سفر پر ماجرا
نویسنده: لیلا دارابی
نشر صاد
سفر پر ماجرا
نویسنده: لیلا دارابی
نشر صاد
نیما با بیحوصلگی جلوِ آینه ایستاد. مجبور بود تمام راههایی را که دکترش گفته بود، امتحان کند. دکتر گفته بود تمرین... تمرین... تمرین. به نیمای اخموی توی آینه نگاه کرد. جوریکه فقط خودش صدایش را بشنود، از روی متنی که روی کاغذ نوشته بود، خواند:
«شششاه عباس در ددددو سالگی تتت.»
از اوّل خواند:
«شششاه عببب.»
توی دلش غُر زد:
«فقط وقت تلفکردنه.»
میخواست برود که یکمرتبه پدرش در آینه ظاهر شد:
«باز که ناامید شدی. یه نفس عمیق بکش. حالا حرفت رو بزن. بلند!»
هر بار نیما توی حرفزدنش گیر میکرد، پدرش همین را میگفت. خب او هم همین کار را کرده بود. توانسته بود در کلاس، جواب آقای یاوری را بدهد. پس چرا امیرعباس به او خندیده بود؟
آقای یاوری پرسیده بود:
«کیا میخوان فصل بعد رو کنفرانس بدن؟»
نیما دستش را بالا نبرده بود. حتّی سرش را پایین انداخته بود که آقای یاوری او را نبیند؛ بااینحال آقای یاوری اسمش را همراه سپهر و امیرعباس صدا زد:
«خب شما سه نفرم باهم. اگه بتونین توی یه بخش از کنفرانستون شاهعباس رو هم نمایش بدین، عالی میشه. میتونم سالن اجتماعات رو هم در اختیارتون بذارم. حتّی میتونین این کار رو برای هر دوتا کلاس انجام بدین.»
و همینطور حرف، حرف، حرف. نیما دنبال راهی بود که خودش را از سپهر و امیرعباس کنار بکشد. حوصلهٔ هیچکدامشان را نداشت. درضمن باید بهانهای پیدا میکرد که مجبور نباشد جلوِ چهلپنجاه نفر کلاسششمی حرف بزند. فوری دستش را بالا برده بود. نفس عمیقی کشیده بود و پریده بود وسط حرف آقای یاوری و گفته بود:
«کار صصصحنه با من.»
با این حال امیرعباس پقی زده بود زیر خنده:
«آقا رو باش! خسته نباشی.»
بقیهٔ بچهها هم دنبالش خندیده بودند. مثل همیشه دماغش به خارش افتاد. سهچهار بار پشتهم عطسه کرد. زل زد به لبهای نیمای توی آینه که میخواست چیزی بگوید. لبهای نیمای توی آینه، روی هم فشرده شد؛ باز، بسته، فشرده. حوصلهاش از نیمای توی آینه سر رفت. حرفزدنش که کش میآمد، عصبانی میشد. نفس عمیق کشید. از اوّل خواند: «ششششاه» نفس عمیقتر، تمرکز، یک بار دیگر: «ششششششش»
لجش گرفت. کاغذ را توی مشتش مچاله کرد:
«اصلاً ولش کن.»
خواست کاغذ را پرت کند یک گوشه که آقای یاوری درست وسط آینه پیدایش شد. انگشت نشانهاش را صاف گرفت جلوِ چشم نیما:
«هدف این نبود. هر سه نفرتون باید درمورد این موضوع، حرف بزنین. هیچ بهونهای هم قبول نمیکنم.»
و بعد انگشتش را جلوتر برد:
«فهمیدی چی گفتم؟ هیچ بهونهای!»
نیما کاغذ مچاله را باز کرد. صافش کرد. دوباره به لبهای نیمای توی آینه نگاه کرد. ایندفعه سعی کرد شاه عباس را بخش کند:
«شششاه... عَ... ببباس.»
- نیما!
با صدای مادرش تمرین را قطع کرد. صدایش از آشپزخانه میآمد که داشت چیلیکچیلیک چیزی را توی لیوان هم میزد. با خودش گفت: «اَه... بازم دمنوش.»
ایندفعه چه نسخهای برایش پیچیده بودند؟ خسته شده بود ازبسکه مادرش هر راهی را امتحان میکرد که از او چیزی مثل بقیه بسازد. یک وقتها به سرش میزد برود جایی که تنهای تنها باشد. جایی که هیچکس او را نشناسد. کسی کاری به کارش نداشته باشد. مجبور نباشد به کسی سؤالوجواب پس بدهد. کسی برایش دلسوزی نکند. برود یک جایی که فقط خودش باشد و قلمنی و شیشهٔ کوچک مرکبش. با صدای دوبارهٔ مادرش از فکر بیرون آمد و دوباره حواسش را داد به کارش. فردا با آقای یاوری کلاس داشتند و حتماً درمورد پیشرفت کارشان توضیح میخواست.
نفسش را پوف کرد بیرون. به خواندنش ادامه داد: «شششاه» دوباره سعی کرد: «ششش...» روی «ش» گیر کرد. امیرعباس را دید که از توی آینه برایش شکلک درآورد و قاهقاه خندید. باز دماغش به خارش افتاد و عطسهاش گرفت «هههههپپپچه». امیرعباس دود شد رفت هوا. نیمای توی آینه غمگین نگاهش کرد و گفت:
«حالا میخوای چیکار کنی؟»
نیما و سپهر هرکدام مشغول کاری شدند. امیرعباس اوّل از همه لباسهای نمایش را برداشت و رفت پشت پردهٔ اتاق رختکَن. همانطور که لباسش را عوض میکرد، گفت:
«حال کردین چطوری از دست آقای یاوری نجاتتون دادم؟»
نیما همانموقع که آقای یاوری دفتر حضور و غیابش را باز کرده بود و میخواست درس بپرسد، دلشوره گرفته بود. باآنکه دلِ خوشی از امیرعباس نداشت، همینکه اجازه خواسته بود تا نیم ساعت آخر کلاس برای تمرین به سالن اجتماعات بیایند، در دلش حسابی از او تشکر کرده بود. سپهر گوشش به امیرعباس بود و در همان حال مشغول مرتبکردن یکدسته الیاف سیاه بود که معلوم نبود به چه کار میآید. در جواب امیرعباس پوزخند زد:
«بهتره بگی خودت رو نجات دادی.»
امیرعباس از داخل رختکَن خیلی خونسرد جواب داد:
«آره خب! همه که مثل تو خرخون نیستن.»
قبلازآنکه سپهر جوابش را بدهد، پرده کنار رفت و امیرعباس با چکمههای بلند و لباس مخمل بتهجقهای که تا ساق پایش میرسید، با ابهت پایش را از رختکَن بیرون گذاشت. لباسها کاملاً اندازهٔ تنش بود. سپهر خندید:
«هی! فقط یه سبیل کم داری.»
الیافی را که دستش بود چسباند بالای لب امیرعباس. الیاف سر جایش محکم نمیشد و رشتههای نازکش میرفت توی سوراخ دماغ امیرعباس و قلقلکش میداد. نیما گوشهای از صحنه طبق معمول سرگرم کار خودش بود. زیرچشمی به آنها نگاه کرد. از قیافهٔ امیرعباس با آن سبیلها خندهاش گرفت. تارهای بلند سبیل چسبیده بود به هم. انگار نیممتر طناب را صاف و افقی از وسط چسبانده باشند بالای لبش. امیرعباس مرتب میخندید و نمیگذاشت سپهر سبیل را درست بچسباند. نیما دلش میخواست او هم قاتی خندهها و شوخیهای آنها شود؛ اما باز همان ترس همیشگی جلوش را گرفت. رفت سراغ قلمش و حواسش را داد به مقوای بزرگی که عکس میدان نقشجهان و بناهای اطرافش را روی آن چسبانده بود. پوستر را برای معرفی نمایش درست کرده بود. قلمش را زد داخل شیشهٔ جوهر و بالای پوستر با خطّ درشت نوشت: «سفری به اصفهان» که عنوان کنفرانسشان بود. روی حرف «ن» بود که آقای یاوری از جلوِ در صدا زد:
«همهچی ردیفه؟»
نیما همینکه صدای آقای یاوری را شنید، دماغش به خارش افتاد و یکی از آن عطسههای جانانه آمد سراغش. قلم، توی دستش پیچ خورد و حرف «ن» کجوکوله شد. آقای یاوری نگاهی به دوروبر سالن انداخت:
«گفتم بیام ببینم چیکار میکنین.»
امیرعباس دستبهکمر ایستاد. صدایش را انداخت ته گلو و ادا درآورد:
«نگران نباشید؛ اوضاع مرتب است.»
آقای یاوری تازه امیرعباس را با آن ردای بلند و کلاه پَردار و آن سبیل از بناگوش دررفته دید. قاهقاه زد زیر خنده:
«یهوقت بهجای شاهعباس اشتباه نگیرنت! اون پرها چیه رو کلاهت؟ نیفته.»
نزدیک صحنه که شد، نگاهش به پوستر افتاد و خطّ نستعلیق نیما چشمش را گرفت. با تحسین سر تکان داد و خندهکنان گفت:
«هیچ میدونی اگه تو زمان شاهعباس بودی الان واسه خودت یهپا اوستا بودی؟»
نیما سرش پایین بود و داشت با قلمنی، لبهٔ «ن» را صاف میکرد. از خندهٔ آقای یاوری خوشش نیامد. فکر کرد: «کجاش خنده داره؟» از لجش جواب نداد و سرش را به کارش گرم کرد. سپهر صدا زد:
«کجایی اوسنیما؟»
نیما باز توجهی نکرد. امیرعباس با لهجهٔ اصفهانی جواب داد:
«رفتهس اصفهون. مارم میبردی دادا.»
آقای یاوری این بار بلندتر خندید:
«نگران نباش امیرعباس. تو این سفر هر سهتاتون باهمین.»
سپهر با دلخوری لبهٔ سکو نشست:
«نیما فقط کار خودشو میکنه آقا؛ اینکه کار گروهی نمیشه آقا.»
نیما طاقت نیاورد. برگشت طرف سپهر:
«اگه همه بببه حرف تو گوش کنن، کار گگگگگروهی میشه؟»
امیرعباس با خنده گفت:
«ایول، شنید!»
نیما لبهایش را محکم رویهم فشار داد. تا پشت گوشهایش سرخ شد. یکمرتبه قلم را پرت کرد زمین:
«ککککر که نننننیستم.»
قلم، تالاپ افتاد روی پوستر میدان نقش جهان و یک لکهٔ سیاه درست افتاد آن وسط. آقای یاوری گفت:
«یعنی چی! مشکل چیه سپهر؟»
- نیما میگه رو صحنه حرف نمیزنه آقا. امیرعباس هم که فقط عشق بازیگریه. هنوز هیچ کاری نکرده آقا.
امیرعباس یک طرف سبیلش را تاب داد و با لودگی گفت:
«خب من شاهم. شاه که نباید کاری بکنه.»
و ادامه داد:
«قرار بود نیما جای من هم تحقیق کنه. مگه نه نیما؟»
نیما به علامت تأیید سر تکان داد. باوجود اینکه آقای یاوری قبلاً هشدار داده بود که هر سه باید درمورد موضوع حرف بزنند، فکر کرده بود اگر متن نمایشِ امیرعباس را بنویسد و در عوض، نقش او را امیرعباس بازی کند، همهچیز حل میشود و آقای یاوری هم کوتاه میآید. ابروهای آقای یاوری بالا پرید:
«یعنی هنوز متنتم آماده نکردی امیرعباس؟ پس این لباسا چیه پوشیدی؟»
- حتّی متنایی رو که نیما بهش داده حفظ نکرده آقا.
آقای یاوری اخمهایش تو هم رفت:
«هدف این نبود.»
سپهر دستبهسینه ایستاد:
«اینو به نیما بگین آقا.»
آقای یاوری چند لحظه مکث کرد و گفت:
«ببینین بچهها، کار گروهی مثل بازی فوتباله. دیدین همهٔ بازیکنا باهم توی زمینن؟ هرکسی توی یه پستی بازی میکنه. بگین ببینم اگه از اوّل تا آخر بازی فقط یه نفر دنبال توپ باشه بهتره یا اگه توپ رو به هم پاس بدن؟ احتمال گلزدن توی کدوم بیشتره؟»
سپهر فوری گفت:
«معلومه آقا. وقتی به هم پاس میدن.»
امیرعباس طرف دیگر سبیلش را تاب داد:
«آره خب! اونجوری بیشتر حال میده.»
نیما چیزی نگفت. نه مثل سپهر دنبال گلزدن بود، نه مثل امیرعباس دنبال حالکردن. آقای یاوری رو کرد به نیما:
«درهرصورت گفته باشم قرار نیست بهجای همدیگه کار انجام بدین. هر سه نفرتون باید تحقیق کنید. هر سه نفرتون هم باید درموردش حرف بزنین وگرنه پنج نمره از پایان دورهٔ هر سهتاتون کم میکنم.»
سپهر شاکی شد:
«تقصیر ما چیه آقا؟ بهخاطر نیما، معدل ما هم پایین میآد آقا.»
نیما از نمرهٔ کتبی امتحانش راضی بود. برایش مهم نبود سپهر برای شاگرداوّلشدنش چقدر روی این پنج نمره حساب کرده. توجهی به حرف سپهر نکرد و قلمش را دوباره زد توی جوهر. یاد حرف پدرش افتاد که میگفت:
«هیچ هنرمندی با کناره گرفتن از مردم به جایی نرسیده.»
میگفت:
«تا با مردم قاتی نشی و دردشون رو نفهمی کارت شاید قشنگ باشه، اما هیچ حسوحالی توش نیست.»
و یک عالمه حرفهای این شکلی که ازنظر نیما همهاش بهدردنخور بود. بهترین حس برای او وقتهایی بود که مثل حالا یک گوشه مینشست و به جیرجیر قلمش گوش میداد که روی کاغذ کشیده میشد. فقط آنموقع بود که تمام نصیحتها، سرزنشها، دلسوزیها و دستانداختنها از یادش میرفت و دیگر هیچچیز ناراحتش نمیکرد. آقای یاوری زد روی شانهاش:
«گوشِت با منه نیما؟ دو روز دیگه نمایش دارین ها.»
نیما از فکر بیرون آمد و در جواب آقای یاوری سر تکان داد. همینموقع امیرعباس چشمهایش را بست و دستهایش را از هم باز کرد. همه منتظر بودند ببینند او میخواهد چهکارکند. امیرعباس چشمبسته یک دایره در هوا کشید. صدایش را بم و کشدار کرد:
«پیشگوی اعظم با شما صحبت میکند. نمایشی را میبینم که دو روز دیگر برگزار میشود. عجب نمایشی بشود! همهتان انگشتبهدهان خواهید ماند.»
سپهر زد توی ذوق امیرعباس:
«تو همون نقش شاهعباس رو خوب بازی کن، پیشگوی اعظم پیشکشت.»
آقای یاوری سعی کرد جلوِ خندهاش را بگیرد. وانمود کرد سرفهاش گرفته. دستش را گرفت جلوِ دهانش و از سالن بیرون رفت. نیما ته دلش میخواست مثل امیرعباس بتواند تقلید صدا کند یا دستکم بتواند به این خوبی نمایش بدهد. حالا که نمیتوانست این کار را بکند، پس باید راهی پیدا میکرد که در این نمایش شرکت نکند. اصلاً چه میشد اگر به مدرسه نمیرفت؟ به عکس مسجد شیخ لطفاللّه که در پوستر بود، نگاه کرد. توی دلش گفت:
«کاش میشد همراه بابام میرفتم. میتونستم توی ساختن مسجد کمکش کنم.»
قبلاً هم این را کار را کرده بود. پدرش قبلازاینکه برای ساختن مسجد به شهر دیگری برود، روی یک ساختمان چندطبقه کار میکرد. نیما بیشتر وقتها ترجیح میداد بهجای اینکه در کوچه با بچهها بازی کند، در آوردن ماسه و سیمان برای ساختن ملات به پدرش کمک کند. بعضیوقتها هم کنار پدرش میایستاد و آجرها را یکییکی دستش میداد و نگاه میکرد که چطور آجرها را دنبال هم میچیند و بعد با کاردک روی آنها ملات میکشد. کنار هم چیدن آجرها و قطارکردنشان را مثل سیاهمشقنوشتن دوست داشت. نگاهش هنوز به عکس مسجد شیخ لطفاللّه در پوستر بود. آه کشید و فکر کرد اصلاً ایکاش زمان شاهعباس بود.
«شنیدین که آقای یاوری چی گفت؟ هرکسی باید یه قسمت از درس رو بگه.»
نیما از افکارش بیرون آمد و به سپهر نگاه کرد. سپهر با تحکّم گفت:
«با جفتتونم. فهمیدین؟ باید!»
امیرعباس درجا خبردار ایستاد:
«آری وزیر اعظم، کاملاً ملتفت شدیم.»
- دارم جدّی حرف میزنم امیرعباس. تو درمورد این حرف میزنی که دورهٔ صفویه چهجوری روی کار اومد. نیما درمورد زندگی شاهعباس و گذشتهش میگه؛ منم درمورد جنگها و کارهایی که شاهعباس انجام داده میگم.
امیرعباس در لباس شاهانهاش وارفت:
«یهو بگو همهش رو من بگم دیگه!»
و مثل آقای یاوری صدایش را انداخت توی دماغش:
«هدف این نبود.»
- همینکه گفتم.
نیما نمیخواست زیر بار برود. گفت:
«ممممنـ نننن.»
سپهر از کوره در رفت:
«لازم نکرده چیزی بگی.»
و به امیرعباس گفت:
«تو هم اون لباس رو از تنت دربیار. اوّل باید یه فکری برای صحنه بکنیم.»
کلمهها در دهان نیما یخ زد. سرش را انداخت پایین و زل زد به لکهٔ جوهر که بهشکل دایره افتاده بود وسط میدان نقشجهان.
امیرعباس نیما را صدا زد و با خنده گفت:
«هی پسر! حساس نشو.»
و رفت که لباسش را عوض کند. سپهر که از برخوردش پشیمان شده بود، دست گذاشت رو شانهٔ نیما:
«ببین! منظوری نداشتم. فقط خواستم بگم از پسش برمیآی.»
نیما یاد مادرش افتاد که دست میکشید روی سرش و میگفت:
«پسرم دو قلپ بخوری تمومه.»
و آن دمنوشهای تلخ را به خوردش میداد. محکم دست سپهر را پس زد:
«لللازم نکرده ددددلت بسوزه.»
سپهر را هُل داد کنار و گفت:
«اااااصلاً من ننننیستم.»
سپهر شاکی شد:
«نیستی؟ هی کجا! پس پنج نمرهٔ کنفرانس چی میشه؟»
و سدّ راهش شد. نیما با عصبانیت او را از سر راهش کنار زد. یکهو عطسهٔ محکمی کرد. برای یک لحظه چشمهایش بسته شد. امیرعباس را پشت سپهر ندید که میخواست به رختکَن برود. تنهاش محکم به امیرعباس خورد و از هول اینکه پایش به شیشهٔ جوهر نخورد، سکندری رفت و از آن بالا با سر پرت شد پایین. برای چند ثانیه نفسش بالا نیامد. همهچیز دور سرش چرخید. سپهر و امیرعباس را دید که گردنهایشان را مثل منارجنبان بهطرفش دراز کرده بودند. میخواستند دستش را بگیرند و بلندش کنند. انگار زیر یک خروار آجر گیر کرده باشد؛ چسبیده بود به زمین و نمیتوانست از جایش تکان بخورد. خواست چشمهایش را باز نگه دارد. مثل این بود که پشت پلکهایش دوتا کیسهٔ سیمان خالی کرده بودند. برای یکلحظه، پوستر میدان نقشجهان را دید که کنارش افتاده. «سفری به اصفهان» کلمهبهکلمه از پوستر جدا شد و کلمهها همراه سپهر و امیرعباس دور میدان نقشجهان شروع کردند بالزدن. کلمهٔ اصفهان عقب و جلو شد. سپهر و امیرعباس چپ و راست شدند. لکهٔ سیاه، بزرگ و بزرگتر شد و میدان نقشجهان انگار دهان باز کند، ناگهان تمام چیزهایی را که دوروبرش بود، بلعید.