نقطه نقطه خط
نویسنده: علی مفرح
نشرسرای خودنویس
نقطه نقطه خط
نویسنده: علی مفرح
نشرسرای خودنویس
برای
ناگهانیترین برف
روزهای
گرم
سال من!
پینوشت اول: غلطهای املایی و نحوی داستان تعمدی بوده و در خدمت ایجاد لحن و موارد دیگر داستان میباشد!
پینوشت دوم: تمامی عناصر رمان زاییدهٔ ذهن نویسنده است؛ ولی هر زمان متوجه شباهت خصوصیات اخلاقی شخصیتهای داستان با خودتان شدید؛ مطمئن باشید که این داستان، داستان زندگی شماست!
پینوشت سوم: روسری پرچم صلح است میان دو نفر
که سر موی بلند تو گلاویز شدند!
هرچه من خنده دارم از نزدیک
از درون شعرهای من شومند
آن کسانیکه زخم میذارند
مطمئنم به مرگ محکومند!
سبزسبز است در مقابل من
گریههایم به روی این بومند
این درختی که سخت تا خورده
تا کنون خم نخورده بود آسان
نسبتم میرسد به تاریکی!
پس چرا نور را نمییابند؟
سایه افتاده پشت این دیوار
بسکه هر روز عمود میتابند
زرد و رنجورم و پریشانم
ابرها هم سفید و کمآباند!
میشود شانس را معامله کرد
با همین کود پای این گلدان!
تا به کی درد باشد و نفرین؟
تا به کی من فدای آنها شم؟
با همین شعرهای بیهوده
هی نمک روی زخم میپاشم
آخر جوخه مرگ و اعدام است!
میشود آخرین نفر باشم؟
«نوبت من رسیده میدانم
کی وفا داشت این زندانبان؟»
میپرم از درون خواب چرا؟
قرصهایی که بیاثر بودند
دور و اطرافتان چه میبینید؟
دور من گاو و اسب و خر بودند!
واقعاً زندگی نکردم و بس
همه در پیش من تبر بودند
«چون ستونهای برق میمیرم
ریشه دادم درون این سیمان»
قبل خورشید مردهام بهدرک
با سرُمهای زهردرمانی
حسرتی در دلم نمیماند
غیر از اوقات تلخ بارانی!
من که با مرگ سربهسر شدهام
نوشداروی من پشیمانی
سالها قبل دکتر آمد و رفت
قطع امید کرده از درمان... .
دوست دارم باهات صادق باشم؛ چیزی که همیشه سعی کردم باشم و اگه بخوام صادق باشم باید بگم بهوجوداومدن من در قدم اول باعث نارضایتی سه نفر شد!
منی که خبر نداشتم دارم به چه دنیایی وارد میشم، مادرم که جلو آزمایشگاه بیمارستان شکی که به بارداری داشت به یقین تبدیل شده بود و پدرم که روبهروی ورودی بیمارستان تو ماشین سیگار میکشید!
بهوجوداومدن من تقریباً یه غافلگیری بود برای زنوشوهری که برنامهای برای بچهدارشدن نداشتن! شاید بپرسی اینا رو از کجا میدونم. مطمئناً پدر یا مادرم هیچوقت به من نگفتن از بهوجوداومدن من ناراضی بودن و حتی چندباری به فکر کشتن من.
وقتی یه کیوان کوچولو بودم و بیشتر به قورباغهها شباهت داشتم تا آدما،
به سرشونزده ولی وقتی مادرم که اونموقع من مامان صداش میکردم، داشت واسهٔ آرزو توضیح میداد که بابام مجبور شده بعد از بهدنیااومدن من بره زیر تیغ جراحی که دوباره بچهدار نشه، من، داشتم از پشت درِ اتاق به حرفاشون گوش میدادم!
اون شب گریه کردم؛ همینطور شب بعدش و اگه طبق قولی که بهت دادم بخوام باهات صادق باشم، بعد از اون شب تعداد شبهایی که با گریه خوابیدم بیشتر از شبهای عادی و معمولی بود.
اون شب اولینباری بود که فهمیدم، نمیتونم برای سادهترین اتفاقهای زندگیام خودم تصمیم بگیرم! اتفاق سادهای مثل بهدنیااومدنم. فهمیدم که پدر و مادرم از بهوجوداومدن من خوشحال نیستن و دوستدارن تقصیر رو گردن کس دیگهای غیر از خودشون بندازن!
یادمه مادرم میگفت:
«هرچقدر بهش گفتم ملاحظهکن گوش نکرد! این جماعت نر یه جو عقل تو سرشون نیست! به خدا اگه تو این چندسالی که با کمال زندگی کردم، روزی پونصدشیشصدتومن میذاشتم کنار، الان میتونستم ازش طلاق بگیرم!»
آرزو با تعجب گفت:
«طلاق؟ این چهحرفی نازنینخانم!»
مامانم گفت:
«البته هنوزم دیر نشده! یه پسر هست رابطهٔ دوری با ما داره! تقریباً میشه پسر شوهرخواهر عموم... .»
آرزو اومد تو حرف مامانم و گفت:
«یعنی پسرعمهتون دیگه؟»
مامانم گفت:
«نهبابا! میگم رابطهٔ دوری داره تو میگی پسرعمهتون! داشتم میگفتم، پسره وکیله! میگم بیاد تا قرون آخر مهریهم رو از کمال بگیره! پسر خوبی هم هست! چشمپاکه!»
بعد از فالگوشوایسادن و زمانیکه تقریباً هر چیزی که نباید میفهمیدم و فهمیده بودم، اومدم تو اتاقم! اون شب فهمیدم همهٔ خطاها جبرانکردنی نیستن و ممکنه همیشه تبعاتشون همراه آدم باشه. تا آخرعمر و حتی بعدش و اون شب، شبی که به همهٔ اینا تو اتاقخوابم فکر میکردم، فقط هفتسالم بود.
شاید نیم ساعت و شاید چندین روز از شنیدن اون حرفا گذشت تا بالاخره آرزو اومد تو اتاقم. پرستارم بود؛ یه دختری که اونموقع بیستوچهارسالش بود و مامان نزدیک چهل سال. من رو بغل کرد و برای منی که هیچوقت طعم آغوش پدر و مادر رو نچشیده بودم، خیلی دوستداشتنی بود. تنش گرم بود و من مثل پرندهای که سرماخورده باشه خودم رو تو بغلش مچالهکرده بودم و به صدای قلبش گوش میدادم! بهجرئت میتونم بگم تو اونلحظه احساس جاودانگی داشتم و دلم میخواست بچهٔ آرزو باشم، نه کمال و نازنین!
چشمهای آرزو آبی بود و طبق تعریفی که من از رنگ آبی شنیدم، رنگ آبی آرامشبخش و سرد، ولی برای من رنگ چشمهای آرزو سفید بود! یک سفید خیلیخیلی قشنگ و بینظیر. دوستداشتنیتر از هر رنگ سفیدی که تو دنیا وجود داشت!
شاید فهمیده باشی و شاید لازم باشه بهت بگم که من کوررنگی دارم و پدر و مادرم این رو وقتی فهمیدن که من دوسالم بود. درست زمانیکه نمیتونستم رنگ پرتقال و نارنگی رو از هم تشخیص بدم. البته هنوز هم نمیتونم؛ ولی رنگ چشمهای آرزو همیشه برای من قابلتشخیص دادنه! حتی از بین هزارتا رنگ سفید دیگه! خودش بهم میگفت:
«چشمهاش رنگ آسمون و من هروقت به آسمون نگاه میکنم تقریباً همون رنگ سفید رو میبینم!»
اگه قول بدی حسودی نکنی، باید بگم آرزو اولین کسی بود که عاشقش شدم! درسته هفتسالم بود، ولی میدونستم یکی که به من اهمیت میده، من رو میبوسه، بغلم میکنه و وقتی گریه میکنم حواسش به من هست و من رو آروم میکنه، گزینهٔ خوبی برای دوستداشتن و شاید بهتر باشه بگم تو اون شرایط آرزو تنها گزینه برای دوستداشتن بود!
یادم میآد مامانم بعضیوقتا به آرزو میگفت:
«این بچه رو تو لوس کردی! الان توقع داره که من و باباشم همیشه حواسمون بهش باشه.»
آرزو گفت:
«بهنظر من شما هم باید بیشتر واسهٔ کیوان وقت بزارین!»
و مامانم که اصلاً حوصلهٔ اینجور بحثها رو نداشت، گفت:
«وقت ندارم آرزوجان! خودت که داری میبینی وضع زندگی ما چهجوریه.»
دوست دارم این رو بدونی که مامانم برای همهچیز غیر از من وقت داشت! میتونست یک روز کامل با تلفن حرف بزنه یا واسهٔ یک مهمونی معمولی سه ساعت وقت بزاره و لباس انتخاب کنه و تو تمام این لحظات حواسش به این باشه که خدایینکرده بیکار نمونه و مجبور نشه زمان هرچند کوتاهی رو با من قسمت کنه!
یادمه یه روز که طبق عادت آخر ماهها خونهٔ پدربزرگم بودیم و شاید لازم باشه به این نکته تأکید کنم که اونموقع پدربزرگم هنوز نمرده بود، نمیدونم سر چه مسئلهای مامان با من دعواش شد و زد تو گوشم و من خودم رو انداختم پشت پدربزرگم.
پدربزرگم زل زد تو چشمای مامانم و گفت:
«میدونی یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی من چی نازنین؟»
مامانم بدون فکرکردن و خیلی سریع گفت:
«نمیدونم! شما کم اشتباه نکردین تا حالا! یادتونه کمال میخواست واسهٔ فروش زمینای شمال ازتون وکالت بگیره و شما بهش وکالت ندادین و بعدش چی شد؟ زمینها رو مفتمفت از چنگتون درآوردن!»
بابابزرگم اخم کرد و سرش رو به نشانهٔ تأسف تکون داد و گفت:
«الان که فکر میکنم میبینم یکی از بزرگترین اشتباهاتم نبوده، دقیقاً بزرگترین اشتباه زندگی من بوده و اونم اینهکه اسم تو رو نازنین گذاشتم! هیچ شباهتی به اسمی که برات انتخاب کردم نداری و من واقعاً برای انتخاب اشتباهم متأسفم!»
شاید بهتر باشه بیشتر درمورد آرزو توضیح بدم. همیشه دوستش داشتم و عاشقش بودم تااینکه فهمیدم بابام هم دوسش داره و شاید عاشقش باشه! میدونی چرا؟ چون آرزو بیستوچهارسالش بود و مامان نزدیک چهل سال!
یکی از بدترین روزهای زندگیم رو تو همون هفتسالگی تجربه کردم. تو اتاقم روی زمین کنار آرزو نشسته بودم و آرزو داشت برای من کتاب میخوند. روسریش از روی سرش افتاده بود و من داشتم با موهای بلندش بازی میکردم! وقتی درِ اتاق باز شد و چهارچوب در، بابا رو تو خودش قاب کرد، روسری آرزو رو برداشتم و انداختم روی سرش!
آرزو خندید و بابام گفت:
«بزرگ شدی کیوان و چون داری بزرگ میشی باید بهت بگم ما این رسمورسومها رو قبول نداریم! تا حالا کی دیدی کسی تو این خونه حجاب داشته باشه؟»
گفتم:
«ولی آرزو این رسمورسومها رو قبول داره!»
بابام گفت:
«آرزو اگه میخواد اینجا کار کنه، باید اون چیزی رو قبول داشته باشه که من میگم!»
گفتم:
«اگه دوست نداشته باشه چی؟»
خیلی تند و سریع جواب داد:
«یه پرستار دیگه میآد و جای آرزو رو میگیره!»
دوست نداشتم آرزو رو از دست بدم و تمام خواهش و التماسم رو ریختم تو چشمهایم و به آرزو زل زدم! روسریش رو از سرش برداشت و بابام دست من رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد و گفت:
«بیرون باش کیوان! من میخوام با آرزوخانم حرف بزنم!»
رفتم بیرون و چند دقیقهٔ بعد که بابام از اتاق اومد بیرون، آرزو رو دیدم که روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو بغلکرده بود و گریه میکرد!
عصبانی شدم و به بابام گفتم:
«چی بهش گفتی؟»
دستش رو برد بالا و گوشم سوت کشید! بدوناینکه جواب سؤال من رو بده، رفت و وقتی من اومدم تو اتاق، چشمهای آرزو عجیبترین رنگی رو داشت که تاحالا دیده بودم! موهای قشنگش پریشون شده بود و قطرههای اشک بیصدا از چونهش روی زمین میافتاد!
به من نگاه کرد و گفت:
«به خدا اگه بهخاطر تو نبود اینجا نمیموندم! امیدوارم این چیزا رو بفهمی! میفهمی؟»
و من بهش اطمینان دادم که میفهمم!
البته همهچیز همیشه اینجوری باقی نموند و بعداً متوجه شدم که آرزو هم کمکم از پدر من خوشش اومده و دیگه فقط بهخاطر من تو اون خونه رفتوآمد نمیکنه! یادمه یه بار آرزو من رو تو اتاق تنها گذاشت و رفت بیرون. بااینکه به من گفته بود تو اتاق بمونم، ولی دنبالش رفتم و تونستم بشنوم که داشت با پدرم تلفنی صحبت میکرد.
اون شب وقتی بابام اومد خونه و آرزو باهاش صحبت کرد، دوباره کتک خوردم! چون جایی بودم که نباید میبودم و چیزی رو فهمیده بودم که نباید میفهمیدم! وقتی فهمیدم واقعاً برای هیچکس اهمیت ندارم و قراره خودم روی پای خود باشم، هنوز هفتسالم بود و این رو میدونستم که هفتسالههای دیگه خیلی کمتر از من گریه میکنن و احتمالداره خیلی خوشحالتر از من باشن!
باهمهٔ این تفاسیر هنوزم آرزو رو دوست داشتم و بهنظر خودم، حسی که به آرزو داشتم قشنگترین و پاکترین حس دنیا بود! میدونی چرا؟ چون من هفتسالم بود وآرزو بیستوچهارسالش!
کیوان ساکت
۳۱ شهریور
من روز سیام اسفند سال کبیسه بهدنیا اومدم و ادارهٔ ثبتاحوال تاریخ یک فروردین رو بهعنوان روز تولدم در نظر گرفته! پدرم میگفت:
«توی ثبتاحوال بین انتخاب بیست و نه اسفند و یک فروردین بحث بوده و هیچکس به این فکر نکرده که شاید همون سیام اسفند از همه بهتر باشه!»
یادمه وقتی من پنجسالم بود و از بابام پرسیدم، چرا تو شناسنامه همون سی اسفند رو ننوشتن؟
گفت:
«نمیدونم! خدا رو شکر هرجایی که میری یهجوری آدم رو اذیت میکنن!»
مامانم گفت:
«خودت یکی رو انتخاب میکردی و اینجوری کمتر اذیت میشدی!»
و بابام در جوابش گفت:
«نمیشد خانم! اصلاً از من چیزی نپرسیدن، بین خودشون صحبتکردن و از آخر هم مجبور شدم دویست تومن شیرینی بدم به اونی که پشت میز نشسته بود و اونم بالاخره خودنویس رو گذاشت روی شناسنامه و جونکندنی رو کند!»
مامانم گفت:
«یادمه اون روز چقدر من رو معطل کردی! قرار بود برم آرایشگاه ولی بهخاطر اینکه جنابعالی تو ثبتاحوال گیر کرده بودین، اونم بهخاطر این مسئله که هیچ اهمیتی نداشت، به آرایشگاه نرسیدم!»
برام خیلی عجیب بود که چهجوری مامانم قرار آرایشگاهی که ازدستداده بود رو یادش بود ولی خیلیوقتها من رو فراموش میکرد!
میدونی ازاونجایی که من تو یک سال سیصدوشصتوششروزه بهدنیااومدم، بهنظر خودم باید هر سیصد و شصت و شش روز یکسالم بشه و وقتی چهارساله بودم سه روز کوچکتر از اون چیزی بودم که باید باشم و الان که شونزدهسالمه دوازده روز کوچیکترم! نمیدونم متوجه منظورم شدی یا نه؛ ولی امیدوارم حرف من رو بفهمی. میدونی چرا؟ چون وقتی هفتسالم بود و این رو به مامانم گفتم، مادربزرگم که اونجا نشسته بود یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و بهسمتم فوت کرد.
بابام بهم گفت:
«تا کی میخوای با این چرتوپرتگفتنها آبروی ما رو ببری؟»
و مامانم جوریکه من نشنوم به خالهم گفت:
«نمیدونم چیکارش کنم. همهش از همین حرفای عجیب و غریب میزنه. میترسم دیوونهای، چیزی باشه!»
بااینکه مامان آروم صحبت کرده بود تا من متوجهٔ حرفایی که به خالهم میزنه رو نشم، ولی من همه حرفهای اون روز رو شنیدم و هنوز هم هفتسالم بود!
بهنظر من اگه همهٔ انسانهای روی زمین و یکنقطه در نظر بگیریم هر انسانی در اثر برخورد لحظهای خودکار یک نفر با صفحهٔ سفید زندگی بهوجوداومده و این اتفاق گاهی ناگهانی بوده و گاهی شخص اول ساعتها فکرکرده و اون نقطه رو جای درستی روی صفحه گذاشته! بهنظر من وقتی دوتا از این نقطهها به همدیگه حس پیدا میکنن، تبدیل به یک خط میشن و هرچی این حس بیشتر باشه، اون خط طول کمتری داره.
با این تعریف، پدر من برای گذاشتن این نقطه، یعنی من، روی کاغذ، اصلاً برنامهای نداشته و هیچ فکری پشت این کار نبوده و با این کارش علاوهبر سختترشدن زندگی خودش، باعث بهوجوداومدن دعواهای کوچیک و بزرگ شده! دعواهایی که گاهیاوقات به متنفرشدن دو نفر از همدیگه ختم میشد!
یادمه یه روز خالهم به مامانم گفت:
«دختر مریمخانم حامله است و به شوهرش ویار داره! بنده خدا شوهر سه ماهه خونه نرفته و زنش رو ندیده! میگن زنه وقتی شوهرش رو میبینه اونقدر حالش بد میشه که پس میاوفته!»
مامانم با دستش به من اشاره کرد و گفت:
«منم وقتی این رو حامله بودم از کمال بدم میاومد و چشم دیدنش رو نداشتم! البته هنوزم ازش دل خوشی ندارم!»
خالهم گفت:
«تو ویار نداشتی خواهر! چون دلت نمیخواست بچهدار بشی، همهٔ تقصیرهای بارداری رو انداخته بودی گردن کمال و باهاش جروبحث میکردی! این دخترهٔ بدبخت دست خودش نیست، جدیجدی شوهرش رو که میبینه حالش بد میشه!»
و مامانم هنوز هم پدرم رو مقصر میدونه و هرازگاهی باهاش دعوا میکنه!
وقتی هنوز هفتسالم بود اتفاقی متوجه شدم که مادرم از رابطهٔ پنهانی بین پدرم و آرزو خبردار شده و همینجوریکه داد و فریاد میکرد به پدرم گفت:
«تو خیلی هفتخطی کمال!»
بابام گفت:
«چی میگی نازنین؟ من اگه میخواستم با کسی باشم یکی رو انتخاب میکردم که حداقل تو خونهمون رفتوآمد نداشته باشه و همیشه زیر دماغمون نباشه!»
و من ازاونجایی که ارتباط بین آدمها با همدیگه رو یکخط در نظر میگرفتم، باید اعتراف کنم که فکر میکردم بابام با هفت نفر ارتباطداره و اگه بخوام باهات صادق باشم باید بگم تا دو سال بعد که معنی کلمه هفتخط رو فهمیدم، از بابام متنفر بودم و بعد پشیمون شدم!
بعدازاون دعوا دیگه هیچوقت آرزو رو ندیدم. یادمه یه روسری تو اتاق من جا گذاشته بود؛ همون روسری که دیگه تو خونه سرش نمیکرد! وقتی فهمیدم دیگه قرار نیست برگرده، خونمون و نمیتونم روسری رو بهش بدم، رفتم تو حیاط و اون روسری و تمام عشقی که به آرزو داشتم و تمام نامردی پدرم و دعواهای مادرم رو تو باغچه خاک کردم! یه سنگ سفید گذاشتم روی جاییکه روسری رو خاککرده بودم و وقتی بعد از ده دقیقه گریهکردن از روی زمین بلند شدم، دیگه هفتسالم نبود!
آرزو برای من دلیل زندهبودن بود! بهجرئت میتونم بگم بعدازاینکه از خونهمون رفت، چندباری به خودکشی فکر کردم؛ ولی هیچوقت جرئت انجامدادنش رو نداشتم! تا دو سال بعد هم دنبال روشهای بدون درد و صددرصد موفقیتآمیز خودکشی میگشتم تااینکه خاطرات آرزو کمرنگ و کمرنگتر شد و از آرزو یه تندیس گوشهٔ حافظهٔ بلندمدتم باقی موند! تندیسی که این روزها خاک گرفتهتر از هر زمان دیگهای بهنظر میرسه و منتظر منه، تا با یه دستمال لطیف، گردوخاکش رو پاک کنم!
میدونی چرا اینا رو برای تو مینویسم؟ چون من رو دوست داری و به من حس اعتمادبهنفس میدی و شاید یهروزی بخوای با من زندگی کنی! پس باید بدونی چه آدمی رو دوست داری؛ به چه آدمی فکر میکنی و قراره با چه آدمی زندگی کنی!
برای تو
کیوان ساکت
۱۳ مهر