لطفاً منتظر بمانید
نویسنده: جهانگیر شهلایی
نشر صاد
لطفاً منتظر بمانید
نویسنده: جهانگیر شهلایی
نشر صاد
تقدیم به همهٔ آنهایی که روزی، لحظه ای، در یک جای خاص، تصمیم گرفتند کار درست را انجام بدهند.
یک پردهٔ خالی را تصوّر کنید. نه از آن پردههای سفید و نازکِ توری که جلو پنجرهها میکشیم تا همدیگر را نبینیم. منظورم آن پردهای است که بتوان رویش نقاشی کشید، طراحی کرد، داستان گفت. حالا میخواهیم با رنگهایمان طرحی از یک شهر روی این پرده بکشیم، شهری بزرگ و دراندشت، از آن شهرهایی که زندگی و مرگمان در همانهاست و در آنها ریشه دواندهایم. حالا شاید فهمیده باشید برای این طرح نیاز به رنگهای زیادی نیست. همان رنگ خاکستری برای کشیدن این شهر خاکستری با صدها برج خاکستری و هزاران ماشین سیاهوسفید کفایت میکند؛ اما در میانهٔ اینهمه خاک و خاکستر، بیایید بر چند نفر آدم و یک دفتر تمرکز کنیم، دفتری در یک ساختمان که اتاقهای دیگرش اهمیت چندانی برایمان ندارند و میشود از روی همین طرحها و نقشها داستانی برای شنیدن حاضر کنیم. فکر میکنید اینکه شد شبیه پردهخوانی؟ بله، ایرادش چیست؟ مگر پردهخوانی فقط برای داستانهای قدیمی با قهرمانان نامیرا و دَد و دیوان افسانهای است؟ خب، این داستان شاید دقیقاً مثل آنها نباشد؛ اما بد نیست اندک فرصتی بهش بدهید.
حالا در میان این آدمها که کشیدهایمشان یک دختر را رنگی تصوّر کنید. این دختر اسمش تبسّم است و یک دختر بهغایت معمولی است، معمولیِ معمولی، آنقدر معمولی که انگار یکی از خود ماست، از همین آدمهایی که هرروز میبینیم، بهخصوص قبل و بعد از ساعت اداری با آن مانتوهای رنگمُرده و مقنعههای از اتو افتاده. تبسّم کارمند همین اداره است که قبلتر اشاره کردم. اسم ادارهاش را میخواهید بدانید؟ چه فرقی میکند؟ یکی از آن اسمهای سخت و طولانی ادارهها را در نظر بگیرید، چیزی مانند معاونت تقاطعزدایی از تقابلات ارزی مثلاً؛ اما اگر از منِ راوی بپرسید در این اداره چهکاری انجام میدهند، میتوانم بهِتان بگویم.
کارمندان این اداره مسئول پاسخگویی به شکایتها و ارزشیابیهای ما مردم عادی درمورد ادارههای دیگر هستند، وقتهایی که فکر میکنیم کسی در یک ادارهٔ عریضوطویل خوب کار نمیکند یا جواب ما را درست نمیدهد. منظور همان شمارهای است که در تمام ادارهها هست و هیچکدام از ما به آن اعتنا نمیکنیم. البته درمورد بخش کاری تبسّم باید بگویم که آنها مسئول قسمت شهرداریها و مسائل مربوط به سوخت هستند. حالا این را که طبق کدام آییننامه و صلاحدیدِ کدام مسئول این دو موضوع به هم مرتبط شدهاند من هم نمیدانم!
تبسّم مثل همهٔ ما مادر و پدری دارد که در قید حیاتاند، با خواهری بزرگتر از خودش و برادری که داستان خودش را دارد و بعد بیشتر بهش میپردازیم. تبسّم، یک ماه قبل از شروع داستان ما، به رضا که یکی از خواستگارهایش بوده و از طریق خالهاش معرفی شده جواب مثبت داده و این دو حالا کمکم آماده میشوند بساط نامزدی را مهیّا کنند. توی همین یک روزی که داستان ما قرار است تویش اتّفاق بیفتد، قرار شده تبسّم و رضا بههمراه خانوادههایشان برای خرید حلقهٔ نامزدی به بازارهای حوالی چهارراه استانبول و پلاسکوی خدابیامرز بروند.
در این دفتر، تبسّم با سه نفر دیگر همکار است: ملیحه که از همکارهای قدیمی اوست و دو سالی هست آنجا کار میکند، نهال که چند ماهی هست به آنجا منتقل شده و قبلاً در بخش دیگری در خیابان سئول مشغول کار بوده و آقای مردی که حالا بهدلایل نامعلومی یک هفتهای هست به همان بخش خیابان سئول منتقل شده و در همین روز موردبحث قرار است نیروی جدیدی بهجای آقای مردی مشغول کار شود؛ پسر جوانی به نام عادل. همهٔ افراد دفتر معرفی شدند. فقط میماند آقای امینی که مدیر این دفتر است و خودش دفتر جداگانهای دارد و بهخاطر کارش مجبور است مرتب به این دفتر دوم سرکشی کند و به رئیس خودش آقای روحی گزارش بدهد.
تقریباً از همهٔ آنهایی که در این داستان اسمشان میآید نام بردم. حالا فکر کنم وقتش است رهایتان کنم تا خودتان به این داستان و آدمهایش دل بدهید تا برایتان تعریفش کنند؛ داستان تبسّم و ما و همهٔ آنهایی که قصّهٔ این روز بهخصوص را میسازند.
ساعت شش صبح بود که بیدار شدم. درواقع آنچنان خواب خوب و عمیقی نداشتم که بخواهم بیدار شوم؛ اما آن ساعت بود که بالاخره از غلتزدن و ازایندنده بهآندندهشدن دست کشیدم و با خود گفتم بهتر است وقتم را اینطور تلف نکنم. آخر آن روز روزِ اوّل بود. تازه از سربازی بازگشته بودم و داییعلی، طبق قولی که از قبلِ سربازی بهم داده بود، معرفیام کرده بود برای کار در یک اداره. مدتی رفتم و آمدم و چندتا فرم پُر کردم و در چند مصاحبه شرکت کردم تااینکه هفتهٔ قبلش بهم زنگ زدند که باید روز سهشنبه آنجا باشم. آدرس اداره را هم که در خیابان سمیه نرسیده به تقاطع حافظ بود بهم دادند و گفتند باید ساعت هشت خودم را معرفی کنم. حالا این همان سهشنبهٔ موعود بود.
نه اینکه استرس نگذاشته باشد که بخوابم. البته استرس هم بود؛ اما فقط استرس نبود. خیلی چیزهای دیگر هم بود، مثل این سؤال که «حالا چی میشه؟» یا اینکه اصلاً آنجا چهشکلی هست. فکر نمیکنم خیلی عجیب باشد که آدم روز اوّل که پا به جای جدیدی میگذارد اندکی نگران و مضطرب باشد. جای جدید، آدمهای جدید... .
از روز اوّلی که فهمیدم قرار است سهشنبه به آنجا بروم و خودم را «معرفی کنم»، همهاش داشتم بهترین راههای رسیدن به دفتر را با خودم مرور میکردم. هم میشد با اتوبوس رفت هم با بیآرتی و هم با تاکسی. همان اوّل گزینهٔ تاکسی را _که برای خودم بهصرفه نبود_ کنار گذاشتم، چون با این هزینهٔ رفتوآمد دیگر چیزی آخر ماه برایم نمیماند. پدرم خیلی اصرار داشت بتوانم حین کارکردن پول هم پسانداز کنم. مادر هم همینطور. اصلاً اوّلین چیزی که مادرم بعد از شنیدن خبر استخدامشدنم در آن اداره گفت همین بود: «حالا میتونی کلّی وام بگیری.» و به نظرم آمد چقدر کارمندبودن و وامگرفتن برای آن دو عادی است، چون تمام زندگیشان کارمند بودند و تمام زندگیشان را با وام روی وام ساخته بودند. مادر معلم بود و پدر ارتشی و همین خانهای را که حالا تمام اندوختهٔ یک عمر کارشان بود با وامهای آموزشوپرورش و ارتش خریده بودند. همیشه تعریف میکردند که اگر بهموقع نمیجنبیدند و وامها را یکی از پس دیگری نمیگرفتند، حالا همین خانه را هم نداشتیم.
با همهٔ این تفاصیل، فهمیدم بهترین راه این است که صبح خودم را به ایستگاه مترو سرسبز برسانم، هرچند این خودش نیاز به یک کورس سواری با تاکسی داشت؛ اما کرایهٔ سههزارتومانی برایم قابلتحمّل بود. خودم را اینطور راضی کردم که میتوانم شبها موقع بازگشت از میدان رسالت سوار اتوبوس بشوم و سر خیابان دلاوران پیاده شوم.
آن روز اوّل هم دقیقاً طبق همین برنامه عمل کردم. ساعت شش و نیم از خانه بیرون زدم. طبق عادت، اوّل رفتم سراغ آقانعمت که سیگار میفروخت و بساطش را زیر آن درخت بید قدیمی سر کوچه پهن میکرد. همانجا بود که اوّلین درس آن روز پُرعبرت را گرفتم: ساعت شش و نیم صبح هیچ شباهتی به ساعت ده صبح ندارد، چون هیچکجا باز نیست و آقانعمت که دیگر محرم رازم شده بود و میدانستم از سیگارکشیدنم چیزی به پدر نمیگوید، احتمالاً هنوز از خواب هم بیدار نشده بود. در واقع، این ساعت شهر در قُرُق کارمندانی مانند خودم بود، آدمهایی که مجبورند به این زودی از خواب برخیزند و قبل از افتادن آفتاب بر لب طاقچه خود را برسانند به سر کارشان. پس بهسمت خیابان رفتم تا تاکسی سوار شوم.
در راه در این فکر بودم که حالا چه خواهد شد. کارم آنجا چطور خواهد بود؟ درست بود که در دورهٔ دوماههٔ آموزشی منشی گروهان بودم و بعد از آن آجودان سرهنگ و تقریباً تمام دو سال سربازیام به کارهای دفتری گذشت، اما حقیقتاً از آنچه قرار بود در آن دفتر و کار جدید انجام بدهم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط میدانستم آنجا قرار است تلفن جواب بدهم و گزارش بنویسم و بالادستیها را در جریان چیزهایی که لازم است بدانند قرار بدهم، همین.
به ایستگاه امامخمینی رسیدم و همراه کلّی آدم دیگر، که معلوم بود مانند من بهسمت محل کارشان رواناند، از قطار پیاده شدم و بهسمت شمال و ایستگاه طالقانی خط عوض کردم. قطار شمالی اندکی خلوتتر بود و میشد کمی راحتتر ایستاد. این شد که توانستم بیشتر در صورت مردم چشم بدوزم، کاری که عادتم بود، کاری که عاشقش بودم و هستم: اینکه از نگاه یا حالت صورت مردم بفهمی حالشان چطور است. خودت را به چالش بکشی و ببینی میتوانی حالوروز آدمها را از روی صورتشان تشخیص بدهی یا نه؛ اما آن روز روز خاصی برای بقیهٔ مردم نبود. مردم مثل همیشه سرخورده و منگ در خیابان راه میرفتند و مانند میلیونها مسیح، صلیبِ گناهان ناکردهشان را به دوش میکشیدند.
بااینکه هنوز صبح بود، همهٔ آدمهای آن واگن خسته بودند. ظاهرها خسته بود و باطنها خستهتر از آن. انگار از مسابقه با سرنوشت محتومِ تلخ خویش خسته بودند. انگار در خواب هم درحال اندیشیدن به رؤیای آن روزهای خوبی بودند که فقط دور و دورتر میشدند. چه آن پسر جوانی که با بیخیالی سرش را به شیشهٔ کنار صندلی تکیه داده بود و با دهان باز خوابیده بود و چه آن مرد حدوداً شصتساله که پیراهن چروک قهوهایرنگی پوشیده بود و با اخم به هیچِ بزرگ پشت پنجرههای قطار در تاریکی آن بیرون چشم دوخته بود. همه دچار نوعی خستگی بودند که انگار هیچ امیدی برای دَرکردنش نبود. شاید اگر هنوز خود را عاشق ادبیات میپنداشتم و داستان کوتاه مینوشتم و ناامیدانه به تمام مجلات ادبی کشور میفرستادم که چاپش کنند، میتوانستم به تمام افراد آن واگن صفت «سرگشته» را بدهم. کلّاً این از آن کلماتی است که جان میدهد هرجا که میخواهی بقیه را از «نخبه» بودن خودت مطمئن کنی ازش استفاده کنی. فرقی هم ندارد: چه در داستان چه در زندگی روزمرّه چه در بحثهای متظاهرانه در کافههای تاریک. میتوانی در هرحالت یک «سرگشته» به حرفهایت بچسبانی و حرفهایت را عمیقتر جلوه بدهی. از ابتذال موجود در موقعیتِ پسر جوانی که رفته سربازی و وقتی برگشته نامزدش با یکی دیگر ازدواج کرده تا روزمرگی (با سکون ر) کشندهٔ آن زن خانهداری که در چهلسالگی نتیجه گرفته اصل زندگیاش را پشتسرش جا گذاشته بدوناینکه دستاورد مشخصی برای شخص خودش داشته باشد. بله، به همهٔ اینها میتوان صفت سرگشته را اضافه کرد و از گفتنش لذّت برد؛ اما آن روز خاص در آن واگن خاص میشد بدون هیچکدام از این حقّههای ادبی به همهٔ آن آدمها گفت سرگشته.
درگیر همین فکرهای صدتایکغاز بودم که شانس آوردم ایستگاه طالقانی را از دست ندادم. راهم را بهزور از میان آن آدمهای غریبه باز کردم و از واگن پریدم بیرون. در فکر بودم و این اصلاً خوب نبود، همان فکرهای بیسروتهی که پدر همیشه ازشان ناراضی بود. میگفت: «پات رو بذار روی زمین پسر». راست میگفت. سربازی و تمام اتّفاقاتی که از سر گذرانده بودم نتیجهاش این بود که بفهمم خوب است مرد پایش روی زمین باشد. مرد باید سرش را پایین بیندازد و مثل بقیهٔ آدمها زندگیاش را بکند؛ اما مثل همین آدمهایی که یکمشتشان را همینالان در مترو دیده بودم؟ احتمالاً. اگر اصرار دارم آن روز را روز اوّل نامگذاری کنم به همین دلیل است، چون قرار بود آن روز روز اوّل زندگی معمولی و «پا رو زمین» من باشد، مثل بقیهٔ آدمها؛ اما مشکل همین بود که میلیونها نفر از همین آدمها جلو روی من بودند. همهٔ ما در همین صفْ بیهوده ایستاده بودیم تا نهایتاً شاید بتوانیم سهمی غذای روزانه و تکّهنانی کنارش بگیریم. حالا اگر میشد چند وام کمبهره جور کرد و در یک زندگی معمولی چند بچه بزرگ کرد و انداخت در دامان جامعه که چهبهتر. آن بچهها هم کمی بعد از تو به همین صف اضافه میشوند و همهچیز از نو ادامه مییابد، بدونآنکه روزی قرار باشد به پایان برسد. به همهٔ این دلایل است که روزی بالاخره به پدر خواهم گفت که خوب نشد آنقدر اصرار کردی پایم روی زمین بیاید، چون آدمِ «پا رو زمین» عاشق چیزی نخواهد شد، همانطورکه تو عاشق مادر نبودی. درواقع تو عاشق هیچچیزی نبودی. هیچوقت به چنان عمقی در زندگیات نرسیدی که بخواهی عاشق چیزی باشی. چنین آدمی هرگز دل در گروِ چیزی نخواهد داشت. مانند خود تو که من از بچگی فکر میکردم دل در گروِ ارتش داری؛ اما بعد که خودم واردش شدم چیزی جز بطالت و دستِموشچالکردن در آن بینظمیِ بیپایان ندیدم. پس همهٔ آنچه در قامت من شناخته میشود دستپخت خود توست پدر. تو به من یاد دادی که ما آدمهای عادی و پا رو زمین به هیچچیز جز لقمهنانی و وام کمبهرهای اعتقاد نداریم.
شانس آوردم که مسیر ایستگاه تا دفتر را هزار بار با خودم چک کرده بودم. میدانستم بهمحض اینکه پایم به زمینِ سفتِ خیابان طالقانی روبهروی سفارت امریکا رسید، باید خیابان مفتح را بهسمت جنوب بروم و در اوّلین تقاطع که سمیه باشد بهسمت غرب بپیچم. پلاک ساختمانها را با خودم تکرار میکردم: ۹۶، ۹۴... فضایی خالی بین شمارهٔ ۹۴ و ۸۸ بود، از آن زمینهایی که فرورفتگی دارند و معلوم است بر سر تصاحبشان سالهاست دعوای حقوقی در جریان است. هرچه بود، زمین خالی کنار پلاک ۸۸ قرار داشت و پلاک ۸۸ همانجایی بود که قرار بود آغاز روز من باشد: ساختمانی قدیمی و چهارطبقه با نمای آجری که تمام پنجرههایش با آن اسپلیتهای سفید و کثیف نقش خود را در زشتترکردن ساختمان بهخوبی ایفا میکردند. جلو در، نیمپلّهٔ سفیدِ غبارگرفتهای بود که با بیحوصلگی دعوتت میکرد وارد شوی. پایم را که روی پلّهٔ مرمری گذاشتم، به خودم گفتم:
«به مابقی زندگیت خوش اومدی.»