زندانبان
نویسنده: الهام سیدحسینی
نشر صاد
زندانبان
نویسنده: الهام سیدحسینی
نشر صاد
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانهها بسیار خوانی
نظامی
دو نوجوان خوشپوش که برای سنشان خوب قد کشیدهاند، از دستوپای همبازی هشتسالهشان گرفته او را از زمین بلند کردند، توی هوا تاب دادند و با صداهای دورگهشان خندیدند. وانمود میکردند میخواهند پسر را توی جوی آب بیندازند. پسرک درعین ترس با اطمینانی که به دوستانش داشت از ته دل میخندید، گرچه کمی هیجان مثل لرزشی خفیف در صدایش شنیده میشد. تسلیم بود، بااینوجود اندکی مقاومت به خرج میداد و برای خیسنشدن دستوپا میزد.
شکیب از پنجرهٔ باز اتاقش آنها را تماشا میکرد. آن پسر میتوانست او باشد و دو نوجوان؛ همکلاسیهایش، همقطارانش، مافوقهایش. از آن شوخیها بود که همه لااقل یک بار تجربهاش کردهاند. فرقی نمیکرد بهجای کدامیک باشد؛ قربانی یا قربانیکننده. بازی کودکانهای بود که آسیبی به کسی نمیرساند، حدّاکثر لباس پسرک را خیس و گلی میکرد و پیامدش چکی بود که از مادرش میخورد... برعکس زنگ این تلفن که از پس آن، صدای صاف آجودان سرهنگ حکم میکرد:
«فرمودند ساعت یک اینجا باشید.»
خیال میکرد کلّی تا ظهر مانده، عقربههای ساعت دیواری مچش را گرفتند؛ ساعت از دوازده گذشته بود. لباس خاکیرنگش را پوشید، جلوِ آینه خبردار ایستاد. دکمههایش را از بالا به پایین بست و همزمان صورتش را در آینه دید. اوّل سمت راست و بعد سمت چپ، خوب که دقت میکرد هنوز بالای گونهٔ چپش به کبودی میزد، برآمدگی گونهاش را لمس کرد، رعشهای کوتاه از استخوانها گذشت و توی دندانها، گردن و پشتسرش جاری شد. «مردک چه مشت سنگینی داشت.»
دکمههایش را بست. کمربندش را مرتّب کرد و به آراستگیاش چشمک زد. عقربهشمار کمی جابهجا شد. کراوات را دور گردنش انداخت، گره آن را محکم کرد، مثل طنابی دور گردن آن را کمی بیشتر کشید و کمی بیشتر و کمی بیشتر. پوست گردنش درد گرفت. بعد گلویش به خارش افتاد. نفسش تنگ آمد، انگار وزنهای چند کیلویی را به سینهاش میکوبیدند تا اجازهٔ ورود هوا را ندهد، بااینحال بازهم گره را محکمتر کرد. به سرفه افتاد، رنگ صورتش با کبودیِ گونهاش هماهنگ شد. از دور، خیلی دور، صدای تیراندازی آمد. دستش شل شد. صدای دیگری آمد، دستش بیشتر شل شد و باز صدای شلیک گلوله. «مگه مانور برای فردا نبود؟» گره را شل کرد.
ساعت دوازده و ربع بود، هنوز کمی فرصت داشت. وسوسه شد برود جلوِ پنجره تا نمایش بچهها را پی بگیرد؛ پسرها رفته بودند، به جای آنها دو زن تلاش میکردند کالسکهٔ بچهای را از روی دیوارِ برآمدهٔ جوی آب رد کنند. برعکس دو نوجوان و همبازی خردسالشان، زنها را میشناخت؛ همسر و مادر دکتر پایگاه بودند؛ همانکه چند روز قبل، وقتی شکیب با مشت، دهان سرگرد آمریکایی را بست، به طرفداری از مردک با شکیب گلاویز شد و هریک بادمجانی زیر گونهٔ دیگری کاشتند. وقتی تازه آمده بودند خودش مأمور خوشامدگویی به آنها شد، کمک کرد ویلایشان را پیدا کنند و به سلیقهٔ دکتر آفرین گفت. آنموقع به نظرش نرسید زن باردار باشد و طفلی هم بغلش ندید. از اینجا نمیتوانست ببیند آیا کودکی درون کالسکه هست یا نه. پرده را انداخت. جامهدانش را برداشت، گوشهوکنار اتاق را از نظر گذراند، نه! چیزی را فراموش نکرده بود. از در بیرون رفت، آن را قفل نکرد، افسر بعدی که میآمد در این پانسیونِ زشت جاگیر شود، میتوانست کلید را روی در پیدا کند.
شکیب دوستان زیادی نداشت، ازدواج نکرده بود و دور از خانوادهاش زندگی میکرد، ولی برای ترک پایگاه با اینهمه عجله کمی به اعصابش فشار آمد، آن هم بعد از گفتگوی ده دقیقهای که سر میز غذا با سرهنگ داشت با آن سینهٔ مرغ نیمپز، سیبزمینیهای آبپزشدهٔ سفت به همراه برنج ترشیده، و زیر بار سنگینیِ پاکت حکم انتصاب جدیدش. سرهنگ اجازه نمیداد حکم را بخواند و نمیدانست کجا قرار است برود، چرا اینهمه عجله در کار است، چرا تااینحد سرّی است که در تمام طول راه باید چشمانش بسته باشد و کف هلیکوپتر دراز کشیده باشد... .
«مهم نیست ... تو به این بازیها عادت داری.»
خوب که فکر میکرد میدید سرهنگ لای صحبتهایش مطالبی گفت که باید او را سر عقل میآورد تا بفهمد چه آشی برایش پختهاند -خویشتنداری، شجاعت، وفاداری- ولی او فقط سر تکان داد و حتّی وقتی سرهنگ پرسید:
«سؤالی نداری؟»
مثل آدمهای عصاقورتداده شقورقتر نشست و گفت:
«خیر قربان.»
بعد از ناهار هنگام وداع، سرهنگ دست او را که هنوز از مچ درد میکرد دو دستی و نسبتاً محکم گرفت؛ کمی بهسمت گوش چپش خم شد، با صدای مثل همیشه آرام و مطمئن که آنموقع دیگر چندان مطمئن نبود گفت:
«توصیهٔ اکید میکنم فاصلهات رو با همه حفظ کنی... با هیچکی صمیمی نشو، حتّی با زیردستات.»
و وقتی منتظر بودند تا آجودان، کیف سرهنگ را بیاورد ضربهٔ آرامی به شانهٔ شکیب زد و او را مفتخر به شنیدن جملهٔ طنزی کرد با این مضمون که شاید روزی او را هم -نگفت کدام او را- در آن طویله ببیند و خندید. شکیب معنای حرفش را نفهمید. آجودان که آمد پاکتی از کیفش درآورد، آن را به دست شکیب داد و گفت:
«هلیکوپتر منتظره.»
فرصت نشد نامه را بخواند سرهنگ او را بهسمت در هل داد:
«بعداً هرچقدر دلت خواست بخونش ولی حالا باید عجله کنی.»
و باز او را بهسمت در هل داد. البته لطف کرد و آجودانش را فرستاد تا جامهدان شکیب را بیاورد، میخواست مطمئن شود قربانی سوار هلیکوپتر میشود. شکیب سعی کرد از زبان آجودان حرفی بیرون بکشد ولی مردک گوشهایش را پیش سرهنگ جاگذاشته بود و حتّی پلک هم نمیزد. شکیب پاکت را توی دستش بازی میداد. پلهها را بهسرعت پایین آمدند، وارد محوطه شدند تا رسیدن به هلیکوپتر گاهی نامه را نگاه میکرد، نزدیک هلیکوپتر آجودان عقب افتاد.
«این مأموریت توست نه آجودان.»
سرش را بهسمت شیشههای همیشهتمیز پنجرهٔ اتاق سرهنگ برگرداند؛ هنوز داشت نگاه میکرد. دیگر نتوانست مقاومت کند پاکت را باز کرد و همانجا پای هلیکوپتر نامه را خواند؛ خلاصهاش این بود که صبور باش. کاغذ را بااحتیاط تا کرد، آن را توی جیبش گذاشت کنار حکم انتصاب جدیدش که هنوز نخوانده بود، رو بهسمت پنجرهٔ سرهنگ سلام نظامی داد. جامهدانش را برداشت و سوار هلیکوپتر شد.
تخمین میزد پروازشان دو ساعت یا کمی بیشتر طول کشیده است. وقتی هلیکوپتر پایین رفت خلبان گفت؛ میتواند چشمانش را باز کند و بنشیند. کمی طول کشید تا توانست داخل کابین را ببیند. بعد بیرون را نگاه کرد؛ در سمت او فقط بیابان بود آن طرف را دید، باز هم بیابان... کمکخلبان در را باز کرد و از او خواست پیاده شود. پرسید:
«اینجا؟»
کمکخلبان مشغول پایینکشیدن جعبههایی شد که معلوم نبود تویشان چیست، گفت:
«آره.»
و جعبهٔ بزرگی را بلند کرد. شکیب به او کمک کرد تا جعبهها را پایین بگذارد. کمکخلبان آنها را بانظم کنار هم میچید. کارش که تمام شد از دست شکیب گرفت و کمک کرد تا او هم پایین بپرد. شکیب دوروبرش را برانداز کرد؛ آنجا فقط بیابان بود. کویری پر از شن و تلّ ماسه.
«مطمئنی درست اومدیم؟»
کمکخلبان به دوردست اشاره کرد:
«الان از راه میرسند.»
_ کیا؟
_ افرادتون.
با آستین عرق پیشانیاش را خشک کرد:
«باقی راه رو باید پیاده برید.»
_ یعنی چی؟
دستبهکمر شد:
«به دلیل مسائل امنیتی، ما دستور داریم شما رو اینجا پیاده کنیم. همیشه این کار رو میکنیم، فرود نزدیکیهای دوستاق ممنوعه.»
_ چرا ممنوعه؟
کمکخلبان تکرار کرد:
«مسائل امنیتی جناب سروان.»
سلام نظامی داد و سوار هلیکوپتر شد. وقتی شکیب روی زانوهایش نشست تا باد هلیکوپتر اذیتش نکند، دید که خلبان دست راستش را تا گوشهٔ چشم بالا آورد. چند دقیقه بعد هلیکوپتر ناپدید شد. ساعت چهار بود و گرما آزارش میداد جعبهها را رویِهم گذاشت و در سایهٔ آنها نشست.
«مسخرهش رو درآوردن!»
پاکت حکم را به دست گرفت، کجا دیده شده بود روی پاکت حکم با مُهر قرمز بنویسند فوقمحرمانه. هنوز چسب پاکت را باز نکرده بود. «کمکخلبان چی گفت؟ گفت دوستاق.» از تشنگی بعد از آن ناهارِ دلنچسب لبانش ترک خورده و سقف دهانش تلخ شده بود؛
«یعنی توی این جعبهها چیزی برای رفع عطش پیدا میشه؟»
بلند شد و یکی از آنها را باز کرد. جعبه پر از قوطی کنسرو لوبیا بود. رفت سراغ جعبهٔ بعدی، توی اینیکی لباس بود؛ کفش، دمپایی و مگسکش پلاستیکی. جعبهٔ سوم پر از مجلههای تاریخگذشته بود. به جعبهٔ چهارم حملهنکرده، دید سایهای از دور نزدیک میشود. شبیه گاریهای روستایی بود. گاری را قاطری میکشید و مردی سوارش بود. دستش را سایهبان چشمانش کرد و لباس مرد را دید، او عرقگیر سفیدی به تن داشت، کلاه نظامی سرش گذاشته بود و به سرعتِ یک لاکپشت صد کیلویی نزدیک میشد.
ده متر مانده به شکیب، مرد از گاری پیاده شد. چند گام اوّل را بهکُندی برداشت، انگار که برای جلوآمدن تردید دارد، بعد ناگهان قدمهایش را تند کرد خودش را به شکیب رساند، پا کوبید و سلام نظامی داد با آن عرقگیر زرد شده، شلوار از زانو پاره، بند پوتینهای شل. صورتِ آفتابسوخته و چشمان سبزی داشت. قاطر بعد از او رسید. مرد قاطرچی گفت:
«خیلی که معطل نشدید جناب سروان؟»
در قمقمهاش را باز کرده آن را به شکیب تعارف کرد. شکیب قمقمه را گرفت کمی آب خورد. آب گرم بود و بویی شبیه بوی ماهی قرمز میداد. در این فاصله مرد قاطرچی جعبهها را روی گاری بار میزد. بلندکردن بعضی از جعبهها برایش سخت بود اما شکیب از جایش تکان نخورد؛
«مردک میدونه تو این خرابشده چه خبره، میتونست با خودش کمک بیاره.»
کار بارزدن که تمام شد قاطرچی پا کوبید و گفت:
«اجازه هست راه بیافتیم قربان؟»
جایی بین آفتاب و دره و کوه را نشان داد. شکیب جرعهای دیگر آب خورد و خواست راه بیافتد. صدای عرعر الاغ بلند شد. مطمئن بود قاطرچی عمداً کاری کرده تا صدای الاغ دربیاید ولی برنگشت تا او را درحین کار ناشایستش ببیند. بیشتر از نیم ساعت پیادهروی کردند. راهرفتن روی ریگ کار آسانی نبود با هر گام در شن فرو میرفت و با هر جهش به جلو انرژی بیشتری هدر میداد. آفتاب حالا پشت تکّهای ابر پنهان شده بود و کمتر آزارش میداد ولی این باعث نمیشد از خیسی لباسهایش کم شود. بوی عرق بدنش را به خارش انداخته بود و درد مُچش همینطور فیالبداهه یادش میانداخت چند روز پیش بیدلیلی تیمسارپسند، زده توی گوش سرگرد آمریکایی _ مردک به یکی از زیردستان شکیب گفته بود؛ «خوشگلم.» فقط همین نبود، دستش را دور کمرش انداخته و او را بوسیده بود. «چه غلطها!» فقط سعی کرده بود ببوسد و مشت شکیب دهان مردک را دوخته بود به دیوار. درد گونهاش هم یادش میآورد مشتی هم زده توی گوش دکتر که مثلاً میخواسته وساطت بکند و بعد مشتولگد نوش جان کرده، همهٔ اینها توی دورهمی اتّفاق افتاد، توی کافه، توی بار. همه مست بودند، غیر از یک نفر نسناس که گوشهای زیر میز یا پشت پرده مخفی شده بود و فردای آن شب ریزبهریز ماجرا را به مقامات گزارش داد و مقامات از خجالت همه درآمدند از خجالت شکیب بیشتر. باید تنبیهاش را میپذیرفت ولی این زیادهروی بود، او را فرستاده بودند ناکجاآباد. چون با مشت کوبیده بود توی صورت مردک اجنبی.
هرچه جلوتر میرفتند کوه شکیلتر میشد؛ برخلاف کوههایی که او میشناخت اینیکی سنگی بود حتّی به نظر میرسید سنگها را با دست چیدهاند. بعد دهانهٔ غارمانندی دیدند و از آن گذشتند. احساس میکرد علیباباست و دارد وارد غار چهل دزد بغداد میشود.
«این هم از این.»
برخلاف تصوّرش آنتو تاریک نبود، انگار قلهٔ کوه را مثل سر کلّهقندی شکسته و برداشته بودند؛ در دلِ کوه محوطهٔ باز بزرگی بود و دورتادور محوطه، غارهای حجرهمانند کوچکی که با نردههای آهنی شبیه درهای زندان مسدود شده بودند، قرار داشتند. حتّی این غارهای کوچک هم مصنوعی به نظر میرسیدند. از پشت بعضی از نردهها یک جفت چشم او را نگاه میکردند. با دستهای چسبیده به میلههای زندان و دهانهای باز، در سکوت تماشایش میکردند؛ مثل میمونِ سیرک. نمیخواست پا سست کند ولی وسط محوطه ایستاد و نگاهی دورتادوری به محوطه انداخت؛ حدود سی حجره در اندازههای مختلف همگی محصور میان نردههای محافظ، بعضی خالی بعضی در اشغال مستأجرهای کثیف، لباس پاره، با سروصورتهای جنگلی. همینطور دور خودش میچرخید و نگاه میکرد. ناگهان صدای هُش شنید. از چرخیدن ایستاد. همزمان صدای خنده از حجرهها بلند شد. بهسمت قاطرچی برگشت. او افسار قاطر را به دست داشت و بیشتر از شکیب جا خورده بود. زیر نگاه تند و خشمگین رئیس جلو آمد، حجرهای را درست وسط حجرهها نشان داد و گفت:
«دفتر رئیس اونجاست... دفترتون... جناب سروان... قربان.»
باز خبردار ایستاد و سیب گلویش را نشان داد:
«قربان!»