تکیهگاه
نویسنده: آمنه اسکندرپور
نشرسرای خودنویس
تکیهگاه
نویسنده: آمنه اسکندرپور
نشرسرای خودنویس
کاغذها را میان کولهٔ کوچکم چپاندم و قدمزنان راه افتادم. گرمای هوا پوست صورتم را مانند لاستیکی میکشید و عرق روی پیشانیام سوزش عجیبی را به جانم میانداخت. از شیشهٔ کنار خیابان نگاهی به صورتم انداختم؛ چیزی جز خمیر درهمفرورفته ندیدم؛ ولی این درد طاقتفرسا در برابر ظلمی که پدرم به من روا کرد، به حساب نمیآمد. پدری که فرزند ششسالهاش را در کوچههای غریب شهری رها کرد و گذشتهاش را از او ربود و طعم شیرین داشتن خانواده را برای او زهر کرد. آتشی که آرام زبانه کشید، نهتنها صورتم بلکه امید و آرزوهایم را نیز سوزاند؛ خورشید فروزان زندگیام، مادرم را، به غروبی ابدی فرو برد و برادرانم را از من گرفت.
در حالوهوای خودم بودم که مشت محکمی حوالهٔ صورتم شد و گیج روی زمین افتادم. از تماس دستم با آسفالت خیس، دچار انزجار شدم. خیسیِ لولهٔ فاضلابی بود که از مغازهٔ کوچک پروتئینی همان نزدیکی بهسمت خیابان راه میگرفت. از بوی بد خونابه سریع بلند شدم و به پشتم نگاه کردم. حدسم درست بود؛ باز طاهر با تمام وقاحتش قصد تصاحب کارکرد یک روز تمامم را داشت. با اخم گفتم:
«من که دیروز نصف کارکردم رو بهت دادم.»
نیشخندی زد:
«آخه رفتم فکر کردم دیدم نصفش برام سود نداره؛ اومدم واسه همهش.»
متعجّب نگاهش کردم:
«همهش؟»
- چیه؟ نکنه قصد پیچوندنم رو داری؟
- ولی من کلّ روز کار کردم؛ انگشتام درد میکنه. تو حق نداری این کار رو بکنی.
جلو آمد. من یک قدم عقب رفتم؛ دوباره جلو آمد. خواستم عقب بروم که دیوار پشتم مانع شد. دستش را قفل دیوار کرد. صورتش را آورد نزدیک گوشم و گفت:
«نکنه دلت برای کتکهایی که میزنم تنگ شده پویاخان؟»
بوی بد دهانش تمرکزم را برهم زد؛ نتوانستم جواب دندانشکنی به توهینش بدهم. با اعتمادبهنفس گفت:
«پولهات رو بده تا کاردیت نکردم.»
دو سر و گردن از من بلندتر بود و جای چند زخم کهنه روی صورتش خودنمایی میکرد. از اینهمه ضعف خودم حالم بههم میخورد. باید کاری میکردم. حتّی اگر حاصلش یک مشت دیگر میشد. پای چپم را بلند کردم و با نهایت قدرت ضربه زدم به زیر شکمش. رنگش سرخ شد و صدای فریادش در کلّ خیابان پیچید. سریع دویدم سمت کوچهها. دیگر ترسی از زورگوهای محل نداشتم؛ شاید آوارگیام ترس کودکی را در من کشته بود.
بعد از چند دقیقه دویدن در کوچههای پیچدرپیچ اصفهان، ایستادم و سرم را به دیوار پشتم تکیه دادم. از آینهبغلِ موتوری که در کوچه پارک بود، به خودم نگاهی انداختم. اخمم میان سوختگیهای کهنهٔ صورتم گم شد. چشمانم را بستم تا تصویر خوفانگیز مقابلم را نبینم. بوی دیزی میآمد. صدای قاروقور شکمم لبخندی روی لبهایم نشاند.
یاد سفرهٔ جمعهشبها افتادم که همیشه دیزی بود. مادرم سفره را میانداخت و نان سنگک تازه را که لوزیشکل بُرش داده بود، جایجای سفره میگذاشت. عطر تازهٔ سبزیخوردن، ظرف ماست تزئینشده با گل سرخ و نعنا که جلوِ من میگذاشت، ظرفهای کوچک ترشی که جلوِ سه برادرم صف میکشیدند و پارچ سفالی دوغ محلی که جلوِ پدرم جاگیر میشد، خاطراتم را قلقلک میدهد.
چهار سالم بود؛ مادرم روی بوم نقاشی تصویری از لیلی و مجنون کشید. قلممو را به من داد تا دامن گلدار لیلی را رنگ کنم. من از همان لحظه عاشق همآغوشی رنگها شدم و کاغذ سفید برایم تبدیل شد به قالی سلیمان.
با صدای روشنشدن موتور یاماهایی چشمانم را گشودم و قدمزنان راه افتادم. زنهای محله در کوچه نشسته بودند و سبزی پاک میکردند. یکی از آنها گفت:
«خدابهدور صورتش مثل گوشت چرخکرده است.»
و دستهجمعی خندیدند. پا تند کردم تا از زخم طعنههایشان در امان بمانم. بهمحض ورودم به کاروانسرای قدیمی، محمد یکی از پسرهای تحتحمایت ناصرخان، مقابلم ایستاد و گفت:
«پویا، زود باش ناصرخان کارت داره.»
سریع از میان جمعیت زیادی که در محوطهٔ نهچندان بزرگ کاروانسرا جمع شده بودند، گذشتم. اتاقکهای گِلی دور محوطه، به قدمت آنجا زیبایی خاصی داده بود. سریع در زدم و داخل شدم. ناصرخان عصبانی بود و گوشهایش سرخ شده بود. با آن پیراهن طوسی که یقهاش به چرکی میزد و شلوار ششجیب ارتشی، مثل همیشه محکم بود و نگاهی به سر تا پایم انداخت:
«فکر میکردم درسخوندنو دوست داری!»
- دوست دارم آقا.
- واسه همینه که دو شبه مدرسه نرفتی؟
جا خوردم. تعجّبم را که دید گفت:
«چیه؟ فکر کردی ناصر پپه است؛ نمیفهمه؟»
- ببخشید آقا.
- بگو ببینم چی شده که خرخون کلاس دو شب غیبت داشته؟
- هیچچی آقا.
دستش را بالا برد:
«کاری نکن بزنمت پسر.»
آب دهانم را قورت دادم:
«بچهها خفتم کردن؛ پولمو گرفتن؛ مجبور شدم شبها هم کار کنم تا سهم شما رو بدم.»
خشمش بیشر شد و سیلی محکمی به صورتم زد. در این مدت بارها از ناصرخان سیلی خورده بودم؛ اما سیلیهای او بهتر از خشونت دنیای بیرون از کاروانسرا بود. ناصرخان انگشت اشارهاش را به نشانهٔ تهدید بالا برد و گفت:
«مگه نگفتم هیچچیز نباید مانع درسخوندنت بشه؟ وقتی هشت سالت بود و توی خیابون ول بودی و حاضر نشدی بگی از کجا اومدی، فهمیدم سفتی. شدم سرپرستت؛ اما غیر از تو سیتا بچهٔ دیگه هم هستن که سر چهارراهها کار میکنن و من سرپرستشون هستم؛ همه باید درس بخونن. این قانونه.»
حرفهایش را قبول داشتم؛ ولی باید تصمیم میگرفتم:
«ناصرخان من... من می خوام برم.»
نگاهش هالهای از تعجّب گرفت:
«بری؟ کجا؟»
- میخوام برم شیراز.
- کسی رو اونجا داری؟
- من کسی رو ندارم.
- پس دلیل رفتنت چیه؟
نگرانی نامحسوسش برایم دلچسب بود. دوباره پرسید:
- شیراز حلوا خیرات میکنن؟
- باید برم.
- برو ببین گرگهای اون بیرون، طعمهای مثل تو رو از دست میدن یا نه!
نفس عمیقی کشیدم و صورتم را لمس کردم. داغ بود و کمی میسوخت. بدوناینکه نگاهش کنم، بهسمت خروجی کشیده شدم. دستگیرهٔ سیاه و شکستهٔ اتاق را در دستم فشردم که صدایش وادار به ایستادنم کرد.
- واقعاً میخوای بری؟
نگاهش کردم. ریش و سبیل بلندش صورتش را پوشانده بود. دهانش را که باز میکرد، دندانهای زرد و کرمخوردهاش پشت موها پنهان میشد. باز گفت:
«نرو پسر! سالها امثال تو رو از خیابونها جمع کردم؛ کتکتون زدم و مجبورتون کردم باربری کنید؛ ولی ازتون محافظت هم کردم.»
- باید برم.
صدایش دوباره بالا رفت:
«یادت رفته تو چه وضعی بودی که آوردمت اینجا؟ یادت رفته اگر اون شب به دادت نمیرسیدم چه بلایی سرت میاومد؟»
سرم را پایین انداختم. مگر میشد همچین اتّفاق وحشتناکی را از یاد برد؟ هنوز با یادآوریاش تمام رنگهای جهان برایم بیرنگ میشد. بغضِ پنهانشده در کنج گلویم را قورت دادم و گفتم:
«دوست ندارم یواشکی برم.»
پشت به من ایستاد. جلو رفتم. گفت:
«فکر میکنی با این سن کمت اون بیرون دوام میآری؟»
مکثی کردم و گفتم:
«من دیگه اون بچهٔ شیشساله نیستم.»
- برو؛ ولی دیگه برنگرد.
بدون کلامی رفتم بیرون. هیاهوی داخل کاروانسرا همیشه آزارم میداد. طعنههای نیشدارِ ساکنین مثل کشیدهشدن نوک چاقو روی زخم تازه، دردآور بود. مثل همیشه بدون هیچ حرفی مقابل دالان سهمتریای که متعلّق به من بود، ایستادم و سیم دور دستگیره را باز کردم و خسته روی تشک پارهٔ کنار دیوار کاهگلی نشستم و کاغذها را از کولهام بیرون کشیدم و عکسهای سهدرچهاری که از مشتری گرفته بودم را بالای تختهٔ نقاشیام چسباندم و شروع کردم به کشیدن یک چهره. حرکت مداد روی کاغذ و تلاقی رنگهای سیاه و روشن، افکار مزاحم را از ذهنم دور کرد. دوباره صدای اذان از منارهٔ مسجد کناری به گوش رسید. ناخودآگاه آرامشی به قلبم راه پیدا کرد و اسب تیزپای قلبم ریتمی آرام به خود گرفت.
مادرم یک آموزشگاه بزرگ نقاشی به اسم خودش، خورشید، داشت و هرروز من را به آموزشگاه میبرد. من روی صندلی کوچک کنارش مینشستم و بوم نقاشی را با رنگ تزئین میکردم. کنار آموزشگاه یک دانشگاه دولتی بود که هر روز صدای اذان از بلندگویش پخش میشد. مادرم صدای موسیقی داخل سالن را قطع میکرد؛ موهای طلایی و بافتهشدهاش را از روی صورتش کنار میزد؛ کنار پنجره میایستاد و به صدای اذان گوش میداد.
صدای زنگ ساعتِ شکستهٔ روی دیوار، من را از سفر در زمان جدا کرد. سریع برگهها را جمع کردم؛ کتابها را برداشتم و بهسمت مدرسهٔ شبانهام راه افتادم. باید یک مسافت طولانی را میدویدم تا آخرین امتحانات را هم پشتسر بگذارم.
خوشبختانه کارنامه به دست و با نمرات بالا خرداد را به آخر رساندم. مهلت ماندنَم در کاروانسرا تمام شده بود. در آن ده روز دو بار طاهر را دیده بودم و هربار درگیری شدیدی بین ما دو نفر شکل گرفته بود. یک جعبه شیرینی خریدم و به کاروانسرا رفتم. ناصرخان کنار حوض خالی نشسته بود و قلیان میکشید. بهمحض دیدن من خطهای روی پیشانیاش همدیگر را در آغوش گرفتند. درگیر خطوط پیشانیاش بودم که گفت:
«رو پیشونی من چیزی نوشته که میخِش شدی؟»
لبخندی زدم:
«سلام ناصرخان! براتون شیرینی آوردم.»
کارنامه را دید و خونسرد گفت:
«انتظارش رو داشتم... کولهت رو بستی؟»
متوجّه دلخوریاش شدم و گفتم:
«چیزی ندارم که ببندم.»
از جیبم مقداری پول مقابلش گذاشتم:
«بابت این چند روز... ممنونم.»
- بذار جیبت. وقتی رفتی دیدی واسهت حلوا خیرات نمیکنن، لازمت میشه.
- دارم.
- گفتم بذار جیبت.
بی حرف پول را در جیبم گذاشتم و گفتم:
«میرم کولهم رو بردارم.»
با سر تأیید کرد و نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:
«حدّاقل بگو اصلاً کسوکار داشتی یا نه؟»
سرم را پایین انداختم:
«کسی که کسوکار داشته باشه اینجا چکار میکنه ناصرخان؟»
- کسوکاردارهاش هم اینجا اومدن پویاخان. برو فقط یه چیز یادت نره، قانون خیابون مردشدنه؛ نشون بدی ضعیفی، لهت میکنن. اونقدر کار کن و درس بخون که خودت رو بالا بکشی. منم یکی بودم مثل تو، واسه همین نمیخوام کارتنخوابی مانع درسخوندن کسی بشه.
کوله را روی دوشم انداختم و از کاروانسرا بیرون رفتم. وحشتناکترین لحظههای زندگیام در این شهر گذشت و همین دلیل فرارم به شیراز بود. ساعت داشت میشد دوازده که رفتم ترمینال و خودم را به باجهٔ خرید بلیت رساندم. بلند بود و قدّم به آن نمیرسید. فروشنده نگاهی به من انداخت:
«کارت چیه کوچولو؟»
خیلی جدّی پرسیدم:
«آخرین حرکت اتوبوس به شیراز کیه؟»
ابرویی بالا انداخت و گفت:
«برای کی بلیت میخوای؟»
- پدربزرگم بیرون نشسته پاهاش درد میکنه.
لبخندی زد:
«آفرین که مراقبشی. نیم ساعت دیگه اتوبوس حرکت میکنه. اسم پدربزرگت چیه؟»
- تنابنده.
بلیت را داد و من پولش را پرداخت کردم و بهسمت اتوبوسها راه افتادم. وقتی بلیت را دادم شاگرد راننده ابرویی بالا انداخت و تا خواست چیزی بگوید، بیهدف بهسمت جمعیت برگشتم، دست تکان دادم و گفتم:
«تو برو بابا نگران نباش، پیمان میآد دنبالم.»
و خیلی سریع از پلّهها بالا رفتم. شاگردراننده که فکر میکرد پدرم برای بدرقهام آمده، بهترین صندلی را به من داد و تا رسیدن به شیراز چندینبار به من سر زد. هرچند از نگاهکردن به صورتم فرار میکرد، ولی انسان شریفی بود که این انزجار را به بدترین شکل به رُخَم نمیکشید. بهمحض رسیدن از اتوبوس پیاده شدم و از ترمینال بیرون رفتم. بعدازظهر بود و غربت عجیبی روی قلبم سنگینی میکرد. درست مثل اوّلین روز رهاشدنم در اصفهان.
خیابانها برایم ناآشنا بودند و با تمام توان سعی میکردم مسیرهایی که میروم را به خاطر بسپارم. برای گذراندن شب نیاز به یک مکان امن داشتم؛ ولی کجای شهر برای یک مرد نُهساله امن بود؟ بهخاطر راهرفتن زیاد انگشتانم بهشدّت درد میکرد. محلهای نظرم را جلب کرد و ناخودآگاه بهسمتش کشیده شدم. درختکاریهایش یکدست بود. خانههای سنّتی داشت و یک مسجد قدیمی با کاشیکاریهای آبی فیروزهای هم دیده میشد که کلمات کتاب آسمانیشان روی آنها به بهترین خطّ ممکن میدرخشید. تمام محله، مخصوصاً مسجد را چراغانی کرده بودند. صدای خنده و بازی بچهها وجودم را قلقلک داد و من را بهسمت داخل کشید. برای اوّلینبار در زندگیام بود که پا به مسجد میگذاشتم. حوض بزرگ و آبیرنگی وسط حیاط بود که یک فوارهٔ رؤیایی داشت. گلدانهای شمعدانی قرمز دور حوض چیده شده بودند. پرچمهای بلندی دورتادور دیوارهای کاشیکاری و آینهکاریشده را پوشانده بودند و رویشان نوشته شده بود: «علی، حسین».
با ماه محرم آشنا بودم و همیشه دوست داشتم امامحسین (ع) را بشناسم. شبهای محرم به پدرم التماس میکردم که من را برای دیدن هیئتها ببرد و چقدر سخت بود قانعکردن کودکی چهارساله.
صدای فریاد پسری همسنوسال خودم من را از افکارم بیرون کشید. مقابلم ایستاده بود و جیغ میکشید. همه دورم جمع شدند؛ عرق شرم روی پیشانیام نشست. شال پارچهای دور گردنم را بالا کشیدم تا صورتم پنهان شود و با آخرین توان بهسمت بیرون دویدم و از مسجد دور شدم. چشمم به پارک گوشهٔ خیابان افتاد. کوچک ولی زیبا بود. روی نیمکتی کنار شمشادهای بلند نشستم. خورشید کمکم لباس غروبش را به تن میکرد و دامن نارنجیاش را به رخ شهر و مردمش میکشید. رفتگر پیری زیرلب شعر محلی زمزمه میکرد و برگهای پارک را جارو میکشید. گوش تیز کردم ولی متأسّفانه چیزی نشنیدم. خسته و گرسنه بودم. خواستم بلند شوم که کسی مقابلم ایستاد. پسری همسنوسال خودم. صورتی روشن و کشیده داشت. سلام کرد.
چهرهاش را به یاد آوردم. یکی از پسرهای داخل مسجد بود. با اخم جواب سلامش را دادم.
خواستم به راهم ادامه بدهم که دستم را گرفت:
«معذرت میخوام... اون که امروز تو مسجد جیغ کشید رفیق منه. البته یهکم کم داره.»
سری تکان دادم:
«باشه. حالا ولم کن برم.»
- آقا سیّد همهٔ ما رو تنبیه کرده تا بگردیم دنبالت و پیدات کنیم. گفته جیغکشیدن سعید زشتترین کار ممکن بود. گفته اگر پیدات نکنیم حق نداریم تو جشن امشب شرکت کنیم. آخه تولد امامرضاست. بچهها یک ماهه دارن برای امشب کمک میکنن. میشه همراهم بیای تا آقا سیّد از خر شیطون بیاد پایین؟
چنان عاجزانه درخواست کرده بود که یکلحظه دلم سوخت و لبخند زدم؛ ولی زیر شالگردن که او ندید. فکر خوبی بود حدّاقل چند ساعتی سرپناهی داشتم. گفتم:
«باشه میآم.»
تا آن زمان با هیچکس از همسنوسالهای خودم خارج از مدرسه همقدم نشده بودم. در مدرسه هم فقط موقع نیاز با هم حرف میزدیم. هرجا من مینشستم آنها فاصله میگرفتند. یکی میگفت جذامی است و یکی میگفت نفرینشده.
وقتی رسیدیم، مسجد واقعاً زیبا شده بود. دهتایی بچهٔ ناامید بیرون مسجد نشسته بودند. با دیدن ما دورمان جمع شدند. نگاهشان همه به صورت من بود. سعید با ترسی که سعی در پنهانکردنش داشت، گفت:
«ببخشید که جیغ کشیدم... خب... یهکم جا خوردم.»
- اشکالی نداره. به هرکسی که باید توضیح بدم میگم که ناراحت نشدم تا جشنتون خراب نشه.
خوشحالی در صورتشان جای وحشت را گرفت. داخل رفتیم، همان پسری که پیدایم کرده بود آرام در گوشم گفت:
«این آقا سیّد رئیس هیئتامنای مسجده.»
مسجد کمکم شلوغ میشد و همه برای نماز آماده میشدند. پسری دوید و بین جمعیت آقا سیّد را که مرد تقریباً چهلسالهای بود، پیدا کرد. او از پشت امامجماعت برگشت و نیمنگاهی به من انداخت. با سر به او سلام کردم. لبخند مهربانی زد و به پسر چیزی گفت. پسر بهسمت ما دوید:
«حل شد میتونیم تو جشن باشیم.»
همه ابراز خوشحالی کردند. خواستم مسجد را ترک کنم که با اصرار من را نگه داشتند. رفتم آخر صف و گوشهای تنها نشستم. جای خلوتی بودم که به هیچکجا دید نداشت. خسته و گرسنه بودم. صدای خواندن دعا را که شنیدم، خزیدم گوشهٔ دیوار. سرم را تکیه دادم به پشتی و چشمانم گرم شد. نمیدانم چقدر گذشت که با تکان آرام شانههایم چشم باز کردم. آقا سیّد و همان پسری که پیدایم کرده بود کنارم نشسته بودند. مقابلم یک سینی قرار داشت که داخلش یک بشقاب غذا و یک لیوان دوغ بود. شال را روی صورتم بالا کشیدم و گفتم:
«ببخشید خوابم برد.»
هیچکس جز ما در مسجد نبود. آقا سیّد لبخندی زد:
«چند باری رضا رو فرستادم سراغت؛ ولی خواب بودی.»
فهمیدم اسم پسر رضاست. با لبخند نگاهم کرد. بلند شدم که بروم؛ اما آقا سیّد دستم را گرفت:
«بشین. عجله نکن. من میرم بیرون یهکم کار دارم. تو هم شامت رو بخور. بقیه خوردن تو موندی.»
این راگفت و رفت. رضا سینی را جلو کشید. بوی قیمه گرسنگیام را تشدید کرد؛ ولی برای خوردن غذا میبایست شالم را پایین بکشم؛ برایهمین مردد ماندم. رضا شال را از صورتم کنار زد:
«چرا صورتت رو میپوشونی؟»
نگاهش کردم. گذاشتم سوختگیام را خوب ببیند. بدوناینکه نگاهش رنگ عوض کند لبخندی زد و گفت:
«هی رفیق شبیه اون فیلمه شدی که یارو دخل صد نفر رو آورده بود و صورتش مثل تو ترکیده بود.»
از توصیفش به خنده افتادم؛ خودش هم خندید. بعد گفت:
«بخور خیلی خوشمزهست. قیمهش کار مامان منه.»
با اشتها شروع به خوردن کردم. او هم مهرههای تسبیحی را که پاره شده بود، نخ میکرد و غر میزد که چرا نخش نازک است. غذایم را خورده بودم که آقا سیّد هم برگشت و تسبیح یاقوتیاش را دور دستش چرخاند و کنارمان نشست:
«اگر سیر نشدی بگم باز هم برات بیارن. هنوز تو حیاط دارن پخش میکنن.»
- نه! ممنون؛ سیر شدم.
- خب پسرم! بگو ببینم اهل کدوم محلی؟
مکثی کردم و گفتم:
«اهل اینجا نیستم.»
- پس اهل کجایی؟
بارها جوابش را در ذهنم تکرار کرده بودم. نگاهش کردم و گفتم:
- اهلتهرانم؛ امروز رسیدم شیراز.
- پس مسافری.
- نه! اومدم که بمونم.
- پدر و مادرت کجا ساکن شدن؟
باید تصمیم میگرفتم... مکثی کردم و گفتم:
«تنها اومدم.»
جا خورد و مات نگاهم کرد. بعد گفت:
«چطور تنها اومدی؟ خانوادهت خبر ندارن؟»
- من خانوادهای ندارم... مردن.
- من... من متأسّفم؛ ولی... ولی خب تو چطور زندگی میکنی؟ اصلاً با کی هستی؟
- خونهمون آتیش گرفت. مادرم و پدرم مردن. منم آوارهٔ خیابونها شدم؛ ولی الان خودم کار میکنم و زندگیم رو میچرخونم.
- تو با این سنت؟
- من بلدم از خودم مراقبت کنم.
- چرا اومدی شیراز؟
- از تهران بیزارم... من دیگه باید برم.
رضا سریع گفت:
«کجا میری؟ تو که جایی رو نداری.»
کیفم را برداشتم. آقا سیّد دستم را گرفت:
«صبر کن تا جایی همراهت میآیم. ما هم دیگه داریم میریم.»
هردو کفش پوشیدند. آقا سیّد چیزی به کسانی که کار میکردند گفت و با هم راه افتادیم. رضا کنارم آمد و آهسته گفت:
«از تنهایی نمیترسی؟»
به اطرافم نگاه کردم. برای منی که همیشه شبها بیدار بودم و در کاروانسرا پرسه میزدم، تنهایی حتّی زیبا و دلنشین هم جلوه میکرد. لبخندی زدم:
«چرا ازش میترسی؟ مگه تنهایی ترس داره؟»
- خب همهجا سیاهه.
- به آسمون نگاه کن! انگار خدا قلمموش رو برداشته و تصویری زیبا رو نقاشی کرده؛ یک ماه زیبا با کلّی ستاره و ابر. این کجاش وحشتناکه؟
آقا سیّد نگاهی به من انداخت و دستش را روی شانههایم گذاشت:
«تو شبو اینطوری میبینی؟»
- مگه شما نمیبینید؟
نگاهی به آسمان انداخت:
«نه... هرکسی نمیتونه اینقدر زیبا ببینه.»
به موهای مشکیاش نگاه کردم که چندین رگه از سفیدی را در خود حل کرده بود و بهشدّت به صورت کشیدهاش میآمد. به پارک محل رسیدیم؛ گفتم:
«خب من دیگه میرم.»
- میخوای کجا بری؟
- شما نگران نباشید؛ من جا دارم برای موندن.
- همراه من بیا.
- ممنون آقا سیّد.
رضا خواست حرفی بزند که او مانع شد:
«مراقب خودت باش.»
راه افتادند؛ اما رضا همچنان نگران نگاهم میکرد. بهسمت پارک رفتم؛ باید از دیدشان پنهان میشدم؛ جای امنی که کسی نتواند به من آسیب بزند و کجا بهتر از لابهلای شمشادها و بوتههای گل. جای ناراحتی بود؛ ولی حدّاقل در دید نبودم. لای بوتهها برای خودم خیال ساختم. اینکه فردا باید چطور زندگی کنم. نباید گدایی میکردم یا تن به خفّت و دزدی میدادم. هزار فکر در سرم چرخید. برای خودم دهها آینده تصوّر کردم و هر بار به خودم لرزیدم. گاهی از بیکسیام آسمان و ستارههایش برایم لشکر میکشیدند و گاهی مرغ خیالم ماه را به آغوشم میآورد و برایم مادری میکرد.
صبح با صدای اذان چشم باز کردم. تکانی به خودم دادم و از لابهلای شمشادها بیرون آمدم. از حوض داخل پارک آبی به دست و صورتم زدم. روی نیمکت نشستم و چندتا بیسکویت خوردم. نگاهم به کسی که خزیده بود زیر کارتونها ماند. کولهام را روی شانهام انداختم و بیسکویتهای باقیمانده را به او دادم و راه افتادم.
به یک لوازمتحریرفروشی رفتم. کلّ پولم را دادم و کلّی ورقه آچهار و تخته و لوازم طراحی خریدم. پارک کمکم شلوغ میشد. بهترین جا نشستم و شروع کردم به کشیدن. یکربعه تمام شد.
بعد از یک ساعت اوّلین مشتری مقابلم نشست. بهسرعت و مهارت خطوط چهرهاش را روی کاغذ رسم کردم. دهدقیقهای چهرهای به او دادم که زنده بود و نفس میکشید. چنان به وجد آمد که دوستانش را هم صدا کرد و مبلغ درشتی هم به من داد و اینطوری کارم در شیراز شروع شد. درآمدم خارج از تصوّرم بود و همین برای ادامهدادن این کار ترغیبم کرد، تا خود غروب کارم همین بود. بعد لوازمم را جمع کردم و بهسمت همان پارک دیشبی رفتم. وقتی به خودم آمدم مقابل همان مسجد شب قبل بودم. حسی وادارم میکرد داخل بروم؛ ولی به حسم غلبه کردم و به راهم ادامه دادم. یک ساندویچ کوچک خریدم و همانجا در مغازه نشستم. خیلی گرسنهام بود. دلم میخواست بیشتر بخورم ولی ولخرجی به صلاحم نبود. همانطور که راه میرفتم چشمم به یک حمام عمومی خورد و لبخندی روی لبم نشست. مرد سنداری پشت دخل نشسته بود. با دیدنم گفت:
«کاری داری جوون؟»
- خسته نباشید. اومدم حمام.
- اینجا یه زمانی پر از همسنوسالهای تو بود؛ ولی الان فقط سندارهای محل میآن. شامپو و لنگ خشک مهمان منی، برو تو نمرۀچهارم.
لوازم را دستم داد و داخل رفتم. آب گرم خستگی را از تنم برد و حسابی سرحالم آورد. خودم را خشک کردم و لباسهای کثیفم را هم داخل پلاستیک گذاشتم و در کولهام جا دادم. لباس تمیز را پوشیدم و بیرون آمدم. خواستم پول را پرداخت کنم که مرد به شانهام زد:
«برو مرد بزرگ. دفعهٔ اوّل مهمان منی.»
- ولی... .
- برو پسرم من از غریب پول نمیگیرم.
تشکر کردم و خارج شدم. وقتی به خودم آمدم؛ دیدم رضا با دیدنم لبخندی زده و از آن طرف خیابان بهسمتم میآید. اصلاً هم حواسش به موتوری که بهسرعت نزدیک میشود، نیست. فریاد زدم؛ ولی نشنید. بهسمتش دویدم. جا خورد و همانجا ایستاد. لحظهٔ آخر رسیدم و به گوشهای پرتش کردم. چند دقیقه هر دو در شوک بودیم. کسی بهسرعت آمد و نفسزنان شانهٔ هر دویمان را گرفت. نگاه کردم؛ آقا سیّد بود. رضا گفت:
«اگر نبودی حتماً مرده بودم.»
آقا سیّد گفت:
«حالتون خوبه؟»
رضا که ترسیده بود، تأیید کرد. من هم کولهام را از زمین برداشتم و گفتم:
«حواست باشه اینجا خیابونه.»
- دیدمت ذوق کردم؛ حواسم پرت شد.
به خنده افتادم:
«کسی تا حالا از دیدن من ذوق نکرده بود.»
آقا سیّد دستش را دور شانهام انداخت و گفت:
«ازت ممنونم پسرم. جون رضا رو نجات دادی. مدیونت شدم.»
- شما چرا؟
رضا گفت:
«یادم رفت بگم که آقا سیّد بابامه.»
برای لحظهای تهدلم به رضا حسادت کردم و گوشهٔ چشمانم تر شد؛ ولی سریع خودم را کنترل کردم و لبخندی زدم:
«با اجازه.»
و دوباره راه افتادم که آقا سیّد دستم را گرفت:
«این کارت رو باید جبران کنم. پسرم شام خونهٔ من مهمونی.»
- من غذا خوردم، ممنون.
- امکان نداره؛ باید ازت تشکر کنم. بریم که غیر از این من دلم آروم نمیگیره.
من را بهسمت کوچهای هدایت کرد. ایستادم و گفتم:
«آقا سیّد من نمیتونم همراهتون بیام. اصرار نکنید.»
نگاهم کرد و دلیلش را پرسید. گفتم:
«من خونهٔ کسی نمیرم.»
باید احتیاط میکردم. لبخندی زد و گفت:
«تو این محل همه من رو میشناسن. برو از هرکس که میخوای بپرس خونهٔ آقا سیّد کجاست تا خیالت راحت بشه.»