عاصف و الدار
نویسنده: محمدقائم خانی
نشر صاد
عاصف و الدار
نویسنده: محمدقائم خانی
نشر صاد
امروز به نقطهٔ هولآور رودررویی رسیدهایم؛ روز حساس روبهروشدن با آن چیز مرموزی که پس از سالها، رخ نشان داده است. مرموزیّتی که امیدوار بودیم هیچوقت پا به زندگی ما نگذارد، ولی ظهور و غیبت این چیزها در اختیار ما نیست. حتّی ظهور و غیبت چیزهایی بسیار کوچکتر از این هم در اختیار ما نیست. هراسی که آن پایین توی رگوپِیمان بود و حتّی به قلب هم نمیرسید، امروز از ذهن هم فراتر رفته و سربازانش را جلوی چشم ما بهخط کرده است. ما هم امروز باید یکدیگر را پیدا کنیم و بهخط شویم. و این سخنرانی، نقطهٔ بیبازگشت آغازِ این صفآرایی است.
یک ساعت پیش داشتم فکر میکردم که وقتی ارائهٔ من شروع شود، چطور باید ابعاد این نقطهٔ هولانگیز را با شما در میان بگذارم؟ هزار جهد بکردم و هر هزار به در بسته خورد. چه متنی میتواند واقعاً گام آغازین کلیدخوردن بزرگترین پروژهٔ ژنتیکی کشور باشد؟ «باید» ها زیادند و توانایی من اندک: باید بتوانم همهٔ دنیا را به توانایی ایران برای شروع چنان پروژهای متقاعد کنم، باید بتوانم با عموم مردم صحبت کنم و آگاهشان سازم، باید بتوانم پاسخِ اعتمادی که به من شده را بدهم و مهمتر از همهٔ اینها، باید بتوانم جواب سینجیمهای روز قیامت را هم بدهم. تنها راهی که بهنظرم رسید، این حدیث شریف بود که «رستگاری در راستی است». پس میخواهم از سر راستی، الف تا یای پروژه را برایتان شرح بدهم و یک واو از قلم نیندازم. پس دستبهدامن کسی دیگر شدم برای نمایش راستی خودم. خوب است از روز مرگ رئیسجمهور شروع بکنم.
حتماً میدانید که من مسئول گروه مراقبت پزشکی پروندهٔ رئیسجمهور بودم. یک روز قبل از آن اتّفاق من هنوز آدمی بودم معمولی که به خیلی چیزها امید داشتم و از همهچیز میترسیدم. رئیسجمهور یک هفته بستری بود و من دو روز قبلش به رئیس حفاظت گفتم امیدی به بهبود ایشان ندارم، ولی توی اوضاع شیرتوشیر مملکت، هیچکس صلاح نمیدید که این واقعیت پذیرفته شود. بعد از نماز صبح قرار بود بروم بیمارستان و بعدش در جلسهٔ شورای عالی امنیت شرکت کنم، بعدترش سری به حمید، پسرم، بزنم. هنوز چیزی بیشتر از آنفولانزا نبود، ولی آن روزها، از آنفولانزا تا مرگ راهی نبود. امروز هم نیست. تا همین دیروز، هیچ نشانهای از اینکه با عاملی فراتر از آنفولانزا مواجه هستیم پیدا نشده. اما مگر ممکن است آنفولانزا این کار را با ما بکند؟ حتماً با چیزی هولانگیزتر از آنفولانزا روبهرو هستیم، که بهعمد یا بهخاطر ضعف ما، رخ نشان نداده؛ ویروسی ناشناخته با ظاهری نهچندان غریبه. تا دیروز البته حدّاقل ۷ عامل اصلی کشف شده که مسری هم هستند. ۱۶ عامل دیگر هم هست که یا هنوز نقشی حاشیهای دارند، یا شناختهشده نیستند و زمینهٔ انتشارشان معلوم نیست. اگر واقعاً کار آمریکا باشد، چندین کشور در پروژه مشارکت داشتهاند، علاوهبر عربستان و اسرائیل. فرضیهها تا این ساعت، هماناند که روز مرگ رئیسجمهور در نظر گرفته شده.
آن روز صبح زود، جای وزارتخانه قرار بود بروم بیمارستان. هنوز کُتم را نپوشیده بودم که صدایی ناشناخته از فراخوانندهٔ گوشی، خبرم داد یک دستگاه آئودی مشکی جلوی در خانه منتظر من است تا بتوانیم کمتر از یک ساعت دیگر همدیگر را ببینیم. حدس زدم منظورش این است که آئودی من را میرساند به محل قرار و او آنجا منتظر است. ولی اینطور نبود. آن روز آنقدر کار داشتم که ترجیح میدادم با تاکسی هوایی اینطرف و آنطرف بروم، هرچند میدانستم در شرایط بحران تردد با تاکسیهای ناشناخته برای معاونین و مدیران کل همانند وزرا، ممنوع است. درهرصورت رفتم توی خیابان. بهجای آئودی مدل ۲۰۳۰ بیسرنشین یا هر ماشین بیسرنشین دیگر که آییننامهٔ حفاظت از مدیران ملّی روی آن نصب شده باشد، یک آئودی ۲۰۱۵ پارک کرده بود با یک راننده. سلامی کرد و من علیکی گفتم و راه افتادیم. باوجود آن سلاموعلیک، منتظر بودم ببینم اوّل صبحی قرار است از کدام ساختمان تحتپوششی سردربیاوریم.
از همان خیابان اوّل شیشهٔ عقب اتومبیل را فرستاد پایین. بوی گند مرگ خورد به بینیام. خواستم بکشم بالا که دیدم قفل است. از راننده خواستم شیشه را بالا بدهد، گفت دستور ندارد چنین کاری بکند. نسیمی میوزید و بوی تهوّعآور را توی دماغم جاگیر میکرد. اولین جای شلوغ جلوی آژانسی مسافرتی بود که از دو طرف تا انتهای مغازههای کناری آدم ایستاده بود. تازه هنوز آژانس رسماً کار خود را شروع نکرده بود ولی این مردم که هفتخوان وزارت و سفارت را رد کرده بودند، برای بازشدن آژانس لحظهشماری میکردند. راننده سر چهارراه ایستاد. دو جنازه آنسوی چهارراه در دو طرف خیابان افتاده بودند. بو شدیدتر شده بود و وقتی از راننده خواستم شیشه را بالا بدهد، گفت دستور دارد چنین خواستهای را اجابت نکند. چراغ سبز شد و راننده پیچید به راست و کمی از شدت بوی آزاردهنده کاسته شد؛ اما هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره بوی آشغال شنیدیم و اجبارمان به ایستادن پشت ترافیک، حالمان را دوچندان بدتر کرد. از زیر چرخ ماشینها آب کثیفی روان بود و پلاستیک و پوست میوه و هر زبالهای که وزن زیادی نداشت، با آب پایین میرفت. با دورِ کلاچ و گاز و ترمز، متربهمتر رسیدیم به تپهای آشغال که در نقطهٔ تنگشدن جوی آب خیابان، کوت شده بود و از دو طرف، آب کثیف را توی خیابان سرازیر میکرد. از آنجا که خلاص شدیم خبر خاصی نبود تا یک داروخانه که مردم دورهاش کرده بودند و سه ماشین پلیس در خیابان پارک بود. جلوتر مردی روی زمین دراز کشیده بود که پس از دقت متوجّه شدم سربازی جوان بوده. جزو همان سربازهایی بوده که شب را در برابر داروخانهها کشیک میایستند اما ظاهراً با یک اسلحه کاری از پیش نبرده. چون شیشهٔ مغازهٔ مجاور داروخانه تمام خرد شده و دیوار بین دو مغازه تخریب شده بود. حتماً سرقت مسلحانه بوده که از این سرباز بیچاره هم کاری برنیامده. داروخانه بزرگ بود؛ اما فکر نمیکردم طعمهٔ چنین سرقتی بشود. حتماً شایعهٔ کمبود ضدعفونیکنندهها که دیروز پخش شد، بازار سیاه را ملتهب کرده و امروز صبح، خودش را اینطور نشان داده.
همهاش منتظر بودم راننده یک جایی بپیچد توی خیابانی خاص یا کوچهای تنگ تا برسیم به ساختمانی بینامونشان. اما خودرو همان مسیر همیشگی خودم را رفت. حتّی توی کوچه و خیابان هم نینداخت تا از ترافیک جلوی سفارت خلاص شویم. مردم دورتادور جمع شده بودند و دادوهوارشان به هوا بود. اما هنوز کسی برای پاسخدادن بیرون نیامده بود. زنانِ چادری یا روسری به سر، جلوی بینیشان را راحتتر پوشانده بودند و بقیهٔ خانمها، فقط همان دستمال را داشتند برای محافظت از بوی گند خیابان. مردها نیمی دستمال داشتند و نیمی بیخیالِ بو، صحبت میکردند یا حتّی فریاد میزدند. آب از سر این عده گذشته که دیگر توجّهی به هیچچیزی ندارند. پنجاه متر بالاتر سه جنازه افتاده بود و کسی نبود توی پیادهرو بخواباندشان. نکردند یک پارچه رویشان بکشند که بو زندهها را آزار ندهد. یکیشان تا کمر وسط جوی آب افتاده بود. بعد دیگر جنازه ندیدم تا سه خیابان بالاتر که پشت کامیونی پر شده بود از جسد. معلوم نبود آنان که آن پشت خوابیدهاند، تاجری بزرگ بودهاند یا کارتنخوابی که همینطوری هم معلوم نبود چقدر زنده بمانند و شاید هم سیاستمداری و یا هنرمندی، استاد دانشگاهی، چه اهمیتی داشت؟ آنجا با تحکّم از راننده خواستم که شیشه را بالا بکشد. او با همان لحن ثابت گفت که چنین اجازهای ندارد ولی چون دلش به حالم سوخته، این کار را میکند. تبعات چنین تمرّدی را هم خودش به جان میخرد و شیشه را بالا برد. با همهٔ دلخوری و عصبانیتم از او تشکر کردم و گفتم اگر مشکلی برایش پیش آمد، خبرم کند چون از کمک دریغ نخواهم داشت. خونسرد و البته پس از تأمّلی گفت که زنش دیروز مرده و امروز باید تنها پسرش را با عمویش به اوکراین بفرستد. اظهار تأسّف کردم و دیگر چیزی نگفتم. بعد به مسیر تکراری هرروزه نگاه کردم تا مقصد. راستش هیچ انتظار نداشتم صاف بیاییم وزارتخانه. اگر قرار بود بیایم وزارتخانه، چرا با تاکسی مخصوص همیشگی نیاوردندم؟ رفتم بالا. متأسّفانه جلسه توی اتاق خودم برگزار میشد.
میزبان نه قدبلند بود نه چهارشانه، نه عینک زده بود، نه لنز داشت؛ کلاسیک از سرآمدان نسل دوم اطلاعاتیها بود. خوشبرخورد و مسلّط بود. هیچچیزی به هیجانش نمیآورد. بوی سنگک تازه توی اتاق پیچیده و خامه و عسل و پنیر و گردو برای صبحانه روی میز میزبانی چیده شده بود. کتم را با احترام روی آویز آویختم و روبهروی مرد، پشت صندلی میهمانان نشستم. مرد لقمهای دستم داد و گفت:
«بسم الله.»
چند لقمه به سکوت گذشت. انگار من مسئول آن باشم، طلبکارانه پرسید چند وقت است که مسعودی را میشناسم؟ پرسیدم:
«مسعودی؟»
و خودم یادم آمد از ماجرای پارسال و دفاع نیمبند خودم از او. گفتم که هفت سال پیش در کنفرانسی دیدمش و البته رشتهٔ پیوندمان چندان محکم نشد. گفت:
«البته تا سال قبل.»
صبر کردم تا لقمه پنیر و گردو از دهانم پایین برود:
«پارسال هم نشد درست و حسابی بشناسنمش.»
پرسید:
«پس چرا پشتش دراومدی؟»
گفتم:
«آقای؟»
گفت:
«شکاری هستم.»
نام مستعار خیلی تابلویی بود.
گفتم:
«قرار بود امروز صبح بالای تخت رئیسجمهور باشم. حالا دیگه کسی توی وزارتخونه نمونده که بهدرستی حرفهای مسعودی شک داشته باشه.»
گفت میداند اما نمیتواند از اتحاد مشکوک تنها معاون عضو انجمن پزشکان اومانیست با مسعودی ساینتیست بگذرد. خیلی خوب نشانم داد که به شرایط مسلّط است و از همه چیزِ من خبر دارد. اینجا مجبورم توضیح کوتاهی راجعبه انجمن بدهم.
عنوان «پزشکان اومانیست» را توی خود انجمن بهکار میبریم اما برای کاهیدن از حساسیتها، عنوان رسمی را «انجمن پزشکان انسانگرا» ثبت کردیم. بااینوجود، همیشه زیر ذرهبین بودیم و دوست و دشمن هر اقدامی میکردند تا کارهای ما به سرانجام نرسد. از سطح دانشجویی بگیر تا سطح دولت. برای همین هم بود که انتصاب من به سِمَت معاونت وزیر، یک اتّفاق تاریخی برای انجمن بهشمار میرفت. بعد از آن انجمن قدرت زیادی پیدا کرد و ماندن من در سطح معاونت برای دو دولت بعد نیز مزید بر علت شد تا بازوهای ما در همهجا گسترش پیدا کند. با اینهمه همیشه دو گروه بزرگ برای تضعیف ما تلاش میکردند. اوّل بخشی از دغدغهمندان دین مبین اسلام که اومانیسم را خطرناکترین موریانهٔ نابودکنندهٔ پایههای دین میدانستند و دیگری همکاران علمدوستمان که هرگونه رویکرد انسانگرایانه به ساینس را نفی میکردند. علم برای آنها مقدستر از آن بود که به خرافات مطرح در عالم انسانیات دامن بیالاید. دکتر مسعودی، یک علمپرست بهمعنای واقعی کلمه بود و البته یک باورمند شدید به دین. برگردیم به جلسه با آقای شکاری.
دیدم ضربهٔ محکمی زده و نباید کم بیاورم. گفتم:
«دیروز پسرعمهام فوت کرد. پریروز همکار اورولوژیستم مرد. پسپریروز خواهرزادهام. یک ماهه که امکان پذیرش بیمار جدید تو کشور نداریم. اورژانسها خالی نمیشه. جلوی همهٔ سفارتخونهها کیلومتری صفه که ایستاده. کار آژانسهای بینالمللی سکه شده. فرودگاهها یه صندلی خالی برای خارج ندارن. اگه اینها رو نمیدونید پس چی میدونید؟»
جعبهٔ سیگارش را کشید بیرون و یک نخ مارلبورو از آن درآورد. بعد سر باز پاکت را گرفت سمت من:
«آرومت میکنه.»
نگاهش کردم. پاکت را ایستاند روی سفرهٔ صبحانه؛ نزدیک پیشدستی من. گفت:
«بورس از کار افتاده. ارز کمیاب شده. زمین و طلا افت کرده. مرزهای شرقی و غربی کیپتاکیپ بسته است. شبکهٔ قاچاق بینالمللی فعال شده. تروریستهای منطقه درحال جابهجاییاند. کافیه یا باز هم بگم؟»
و سیگارش را روشن کرد. پرسیدم:
«چی میخواید از جون من؟»
گفت:
«به چه امیدی پشتش دراومدی؟»
و دوباره کام از سیگارِ جوانش گرفت.
نفهمیدم میخواست عصبانیام کند یا واقعاً همینقدر کلّهشق بود؟ بلند شدم رفتم پشت میزم و صفحهنمایش دیوار شمالی را روشن کردم. رنگ دیوار عوض شد. بعد عینک برخط را برداشتم. از صفحه خواستم اطلاعات مسعودی شوربخت را نمایش دهد که هیچ اتّفاقی نیفتاد. گردنم را کج کردم و لبم را سمت میکروفون فرستادم و دوباره ازش خواهش کردم که اطلاعات مسعودی را نمایش دهد. عینکم را درآوردم و گیج به شکاری نگاه کردم. از جیبش یک عینک بیرون آورد و گرفت سمتم. منتظر بود و من نمیدانستم چه بکنم. با دست دیگر عینکی دیگر بیرون کشید. گرفتم از دستش و بعد از او روی چشم گذاشتم. توی میکروفون خواست تا یک صفحهنمایش مجازی کنار دستش روی میز ظاهر شود. کُدی را وارد کرد و بعد گفت که همهچیز آماده است. با تردید توی میکروفون گفتم که نمودارهای طبقهبندیشدهٔ دکتر مسعودی را میخواهم. بهسرعت آمد. آنجا اتاق من بود یا یکی از اتاقهای کار شکاری؟ بهم یادآوری کرد که وقت نداریم. نفس عمیقی کشیدم و یکییکی نمودارها را با صدای بلند مرور کردم:
«سرطان سینه، پروستات، خون...»
بقیه را بهسرعت رد کردم:
«سکته قلبی، مغزی، دیابت، بیماریهای همهگیر...»
بعد نمودارهای عوامل درجهدو و بعدش عوامل فعالکنندهٔ جانبی و بسترسازهای مرگومیر را آوردم؛ خودکشی، قتل، تصادفات جادهای، ایدز، افسردگی حاد و الیآخر. گفت:
«عجله کن دکتر. وقت نداریم.»
نمودار اصلی را آوردم و روی صفحهنمایش بزرگش کردم:
«میبینید؟ چهل ساله که شروع شده. اما هیچکی اهمیت نداده. حالا سه ساله که به سرعت بحرانی رسیده، یعنی نقطهٔ بیبازگشت را هم رد کردهایم. یک ساله که با هیچ نرخ توالدی که برای انسان ممکن باشه، نمیشه جبرانش کرد. میبینید؟ همهٔ نمودارهای قبلی تجمیع شدهاند و دارند با سرعت سرسامآور نمایی بههم نزدیک میشن. امروز نرخ چنان بالا رفته که دیگه امکان برگزاری مراسمات ختم هم برای همه وجود نداره. ما حدّاکثر شش ماه دیگه میرسیم به گورهای دستهجمعی.»
پرسید:
«من فقط نیم ساعت دیگه وقت دارم تا از همهچیز سردربیارم. چرا از مسعودی حمایت کردی؟ مگه همکار ما شب قبل از جلسهٔ وزارتخونه بهت هشدار
نداد؟»
پس پارسال درست حدس زده بودم که آن دکتر دلسوز، همکار آقایان بوده. گفتم:
«آقای شکاری عزیز. با این روند، دو سال دیگه، نه من اینجا هستم نه شما. تازه اگه ملاحظات سیاسی رو در نظر بگیریم، یک ماه دیگه، با حملهٔ اسرائیل و یا شاید هم خود آمریکا، چیزی از ما نمونده. بهتره این آخر عمری با هم صادق باشیم برادر.»
ظاهراً «برادرم» م چندان گزنده نبود که خندید و چشم تنگ کرد:
«بهتره این تحلیلها رو بذارید برای همکاران من. شما نگران وزارتخونهٔ خودتون باشین.»
و با سه کام پشتِهم از سیگار پیرش، آن را تا کمر مچاله کرد و توی تهماندهٔ خامههای پیشدستی مقابل، میراند. بعد اجازه خواست تا یک چیزهایی را روی دیوار اتاقم به من نشان بدهد. صفحهٔ اینترنت را باز کرد و از google، صفحهٔ Subject History را آورد. توی همین دو سالی که آمده، خیلی کمک کرده و همه را از سردرگمی در جستوجوی موضوعی نجات داده. تا قبلش خودمان باید نتایج جستوجو را بررسی میکردیم ببینیم به دردمان میخورد یا نه. بدتر از آن باید یقین پیدا میکردیم که دادهای جا نمانده. اما حالا با یک دکمه نتایجی میآید که هیچ دادهٔ اضافی نسبت به موضوع ندارد و چیزی را هم از قلم نینداخته. میشود گفت که بشر حالا بهمعنای واقعی دارای حافظهٔ جمعی شده برای خودش. موضوع «هشدار مرگ دستهجمعی ایرانیان» را به گوگل گفت و در توضیح بعدیاش هم چهار کلمهٔ «آینده، نرخ مرگ، آمار و درمان استراتژیک» را اضافه کرد. طبق انتظارم اولین یافتههای نتایج جستوجو برمیگشت به پارسال، به ماجرای مقالهٔ مسعودی. نمیدانستم به دنبال چیست. چند نمودار را رد کرد اما ناگهان روی یکی ایستاد. پرسید:
«بهنظرت وضعیت امروز حاصل شیوع اتّفاقی چند بیماریه یا خرابکاری عوامل آمریکا وسطه؟»
چرا این را از من میپرسید؟ گفتم:
«الان برای تأیید هیچکدام از این فرضیهها، شواهد کافی وجود نداره.»
دوباره اشاره کرد به نمودار:
«فرق این یکی با قبلیها چیه؟»
گفتم:
«نشاندادن نقطهٔ سربهسرشدن.»
منظورم نقطهٔ سربهسرشدن آمار مرگومیر با خط ظرفیت نظری تولید نسل بود؛ (صرفاً با توجّه به توانایی مولکولهای هوشمند زیستی بدون درنظرگرفتن هیچ شرط و محدودیتی). نقطهای که دیگر نمیشود با هیچ عملیات تولیدمثلی، کاهش جمعیت را جبران کرد. پرسید:
«از نظر شما، این یک پیشبینی علمیه؟»
گفتم:
«یک نموداره. اگه صحت دادهها و فرضهاش رو بپذیریم، بله.»
گفت:
«ولی میتونه گرادادن به بقیه هم باشه. اعلام زمان مناسب به آمریکا، برای شروع عملیات خرابکاری در ایران.»
گفتم:
«شماها همیشه به انسانها بدبین هستید.»
نمودارهای مسعودی را بست. رفت سراغ نتایج Subject History صفحهٔ google و مقالات مرتبط با مسعودی را بهسرعت رد کرد. رسید به اولین یافتهٔ بعد از آن، که مربوط میشد به ۱۴۰۷. چیزهایی یادم آمد از ارائهٔ پزشکی همدانی در کنفرانس ملّی نرخ تولد در کشور. آن سالها هنوز بحث نرخ پایین رشد جمعیت مطرح بود و گاهی به این چیزها توجّه میشد. ولی آخرین سالهای بحث پیرامون این مسائل بود و کسی آن کنفرانس با آن موضوع تکراری را جدی نمیگرفت. حتماً به همین دلیل بوده که از ذهن من هم زود خارج شده بود. وقتی اینهمه کنفرانس بینالمللی هست که به درد ارتقاء میخورد، آدم که مغز خر نخورده ذهنش را از این چیزها پُر بکند.
شکاری متن گزارش ارائهٔ آقای دکتر را باز کرد و بندبهبند جلو رفت. تعجب کردم که چطور به بخش زیادی از مطالب مقالهٔ مسعودی در این ارائهٔ نهچندان بااهمیت اشاره شده است. همین مطلب را گفتم. شکاری گفت:
«ایشون همکار ما بود. ارائهٔ خوب ایشون کمک کرد تا ما بتونیم بزرگان رو سر عقل بیاریم.»
زبانم به سقف دهانم چسبید و کنارههایش تلخ شد. شکاری از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدمزدن در اتاق. انگار منتظر بود شکارش جان بدهد. یا شاید دقیقتر، منتظر بود غذایی که بارگذاشته، جا بفتد. رو کردم به دیوار نمایش؛ ارائهٔ عجیب آن دکتر را دوباره مرور کردم. همهچیز درست سر جای خودش بود. نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم دوباره به کار بیفتد. من توی چه جلسهای بودم؟ بازجویی یا توجیهی؟ تازه شیرفهم شدم که جلسهٔ دو نفرۀمان، هیچ ربطی به بیماری رئیسجمهور یا جلسهٔ سرِظهر شورای عالی امنیت نداشت. خودش ادامه داد:
«منتها ایشان حواسش بوده که پای نقطهٔ سربهسر را وسط نکشد.»
سخنرانی را رفتم پایین. آخر کار نتیجه گرفته بود که نظام باید به این مسئله توجّه ویژه بکند و توجّهش را بهسمت راهحلی اطمینانبخش برای بلندمدت ببرد و به راههای تبلیغاتی و فرهنگی کمبازده که با تشویق مردم به نرخ توالد، امید به حل این مسئلهٔ بغرنج را دارند، دل خوش نکند. ناگهان چیزی یادم افتاد. ظاهراً خطوط چهرهام چنان تغییر کرد که شکاری رو کرد به
من:
«چی یادت اومد؟»
نمیتوانستم پنهان کنم:
«فردای اون ارائه، پیشنهادی در انجمن مطرح شد که علیه این سخنرانی بیانیهای داده بشه.»
- به جرم «تقویت رویکردهای غیرانسانی»، بله؟
- غیرانسانی نه، ضدانسانی.
- اوه، اوه. حالا چطور شد که همکار ما شانس آورد و به تور انجمن شما نیفتاد؟
- سخنرانیش تکراری و بیاهمیت شناخته شد و بیانیه، رأی نیاورد.
- یعنی سری که درد نمیکرد را دستمال نبستید.
جواب ندادم و نتایج جستوجو را توی صفحه پایین رفتم. همهاش به همین ارائه و گزارشش ارتباط داشت. کمی بازتاب خارجی و یک مصاحبهٔ داخلی و چند خبر و تمام. چه خوب کارشان را انجام داده بودند. چطور چنین چیزی از چشم همهٔ پزشکان و مدیران وزارتخانه پنهان مانده بود؟
شکاری آمد روبهرویم و دستها را روی تکیهگاه صندلی ستون کرد:
«مسعودی؟»
پرسیدم:
«پس مسعودی بهخاطر نشر اخبار جعلی بازداشت نشد.»
پرسید:
«دکتر مسعودی بازداشت شده؟»
حرصم را درآورده بود. میدانستم دکتر زندان است و هیچکس هم در وزارتخانه جرئت نکرده پیگیر ماجرای دکتر بشود. میخواستم بپرسم حمایت من از دکتر چه ربطی به وزارتخانه و حفاظت و نهاد بازداشتکننده دارد؟ که دیدم سؤال پرتی است. گفتم:
«من بهعنوان یک اومانیست جزو انجمن، از مسعودیِ انسان دفاع کردم نه دشمن شما یا حتّی خود انجمن.»
برایم کف زد. لبخندی آمد به صورتش و گفت:
«شما حتماً تابهحال به اطلاعات محرمانهٔ زیادی برخورد کردی. ولی بعیده تابهحال یک سند دیده باشی که مهر فوقسری روی اون خورده باشه.»
سرِ نفی تکان دادم. گفت:
«تنها ۳۰ نفر توی کشور از آخرین اطلاعات دقیق نقطهٔ سربهسر خبر داشتند. مسعودی چطور اون رو فهمیده بود؟»
گفتم:
«مسعودی تو دانش پزشکی هیچ نیازی به دیگران نداشت.»
پرسید:
«چه کسی یا گروهی تشویقش کرد که ۵ سال روی این موضوع کار بکنه؟ کی حمایت میکرد ازش؟»
داد زدم:
«نمیدانم. نمیدانم. نمیدانم.»
اگر میخواست عصبانیام بکند، پس کاملاً موفق شده بود. من اما به تبرئهٔ مسعودی کار نداشتم. سؤال اصلی این بود که شکاری برای چه به دفتر من آمده؟ اگر به من شک داشتند، همان روزها به سراغم میآمدند نه توی آن اوضاع شیرتوشیر. حتّی اگر واقعاً سؤال داشت، چرا توی دفترم از من بازجویی میکرد؟ یا هر اسم دیگری. از من چه میخواست؟ دوباره نگاهی به نتایج گوگل انداختم. تا صفحهٔ آخر، حرف از ارائهٔ سال ۱۴۰۷ بود، جز دو لینک آخر. یکی مربوط به سال ۱۴۰۳ بود و دیگری سال ۱۳۹۷. سال ۱۴۰۳ بحث نرخ رشد جمعیت خیلی زیاد بود و رسانهها و وزارتخانه و اصلاً همه، خیلی به آن اهمیت میدادند. مصاحبهٔ یکی از محققان حوزهٔ ژنتیک کشور بود با خبرگزاری دانشجو. حرف از استفادهٔ درست از روشهای جدید باروری در افزایش نرخ توالد در کشور بود. نفهمیدم که چرا گوگل در جستوجوی موضوعی آن را هم آورده است. یعنی واقعاً جستوجوی Subject History گوگل اشتباه کرده بود؟ این حرفها آن موقعها زیاد بود و هزاران مطالب مشابه آن منتشر شده بود و البته اثر خاصی هم نگذاشته بود. مصاحبه را باز کردم و با دقت خواندم. فهمیدم چرا گوگل بهدرستی، آن را برای این موضوع انتخاب کرده است. مصاحبه دربارهٔ روشهای جدیدی بود که به نهادهای مسئول اجازه میداد خارج از حیطهٔ تصمیم و ارادهٔ مردم، بنا به نیازهای استراتژیک کشور، دست به تنظیم جمعیت ایران بزنند. ناخودآگاه عنوان جنجالی آن سالها، یعنی «پروژهٔ مقاومسازی نوزادان» به یادم آمد. یعنی آن موقع وزارتخانه داشته به این چیزها فکر میکرده؟ یا شاید همکاران آقای... سرم را بلند کردم و چشم دوختم به شکاری. بیخیال نشسته بود روی صندلی. منتظر جان دادنم بود؟
- چون انتظار دارم هر کاری برای کشور بکنی، من هم صادقانه بهت میگم که پروژه ما دقیقاً با همین مصاحبه کلید خورد. پروژه برمیگشت به مطالعات پساکرونایی.
- کمیتهٔ هماهنگی مطالعات پساکرونایی وزارتخانه با شما در ارتباط بود؟
- ارتباط نه، بخشی از یک تشکیلات ملّی بود.
- چقدر ما تو دانشکده علیه این کمیته فعالیت کردیم!
- طبیعتاً عملکرد وزارتخانه همانند همهٔ بخشهای ستاد ملّی کرونا از جنبههای گوناگون موردبررسی قرار میگرفت. پروژههای تحقیقاتی زیادی تعریف شد. خب باز هم طبیعی بود که بخش مهمی از این تحقیقات به بهداشت عمومی بپردازه. یکی از موارد همیشگی موردبحث، مقاومت بدن مردم در برابر عوامل آسیبزای نوین بود. از همون سال ۹۹ همانطور که توی افواه عموم این عبارت میچرخید، تو گفتوگوهای تخصصی جامعهٔ پزشکی هم بهعنوان یک مسئلهٔ غیرعلمی روی زبانها بود. تا اینکه یکی از تیمهای مطالعات انتقادی کمیتهٔ ما پیشنهاد داد بهصورت جدی بهعنوان یک مفهوم سراغ این موضوع
بریم.
- پس شما پشتسر اون جاروجنجال تعیین «شاخص مقاومت کلی بدن» بودید؟
تازه داشت چشمم به بسیاری از واقعیتهای گذشتهٔ زندگی خودم باز میشد.
لب ورچید و گفت:
«خب ساختارهای سخت دانشگاههای علوم پزشکی اجازه نمیداد خارج از دیدگاه مسلّط پزشکی مدرن، مسائلِ کانونی رویکردهای دیگه، از سطحِ پزشکی مکمل فراتر بیاد. چه رسد به اینکه تو وزارت بهداشت نقشی ایفا بکنه. بدون کمک ما امکان نداشت اساساً مطالعات انتقادی بهعنوان یک رویکردِ پذیرفتهشده فراگیر بشه.»
گفتم:
«تا حالا نقطهٔ مشترکی پیدا نکردیم. تو این مورد هم من جزو مخالفهای این شاخص بودم؛ هِه، شاخص مقاومت کلی؟! انصافاً خندیدن پزشکها به «ضریب ایمنی کلی بدن» دور از انتظار نبود.»
گفت:
«شما با بقیه فرق داشتید. مطالعات انتقادی دشمنِ شما نبود، رقیب اصلاًحاتِ شما بود! هدفتون یکی بود اما شما رویکردِ کلگرایانه به بدن رو قبول نداشتید.»
چقدر خوب مرا میشناخت. گفتم:
«از دل اون کمیتهها، احتمالاً چندتا پروژهٔ ملّی بیرون اومد، حتماً یکیاش هم مقاومسازی نوزادان. درسته؟»
گفت:
«جنجالبرانگیزترینشون. البته مهمتر از پروژههای علمی، مجموعه اصلاحات ساختاری بود که تو وزارتخانه کلید خورد. که اگر نبود، هیچوقت یکی از اعضای اصلی انجمن اومانیستها نمیتونست تا حدِّ معاونت بالا بیاد.»
طعنه میزد یا میخواست تسلطش را بر مسیری که در زندگی طی کرده بودم، به رخ بکشد؟
مطلب آخر را هم باز کردم. کنجکاو بودم ببینم سال ۱۳۹۷ چه کسی به این موضوع پرداخته.
«دنیای متهور وحشتآور نو؛ امروز به نقطهٔ هولآور رودررویی رسیدهایم...»
برخلاف انتظارم، با مطلبی علمی مواجه نبودم. ظاهراً داستانی بود دراینباره. بستمش و رو کردم به شکاری.
پرسیدم:
«چی میخوای از من؟»
پرسید:
«چی میدونی؟»
گفتم:
«هیچچی.»
باور نکرد. گفتم:
«از مسعودی دفاع کردم چون میدانستم آمارها دروغ نمیگویند.»
باور نکرد. گفتم:
«هیچ اطلاعاتی بیشازآنچه همینحالا از گوگل فهمیدهام، ندارم.»
پرسید:
«چه فهمیدهای؟»
از کوره دررفتم و گفتم:
«بازیات گرفته یا من را سرِ کار گذاشتهای؟»
گفت:
«مسئولیتهایش بینهایت است و وقت بازیکردن ندارد.»
گفتم:
«همینها را فهمیدم که نوشته.»
پرسید:
«اینجا چه چیز خاصی نوشته؟»
موفق شده بود عصبانیام بکند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را انداختم پایین. مشخصاً میخواست مرا برگرداند روی «پروژهٔ مقاومسازی». او از من جلوتر بود و من بیخود داشتم دستوپا میزدم.
سیگاری روشن کرد و داد دستم. تا آن روز در وزارتخانه سیگار نکشیده بودم. ولی آن اتاق به هرچیزی شباهت داشت جز اتاق معاون وزیر. عطایش را رد نکردم. سیگاری هم برای خودش گیراند. دوباره پرسید:
«چی فهمیدی؟»
و دود سیگار را پخش کرد در هوای بین خودمان. نگاهش کردم و گفتم:
«یه پروژهٔ سری.»
دود سیگار را دادم بیرون. پرسید:
«چه پروژهای؟»
چرا نامش را بر زبان نمیآورد؟ پرسیدم:
«شما دنیای قشنگ نو را خواندهاید؟»
تذکر داد که توی اوضاع شیرتوشیر مملکت، وقت خیالبافی ندارد. گفتم:
«پروژه شبیه آن چیزی است که آلدوس هاکسلی در دنیای قشنگ نو توضیح داده.»
گفت:
«برو سر اصل مطلب.»
معذرت خواستم و ادامه دادم:
«مسعودی جزو پروژهای بوده که...»
پرسید:
«با چه نشانهای فهمیدم که مسعودی هم جزو پروژه بوده؟»
باز چه بازیای میخواست سرم دربیاورد؟ گفتم: