لعنت فرستادم.
- خب، ماهر است.
کتشلوار را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. جوری با دقّت نگاهم میکرد انگار دارد سعی میکند ذهنم را بخواند یا یک همچین چیزی:
«بچه، تو مهارتی داری؟»
- چه؟
پرسید:
«انگشتهایت. نویسنده هستی؟»
انگشتهایم را نگاه کردم. روی آنها لکّهٔ جوهر بود؛ مخصوصاً انگشت شست و اشارهام. آنقدر به آن وضعیتشان عادت کرده بودم که یادم رفته بود عادی نیست.
گفتم:
«بعضیوقتها طرّاحی میکنم.»
این حرف را که زدم، لبخند زد:
«بعضیوقتها طرّاحی میکنی. من هم بعضیوقتها طرّاحی میکنم.»
درست همانموقع دوروبر دفترش را نگاه کردم. به خودم آمده بودم و میتوانستم مسائل را هضم کنم. قفسههای کتاب و کاغذ. همهجا پر از دوات بود. یک میز نقشهکشی گوشهٔ اتاق بود و بازهم پوستر.
اما فقط پوستر نبود. طرحهای اوّلیه، طرّاحیهای ناتمامی که کلمات نامفهومی کنارشان نوشته شده بود، فلش، ضربدر- مثل کاغذدیواری بود، روی همهچیز کشیده شده بود و میز بزرگی که تقریباً تمام دیوار پشتی اتاق را گرفته بود. پر از کاغذ بود و کتاب و جایزهای شیشهای برای یک چیزی و یک تصویر قابگرفتهشده از چندتا شخصیت کارتونی با امضای «هنری اشتاین»۱۸.
نتوانستم جلو خودم را بگیرم و گفتم:
«وای!»
- من یک حسهایی از مردم میگیرم، بچه. من یک حسهایی میگیرم...، بعضیوقتها همینطوری متوجه میشوم.
کاغذی به من داد که روی آن عکس همان شخصیت لبخند به لب طبقهٔ پایین بود:
«چه میبینی؟»
با دقّت بیشتری نگاهش کردم. شبیه آدم نبود. بدنش یک بیضی بود با دست و پاهایی دراز و لاغر که از آن بیرون زده بود؛ اما دستکشهای سفید و چکمههای مشکی پوشیده بود. پاپیون و از اینجور چیزها داشت. صورتش گرد بود و دوتا چشم سیاه بزرگ داشت؛ اما دماغ نداشت و آن لبخند گشاده. آن لبخند دنداندار پهن.
- یک موجود دردسرساز میبینم. کسی که کلّی خوش میگذراند و کلّی هم به دردسر میافتد؛ اما مشکلی نیست.
نگاه کوتاهی به آقای درو کردم. داشت تقریباً شبیه همان نقاشی لبخند میزد. با انگشت به من اشاره کرد و گفت:
«بله! دقیقاً! میدانی چند نفر فقط میگویند: «یک کاریکاتور؟» اما تو متوجه میشوی.»
با تکان سر تأیید کردم. فکر کردم: حتماً. فکر کنم. دوباره به پایین نگاه کردم. آن موقع بود که متوجه شدم سر آن، یک دایرهٔ کامل نیست. بالای آن یکجورهایی شبیه یک کلوچهٔ گاززده بود، اما صاف. جای دندان روی آن نمانده بود. صبر کن. فهمیدم. روی سرش شاخ داشت، شاخهای کوچک روی سر او بود:
«او یک شیطان است.»
شنیدم که آقای درو صندلیاش را عقب برد و آن را روی زمین چوبی کشید. سرم را بلند کردم و وقتی میزش را دور زد و به آن تکیه داد، نگاهش کردم. هنوز هم داشت لبخند میزد:
«بچه چطور است بیایی و برای من کار کنی؟ من هم یکجورهایی به پیک نیاز دارم، اما فقط توی خود ساختمان. یک پادویی که بین بخشهای مختلف چیزمیز جابهجا کند. هرچقدر شوارتز به تو میدهد، من دو برابر آن را میدهم. تضمین میکنم مثل یک کارآموز توی بخش هنر کار کنی. به تو یک شانس میدهم که خودت را ثابت کنی و شاید دراینبین یک چیزهایی هم یاد بگیری.»
اوّلش درست حرفهای او را نفهمیدم و وقتی هم که فهمیدم، باورم نشد.
من را باش که نگران این بودم که آقای شوارتز اخراجم کند و حالا داشتم شغل رؤیاییام را بهدست میآوردم. بالاخره موفق شدم به مرد لبخند بزنم و دستش را بفشارم.
گفت:
«خوب است، عالی است. خب، من جویی درو هستم و اینجا استودیوی من است. میتوانی آقای درو صدایم کنی.»
- باشد آقای درو.
- و تو؟
- اوه، من «دنیل»۱۹ هستم، آقا. اما همه من را فقط بادی یا باد۲۰ یا چیزهای دیگر صدا میکنند. واقعاً برای من مهم نیست.
- از دیدنت خوشوقتم بادی.
دستش را دراز کرد و نقاشی را از دستم گرفت. جوری نقاشی را برگرداند که روی آن به من باشد. کنار همدیگر، آن دوتا لبخندهای گشادهٔ همدیگر را بازتاب میدادند. آقای درو انگشتش را روی تصویر زد و گفت:
«و این، این «بِندی» ۲۱است.»
Buddy
Dot
Drew
Lower East Side
Lenny
Mr. Schwartz
Upper East Side
Popeye
Dick Tracy
Olive Oyl
Pruneface
Sparkle Plenty
Central Park
Louis Woman
Broadway
Norman
Joey Drew
Henry Stein
Daniel
Bud
Bendy