سلام همسایه
رازهای دفنشده
نویسنده: کارلی آنهوست
مترجم: رامبد خانلری
نشر صاد
سلام همسایه
رازهای دفنشده
نویسنده: کارلی آنهوست
مترجم: رامبد خانلری
نشر صاد
«بابفین»۱، مامانبزرگم، ازروی عادت آنها را گردباد صدا میزد. این یک روش مندرآوردی و بدبینانه برای اشاره به چرخش بادی بود که در نزدیکی خانهٔ ما یعنی خانهای که در آن زندگی میکرد، بهکار میبرد. آن بادها به هیچچیزی، مگر بعضی گیاهان یا عنکبوتها آسیب نمیرساندند. همهٔ حرفهای مامانبزرگ، ته دل آدم را خالی میکرد؛ برایهمین هیچوقت از او سؤالی نمیپرسیدم.
آن روزی که او خودش را از من قایم کرد، پنجساله بودم. تا آن زمان آنجا برای من بود؛ مکانی برای ساختن دنیایی که خودم مسئولش بودم. من عادت داشتم دورتر از محدودهٔ حصارکشیشدهٔ خانهها بروم. مامان و بابا گفته بودند که این کار را نکنم؛ اما ازروی عمد نبود. هیچوقت عمدی نبود.
آن روز، همانموقعی که حواسم نبود، باب تعقیبم کرد. او درختی آن پشتمُشتها پیدا کرد؛ همان جایی که بوتههایش هنوز هرس نشده بود. ازآنجاییکه او ریزهمیزه بود و قوز داشت، خودش را بهراحتی پشت درخت قایم کرد. او باید یکساعتی آنجا منتظر مانده و وقتی من اَبَرقهرمان مندرآوردی خودم میشدم و شهرهای خیالی را با قدرت مافوقبشریام نابود میکردم، جاسوسیام را کرده باشد. ناگهان مطمئن شدم عطر رزی به دماغم خورد که من را یاد مامانبزرگم میانداخت؛ اما به همان سرعتی که سروکلّهاش پیدا شد، با تاریکی آسمان روز از میان رفت.
او برای گرفتن مچ من تا تاریکشدن هوا صبر کرد. -زمانیکه خورشید تاریک میشود و ماه جای آن را میگیرد و آسمان تیرهوتار میشود.- من هنوز هم پشت پرچین خانهها، یعنی همان جایی که دیده نمیشدم، پرسه میزدم. حتّی پشتبام خانهمان هم ازآنجا پیدا نبود.
اوّل توهّم زدم که درختی که همان جا کنار من بود، زنده شد. فکر و خیالم آنقدری قد نمیداد که معنی این جنبوجوش را بفهمم. انگشتهای پیر و کشیدهاش آنقدر سریع دور مچ دستم پیچیده شد که حتّی فرصت نکردم جیغ بکشم. او من را محکم بهسمت بوتهها هُل داد و وقتی دهانش باز و بسته میشد که حرف بزند، دندانهایش تلقوتولوق میکردند.
بیخ گوشم پچپچ کرد:
«تا کجا رفته بودی؟»
دهانم را باز کردم که حرف بزنم؛ اما نظرم عوض شد و جیغ کشیدم. باب با دست دیگرش جلوِ دهانم را گرفت. عطر رزش داشت خفهام میکرد:
«با جیغکشیدن، مامان و بابات رو بیشتر میترسونی! فکر میکنی اونا همینالان کجان؟ میدونی ازاینکه دارن همهجا رو دنبالت میگردن، چهقدر عصبانی هستن؟ ماجرای سوپرمارکت هیچچی بهت یاد نداد؟»
همهٔ آن جملات سؤالی بودند؛ اما من نمیدانستم باید چهطور به آنها جواب بدهم. تنهاچیزی که میدانستم، این بود که ردّ انگشتانش روی دستانم شروع کرده بود به دردگرفتن و ته حلقم میسوخت.
میدانستم که هیچچیز بهاندازهٔ تنهاماندن با باب فین، من را نمیترساند. گردبادی که توی زمین میوزید، جهتش را بهسمت ما تغییر داد. شاید میخواست من را نجات بدهد؛ اما به بوتهای برخورد، آن را از جا کند و فقط یک مشت خاک روی کفشهایم ریخت.
مامانبزرگم قوز پشتش را بیشتر کرد تا همقد من بشود. توی چشمهای فندقیاش درست مثل شیرینیهای خشک، تکّههای مثلثیشکلی بهرنگ آبی دریا و سبزی جنگل دیده میشد.
چشمهایش همیشه خیس و قرمز بهنظر میرسیدند؛ اما من ندیده بودم که گریه کند؛ حتّی برای یک مرتبه.
وقتی شروع به حرفزدن کرد، لب پایینش میلرزید:
«شاید دلیل این ولگردیهات اینه که ترجیح میدی تنها باشی.»
دوباره دندانهایش را به من نشان داد و چشمهایش را درشت کرد. این ترسناکترین لبخندی بود که توی همهٔ عمرم دیده بودم.
«حتماً همینه! تو ترجیح میدی تنها باشی.»
باب دستمهایم را ول کرد. چرخید و عقب کشید که بهسمت خانه برود. در یک چشمبههمزدن، هوا تاریک شده بود و انگار این بوتهها، زمین بازیام و خانهٔ گرم و نرم، همه از من کلّی فاصله گرفته بودند.
با التماس گفتم:
«باب، تو رو خدا تنهام نذار.»
همانطور که صدایش دورتر میشد، گفت:
«شرمنده پسرجون. این بلا سر بچههایی که ول میچرخن، میآد.»
اینکه او را تعقیب کنم تا از جنگل بیرون بروم، کار خیلی راحتی بهنظر میآمد؛ اما انگار یک آدمبزرگ باید من را راهنمایی میکرد و بدون او این کار غیرممکن بود.
- باب! میخوام برم خونه.
صدایش از خیلی دور آمد:
«اونایی که ول میگردن، محکومن که تنها بمونن تولهگرگ. تو خودت رو گموگور میکنی، مگه اینکه... .»
همهاش همین بود؛ اما مطمئنم که او چیزهای دیگری هم گفت. وقتی بعد از آن غروبی که بهسرعت به شبی تاریک تبدیل شد، من را به امان خدا رها کرد و توی بوتهها تنها گذاشت، هرگز نتوانستم دوباره حرفهای او را بهیاد بیاورم.
تنهاچیزی که در خاطرم مانده، کمر قوزکردهٔ او و ردّپاهایش بر روی زمین است که تنهاسرنخ من برای برگشتن به خانه بود.
با نفسنفس از خواب بیدار میشوم و همهٔ کسانی را که توی ماشین هستند، از جا میپرانم. تُفم، کمربند ماشین را خیس کرده است و آن قسمت از سَرَم که به پنجرهٔ ماشین تکیه داده بودم، جور ناجوری درد میکند.
«انزو»۲ سقلمهای به بازویم میزند و میگوید:
«چهقدر خروپف کردی لعنتی.»
انزو کنار من نشسته است و منتظرم که برای تفم هم من را دست بیندازد و او با یک پوزخند سروته ماجرا را هم میآورد.
لبخندم به خنده تبدیل میشود:
«باید میگرفتی میخوابیدی. بد نیست یهوقتهایی امتحانش کنی.»
انزو من را بهسمت پنجره هل میدهد و غرغر میکند؛ اما درکل آرام بهنظر میرسد. در باقی مسیر حرف زیادی با همدیگر نداریم.
امروز روز تولّدم است و این اوّلینباری است که تولّدم را با دوستهای واقعی و زندهام جشن میگیرم. ما مدام در حال جابهجایی ازاینجا به آنجا بودهایم و هیچوقت آنقدری یک جا نماندهایم که بتوانم کسی را برای تولدم دعوت کنم. تقریباً یک سالی برای فکرکردن به این مسئله وقت داشتهام و حالا به این نتیجه رسیدهام که «ری ون بروک»۳ بهاندازهٔ خودم عجیبغریب است. شاید این یعنی که بالاخره من توی خانهٔ خودم هستم.
به یک پارکینگ بزرگ میرسیم. همه از ماشین پیاده میشویم. خودمان را کشوقوس میدهیم و دربارهٔ سفر سهساعتهمان با ماشین غرغر میکنیم. خاطرم نیست که ایدهٔ آمدن به «اسپریلند»۴ دقیقاً از چه کسی بود؛ اما ازآنجاییکه همهٔ اینها به بهانهٔ تولّد من است، حس میکنم همهٔ این غرغرها مستقیم یقهٔ من را میگیرد.
بابا که انگار تنهاکسی است که از این سفر خسته نشده، میگوید:
«خیلی هم بد نیست. ما برنامهریزی کرده بودیم که توی این سفر با همدیگه باشیم. فکر کنین با یه وسیلهٔ ازمُدافتاده اومدیم سفر!»
مامان درحالیکه کیک و کادوها را از ماشین بیرون میآورد و بهدست بقیه میدهد که همراه خودشان بیاورند، میگوید:
«جی۵، برای بار هیجدهم میگم؛ ما علاقهای به گوشکردن به رادیوِ محلی نداریم.»
بابا با لب آویزان میگوید:
«من فقط میگم آغوش جاده بهروی ما بازه و همیشه منتظر مسافره.»
مامان جواب میدهد:
«پس رانندهٔ کامیون درون تو باید به غرزدنهای مسافرهاش عادت کنه.»
قیافهٔ مامان نرم میشود و به بابا لبخند میزند. ما بهسمت باجهٔ فروش بلیت میرویم. هنوز پاهایمان به سرپاایستادن و راهرفتن عادت نکرده است. با خودم قرار میگذارم که با خرتوپرتهایم یک رادیو برای بابا درست کنم.
پدر و مادر همهٔ ما آمدهاند؛ آقا و خانم «بیلز»۶، آقا و خانم «اسپوزیتو»۷، مامان و بابا. «ترینیتی»۸ همانطور که با پدر و مادرش پشت ما میآید، لبخند دلگرمکنندهای به من میزند. نمیدانم چهطور، اما حتماً فهمیده حضورش چه کمک بزرگی به من است. من همهٔ توشوتوانم را وسط گذاشتم؛ این زمستان کلّی ماجرا داشتم که باید از پس همهٔ آنها برمیآمدم. بعد از درگیریهای پیاپی با «آقای پترسون»۹، بازشدن پای پلیس به ماجرا و مدارک (حدّاقل، چیزهایی که باید مدرک بهحساب میآمدند)، بزرگترها به این نتیجه رسیدند که بچهها باید این ماجرا را پشتسر بگذارند. این ردشدن اصلاً کار راحتی نیست؛ مثل ردشدن از کنار یک تصادف جادهای که برای دیگران کار وحشتناکی است؛ اما دیگر وقت آن رسیده که روی جاده تمرکز کنیم.
به «ماریتزا»۱۰ نگاه میکنم. کار او برای کنارآمدن با این مسئله دو برابر دیگران سخت است (یکی بهخاطر «لوسی»۱۱، یکی بهخاطر «مایا»۱۲). وقتیکه آخر هفتهها دنبال آرون۱۳ و مایا میگشتیم یا وقتی برای آنها اعلامیهٔ گمشده درست میکردیم، ماریتزا هیچوقت نگفت که میداند چه کسی در گمشدن آنها دست دارد؛ حتّی وقتیکه بزرگترها دست روی دست گذاشته بودند و هیچکاری نمیکردند.
مامان و بابا من را پیش مشاور بردند و جالب اینجاست که این مسئله را از دیگران مخفی کردند. حرفشان این بود که برای محافظت از زندگی خصوصی من این کار را میکنند؛ اما بخشی از ذهن من درگیر این بود که آنها این مخفیکاری را واقعاً برای محافظت از چه کسی انجام میدهند؟
مامان هنوز مسئول جذب سرمایه ازطریق کمپانی «ارث پرو»۱۴ است و بابا توی روزنامه وضعیتش را با آقای اسپوزیتو روبهراه کرده. من مطمئنم آنها میخواهند آخرین چیزی که بقیه میفهمند، این باشد که دُردانهشان هذیانهای مجرمانه میگوید.
من شرمندهام. بنابه گفتهٔ «دکتر سبزک»، من یک نوجوان حساس، درمعرض اضطراب و تمایلات وسواسی شدید هستم. هیچوقت نمیتوانم اسمش را بهخاطر بسپارم، برایهمین بوی قرصهای موزی مطبش و گلدان گندهٔ سرخس کنار صندلیاش را بهانه کردم و اسمش را دکتر سبزک گذاشتم.
سبزک خیلی هم بیراه نمیگوید؛ من شدیداً نسبت به این مسئله حساسم که پلیس با وجود یک پوشهٔ پر از مدارک، فکر میکند آقای پترسون فقط کمی عجیبغریب است و بچههایش از خانهٔ عمهشان فرار کردهاند. من به این هذیان وسواسی دچارم؛ چون همسایهٔ روبهرویی عجیب ما که شعرهای بچگانهٔ وحشتناک زمزمه میکند و توی خانهاش گوشت را تکّهتکّه میکند، میداند که بچهٔ همسایه او را تعقیب میکند و یک پوشه پر از مدارکی ضد او را به پلیس تحویل داده است.
من بهخاطر مدرکی که از کف دادهام، دچار اضطرابم؛ درهمینحال نگرانم ازاینکه اعلامیههای گمشدن آرون و مایا برای همه روزمره شدهاند و همه فقط میخواهند که از این مسئله عبور کنند.
قبول، من دیوانهام؛ اما این وسط، آقای پترسون ماههاست نصفهشبها برای چیزی که فقط آدمفضاییها میدانند چیست، چکشکاری و دریلکاری میکند و خیلی حقبهجانب موسیقی کامیون بستنیفروش را پخش میکند.
بالاخره به چادر جشن اسپریلند میرسم که درواقع زمینی سرپوشیده با میزهای پیکنیک و تعدادی پنکه است.
مامان میگوید:
«اوّل کیک، هان؟»
آقای بیلز میگوید:
«بهگمونم باید همین کار رو بکنیم وگرنه ممکنه کیک آب بشه.»
تندتند آواز تولد میخوانیم و شمعهای روی کیک را روشن میکنیم و من سعی میکنم همان لبخندی را که توی ماشین زده بودم، دوباره تکرار کنم و سعی میکنم _واقعاً سعی میکنم_ یک امروز را شاد باشم. ما توی پارکی هستیم که سوخته و متروکه نیست و تاجاییکه خبر دارم، تابهحال کسی اینجا نمرده است. هرچند که آقای پترسون در ساخت این پارک هم دست داشته، همانطور که در ساخت هزاران پارک در خارج از ری ون بروک هم نقشی داشته، اما این دلیل نمیشود که امروز را خراب کنم.
مامان کیک را میبُرد و دو تکّه به بابا میدهد.
مامان میگوید:
«تو درهرصورت برای یه تیکّهٔ دیگه تلاش میکردی، کارت رو راحت کردم.»
بابا قبلازاینکه گوشهای روی صندلی بنشیند، توی گوش مامان میگوید:
«برایهمینه که تو یه فرشتهای.»
همینکه میخواهیم چنگالهایمان را بالا ببریم، آقای اسپوزیتو سینهاش را صاف میکند و به مامان و بابا اشارهٔ رمزی میکند.
او میگوید:
«فکر کنم یه چیزی رو فراموش کردیم.»
و مامان و بابا دو صندلی پیدا میکنند و در انتهای میز جا میدهند. این کار را آنقدر با عجله انجام میدهند که رومیزی را بههم میریزند.
بابا میگوید:
«آره!»
و به سریعترین شکل ممکن ادامه میدهد:
«میگوئل۱۵ یه ایدهای داشت که... اومممم...، ادای احترام بکنیم به کسایی که شاید... .»
او به مامان نگاه میکند تا در انتخاب کلمهٔ درست به او کمک کند؛ اما مامان هم بهاندازهٔ بابا درمانده بهنظر میرسد.
- که یادمون بیاد... اومممم...
آقای اسپوزیتو میگوید:
«روح دوتا از دوستهامون الان اینجا هستن.»
و من تازه منظور آنها را میفهمم.
ماریتزا به من نگاه میکند. اگر صورت من هم بهاندازهٔ او قرمز باشد، یعنی او هم سعی میکند تا بفهمد بیشتر خجالتزده است یا خشمگین.
فقط روح آنها اینجاست و نه خود آنها. چون واقعاً وقت آن رسیده است که از این ماجرا گذر کنیم.
ترینیتی و انزو، اوّل به همدیگر و بعد به من و ماریتزا نگاه میکنند و سرشان را پایین میاندازند. چون نگاهکردنشان بهمعنی خیانت به عصبانیت ما از پدر و مادرها میشود. ما نمیدانیم که در این موقعیت باید چه واکنشی نشان بدهیم.
همانطور که پدر و مادرها باهم گپ میزنند، ما در سکوت کیکمان را میخوریم و بعد بهسرعت از فضای سرپوشیده بیرون میزنیم. میشنویم که آنها از پشتسر داد میزنند:
«تا دو ساعت دیگه اینجا باشین.»
بهمحضاینکه از بزرگترها فاصله میگیریم، انزو در دفاع از پدرش میگوید:
«اون فقط سعی داشت کمک کنه.»
ماریتزا به زمین نگاه میکند و میگوید:
«این کمککردن نبود.»
او بیشتر ازاینکه عصبانی باشد، خسته بهنظر میرسد.
من که هرلحظه عصبانیتم بیشتر میشود، میگویم:
«انگار میخوان وانمود کنن هیچ اتّفاقی نیفتاده.»
ترینیتی بازویش را دور شانهٔ ماریتزا حلقه میکند و میگوید:
«میدونم. اونا هیچوقت نمیتونن ما رو درک کنن؛ چون نمیتونن اون چیزی رو که ما تجربه کردیم، تجربه کنن؛ اما بچهها... اونا یهجورایی حق دارن.»
خودم را آماده میکنم که یک درشت بار ترینیتی کنم؛ اما همانموقع ماریتزا حرف شوکّهکنندهای میزند.
او میگوید:
«من از این احساس متنفّرم.»
شاید فقط انعکاس نور خورشید باشد؛ اما بهنظرم میرسد که چشمهایش خیس است:
«من ازاینکه همیشه عصبانی باشم متنفّرم؛ یا نگران... شایدم درمونده. من فقط میخوام دلتنگ باشم؛ میخوام فقط همین یه حس رو داشته باشم.»
من دیگر به چیزی برای گفتن فکر نمیکنم؛ چون ماریتزا دقیقاً احساس من را گفت. شاید همینقدر ساده است. شاید کار درست این است که ما فقط دلتنگ آنها باشیم.
شاید من واقعاً دنبال دردسر میگشتم.
ظاهراً سواریکردن با اسباببازیهای پارک، بهترین کار برای گذراندن روز است. بعد از خوردن کیک آبشده و معاشرت با بزرگترهای آشفته، حرفنزدن بهترین درمان بهنظر میآید و مسلماً فریادکشیدن از آنهم بهتر است.
بعد از چهار ساعت بازی به این نتیجه میرسیم که هنوز برای یک دور دیگر وقت داریم.
ترینیتی به همهٔ ما نگاه میکند تا مطمئن شود که در تصمیممان جدّی هستیم و میگوید:
«پس با دقت انتخاب کنین.»
انزو به نقشهٔ راهنمای پارک اشاره میکند و میگوید:
«امپراطوری مار کبری و مدرسهٔ جیغجیغوها، من میگم یکی از این دوتا.»
ترینیتی میگوید:
«قطعاً مدرسهٔ جیغجیغوها.»
کف دستم عرق میکند. میگویم:
«اما مسیر امپراطوری مار کبری کوتاهتره.»
ماریتزا هم انتخابش را میگوید:
«مدرسهٔ جیغجیغوها.»
دخترها دستبهسینه میایستند. معلوم است که پشت همدیگر درمیآیند. انزو آخرین امید من است. او میتواند تعادل گروهمان را حفظ کند. چهقدر خوب میشد اگر میتوانستیم بدوناینکه سکتهٔ قلبی کنیم، اسپریلند را ترک کنیم. یا فقط من بودم که فکر میکردم این بازی خاص را آقای پترسون طراحی کرده است یا همهٔ آنها نهایت تلاششان را میکردند که این مسئله را از یاد ببرند.
ترینیتی با التماس به انزو میگوید:
«بیخیال! امپراطوری مارها مسخرهست. فقط چندتا مار پلاستیکی از توی سبد میپرن بیرون... . واااای چهقدر ترسناک!»
و دستش را بهحالتی تکان میدهد که این ترس را مسخرهتر نشان بدهد.
انزو به من نگاه میکند و من از نگاهش میفهمم که باختهام:
«شرمندهم نیکی. انگار قراره که مدرسه رو بریم.»
صف لاکپشتی جلو میرود و من سعی میکنم به حرفهای انزو درمورد طبیعتگردیای که قرار است با پدرش برود، گوش کنم یا به اینکه پدر و مادر ترینیتی قرار است برای مرخصی بعدی به گواتمالا سفر کنند و هرکاری میکنم تا صدای جیغهایی را که از توی تونل میآید، نادیده بگیرم.
این فقط یه بازیه، این فقط یه بازی احمقانه است.
امضای آقای پترسون حتّی از بیرون تونل هم پیداست؛ طراحی تونل؛ شکل چرخش نوشتهها که به «هستهٔ مرکزی» در دستنوشتههای او شبیه است. ورودی تونل شبیه دهان بزرگی است که یک سبیل چخماقی دورتادور آن را پوشانده؛ یک پسزمینهٔ لوزی که قرار است نماد لباس مدرسه باشد؛ اما بدونشک شباهت زیادی به پلیور آقای پترسون دارد.
- ... پس احتمالاً بهجاش میریم «تیبل راک»۱۶، هرچند که دریاچهٔ «اوزارکس»۱۷ خیلی باحالتره.
ماریتزا عشوه میآید و میگوید:
«خیلی هم بهتر نیست. تو دوستش داری چون تونستی اونجا ماهی بگیری؛ اونم فقط یه بار، یه دونه ماهی، اونم پنج سال پیش.»
انزو با حالت دفاعی میگوید:
«اون به بزرگی کلّهم بود!»
ترینیتی نگاهی زیرزیرکی به من میکند و سرش را تکان میدهد.
من هم میخواهم لبخند بزنم و سرم را تکان بدهم. میخواهم به انزو بگویم که مطمئنم ماهیای که گرفته، خیلی بزرگ بوده است؛ اما جیغهای توی تونل مدام بلندتر میشود و ما هِی نزدیک و نزدیکتر میشویم. چرا نمیتوانم بیخیال بشوم؟
چرا سایهٔ آقای پترسون روی زندگی من افتاده است؟
وقتی جلو صف میرسیم، ترینیتی میگوید:
«چهارتا لطفاً. ممکنه ما میزهامون کنار همدیگه باشه؟»
مسئول بازی شانه بالا میاندازد و زیرزیرکی به ردیف تکصندلیهای چوبی اشاره میکند. بقیه روی سه صندلی ردیف پشتی مینشینند و تکصندلیِ ردیف جلو را برای من خالی میگذارند. میروم که روی آن بنشینم؛ اما مسئول بازی به من اشاره میکند که روی صندلی یک ردیف جلوتر که تنهاصندلی آن ردیف است، بنشینم.
او میگوید:
«اون شکسته.»
من سعی میکنم کنار بقیه بنشینم؛ اما همهٔ صندلیها پر شدهاند و آن صندلی جلوی، تنها صندلی باقیمانده است.
انزو با پوزخند میگوید:
«انگار زیر تختهٔ کلاس نشستی.»
با اخم میگویم:
«واقعاً؟»
هر دوی ما خوب میدانیم که فقط عزیزکردهٔ معلمها زیر تختهٔ کلاس مینشینند. بقیهٔ فضا به یک مدرسهٔ تعطیل و متروکه شبیه است؛ انگار بچهها برای تنفّر از مدرسه به دلایل بیشتری احتیاج دارند.
صدای زنگی که شبیه زنگ مدرسه است، در فضا پخش میشود. انگار صدا را با ستون فقراتم میشنوم. صدای ترسناکی توی بلندگو میگوید: «دخترها، پسرها...، سر میزهاتون بشینین که قراره سفر پرفرازونشیبی داشته باشیم!»
من روی صندلیام میچرخم تا ماریتزا را ببینم. بله! قیافهاش جوابی به همان سؤالی است که من نتوانستم از او بپرسم. این صدا، قطعاً صدای آقای پترسون بود. شکی نیست که قبل از ساخت این وسیله، ضبط شده است؛ یعنی مدتها قبل از زمانیکه ایدهٔ دنیای بازی سیبهای طلایی به ذهن مخترعش خطور کند.
بازم اون صدا، اون صدا!
وسیلهای که روی آن سواریم، یکدفعه به جلو میرود و من بارها به خودم یادآوری میکنم که توی اسپریلندم و توی یکی از کابوسهایم نیستم.
همانطور که توی تونل پیش میرویم، مدام تاریک و تاریکتر میشود. میشنوم که انزو میگوید:
«اوه، پسر!»
شاید حالا ازاینکه امپراطوری مارهای کبری را انتخاب نکرده است، پشیمان شده باشد؛ اما باید قبلازاین، این پشیمانی را احساس میکرد.
صدای ترینیتی را از پشتسرم میشنوم که میگوید:
«اونقدرها هم ترسناک نیست.»
چرا ما هنوز توی تاریکی مطلق نشستهایم؟ نباید از توی تاریکی یا از پشتسر، ناگهان چیزی بیرون بپرد و ما را بترساند؟
ماریتزا پچپچکنان میگوید:
«اینم یه بخشی از بازیه؟»
حدّاقل فقط من اینطوری فکر نمیکنم. وسیله دوباره به جلو پرتاب میشود و مطمئنم من تنهاکسی نیستم که از جا میپرد؛ چون صدای جیغ انزو را هم میشنوم؛ انگارکه نتوانست جلوِ جیغکشیدنش را بگیرد.
انگار میز دور کمرم محکم شده است؛ اما این نباید درست باشد. سعی میکنم بفهمم وضعیت برای دیگران هم اینطور است یا نه؟ اما حتّی نمیتوانم دستهای خودم را که جلوِ رویم است، ببینم.
خطّ آهن زیر پای من به بالای یک سراشیبی میرسد. برای یکلحظه که پشتم به صندلی میچسبد، فشار روی شکمم کم میشود.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به چیزهای خوشحالکننده فکر کنم؛ به هرچیزی غیر از یک همسایهٔ قاتل.
من باید بعداً هدیههای تولدم را باز کنم؛ هدیه، خوب است.
هنوز هفت هفته تا پایان تابستان مانده؛ تابستان محشر است.
حالا که تصمیم گرفتهام به یک انجمن جدید بپیوندم، مامان و بابا بیخیال فشارآوردن برای شرکت در کلاسهای فوقبرنامه شدهاند؛ پدر و مادری که غر نمیزنند، گلی هستند از گلهای بهشت.
خطّ آهن زیر پای من به بالاترین نقطهٔ خودش میرسد و من سعی میکنم به توقّف طولانی آن واگن قراضه که لوسی از آن پایین افتاد، فکر نکنم. ناگهان صدایی از توی بلندگوها پخش میشود و نور ضعیفی آن پایین روشن میشود.
صدای ضبطشدهٔ آقای پترسون از بلندگو پخش میشود:
«عالی شد، دخترها، پسرها...، برای امتحانتون آمادهاین؟»
صدا پچپچ انزو را از پشتسرم میشنوم که میگوید:
«مثل چی پشیمونم.»
همینکه حرفش تمام میشود، انگار زیر پایمان خالی میشود و در یکآنِ دلآشوبکننده، ما در حال سقوط بهسمت نور ضعیف پایین پاهایمان هستیم. ناگهان همهچیز متوقّف میشود و شکمم محکمتر به میز میخورد. شدّت ضربه، هوای توی ریههایم را خالی میکند و برای یکلحظه چشمهایم سیاهی میرود. وقتیکه حالم سر جا میآید، با صورت سفید یک شبح چشمتوچشم میشوم. انگار صورتش هیچ اجزایی ندارد و بدن کشیده و بزرگی دارد.
من قبلاً این مانکن را دیدهام. صدای خودم را میشنوم که داد میزنم:
«نه! نه! نه! نه! نه...!»
تمام چیزی که حس میکنم، فشار میز روی شکمم است و هرچه زور میزنم خودم را از شرّ این صندلی خلاص کنم نمیشود؛ انگار به آن میخ شدهام.
مانکن کمی جلوتر میآید. من قدرت تکانخوردن ندارم. صدای آقای پترسون از بالای سرم میآید:
«حالا، حالا...، تقلّب بیتقلّب!»
واگنی که روی آن سواریم، بهسمت جلو میرود و فقط یکهوا مانده به مانکن مقابلم برسم که واگن بهسمت چپ میچرخد و من را از یک مسیر پیچوواپیچ، از دل یک راهروِ تاریک که با قفسههای زنگزده پر شده، رد میکند. نوری آن بالا پتپت میکند و هیکل بزرگی را در انتهای راهرو مشخص میکند. هیکل بزرگ دستهایش را به دو طرف باز میکند و انگشتان کشیده و شبحمانندش در امتداد قفسههای زنگزده تکانتکان میخورند. مسیر راهآهن من را بهسمت او جلو میبرد. هرچهقدر بیشتر میگذرد، بیشتر میفهمم که هیچ راه فراری از او نیست. قادر به حرکتکردن نیستم. تنهاکاری که از دستم برمیآید، این است که منتظر بنشینم تا این دستگاه مسخره من را بهسمت آن موجود یا هیولا در انتهای راهرو ببرد. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم روی افکار مثبتم تمرکز کنم؛ اما بهجای آن، راهروی شبیه اینجا با دو ردیف درهای قفلشده در نظرم میآید.
توی کارخانهٔ سیبهای طلایی، من و آرون عادت داشتیم قفل درها را باز کنیم. آنموقع زندگی خیلی سادهتر بود و من فقط بچهٔ تازهواردی از «چارلزتون»۱۸ یا هرکجای دیگری بودم؛ نه بچهای که شبها خواب مامانبزرگش را میبیند و در دل جنگلهای سیاه پرسه میزند و از دیدن وسایل شهربازی دچار حملهٔ عصبی میشود؛ چون به یوفوها سوگند که همسایهٔ دیوانهاش، بچههایش را نیست و نابود کرده است. از همهٔ اینها گذشته، چه چیزی جلوِ او را میگیرد که همین امروز توی این بازی وحشتناکی که ساخته، ما را هم نیست و نابود نکند.
صدای آقای پترسون با لحن تهدیدآمیزی از بلندگوی بالای سرمان پخش میشود:
«انگار یکی هوس کرده یه سَری به دفتر ناظم مدرسه بزنه!»
صدا میزنم:
«انزو! ترینیتی!»
از شنیدن صدای وحشتزدهٔ خودم بیشتر وحشتزده میشوم.
هیچکس جوابی نمیدهد و این میز هنوز همانقدر محکم دور کمر من را گرفته است. حتّی نمیتوانم کمی روی صندلیام جابهجا شوم؛ البته اهمیتی ندارد، من زیر تختهٔ کلاس هستم. «ناظم» قبل از هرکسی من را میبیند.
هرچهقدر بیشتر به انتهای راهرو نزدیک میشوم، پلکهایم سختتر روی هم میآیند؛ انگار به بدنم خیانت میکنند. دقیقاً وقتیکه سروکلّهٔ چهرهٔ هیولا از میان سایهها پیدا میشود، میزم بهسمت راست میپیچد و حالا انگار توی جایی شبیه کافیشاپ هستم؛ اما درحقیقت توی قایقی از چوب تیره هستم که میان آبها در حال پوسیدن است و روی آن پر از میز است. شلیکهای بخار از گوشهوکنار اتاق باعث میشود بفهمم که این اتاق چهقدر سوراخسنبهٔ پیدا و پنهان دارد. هربار که بخار شلیک میشود، حس میکنم یک نفر کنار قوزک پایم نفس میکشد و نم نفسش روی پایم مینشیند.
ناگهان دورتادور، پر از صدای جستوخیز و حرکت میشود و وقتیکه سروصدا به اوج خودش میرسد، تبدیل به صدای چهارنعلتاختن موجود گندهای میشود که صاف بهسمت من حرکت میکند.
میز روی خطّ آهن سرعت میگیرد و کافیشاپ و آن موجود گنده را پشتسر میگذارد. اینمرتبه به یک کتابخانه میرسیم و مانکن دیگری را نزدیک خودم میبینم. روی صورت خالیاش، عینکی با بند مروارید است و یک دستش را روی دهانی که ندارد، گذاشته است.
او با اخطار میگوید:
«هیسسس!»
و من هم به حرفش گوش میکنم. اگر بخواهم راستش را بگویم، اصلاً توان گفتن چیزی را ندارم. همهٔ قفسههای کتابخانه تکان میخورند و عقب و جلو میروند. کتابهای لکوپیسدار روی زمین میافتند و از برخورد کتابها با زمین صدای بلندی تولید میشود. از پشت قفسههایی که هنوز سرپا هستند، مانکنهایی کتاب به دست، بهآرامی بیرون میآیند. مانکنها همینطور به من نزدیک میشوند و میز من _میز احمق من، روی خطّ آهن احمق احمقانهاش_ من را بهسمت آنها پیش میبرد و من چسبیدهام به... .
من به هیچکدام از آنها نچسبیدهام. دهانم برای فریادکشیدن باز است و بهجای اینکه فریاد بکشم، همینطور الکی هوا را میبلعم.
بالاخره از آن کتابخانه که شبیه خوابهای بد است، بیرون میزنیم و میز همانطور در خطّ آهنش سرعت میگیرد و بهسمت زندانی میرود که جور ناجوری شبیه زندانهای سیاهچالهایِ فیلمهاست که توی سوراخهای زمین درست شدهاند. دستگاه سرعت میگیرد و همانطور من را بهسمت زندان جلو میبرد. هیچ راهی نیست که بهموقع جلوَش را بگیرم تا از خردشدن سرم بهخاطر برخورد به میلههای زندان جلوگیری کنم. بالاخره جیغ میکشم و صدای جیغهای دیگری را هم از پشتسرم میشنوم؛ اما هیچکدامشان اهمیتی ندارد چون تا چند لحظهٔ دیگر همهٔ ما چیزی جز چندتا بچهٔ زندانی نیستیم.
و چرا؟ چرا نمیشود با یک چرخش مارپیچی زندان را دور بزنیم؟
توی جایم میچرخم تا بتوانم انزو را ببینم. شاید دیدن یک چهرهٔ آشنا کمی آرامم کند. شاید نمیخواهم آخرین تصویری که از این زندگی در خاطرم میماند، میلههای زنگزدهٔ مدرسهٔ جیغجیغوها باشد. اما میزم خیلی سفت و محکم من را چسبیده است و بهسختی میتوانم در جایم تکان بخورم.
درست همانموقع است که او را میبینم. آنجا در یک گوشهٔ مخفی در میان آجرهای مصنوعی و جعبهدندهٔ فلزی؛ جاییکه قرار است کسی آن را نگاه نکند تا نفهمد چه کسی دستگاه را هدایت میکند. آنجا یک جفت چشم سبز هست که از بالای یک سبیل تابیدهٔ ژلخورده میدرخشد.
با خودم پچپچ میکنم:
«نه!»
اصلاً چهطور ممکن است؟ چهطور ممکن است آقای پترسون اینجا باشد؟ درست همان جایی که من آخرین نفسهایم را میکشم. از بین اینهمه روز، درست در روز تولّدم؟ او اینجا ایستاده و با خوشحالی من را تماشا میکند که دمدمهای مردنم است.
درست همانلحظهای که فکر میکنم آقای پترسون میخواهد به سؤالهایی که از چشمم خوانده جواب بدهد، عقب میرود و سایهها او را میبلعند و به بخشی از دستگاهی که ساخته تبدیل میشود.
میزم با صدای گوشخراشی میایستد. قبلازاینکه دوباره راه بیفتد، کمی عقب میرود. اینبار در یک سراشیبی میافتد و مستقیم بهسمت روشنایی روز میرود.
میزم آهستهآهسته بهسمت ایستگاه آخرش میرود؛ یعنی همان جایی که حرکت را ازآنجا شروع کرده بود. یک مسئول بیحوصله، پیچی را در کنار دستم شل میکند و من اصلاً یادم نمیآید که موقع حرکت آن را سفت کرده باشد. فشار روی شکمم کم میشود و ورودی میز را بهسمت لولایش حرکت میدهم و بهسمت بیرون میز سکندری میخورم.
اصرار دارم که به دیگران درمورد آقای پترسون بگویم:
«هی بچهها! بچهها!»
اما آنها انزو را برای جیغکشیدنهایش مسخره میکنند.
انزو میگوید:
«اون فقط یه داد بود، نه جیغ. این دوتا باهم فرق میکنن.»
ترینیتی میگوید:
«صدات میتونست شیشه رو بشکونه.»
و خودش و ماریتزا زیرزیرکی میخندند.
انزو میگوید:
«نیکی هم جیغ کشید.»
من را هم میفروشد؛ اما هیچ اهمیتی برای من ندارد.
انزو میگوید:
«رفیق، قیافهت یهجوریه انگار میخوای بالا بیاری. میخوای بالا بیاری؟»
دخترها هم از خندیدن دست برمیدارند و با سر تأیید میکنند.
ترینیتی میگوید:
«آره! درست توی مرحلهٔ قبل از بالاآوردنه و ما هم توی خطر شَتَکشدنیم.»
ماریتزا یک قدم عقب میرود و بقیه هم همینکار را میکنند.
میگویم:
«قرار نیست حال من بههم بخوره... .»
اما نمیتوانم بقیهٔ حرفم را بگویم چون مسئول بازی بهسمت ما میآید. بهنظر میرسد ازاینکه باید اینهمه راه بیاید تا به ما برسد، خون خونش را میخورد.
او داد میزند:
«هی!»
هنوز چند قدم مانده تا به ما برسد. دستش را بهسمت ترینیتی دراز میکند و میگوید:
«این رو اونتو جا گذاشتی.»
دستش را دراز میکند. توی دستش یک کاغذ مچالهشده هست. بهنظر میآید روی کاغذ طرحی کشیده باشند؛ از همان کاریکاتورهایی که برای کشیدنش پول میگیرند. فکر کنم یکی از دکّههایش را توی ورودی پارک دیده بودم.
ترینیتی مؤدبانه میگوید:
Bubbe Fein
Enzo
Raven Brooks
Spree Land
Jay
Bales
Esposito
Trinity
Peterson
Maritza
Lucy
Mya
Aaron
EarthPro
Miguel
Table Rock
Ozarks
Charleston