پشت دروازههای برزخ
نویسنده: محمد بلوچی
نشرسرای خودنویس
پشت دروازههای برزخ
نویسنده: محمد بلوچی
نشرسرای خودنویس
و در پیشاپیش آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته میشوند.
(مؤمنون، ۱۰۰)
یک سالی میشد که رام به چیزی جز مرگ فکر نکرده بود. روزهای فرد، آن را در آمبولانس از نزدیک مشاهده میکرد. روزهای زوج با مردهها گفتوگو میکرد. شبها هم صدای بالزدن آرام و آهستهاش را در سکوت خانه و خوابهایش میشنید. او در برزخی از زندگی و مرگ غوطهور بود. گاهیاوقات به شک میافتاد که آیا زنده است یا مرده! آیا انتخاب درستی کرده بود که وارد این شغل شده بود؟ کاری که باید با مردهها سروکلّه زد و حرف تحویلشان داد و حرف ازشان شنید.
با صدای زنگ از خواب بیدار شد. همینکه خواست از روی تخت بلند شود، به یاد خوابی افتاد که دیشب دیده بود:
چشمان رام به سایههایی افتاد که پیش پاهایش دراز شده بودند. سایهها ادامه پیدا میکرد و تبدیل به دیواری میشد که شهر ایسات را در تاریکی فرو میبرد. دستش را بهسمت دیوار دراز کرد. دیواری که بین او و روشنایی فاصله میانداخت. پشت آن پناه گرفت و به خودش که در هوا، بالای ساعت بزرگ شهر ایستاده بود، خیره شد. رشتههایی نازک و نقرهای از پاهای لخت او بیرون زده بود و در هوا تاب میخورد.
رام از آن بالا داشت به خانهای سهطبقه نگاه میکرد. از پنجرهٔ یکی از اتاقهای آن ساختمان، ذرّاتی را میدید که مثل گرد و غبار در هوا موج میزدند. ملغمهای از تصاویر گوناگون، فضای سیاهوسفید اتاق را رنگی میکرد. تاب، سرسره، درخت و اسب تکشاخ چوبی جایشان را با کتابها و حرفهایی که معلوم نبود از کجا میآمدند و به کجا میرفتند عوض میکردند. در اتاق دو کودک باهم درگیر شده بودند. دعوای دو کودک تا لبهٔ پنجره ادامه یافت و یکی از آنها پرت شد پایین. ناگهان رشتههای نقرهای رام که در هوا شل و آویزان غوطهور بودند؛ سفت شدند و او را بهسمت بیمارستان بزرگ شهر کشیدند. همانطور که داشت با سرعت به سقف بیمارستان نزدیک میشد، از خواب پرید.
در یک ماه گذشته این خواب را چندین بار دیده بود. معنایش را متوجه نمیشد و وقتی میخواست آن را برای کسی تعریف کند از یادش میرفت.
بالای چشمانش را با انگشت شست خاراند. بلند شد و کارهایی را که هر روز مثل یک آیین بهجا میآورد، انجام داد. پنجرهٔ اتاق را باز کرد. فرقی نمیکرد که از آسمان آتش ببارد یا گلولههای برف راهشان را کج کنند و داخل اتاق بریزند. او باور داشت با این کار میتواند بوی ماندهٔ مرگ را از خودش، خانه و خوابهایش دور کند. مسواک زد. چند حرکت کششی انجام داد؛ دستها بالا، چپ، راست، جلو و در آخر چند نفس عمیق. روی تنهاصندلی اتاقش نشست. پاهایش را دراز کرد روی تخت و دستهایش را عقب سرش در هم چفت کرد. منتظر شد. قبل از بالاآمدن خورشید از آسمانخراش روبهرویش، چند تصویر متحرّک دید.
تصاویر یا نوشتههایی بودند که در هوا دُور هم میچرخیدند یا آدمهایی که از نور درست شده بودند. هرکدام چیزی را تبلیغ میکردند. پسر یازدهسالهای که از خطّ باریک سبزی تشکیل شده بود با توپ روپایی میزد. بهترین کفش شهر را ازنظر خودش معرّفی میکرد. تصویر رنگی دیگری که عمق بیشتری داشت و در ۳۶۰ درجه قابلدیدن بود، چند نقاشی انتزاعی از کاندینسکی را معرّفی میکرد: «اگر اعتمادبهنفس کمی دارید، روزی چند ثانیه به خطوط قرمز این نقاشی نگاه کنید.»
رام چیزی از خطوط درهموبرهمش سر درنیاورد. نوشتههایی به زبان عربی، انگلیسی، فرانسوی و چینی روی دیوارها راه میرفتند و هرکدام چیزی را در چشم او فرو میکردند؛ خبر-تبلیغهای بیستوچهارساعته.
حواسش را جمع کرد و به اوّلین پرتوِ خورشید که از قاب پنجرهٔ اتاقش شروع به دمیدن گرفت نگاه کرد. نور، شهر ایسات را روشن کرد. از روی شکمش بالا آمد و کمکم به چشمهایش رسید. خطّ نور را با دقّت دنبال کرد. بعد از چند ثانیه با غول نورانی چشمدرچشم شد. آنوقت بلند شد و بعد از خوردن صبحانه لباسش را پوشید؛ کاپشن سیاهرنگ، پیراهن سفید در زیرش و شلوار پارچهای سیاه؛ یک لباس ساده برای گفتوگو در برزخ. یک کلاه نقابدار پارچهای هم داشت که یا در دستش بود یا روی سرش یا توی جیبش.
امروز نوبت آبدادن به گیاهش بود. یک شاخه گل رُزِت. سه روز یک بار به گل سرخرنگش آب میداد که یکی از دلخوشیهایش در این دنیا بود. دلخوشی دیگرش که او را به واقعیت بند میکرد خواهرش، هورام بود.
درِ اتاق هورام را باز کرد. روشنایی صبح خطوط بدنش را سایهروشن انداخته بود. دست راستش روی شکم بزرگش قرار داشت. دست دیگرش را حائلی بین خود و نور کرده بود. پوستش مهتابیرنگ بود و موهایش بلند. بااینکه هورام سه دقیقه از او بزرگتر بود، تنها شباهت آنها ابروهای کشیده و خال زیر چشمشان بود. نزدیک به یک ماه دیگر بچهاش به دنیا میآمد. با این فکر، اندوهی همراه با اضطراب، نفسکشیدن رام را به شماره انداخت. با خود فکر کرد تاحالا چند جنین را به بیمارستان انتقال داده؟ شروع کرد با انگشتانش شمردن که صدای خوابآلود خواهرش را شنید:
«چی داری میشماری؟»
هورام پلکهایش را محکم به هم فشار داد. رام اخمهایش را باز کرد و جواب داد:
«عه، هیچچی، داشتم میشمردم چند روز دیگه بچه به دنیا میآد.»
گوشههای لب هورام به خنده باز شد:
«دیرت نشه؟»
- نه! میرسم. صبحونه برات گذاشتم.
- امروز باید با چند «نفر» صحبت کنی؟
- به نظرت این درسته که واحد شمارش مردهها رو هم «نفر» حساب کنیم؟
هورام نشست. موهایش را کنار زد و دستش را زیر شکمش گذاشت. انگار با این کار وزن بچه کمتر میشد:
«اگر زندهها با نفر حساب بشن، مردهها چون روحشون زنده است پس با روح حساب کنیم. ها؟»
- شاید. هورام داستان امروزم رو بگو که میخوام برم.
موهایش را بالای سرش گره زد. دست رام را گرفت و روی شکمش گذاشت و گفت:
«تولد، مادر، دایی.»
رام جواب داد:
«یا اینطوری مثلاً، تاریکی، روشنایی، تاریکی.»
رام قبل از خارجشدن از خانه، روبهروی «صفحهٔ نَماگر زندگی» ایستاد. صفحهٔ مستطیلشکل آبی درخشانی که کنار آیفون نصب میشد. بعد از جنگ صدویکروزه، دولت استفاده از آن را برای همهٔ افراد اجباری کرده بود. صدای زنی جوان از دستگاه بلند شد. با خوشحالی مادری که انگار بعد از چند هفته بچهاش را میبیند، گفت:
«سلام رام!»
- سلام حورسا.
- چشمت رو مقابل چشمم قرار بده؛ دستت رو در دستم.
چشمانش را نزدیک صفحه برد و دستانش را دو طرف صفحه گذاشت. صدای ویزی را به مدت چند ثانیه شنید. صدا گفت:
«خب، حالا برگرد عقب.»
خطوط سفیدی در یکآن روی صفحه نمایان شد. ساعت ۷: ۲۰ در بالای صفحه قرار داشت. کنارش تاریخ آن روز نوشته شد: ۲۰۶۳/۱۱/۱۱. رام آزادفر، سیوسهساله، قد ۱۷۸ سانتیمتر، مجرد. رام قلبش را مشاهده کرد که میتپید. اعداد فشار خون را نگاه کرد. همهٔ نشانههای دیگر از قند تا پلاکتهای خون، شکل و شمایل مغزش و چیزهای دیگر روی صفحه ریخته بود. توجهش به تعداد خوابهای دیدهشده جلب شده. دیشب چهار خواب دیده بود با موضوعات غذا، عشق، خودکشی و مرگ. زیر لب گفت پس خواب اون دوتا بچه چی؟ صدا گفت:
«رام امروز باید قرص فولنوبیل رو بخوری. لطفاً برو بخور و دوباره مقابل من بایست.»
رام دستانش را به کمر زد و سر شوخی را برداشت:
«اگه نخورم چی؟»
- میخوری رام، میخوری! برای سلامتیت خوبه.
صدای خواهرش را از توی آشپزخانه شنید که داشت صبحانه میخورد:
«حورسا بهتره بگی اگه نخوره تو خیابون جلوش رو میگیرن و بهزور بهش میدن.»
دستانش را انداخت و بهطرف آشپزخانه رفت:
«آخه تا کِی باید این قرص رو بخوریم؟»
حورسا گفت:
«هر سه ماه یک بار، تو که باید بهتر از همه بدونی.»
هورام گفت:
«احتمالاً تا وقتی بمیریم و یکی مثل خودت بیاد تا باهامون صحبت کنه. حالا خوبه یه قرصه دیگه.»
وقتی رام درِ خانه را باز کرد مثل همیشه دوست داشت از پلّهها پایین برود. او دوست داشت تاجاییکه ممکن است از بالابر مغناطیسی استفاده نکند. برایش بینهایت لذّت داشت کاری انجام دهد که نیاز به تحرّک داشته باشد و برای آن زمان صرف کند.
«دوست دارم خودم شیشهها رو پاک کنم.»
- چرا آخه؟ این کارا برا یه قرن پیشه. تازه این ماشینها با اون بیلبیلکاشون همهجا رو برق میندازن. بعد از دو بار شستن، بار سومش رایگانه.
- چون وقتی از اینا استفاده میکنم مطمئن میشم دارم یه کار واقعی انجام میدم.
رام پلّهها را دوتایکی پایین آمد. هوا آفتابی بود. خورشید دور به نظر میرسید. نوری دلگیر روی آسفالتهای کف خیابان پهن شده بود. رویش را برگرداند و به ساختمان هفتطبقه نگاهی انداخت. آنها در طبقهٔ چهارم ساکن بودند. سه طبقهٔ بالا و سه طبقهٔ پایین خالی از سکنه بود. سالها بود که منتظر همسایهٔ جدید مانده بودند؛ ولی بهجز نور رنگپریدهٔ خورشید و هوای حبسشده چیز دیگری پا به آن خانهها نگذاشته بود.
تا محل کار رام بیشتر از پانزده دقیقه پیادهروی فاصله نبود. وقتی ازسر کوچه پیچید و وارد پیادهروِ خیابان اصلی شد، احساس کرد موجی از رنگ و انرژی از چشمان قهوهای و موهای کوتاه سیاهش عبور میکند. آدمی از جنس اشعهٔ زردرنگی دنبال او دوید. صدایی از خود بیرون داد که نه لحن داشت و نه لهجه. مرد زرد جزء اوّلین کسانی بود که هر روز میدیدش. او برای رام دیگر یک خبر-تبلیغ صرف بهحساب نمیآمد.
«قربان عود رز و لیمو برای تمرکزتان خوب است.»
- تمرکزم طوریش نیست.
- اگر خواب خوبی ندارید عود کمیاب اسطوقدوس عالی جواب میدهد.
- نه! ممنونم.
مرد زرد عطرهای مختلفی را توی هوا میپاشید. رام دودهای مختلفی را دید که هرکدام شکل خاص خود را داشتند. لیمو، دودهای حلقهای داشت. رُز، پیچوواپیچ میخورد و بالای سرش محو میشد.
- اگه سیگار میکشید عود گل نرگس را پیشنهاد میدهم.
رام ایستاد و پرسید:
«چند؟»
- میشود یک اِرانیکو. قابل ندارد دوست من.
انگشتش را روی انگشت مرد گذاشت و با دست دیگرش روی صفحهای که ظاهر شده بود چند عدد را وارد کرد.
«از خرید شما متشکرم.»
چند قدم بیشتر از مرد زرد دور نشده بود که برگشت و پرسید:
«عودی نداری که بتونه برامون تصمیم بگیره؟»
مرد گفت:
«متوجه نشدم دوست من؟»
- هیچچی.
به آسمان نگاهی انداخت تا بتواند خورشید را دوباره ببیند؛ ولی امکانش نبود. بهجای خورشید، آسمانخراشهای اطرافش را از نظر گذراند. ماشینها شهر را از بوق و دود خفه کرده بودند. به کیسههای زبالهٔ جمعشده کنار خیابان نگاه کرد. چند سگ و گربه بعضی از آنها را دریده بودند. رام فکر کرد لابد آشغالخورها دیرتر گرسنهشون شده که هنوز سر کار نیومدن. مردم تند و سریع از کنار او رد میشدند. هرکس بهنوعی یا با اعداد درگیر بود یا با نوشتهها. صفر و یکهایی از دنیای کامپیوترها که تا محل کار، دست از سرشان برنمیداشتند؛ صفر و یکهایی در مقیاس بینهایت.
سمت چپ ایستگاه فوریتهای پزشکی ایسات، پایگاه آتشنشانی قرار داشت. آندست خیابان خودروهای جدید پلیس روی بام یا در حال فرود بودند یا پرواز. ماشینهای جدید به تعداد دوازدهتا و بهتازگی از سرزمینهای غرب وارد شده بودند. رام صدای دختربچهای را شنید که کنار پدرش گوشهٔ پیادهرو ایستاده بود:
«بابا! ماشین پلیسا از کجا یاد گرفتن پرواز کنن؟»
پدر دست دخترش را فشرد و خندید:
«شاید بهشون یاد دادن واقعاً.»
- چرا کسی به ما یاد نمیده پرواز کنیم؟
- چون روی ما نمیتونن بال سوار کنن.
محل کار رام در روزهای فرد پشت ساختمان اورژانس بود؛ اما همیشه دوست داشت اوّل صبح سری هم به داخل ساختمان اُپراتورها بزند. ماشینهای آمبولانس دو طرف ورودی بهصف شده بودند. از تمیزی برق میزدند. کاپوت یکی از آمبولانسها باز بود. هیکلی لاغر به موتور چسبیده بود و داشت به سیمها ور میرفت.
«آخه کی به تو گفته که مکانیکم هستی؟»
اَدهم با دهان پُر جواب داد:
«بَه رام! راستش رو بخوای مادربزرگم!»
رام خندید و گفت:
«خوبه این مادربزرگت هست که تواناییهات رو بهت یادآوری کنه.»
دهان ادهم از جنبیدن ایستاد. دستمال سیاه و قرمزی را بیرون آورد و ریش پُرپشتش را با آن پاک کرد. به غذایش گازی زد و ادامه داد:
«بیا باباقانوش بزن. از دیشب مونده.»
- صبحونه خوردم.
- اوووم... راستش رو بخوای مزهش معرکهست. بیا یه لقمه، نخوردی از دستت رفته، اوووم، غذای اصل البینائه.
طوری بااشتها غذا میخورد انگار آخرین غذای عمرش را دارد میخورد.
«امشبو یادت نره. ساعت هشت میبینمت. هورام قراره کلّی غذا سفارش بده.»
ادهم دستش را روی شکمش مالید و انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت:
«آها، امروز هم بازدید دارید.»
- باشه، سیستم شناور ماشین رو چک کن.
- باشه، برزخ خوش بگذره.
رام وقتی وارد ساختمان اپراتورها شد کسی را که میخواست ببیند پیدا نکرد: رایکا.
اتاق دایرهوار طراحی شده بود. ردیفهایی طولانی از صفحههای نمایش به شکل اریب در صفوف مجزا از هم قرار گرفته بودند. وسط دایره چهارراهی درست شده بود برای عبور و مرور. هرکدام از زنها روی هوا داشتند دکمههایی را فشار میدادند یا دستوراتی را ارسال میکردند. هیچکس کوچکترین توجهی به اطرافش نداشت. رنگهای مختلفی که از الایدیها به بیرون میپاشید، صورتها را نقاشی میکرد. از بالا به نظر میرسید یک عده دارند حرکات نمایشی یا ریتمیک انجام میدهند و خود را برای اجرای تئاتر آماده میکنند.
«لطفاً آرومتر صحبت کنید متوجه بشم چی میگید.»
- خب میخوام تا قبل از اومدن نیروها راهنماییتون کنم.
- خیابان هفتادوپنج، احتمال سکتهٔ مغزی ۷۰ درصد.
رام به ردیف سوم، صندلی پنجم رسید. به دو طرفش نگاهی انداخت؛ بازهم رایکا را ندید. ادهم گفت:
«امروز بازدیده شاید بهخاطر همین خواستنش.»
روبهرویش دری مثل درِ پشتسرش قرار داشت. خارج شد. هوای خفه دوباره وارد بینیاش شد. از فضای باز بین ساختمان اپراتورها و ساختمان اتّصال عبور کرد. روی دیوار آن، چهرهٔ زنی بشّاش با موهای سرخ و ابروهای کشیده مدام چند جمله را تکرار میکرد. در انتها لبخندی هم تحویل مخاطبش میداد. سیصد و پنجاه و نه لبخند مختلف، چهارصد و دو حرکت ابروی متفاوت برای افراد گوناگون.
حتّی بعد از مرگ هم با عزیزانتان در ارتباط باشید.
جمله محو شد و جملهٔ دیگری جایش را گرفت.
فقط با پرداخت هزار اِرانیکو، عزیز ازدسترفته را بعد از مرگ، از تنهایی دربیاورید.
پا به ساختمان اتّصال گذاشت. آن مکان از سنگهای سفید شیری درست شده بود؛ یک طبقه روی زمین، هفت طبقه زیرِ زمین. یک نفر نیروی امنیتی با لباسی به رنگ زغال، شقّورق دم ورودی ایستاده بود. در بین آنهمه سفیدی او به یک خطّ پهن سیاه میمانست. طوری در لباس پیچیده شده بود که رام نمیتوانست تشخیص دهد زیر آنهمه لباس آیا یک آدم مخفی شده است یا چیز دیگری. نگهبان بدون ردّوبدلکردن کلامی جلوِ در ایستاد. کف دستش را از سرتاپا بالا و پایین برد. نور قرمزی از دستکشش بیرون میتابید. وقتی بازرسی انجام شد، نور به سبز تغییر رنگ داد.
کف تالار ورودی با سرامیک سفید یکدستی فرش شده بود. پذیرش مردی بود میانهسال با ریش بزی حناییرنگ و چشمانی زاغ. یادداشتهای مربوط به حرفهای اعضای خانوادهٔ بهمنمنش و همینطور سؤالهایی که میبایست از او میپرسید را به دستش داد و گفت:
«اتاق ۱۱۱.»
رام شروع کرد به خواندن متنها وسؤالها و همزمان صحبتش با ادهم را به خاطر آورد.
«ادهم! یه حس بدی دارم.»
- چرا؟
- تاحالا نعش یه اعدامی رو دنبال خودمون نکشیده بودیم که الان داریم میکشیم.
- چه فرقی میکنه؟ تازه اینکه قاتلم هست.
- از کجا میدونی قتل انجام داده؟
- به من و تو چه ربطی داره؟
- نمیدونم چطوری باید باهاش روبهرو بشم.
- اینم یکی مثل بقیه.
- بدیش اینه که خونوادهش هیچوقت قرار نیست از این گفتوگوی برزخی اطلاعی داشته باشن.
-یعنی چی؟
- چون بچه و زنش رو آتیش زده.
-خب این قتله دیگه. برای کی میخوای صداش رو ضبط کنی پس؟
- برادرش.
- با بچه و زنش هم میتونی ارتباط برقرار کنی؟
- نه دیگه! قبل از مرگ باهاشون اتّصال اوّلیه نداشتم.
شب قبل از مراسم اعدام به رام گفته شده بود که برای اتّصال اوّلیه با او در زندان حاضر باشد. فردایش او و ادهم جنازه را تا منطقهٔ دفن رسانده بودند.
رام راهش را بهسمت زیرزمین کج کرد و وارد اوّلین راهرو شد. ده اتاق در آن قرار داشت. در مجموع هفتاد اتاق در این هفت طبقه درست شده بود. پایش را که داخل گذاشت، همهجا با نور سفیدی روشن شد.
وارد اتاق ۱۱۱ شد. مکانی بود لوزیشکل با دیوارها محدّب. مثل یک تخممرغ به نظر میرسید. روبهروی درِ ورودی دیواری از جنس شیشه قرار داشت. وسط اتاق تختی کار گذاشته شده بود. تخت یک قوس در وسطش داشت. جاییکه سر روی آن قرار میگرفت بالاتر از جای پاها بود. در بالای تخت بیست و چهار سیم از سقف آویزان بود؛ الکترودهایی به رنگ آبی، قرمز، سبز و سفید.
کنار تخت یک دستگاه عظیمالجثّه به شکل درخت قرار داشت. از ساقهٔ آن، نمایشگرهای مختلفی بیرون زده بود؛ هشت شاخه، هشت نمایشگر. در بالاترین نقطهٔ دستگاه، دوربینِ گرد ماکروسکوپی بهاندازهٔ توپ فوتبال قرار داشت. چیزی شبیه به سر انسان بود. سر انگار برای آن تنه، سنگین بود و روی بدنش لق میزد و مثل آدمیزاد سرش را اینطرف و آنطرف میچرخاند.
رام عادت داشت کفشهایش را دربیاورد. قبلازاینکه دراز بکشد دوباره نگاهی به متنها انداخت. سرش را در جای مخصوص تخت گذاشت. حرزی را که همیشه دُور گردنش میانداخت محکم توی مشتش فشرد.
کلّهٔ بزرگ به صورت او نزدیک شد. بااینکه هیچچیزی روی دوربین دیده نمیشد، به نظرش میرسید که چشم و دهانی مخفی از دل آن سیاهی به او زل زده است. رام چهرهٔ خودش را در آن دید. یکلحظه فکر کرد دارد به او لبخند میزند. به این فکر افتاد اگر این دستگاه میتوانست راه برود و درستوحسابی حرف بزند تبدیل به یک دوست خوب میشد.
«لطفاً به راست بچرخ.»
صدایش خشخش دلنشینی داشت؛ مثل صدای جرقههای سوختن چوب در شومینه. زمختی صدای مکانیکیاش را با لحنی مؤدّبانه جبران میکرد. یکی از شاخهها که سرش سوزنی ریز و باریک داشت در قسمت عقب گردن رام فرو رفت. بعد از یکلحظه درخت گفت:
«آفرین! قبلاً اتّصال اوّلیه بهخوبی شکل گرفته.»
سوزن بیرون آمد. درخت دادهها را به شش مخزن مکعبیشکل که بین تخت و دیوار شیشهای قرار داشت، منتقل کرد. مخازن با رشتهسیمهایی به دیوار شیشهای وصل بودند.
«آمادهای؟»
رام با صدای کشداری گفت: