هیولای تلخ
مجموعهداستان
نویسنده: محمد اسعدی
نشر صاد
هیولای تلخ
مجموعهداستان
نویسنده: محمد اسعدی
نشر صاد
تقدیم به مادرم و همهٔ مادرانی که بهترین قصّهها را گفتند وهیچگاه دیده نشدند.
سروکلّهٔ مسئول ویلا از لابهلای درختهای مهگرفتهٔ نارنج، پیدا میشود:
«چند شب تشریف داری؟»
جوانی است لاغراندام با پوستی سفید، موهایی مجعد و چشمهای درشتی که به قرمزی میزند.
«یکیدو شب.»
- خوب شد زنگ زدی. از دیشب چندتا مشتری رو رد کردم.
فرمی را پر و امضا میکنم. از جوان میپرسم:
«شناسنامه که...؟»
- کارت ملّی کافیه.
و ادامه میدهد:
«منقل و زغال پشت ویلا هست. چیزی هم خواستی؛ زنگ بزن. من ته باغ زندگی میکنم.»
انگشتهای لاغر و زنانهاش دستهکلیدی را بهطرفم دراز میکند و قبلازآنکه درمورد گرمایش ویلا بپرسم، در مه فرو میرود.
سفر را در زمان غیرمعمول دوست دارم. بعدازظهر آخرین شنبهٔ آذرماه است. آزادراه خلوت قزوین-رشت، دشتهای یکدست زرد و نارنجی، کوههای محو در باران و مه، شهرهای خالی و بدون مسافر و هیاهوی چوبزدن ماهیهای تازهصیدشدهٔ صیادها، آرامش غریب و دلشورهآوری دارد. ناهار را در دامنهٔ شیطانکوه میخوریم و راه میافتیم. بیست دقیقه بعد، تابلوِ چمخاله از دور سرک میکشد.
وسایل را داخل ویلا میگذاریم. تداعی، بیتاب رفتن لب دریا، در آینهٔ اتاقخواب، آرایشش را تجدید میکند.
توی ساحل، باد میزند زیر پارچهٔ سیاهی که با طرح جمجمهای، از یک تیر چوبی آویزان است. آلاچیقها و دکّههای متروک، میزهای تنیس بارانخورده، تابلوهای زنگزدهٔ اجارهٔ جتاسکی، بنرهای آبدیدهٔ «زغال، یخ، آبجوش، قلیان موجود است.» و میز و صندلیهای واژگون و فرورفته در گل ساحل، خاطرهٔ تابستانی پرشور را نشخوار میکنند.
تداعی یکبند از من و خودش سلفی میاندازد. باد، رشتهموهای طلاییاش را به بازی گرفته. قارقار فالش چند کلاغ آشفته، ازروی درختهای توسکا، سکوت ساحل را برهم میزند. امواج خشمگین، کف روی کف بالا میآورند.
***
صبح هنگام رفتن به اداره، تکّهای پنیر را با گردو، دستپیچ میکردم که صدای عبوس نیلو از اتاقخواب بلند شد:
«یه فکری هم برای آشپزخونه بکن. موش داره.»
- موش؟
- آره! دیروز با چشمای خودم دیدم.
بزرگترین آرزوی بچگیام این بود که یک بار تام، جری را بگیرد و جرش بدهد؛ اتّفاقی که هیچوقت نمیافتاد. جری فقط حرصم را درمیآورد؛ اما از موش واقعاً میترسیدم و البته از خیلی چیزهای دیگر.
شاید همین ترس، از کودکی باعث میشد که گوشهگیر، خجالتی و پنهانکار باشم. شب تا صبح دنداندرد بکشم و بیصدا گریه کنم. یا نصفهشبی از شدّت درد، دوچرخهٔ نمرهٔ بیستوهشت پدر را بردارم؛ زیر میله آویزان شوم و به تنهاداروخانهٔ کشیک شهر بروم تا نسخهپیچ خوابآلود، جوهر میخک روی دندانم بگذارد و من رکابزنان از کوچههای تاریک و خلوت، به خانه برگردم؛ آنقدر بیصدا که هیچکس بیدار نشود.
توی هفتهشتسالگی، هر شب در کمین کیسهٔ گردوی سهم سال خانواده از باغ پدربزرگ که بین داییها و خالهها، بهشماره تقسیم میشد و برای روزهای زمستان توی دولابچهٔ مهمانخانه جا خوش میکرد، مینشستم. کیسه را سر حوصله با بشکاف باز کرده بودم. آخرهای شب، بیصدا، چند گردو را با نیش چاقو سوراخ میکردم و مغزش را میخوردم و پوستها را که اغلب سالم بود، پشت رختخوابهای مخصوص مهمانها که با ملحفهٔ سفید گلدوزی مادربزرگ پوشانده شده بود، میریختم. آنقدر مهمان نیامده و رختخوابها پهن نشده بود که آن برآمدگی نرم و اطمینانبخش پارچهای، بخشی از بنای اتاق شده بود.
یک روز صبح بهمحض بیدارشدن از خواب، پدر مچ دستم را چسبید و به مهمانخانه برد. باورش سخت بود. حفرهای در گوشهٔ اتاق دهان باز کرده بود و تلی از پوستهای گردو، مثل جمجمههای یک گور دستهجمعی تازه کشفشده، از عمق خالی کاسهٔ چشمها، به من خیره شده بودند. شب قبل مهمان آمده یا برای خانهتکانی، رختخوابها را جابهجا کرده بودند؛ نمیدانم.
پدر مثل بازپرس بازسازی صحنهٔ قتل، دستبهکمر پرسید:
«چیزی میخوای بگی؟»
سرم را پایین انداختم. مادرزاد مظلومیت زیرپوستی و حقبهجانب خاصی داشتم؛ یک ننهمنغریبم ذاتی، یک شمّ موشمردگی که اغلب در هیئت سکوت و استفاده از تغییر زاویهٔ دید به زیر چهلوپنجدرجه از خطالرّأس نگاه پدر خود را نشان میداد. این خصوصیت، معمولاً از قانون تنبیه نانوشتهٔ او که همان تکسیلی ناغافل ولی حسابشدهٔ او بود، نجاتم میداد.
سیلیهای پدر، درد زیادی نداشت؛ اما بار خردکنندهای داشت که تا شش ماه توی ذهن و روح آدم میماند.
آن روزها، بین گرسنگی و وضع مالی خانوادهها، رابطهٔ معنیداری وجود نداشت. داشتن اشتها، دردی مزمن بود. میانوعده مفهومی نداشت. برای صبحانه چیزی بهجز نان و چایشیرین در مخیّله نمیگنجید. گاهی حضور یک برش پنیر، سفره و اطرافیانش را به تعجّب وادار میکرد. ناخنک پنهانی به دبهٔ قورمه، بانکهٔ مربّا، کیسهٔ کشمش، قندان و حتّی قابلمهٔ غذای درحالپخت، معمول بود. تنها میانوعدهٔ مجاز، نان خالی بود؛ احتمالاً برای جلوگیری از مرگ ناشی از ضعف مفرط.
«سلام آقا! برای موش چی دارین؟»
مرد طاس قدکوتاهی که با قفسهها ور میرفت، بدوناینکه برگردد، پرسید:
«همهچی داریم؛ فنری، قفسی، برقی، انفجاری، بیهوشکننده... .»
- کدوم بهتره؟
- چسبی ردخور نداره.
- میخوام سریع عمل کنه.
مرد سر چرخاند و فیلسوفانه توی چشمهایم غُور کرد. در برابر نور، صورتش بیشباهت به موش نبود. چرخید و بالاتنهاش را لش کرد روی پیشخوان:
«البته سنّتیش هم هست... اگه یهوقت خواستی زنتم خلاص کنی...»
گونههایش مثل خمیر ورآمده پف کرد. خمیرها چانه شدند و رنگشان به قرمزی کالباس نوددرصد گرایید. صدایی مثل لنت ترمز بهآهنرسیده از حلقش بیرون جست. فکر کردم سکته کرد؛ اما ظاهراً میخندید. پرسیدم:
«سنّتی؟»
- آرسنیک برادر! همون مرگموش خودمون.
و دوباره ترمز را کشید.
«همون چسبی رو بدین.»
آخرهای شب، چسبها را با تکّههای پنیر، زیر کابینتها پهن کردم و خوابیدم. صبح موقع خوردن دستپیچ، صدای جیرجیر ضعیفی به گوشم خورد. وسط آشپزخانه چُندک۱ زدم و زیر کابینت را نگاه کردم. لقمه توی گلویم گیر کرد؛ یک موش قهوهای درشت، به تله افتاده بود.
«نیلووو... .»
- چیه؟ چی شده؟
- بیا! بیا... .
نیلوفر، آشفته وخوابآلود، آمد. نگاهی به زیر کابینت انداخت:
«خب! منتظر چی هستی؟ بندازش بیرون!»
روی سرامیکهای کف آشپزخانه، سینهخیز جلو رفتم. موش خودش را به چپ و راست میزد. پاهایش به تله چسبیده بود. من را که دید، هراسان، مشغول جویدن پای راستش شد. با دندان های سفید و ریزش، خرچخرچ آن را کند. غلتی زد و خودش را کمی از تله جدا کرد. بعد چرخید به راست. این بار، پوستش جر خورد و نصفهنیمه از بدنش جدا شد. قطرههای سرخ روشن، روی تله پاشید. تلاش کرد دوباره به پشت برگردد؛ اما دست چپ و راستش ضربدری به تله چسبید و معلّق ماند. عملاً گره خورد. لرزید. شاشید. دوباره نگاهم کرد. این بار مشغول جویدن دستها شد. داشتم دستپیچ را بالا میآوردم. نیلوفر صورتش را جمع کرد:
«اَه... چرا اینجوری میکنه؟ تله خریدی یا دستگاه شکنجه؟ بیا کنار؛ ادرارش طاعون میآره.»
خم شد. تله را برداشت. مچاله کرد و حسابی چلاند. پنجره را باز کرد و از طبقهٔ چهارم پرتش کرد توی سطلآشغال شهرداری و دستهایش را تکاند:
«سخت بود؟»
تنبلی ازجمله صفاتی بود که در دورهٔ دبیرستان به عادتهای من اضافه شد. شبها قبل از خواب، طاقباز دراز میکشیدم و کتاب میخواندم؛ کوکائین، همسایهها، چشمهایش، طوطی و... اغلب با یک دست کتاب را نگه میداشتم و دست دیگرم بیاختیار، میرفت سمت دماغم. بعد محتویاتش فتیله میشد بین فاصلهٔ تخت با دیوار. متأسّفانه این عادت زشت، طی سالهای دبیرستان و چند سالی پشت کنکور، تقریباً هر شب تکرار میشد. تااینکه در یک مجتمع آموزش عالی در تهران قبول شدم. بالاخره باید کاری میکردم که کشیدههای پدر و مشقّتهای مادر معنی پیدا کند. خبر قبولیام که رسید، مادر اشک شوق میریخت؛ نه بهخاطر قبولی من؛ چون بعد از چند سال، اجازه یافته بود کارگر بگیرد و اتاقم را تمیز کند. من داشتم توی مهمانخانه -تودهٔ پارچهای گلدوزیشده هنوز آنجا بود- چمدان سفر میبستم که مادر آمد بالای سرم:
«خدا مرگت نده حمید. پیش معصومهخانم از خجالت آب شدم.»
- چی شده مادرجان؟
- چی شده؟ هیچچی. به قاعدهٔ دو خاکانداز عن دماغی از پشت تختت جمع کردیم! آقا میخواد مهندس بهداشت هم بشه!
در تهران، یک روز حوالی میدان انقلاب، چند هزار کتاب را کوت کرده بودند سینهٔ آفتاب؛ از دم دانهای پنجاه تومان. ایستاده بودم به حاصل عرقریزان روح نویسندگانشان فکر میکردم که چشمم به کتاب جیبی کهنهای با کاغذ کاهی افتاد. روی جلدش نوشته بود «طالعبینی چینی».
ضمن تورّق کتاب، برای اوّلینبار، متوجه شدم متولد سال موشم:
«متولد این سال، خجالتی، تنبل، پنهانکار، موذی و البته فوقالعاده باهوش وجذاب است... . او معمولاً سیاستمدار، موسیقیدان، نقاش و نویسندهٔ خوبی است... .»
با «فوقالعاده باهوش و جذاب» ش خیلی حال کردم و بیمعطلی کتاب را خریدم.
تعطیلات تابستانی میرفتم شهرستان. یک شب توی بهارخواب نشسته بودیم. پدر یک قاچِ شتری خربزهٔ مشهد دستم داد و بیهوا پرسید:
«قصد ازدواج نداری تو؟»
تا آن شب در این مورد، به این صراحت، حرف نزده بود. سرم را پایین انداختم. ادامه داد:
«بیست و چهار سالته. برادرت مجید بیستودوساله بود که ازدواج کرد. بچهٔ دومشون بهزودی دنیا میآد. زندگی هر روز سختتر میشه و همهچی گرونتر. کسی به کسی نیس... . خلاصه تا ما زندهایم و سرپا...»
- این حرفها چیه آقاجون؟ ایشالّا صد سال... .
- نه دیگه... بالاخره هر کاری وقتی داره.
یک گاز به شتری زدم. خربزههای پدر، همیشه شیرین بود؛ مثل حرفهای آن شبش. بیراهم نمیگفت؛ یکی از ترسهای همیشگیام این بود که قبل از ازدواج بمیرم و نسلم منقرض شود. آن شب تا دیروقت خوابم نبرد «... متولد این سال، جذابیت فوقالعادهاش را برای رسیدن به اهداف خود وسیله قرار میدهد. او بیشتر اندیشهاش را بهکار میگیرد...»
«بله... بله... برای امر خیر... پس آمادگی دارین؟ باشه؟ خواهش میکنم. مزاحم میشیم.»
صدای مادر بود که صبح اوّل وقت، تلفنی با یکی حرف میزد.
از عصر آن روز، با مادر و عمهمیمنت میرفتیم خواستگاری. دخترها با چادرهای کودُری سفید، پیشدستیهای گل سرخ را ردیف میکردند. چای و شربتهای رنگارنگ میآوردند. میوه و آجیل میچرخاندند. بعد آسوده کنار مادرهایشان مینشستند. دردناک بود؛ اما همگی خارج از تصوّر من بودند. یکی دستهایش پرمو بود و سرش کممو. یکی سبیل داشت. یکی دماغش بزرگ بود. یکی انگار دو خربزهٔ مشهدی بغل کرده بود. یکی صافِ صاف بود. یکی بد راه میرفت. یکی قوز داشت. یکی پاهایش نسبت به بالاتنهاش کوتاه بود. یکی ابرو نداشت. یکی لبهایش باریک بود. یکی شبیه جالباسی بود و یکی کلّاً کج بود.
عمهمیمینت بیشتر به چهره اهمیت میداد و از تعابیری مثل پیرشکل، کَلشکل، دندانگراز و گداصورت، استفاده میکرد. من چنان اعتمادبهنفسی پیدا کرده بودم که مریلین مونرو و الیزابت تیلور، در نظرم کاملاً معمولی و حتّی کوتاه و خپل، به نظر میآمدند. خواستگاریها، بهتدریج جهانبینی من را نسبت به زن تغییر میداد.
«... موش شوخطبع و متعادل به نظر میرسد؛ اما در پشت چهرهٔ خونسردش، خشونت و ناآرامی پنهان است. او به هیچکس اعتماد نمیکند...»
ظرف یک ماه، حدود پانزده جا رفتیم. در گرمای چهلدرجهٔ تابستان از توی خیابانهای تروتمیز بالای شهر تا پسکوچههای خاکوخلی پایین، توی مهمانخانههایی که بوی نا میداد روی مبلهای قدیمی و رعبآور مینشستیم و از چیزهای بیربط حرف میزدیم. بعد مادرها بهنوبت، از بچههایشان تعریف میکردند.
«حمیدآقای ما، پسر باایمان... باجنم... خانوادهدوست... تروتمیز... وفادار... .»
مادر دختر هم، خطابهمانندی از هنرهای دخترش را ازبر میخواند. طبق معمول بعد از صرف شیرینی و میوه، قیام میکردیم و با موتیف۲ «ایشالّا مزاحم میشیم» به کوچه میزدیم.
«... متولد سال موش، خصوصاً اگر خردادی باشد، شکستناپذیر است. او از هر تلهای فرار میکند...»
چنباتمهزدن یا سرپانشستن.
در ادبیات به نماد، شیء یا کلمهای که دائم تکرارشود، گفته میشود.