بچهتان مبارک
نویسنده: فرشته یزدانپناه
نشر صاد
بچهتان مبارک
نویسنده: فرشته یزدانپناه
نشر صاد
حوریه
یک ماهی از اسبابکشیمان به خانهٔ جدید میگذشت. آپارتمان نوساز بود؛ شش واحد خالی داشت و ما اوّلین ساکنان آن شدیم. بعد از ما حوریه آمد؛ با شکم گُنده و شوهرِ بدخُلقش. روزهای اوّل که خواهرشوهرهایش برای کمک آنجا بودند، هنوز ندیده بودمشان. فقط دو بار از پنجرهٔ آشپزخانه ورودی را نگاه کردم و چندتا کلّهٔ پچپچکن، دور یککلّهٔ طاس دیدم. صدایِ قیژقیژِ کشیدن وسایلشان روی زمین و تقوتقکوبیدن درودیوار، همسرِ بیحوصلهام را کشاند بالا تا بخواهد حدّاقل شبها دست از کوبیدن و کشیدن وسایل بردارند. هنوز پایین نیامده، همهٔ صداها بلندتر شد. حالا دیگر انگار روی زمین هم میخ میکوبیدند. چندروز بعدش، صبح زود که برای بدرقهٔ همسرم در چهارچوب در ایستاده بودم، حوریه بهسختی از پلّهها پایین آمد، دودستی شکمش را گرفته بود و قبلازآنکه در را ببندم، هنّوهنکنان خودش را به من رساند و شروع کرد به عذرخواهی بابت سروصدای اسبابکشیشان. من که هنوز گیج خواب بودم میخواستم سریعتر در را ببندم و برگردم به تختم؛ اما شکم گندهاش را گذاشته بود لای در و ازاینوروآنور حرف میزد؛ ازاینکه خواهرشوهرهایش بالاخره شب قبل برگشتهاند خانهٔ خودشان، اینکه یک سال است ازدواج کرده و هفتماهه باردار است و این دومین خانهشان است و چقدر دلش میخواهد همین جا بماند، بهخاطر پارک محله و مهدکودکی که همین بغل است... . نیم ساعت سر پا ایستاد و حرف زد. یکچشمش به من بود و چشم دیگرش به پنجرهٔ پشتسرم. روشنایی هوا را که دید حرفهایش را نیمهتمام گذاشت و به خانهشان برگشت. روزهای بعدش ادای این را درمیآورد که مثلاً میرود پیادهروی صبحگاهی یا نانوایی یا پارکینگ و تا روشنشدن هوا میایستاد به حرفزدن و بعد بدونآنکه به پارکینگ یا نانوایی یا پیادهروی صبحگاهی برود، دوباره به خانهشان برمیگشت. گاهی با یک تعارفِ دمدستی وارد خانه میشد، به بهانهٔ سنگینیِ شکمش روی مبل دراز میکشید و در فاصلهٔ سکوتی چندلحظهای، خروپفش بالا میرفت و من دلهرهٔ این را داشتم که مبادا ازروی مبلِ کمعرض ما بغلتد پایین و شکم گندهاش بترکد. باهم که دوست شدیم فهمیدم برایش فرقی ندارد؛ چه صبح چه شب، در تاریکی هوا میترسد تنها خانه بماند. صبحهای زمستان شوهرش قبل از روشنشدن هوا از خانه بیرون میرفت. حوریه بلافاصله چادرش را میانداخت سرش و روی پلّهها منتظر مینشست تا درِ خانهٔ ما باز شود و همسرم برود سر کار؛ گاهی پانزدهدقیقه، بعضیوقتها بیشتر... . ظاهراً برایش راهپلّهها امنتر از خانهٔ خودشان بود. صبحهایی هم که درِ خانهٔ ما به رویش باز نمیشد و همسرم در خانه میماند، آنقدر همان جا مینشست و بدنش را تکان میداد که هم گرمش شود و هم افکارِ روحدارش از ذهنش بپرد و به پنجرهٔ کوچک راهپلّهها زل میزد تا هوا روشن شود و دوباره برگردد به خانهشان؛ تمام صبحهای زمستان را. تابستانها که روزها بلند بود، حوریه موقع رفتن شوهرش به خودش زحمت بیدارشدن هم نمیداد. باهم که بیشتر دوست شدیم تعارفهای تکراری را کنار گذاشتیم. صبحها در را نیمهباز میگذاشتم و به تختم میرفتم؛ حوریه هم میآمد روی همان مبلِ کمعرضِ سالن میخوابید و اگر زودتر بیدار میشد چای دم میکرد و منتظر بیدارشدنم میماند و کلّ روز را دربارهٔ بچههای بیادب خواهرشوهرهایش و روش تربیتی خودش، دربارهٔ قیافهٔ بچهٔ در شکمش که دلش میخواهد شبیه خودش باشد و اگر شبیه پدرش هم بشود کسی نباید این شباهت را به زبان بیاورد، دربارهٔ اسم بچه، دربارهٔ جورابهای بندانگشتیاش و اینکه نباید از حالا با خریدن همه چیز بچه را لوس کنند و از کالسکههای گرانقیمت حرف میزد. چندین هفته را به همین منوال گذراندیم؛ تا نیمهشبی که بعد از جیغهایی خفه، با خرچوخروچ از پلّهها پایین رفتند. فردا صبحش از حوریه خبری نشد. پسفردایش با یک بچهجوجهای که انگار زودتر از تخم بیرون کشیدهاند، به خانه برگشت. حالا روزها بلندتر شده بود و من بودم که گاهی بالا میرفتم. بچهاش را که دیدم شبیه هیچکس نبود؛ نه حوریه و نه شوهرش؛ اما حوریه اصرار داشت که شبیه خانوادهٔ شوهرش شده. شوروشوق قبل را نداشت؛ حتّی رغبت در آغوشکشیدن بچهاش را هم نداشت. صحبتهایش از تربیت بچه و چنینوچنانکردنش جایش را داده بود به حرفهایش دربارهٔ هماتاقیهای رنگبهرنگ بیمارستانش؛ تخت کناریاش بعد از ششتا بچه، هفتمین بچهاش را که ناخواسته باردار شده بود میخواست بدهد به خواهرشوهر اجاقکورش؛ اما ته دلش راضی نبود همین یکی را که از همه سالمتر و قشنگتر بود به خواهرشوهرش بدهد. تخت کنار پنجره، زن میانسالی خوابیده بود که با هیچکس حرف نمیزد. تنها ملاقاتکنندهاش مردی به سنوسال و آرامیِ خودش بود که او هم با هیچکس حرف نمیزد. میگفتند هر سال زن بعد از زایمان روی همان تخت دراز میکشد و هیچکس بچهای را که به دنیا میآورد نمیبیند. از زنِ تختِ روبهرویش که بعد از نذرونیازها بچهدار شده بود و دکترها گفته بودند یک سوراخ بزرگ در قلبش است و زنده نمیماند و زن چنان دلش میشکند و به گریه میافتد که ناگهان بچه شفا پیدا میکند. از زائوی اتاق بغلی که گفتند بچهاش مرده و خودش را از تراس به پایین انداخته و از پرستاری میگفت که مثل فرشتهها بین تختها پرواز میکرد.
آقا و خانم خدایی
دیروز خانم خدایی قلبش گرفت. ظهر آقای خدایی به خانه برگشت و هرچه در زد خانم خدایی در را باز نکرد. از آقای خدایی آرام که برای سلامکردن هم، تنها سرش را کمی پایین میبرد و نگه میداشت و «س» خفیفی بین لبهای نیمهبازش میچرخید و بیآنکه ادامهای داشته باشد بلافاصله لبهایش را میبست و «س» اش را دوباره قورت میداد، عجیب بود، شروع کند به فریادکشیدن و لگدکوبیدن به در؛ اما خانم خدایی در را باز نکرد. آقای خدایی به کوچه دوید و چاقترین مردی را که دید با خودش پشت در آورد تا در را بشکند. مرد بهاندازهٔ کافی قوی نبود و هر بار که خودش را به در میکوباند فقط شکم بزرگش به لرزه میافتاد. آقای خدایی دوباره بهطرف کوچه دوید و دو نفر دیگر را برای کمک آورد. مطمئن بود برای خانم خدایی اتّفاقی افتاده. خانم خدایی هیچوقت تنهایی بیرون نمیرفت؛ بهخاطر همین آقای خدایی با خودش کلید نمیبرد. آقای خدایی بیقرار بازهم به کوچه برگشت تا چند نفر دیگر را برای کمک پیدا کند. همسایهها قبل از بازشدنِ در به اورژانس زنگ زده بودند. صدای آژیر اورژانس که در کوچه پیچید درِ خانه هم شکسته شد. مردها پشتِ در ماندند و زنها سرازیر شدند داخل خانه که دنبال خانم خدایی بگردند؛ قبل از همه آقای خدایی او را دید، بیهوش کف آشپزخانه افتاده بود. با آمبولانس به بیمارستان بردندش. چندروز در آیسییو ماند. به بخش که منتقلش کردند دکتر رفت بالای سرش تا وضعیت عمومیاش را چک کند. خانم خدایی دست دکتر را گرفت و به صورتش چسباند و خیره به چهرهاش چندین بار تکرار کرد:
«پسرم!»
برای دکتر وضعیت معذبکنندهای بود. با لبخندی بهزحمت، دستش را از دستان نحیف و عجیب خانم خدایی بیرون کشید و دیگر بالای سرش نیامد و نگاهِ خانم خدایی تا مرخص شدنش، به انتظار آن دکتر، به در ماند. پرستارها به آقای خدایی که تمام آن روزها را روی صندلیهای بیمارستان گذرانده بود، میگفتند:
«به پسرتان بگویید بیاید ملاقات مادرِ چشمانتظارش.»
و آقای خدایی گفته بود:
«ما بچهای نداریم.»
تا همین چند سال پیش، قبل از مطمئناً یائسهشدن خانم خدایی و باهمهٔ تلاشهایش برای پنهانماندن زیر چادر، همسایهها هر سال دورهٔ بارداریاش را میدیدند؛ اما از بچه خبری نبود و چهرههای درمانده و خستهٔ آقا و خانم خدایی را که میدیدند، تصور میکردند بچهها بعد از به دنیا آمدن زنده نمیمانند و همین باعث میشد هرگز نه سؤالی بپرسند و نه بخواهند سر از زندگی آن دو رنجور در بیاورند. بیست سال بود که ساکن آن خانه بودند؛ نه رفتوآمدی داشتند و نه آزار و اذیتی. هیچ دوست و آشنایی نداشتند، هیچکدام از همسایهها بهدرستی آنها را نمیشناختند. تنهای تنها افتاده بودند وسط آن شهر شلوغ؛ و تازه بعد از سکتهٔ خانم خدایی همسایهها از عشق پیرمرد به زنش میگفتند که چطور خودش را به درودیوار میکوبید و نالهوار صدایش میزد و کمک میخواست.
چند روز بعد که خانم خدایی از بیمارستان مرخص شد، همه برای اوّلینبار ــ اگر نخواهیم آن ورودِ پراضطرابشان را برای پیداکردن تن بیجان خانم خدایی حساب کنیم که همان هم راهشان را باز کرد به آن خانه ــ برای اوّلینبار در این بیست سال به بهانهٔ عیادت پا به خانهشان گذاشتند؛ خانهای به سادگی یک مسافرخانهٔ بینراهی، بدون هیچ قابعکس یا تزئین دیگری. آقای خدایی در آشپزخانه استکانها و پیشدستیهایی را که مخصوص پذیرایی از مهمانها خریده بود با عجله از جعبههایشان درمیآورد، و خانم خدایی در سالن پیش مهمانها نشسته بود، در سکوت، بیحرفی برای گفتن.
سارا
درِ حیاط چهارطاق باز بود. پسرها از پشت چهارچوب در شروع میکردند به دویدن. دستشان را میزدند به دکل برق سر کوچه و دوباره برمیگشتند. هرکس زودتر از چهارچوب در رد میشد برندهٔ آن دور بود و بلافاصله با ردشدن آخرین نفر دور بعدی شروع میشد. دخترها وسط حیاط دست میزدند و جیغزنان، بدون ریتمی هماهنگ، آهنگ یکخطیشان را بارها و بارها میخواندند:
«پریدیم روی خورشید، پریدیم روی ماه، پریدیم روی ستارهها، پریدیم پریدیم پریدیم پریدیم پریدیم.»