در هرم هوای هترا

تنیظیمات

 

در هُرم هوای هَترا

نویسنده: مرتضی ترقی

نشر صاد

برای ایران بزرگم با همهٔ رازهایش

در جای‌جای خیمه‌گاه، مشعل‌های بزرگ زبانه می‌کشند. حتّی یکی‌شان هم برای ما کافی است. حالا بوی گند دهان تریانوس را که انگار ویسکی جانی واکر خورده است، حس می‌کنیم. این‌ها چقدر مردم بیچاره را برای یک ته‌استکان عرق کشمکش، به صلابه کشیدند و چه شلّاق‌ها بر گردهٔ ایشان زدند؛ آن‌وقت خودشان... به سرداران می‌نگریم. به عبدالرّحمن و حتّی به گرگ پیر رومی. همه چشم به ما دوخته‌اند. چه چشم‌دوختنی. پشت‌سرمان را نگاه می‌کنیم. زبانه می‌کشد مشعلی. شعله می‌کشیم ما. آتش می‌زنیم. آتش می‌شویم. ریموت کمربند را فشار می‌دهیم. تریانوس را در آغوش می‌کشیم. می‌سوزد. عبدالرّحمن زغال می‌شود. خیمه آتش می‌گیرد. سرداران از هرسو فرار می‌کنند. ستون اتاق فرو می‌ریزد. مبل‌های زمخت عربی، خرد می‌شوند؛ مانند استخوان‌های نمایندهٔ ابوبکر بغدادی. دیرک میان خیمه‌گاه فرو می‌افتد. سرداران، درمیان پارچه‌های زمخت خیمه‌گاه به خود می‌پیچند. بدن‌هایمان آن‌قدر روغن سیاه بدبو دارد که برای همه‌شان کافی باشد. عبدالرّحمن خاکستر می‌شود؛ تریانوس، زغال... ولی ما هزار تکّه می‌شویم. مثل آینهٔ شکستهٔ اتاق‌خواب ناجیه در هترا. حالا هر تکّهٔ ما برای خودش یک ناجیه است. یک نوش‌آذر و حتّی شاید یک نازمیرا. ما می‌سوزیم. ما کباب می‌شویم؛ اما باز هزار تکّه می‌شویم. هزار تکّه شدیم. هزار تکّه بودیم. هزاران سال است که هزار هزار شده‌ایم... .

یکم

لطفاً کاری نکن که باز مجبور شوم برایت آسمان‌وریسمان ببافم... چه می‌دانم. احتمالاً ذائقه‌اش تغییر کرده. عبدالرّحمن، پیش‌ازاین آدم نمی‌خورد. هزار غلط دیگر می‌کرد؛ اما علاقه‌ای به گوشت انسان نداشت. مخصوصاً اگر از کافرستان روس آمده بودند... .

بوی کباب، شامه‌ام را پر کرده. کباب گوشت... . فکر نمی‌کنم تو دوست داشته باشی روزی این لقمه را به دهان بگذاری... . خدا را شکر؛ خدا را صدهزار مرتبه شکر که اینجا نیستی. اینجا نیستی که ببینی. ولی من هستم؛ هستم و می‌بینم. می‌بینم و می‌شنوم؛ چون اینجا هستم. مجبورم. آری مجبورم. مجبورم چون اینجا هستم. من ناچارم بوی گوشت برادرانم را حس کنم. ناچارم طعم گس استخوان‌های سوختهٔ خواهرانم را بچشم. ناچارم، چون با اجبار و اکراه آمده‌ام. مجبورم؛ این را می‌فهمی؟ مجبورم؛ چون اینجا هستم. کمی دورتر از تو و شاید کمی نزدیک‌تر به خدا.

این‌ها را چگونه به مسعود بگویم؟ چگونه؟ نه. شاید این‌طور بهتر باشد:

دیشب دوباره عبدالرّحمن ضیافت به پا کرده بود. می‌برید و کباب می‌کرد. گفتم بودم که. کی گفته بودم؟ اصلاً گفته بودم؟ شاید به خودم گفته باشم. شاید عبدالرّحمن ناپرهیزی کرده. آخر با این وصفی که از او شنیده‌ام، هیچ‌وقت علاقه‌ای به گوشت خبرنگار روس نداشته. ناراحت نشو مسعودجان. من، به مسلخ آن‌ها نرفتم. یعنی اصلاً در این ده روزه که به اینجا آمده‌ام، جایی غیر از کنج خانه نبوده‌ام. راستش خودم را اینجا زندانی کرده‌ام. دیگر نه توانی داشتم که پایم را بیرون بگذارم و نه حسی که با حامد بجنگم. خودم را مچاله کرده‌ام گوشهٔ این اتاق و اگر آن عکس دلبرانه‌ات در کنار حافظیه نباشد... حتماً می‌دانی کدام عکس را می‌گویم. من هم بودم کنارت. اما نه کنار کنارت. شاید چند متر آن‌سوتر. آخرین سفر پیش از در کنارهم‌بودن‌هایمان. البته بازهم نه کنار کنار. بلکه کمی کنارتر. مثل حالا... .

«خانم حسنی. می‌تونم ازتون خواهش کنم یه عکس با هم بگیریم؟»

- که چه شود؟ وجاهتی نداره که یک زن و مرد غریبه، باهم تو یک قاب باشن.

- غریبه که نیستیم.

- جسارتاً شما برادر من، پسرخالهٔ من یا کس‌وکار منید که...؟

- سوءتفاهم نشه. ما هم‌کلاسی هستیم... اما اگر دوست ندارید، باشه. اجباری نیست.... پس لااقل بذارید یه عکس از خودتون بگیرم...

- آقای قوامی. دلیلی برای این کار نمی‌بینم. لطفاً حدّ خودتون رو بشناسید.

- باشه. باشه. تو رو خدا عصبانی نشید. پس اگه زحمتتون نیست، یه عکس از خودم بگیرید.

- برادر من. به جز من و شما، سی نفر دیگه از بچه‌های کلاس خودمون الان اینجا هستن. غیر از اون، این‌همه آدم الان توی حافظیه است. بدید یکی از اون‌ها ازتون عکس بگیره.

- آخه شما خبرنگارید. قاب رو بهتر می‌شناسید... همین‌الان داشتید از قاب صحبت می‌کردید... یادتون رفت؟

ای مسعود. مسعود، مسعود، واقعاً اگر نبود این عکس روی آینهٔ گچ‌بری شدهٔ داخل دیوار، مطمئن باش حتماً کارم تابه‌حال ساخته شده بود. در ضمن، من هرچه را که برایت گفتم، از قول اوست. همهٔ این قصّه‌ها را این راوی نامعتبر برایم تعریف می‌کند. مسلخ را هم او به من گفته. حامد. می‌دانم که حالا داری زیر لب غر می‌زنی، اما چاره‌ای ندارم. چه باید می‌کردم؟ بعدازاین چه باید بکنم؟ گفتم که ناچارم... .

بهشت و جهنّمش را نمی‌دانم؛ راست و غلطش را هم. تنها این را می‌دانم که وسط برزخم. فراموش نکن، کافی‌شاپ دوست‌داشتنی‌مان در چهارراه ولیعصر که نیستم. من درست در وسط هترا یا به‌قول خود عرب‌ها الحضر هستم.

سرم بدجوری تیر می‌کشد. دیگر ادامه نمی‌دهم. دقیقاً با که ادامه نمی‌دهم و با چه؟ این را هم نمی‌دانم... فقط می‌دانم که نباید این‌ها را به مسعود بگویم. دست‌کم حالا.

چشمانم در اطراف به خون نشسته؛ مثل مسلخ عبدالرّحمن. صفحهٔ مانیتور لپ‌تاپم گواه چشمان خون‌آلودم است. اما مگر به‌راستی، چشمان من بر روی صفحهٔ روشن لپ‌تاپم هویداست؟ شاید باشد... لپ‌تاپ را می‌بندم. فکر کنم دارم از دست چشمان خودم فرار می‌کنم. سرم را روی میز می‌گذارم. دیشب هم برای عبدالرّحمن روی میز گذاشتند؛ سر خبرنگاران روس را. چشمانم را می‌بندم.

«یعنی چارهٔ دیگری باقی نمانده؟»

پدر، صدای نوش‌آذر را شناخت... .

«چگونه دریافتی که اینجایم؟»

- دشوار نبود پدرجان. ونداد جایی جز معبد خورشید ندارد؛ اگر احساس کند خدایان عزم آن دارند که رحمتشان را از هترا برگردانند... .

- تو هم می‌پنداری خدای خورشید روی از مردم هترا در هم کشیده؟

نوش‌آذر چند قدمی به‌سوی پدر برمی‌دارد. صدای پایش، همهٔ فضای معبد را در نیمه شب پر می‌کند.

«شما اینجایید، چون از رحمت خدایان بیمناکید... .»

- و اگر نبودم...؟

- اینجا نبودید.

- بیمناکم دختر. چون ضعفی غریب در خویش می‌بینم و معبد کبیر را در مخاطره... . خدایان هراسان‌اند. هترا به خود می‌لرزد.

- ازچه پدر؟

- هرگز نمی‌پنداشتم بااین‌همه تیزهوشی و فراست، ضرب سمّ اسبان رومیان را تاکنون نشیده باشی.

- شنیده‌ام. شنیده‌ام. شنیده‌ام.

«شنیده‌ام عزم سفر کرده‌ای

هوای دلدار دگر کرده‌ای

مهر مرا ز سر به‌در کرده‌ای

تو رو به خدا اگه می‌شه تنها نرو.»

سرم را از روی میز برمی‌دارم. زنگ موبایلم از جا می‌کندم.

- بله؟ چیه؟ نصفه‌شبی نمی‌خوای بخوابی؟

- ناجیه. چند بار بهت بگم آهنگ ایرانی برای زنگ گوشیت نذار؟

- مگه شنیدی؟

- ماشاءاللّه اون‌قدر صدای زنگ گوشیت بلنده که هرکی هم بیرون خونه از جلو در رد بشه صداش رو می شنوه.

- خب بشنوه، مگه چی می‌شه؟

- آبجی‌جان. یه‌کم مراعات کن. اینجا ما شرایطمون خاصه. تازه مردم عادی هم حق ندارن موبایل داشته باشن. حالا اگه عبدالرّحمن، یه لطفی بهت کرده، دیگه خرابش نکن.

مدام حرف این مردک درمیان است؛ از صبح تا شب. خسته شدم. هی عبدالرّحمن... عبدالرّحمن... .

- حالا چی کارم داشتی؟

- هیچ‌چی. می‌خواستم بگم امشب تا صبح بنشین پای تحقیق و نوشتن و چه می‌دونم... صبح زود باید بریم چندتا منطقه رو ببینیم. ده روزه اینجایی و هنوز کارت رو شروع نکردی.

ده روز...؟ اینجا...؟ کارم...؟ انگار حرف حامد داغ دلم را تازه می‌کند.

«قرارمون این بود؟ منو بیاری وسط این‌همه آدم عجیب و غریب، تازه اون‌هم بدون‌اینکه بهم بگی. شبونه؛ از جاده خاکی. دزدکی. حالا کار هم ازم می‌خوای؟»

- راجع به این چیزا قبلاً حرف زدیم... فعلاً فردا رو یه کاریش بکن. دل خودت هم باز می‌شه. ده روزه از خونه بیرون نرفتی.

یک «باشهٔ» از سر بازکن می‌گویم و گوشی را قطع می‌کنم. راستش دیگر خودم هم از این خانه‌نشینی و قهر اجباری خسته شده‌ام. لااقل می‌روم چرخی در این هترای ناشناخته می‌زنم و کمی برای دل خودم کار می‌کنم. بعید نیست که حامد فهمیده باشد که خود من هم از وضع موجود به تنگ آمده‌ام. شاید به همین خاطر کار فردا را پیشنهاد کرد. آن‌هم درست در اوج خستگی روحی من. حتماً او می‌خواهد با این شیوه کاری کند که من به هر شکل ممکن با آنچه که او و دوستانش از من می‌خواهند، کنار بیایم؛ بی هیچ گفت‌وگو و اعتراضی.

می‌دانم که حامد بالا نخواهد آمد؛ اما نور اتاق را کم می‌کنم. فقط چراغ‌خوابم روشن است. دوست ندارم بحث تازه‌ای سرِ نخوابیدنم پیش بیاید. خودم را روی تخت می‌اندازم. خدا را شکر ملافه و تشک تختم کاملاً نو است. حامد گفته بود برایت بهترین وسایل را فراهم کرده‌ایم. بیچاره فکر می‌کند همهٔ راحتی آدم، به تخت‌خواب و این زلم‌زیمبوهاست. چه می‌دانم. شاید او سر سوزنی به نیازمندی‌های روح انسان توجه ندارد.

حالا دیگر به همه چیز فکر می‌کنم؛ اما به هیچ‌چیز نمی‌رسم، حتّی به فردا. اما به فردا نمی‌خواهم فکر کنم. غلت می‌زنم. کنار تختم و به‌روی عسلی رنگ‌ورورفته‌ای که خدا می‌داند چه چیزهایی را تا پیش‌ازاین برروی خود دیده است، موبایلم را می‌یابم. انگارنه‌انگار که همین دو دقیقه پیش، دستم بوده. از سر بی‌حوصلگی واتساپم را باز می‌کنم و آیدی مسعود را چک می‌کنم. چت‌های این چند روز را دوباره می‌خوانم. پیام‌ها را تندتند رد می‌کنم؛ پیام های خودم و او را. هیچ‌چیز جذّابی برای حال فعلی من وجود ندارد که مرا از این بحران روحی برهاند.

طایر عصبانی از تخت برمی‌خیزد و به‌سمت سرداران خویش یورش می‌برد. سرداران از هیبت طایر هراسان چند قدم به عقب برمی‌دارند. هرچه باشد، طایر فاتح تیسفون است. یعقوب آرامش می‌کند؛ با جامی از شراب انگور. طایر برمی‌گردد به‌سمت تخت و بازمی‌ایستد. حکیم ابونواس گفته بود که طایر دیگر به حال خود نیست. به‌ویژه از زمانی‌که خبر حملهٔ قریب‌الوقوع سپاه ایران را شنیده.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین