آراز
نویسنده: علیاصغر مداحی
نشر صاد
آراز
نویسنده: علیاصغر مداحی
نشر صاد
امیرالمؤمنین علی علیهالسّلام:
خدایا!
آبرویم را با بینیازی نگه دار و با تنگدستی، شخصیت مرا لکهدار مفرما که روزی از روزیخوران تو خواهم و از بدکاران عفو و بخشش طلبم! مرا در ستودن آنکس که به من عطایی فرمود، موفق فرما و در نکوهش آنکس که از من دریغ داشت آزمایش فرما، درصورتیکه در پشت پرده، اختیار هر بخشش و دریغی در دست توست و تو بر همه چیز توانایی.
خطبهٔ (۲۲۵)
تشابه اتّفاقات این داستان تصادفی بوده و هرگونه نامگذاری شخصیتها و اماکن، بدون هیچ سلیقهٔ فکری انجام گرفته است.
صدای رعدوبرق گوش زمین را کر کرده و آسمان بغضش ترکیده است. آراز۱ رو به آسمان سفره پهن کرده و هرچه را که فرو میریزد در آغوش میکشد. باران از صبح یکریز میبارد و هوا نسبت به روزهای قبل سردتر شده است. سرگروهبان میگفت: «اگه اینطوری بارون بیاد، تا شب آراز طغیان میکنه!»
همهجا در تاریکی پیچیده است و صدای شرشر آراز از چندمتری، مثل آدمی که فریاد سرمیدهد به گوش میرسد. یاد حرف مادر میافتم. «دعا زیر باران مستجاب میشود.» با خودم شرط میکنم دعا زیر این باران رد نمیشود. از دیوار فاصله میگیرم و درست وسط پاسگاه که منتهی به جادهٔ اصلی میشود، میایستم. باران محکم به پانچو۲ میکوبد. چشمانم را میبندم. آرزوها را یکییکی مثل نوار آپاراتی که روی دیوار میافتد توی ذهنم مرور میکنم. به لیلی که میرسم، چشمانم را باز میکنم. همهجا تاریک است. آب پشتبام مثل آبشاری با فاصلهٔ یکمتری از ناودان فرو میریزد.
نفس عمیقی میکشم. نمیدانم آه است که از ته دلم بیرون میزند یا دم و بازدم نفسهایم! همیشه این دو را باهم اشتباه میگیرم. ته دلم آرزو میکنم زودتر به لیلی برسم. احساس میکنم باید به زبان هم بیاورم تا دعا مستجاب شود. زیر لب آرام زمزمه میکنم.
سردم میشود. جلوِ پاسگاه فضای باز و وسیعی است که باد مستقیم به صورتم میزند. پاسگاهی که نه در دارد و نه دیوار! چند اتاق و یک آسایشگاه کنار هم چیده شدهاند که درمجموع یک پاسگاه را تشکیل دادهاند. حیاط پاسگاه درست چسبیده به لب جادهٔ ترانزیت. مجبور میشوم به داخل دخمه که همان ورودی پاسگاه و درست کنار جاده قرار دارد بروم. جاییکه به قول فرمانده جانپناه است برای سربازان؛ هم از گرما، هم از سرما و هم از تیررس دشمن! با دو پنجره که یکی به جادهٔ پشتسرت و دیگری به کنار دستت باز میشود تا دور و اطراف را خوب نظاره کنی. چراغ را روشن میکنم. نور زردش چشمانم را میزند؛ یکیدو بار باز و بسته میکنم تا عادت کنند. قطرهٔ آبی روی پانچو میافتد و صدا میدهد «چیک». دنبال سوراخ سقف میگردم. این بار قطرهای روی صورتم میافتد و تا ته شکمم سرریز میشود. سردیاش را برای لحظهای روی تنم حس میکنم. دیوار دخمه پر از دستنوشتههایی است که سربازها نوشتهاند؛ از شعر گرفته تا نبودهایشان. «نبود ۵ روز تا آزادی، چرا مادر مرا بیستساله کردی؟»
دنبال اسمم که چند ماه پیش با خودکار قرمز نوشتهام میگردم. بهزور پیدا میکنم رنگش پریده؛ ولی هنوز مشخص است. «مسلم قیزلباش -پایهٔ خدمتی فروردین ۱۳۷۰» میخواهم دوباره پررنگش کنم که صدای بیسیم افسرنگهبان بلند میشود. چراغ را خاموش میکنم و از دخمهای که حالا جانپناهم است خارج میشوم. باران شدت گرفته است. خودم را جلوِ اتاق افسرنگهبان میرسانم و از پشت پنجره به اتاق خیره میشوم. چراغ اتاق مثل همیشه روشن مانده و سرگروهبان روی تختش دراز کشیده است! صدا پشت بیسیم بلندتر میشود. سرگروهبان معمولاً بعد از ساعت ۱۲ شب که آخرین وضعیت پاسگاه را به بیسیمچی گروهان اعلام میکند، تا اذان صبح میخوابد. مگر اینکه اتّفاقی بیفتد و یا خوابش نبرد! آدم با دلوجرئتی است. بیشتر افسرنگهبانها معمولاً تا اذان صبح بیدار هستند و یا در عالم خوابوبیداری که از بدترین حالات است سرمیکنند.
بیسیمچی گروهان با صدای بلند شروع به خواندن کدها میکند:
«۵۳، ۵۴، ۵۶، ۵۷»
دوباره همین کدها را تکرار میکند. انگار همه به خواب رفتهاند. صدایی از پشت بیسیم بلند میشود:
«۵۴ بهگوشم.»
کدها را مرور میکنم. ۵۳ کد پاسگاه ماست. نگاهم به سرگروهبان میافتد. روی تخت با پوتینهایی که بندهایش روی زمین رها شدهاند خوابیده است. ساعت ۳:۳۰ دقیقهٔ بامداد است.
بیسیمچی گروهان این بار محکمتر از قبل کدها را اعلام میکند:
«۵۳، ۵۶، ۵۷. سریعاً اعلام وضعیت کنید. یا اللّه!»
هیچکدام جواب نمیدهند. میخواهم داخل اتاق شوم و سرگروهبان را بیدار کنم. احساس میکنم اتّفاق بدی افتاده و یا میخواهد بیفتد. خیلی کم اینوقت شب بیسیمچی گروهان اینطور بیتابی میکند؛ مگر اینکه اتّفاقی افتاده باشد!
صدایی از دور به گوشم میرسد. بهسمت دخمه برمیگردم. با خودم شرط میکنم که کاماز۳ است. از وقتی به این پاسگاه آمدهام صدای ماشینها را از دور تشخیص میدهم مخصوصاً کامازها را. همه کهنه و قدیمی شدهاند. به انتهای جاده چشم میدوزم تا پیدایش شود. هنوز اثری از روشنایی چراغهایش نیست. کامازها برعکس ایلدیریم۴ اند. صدای عرعرشان قبل از نور چراغهایشان به گوش میرسد. همه از مرز بیلهسوار میآیند و به نخجوان میروند. پیچ منتهی به پاسگاه را ازسمت سیهرود۵ دُور میزند و بهسمت پاسگاه میآید. دفتری را که داخل دخمه روی طاقچه هست، برمیدارم تا مشخصاتش را بنویسم. آب سقف صفحاتش را خیس کرده است.
زنگ تلفن پاسگاه بلند میشود. نگران میشوم. نکند دستور توقف کاماز را اعلام کنند؟ کاماز نزدیکتر میشود. زنجیری را که روی زمین و زیر سِیلی از آب باران گم شده است پیدا میکنم و داخل قلّاب میاندازم. وسط جاده میایستم و با دستم اشاره میکنم که بایستد. ترمز میکند. صدای مهیبی به همراه بوی کشیدهشدن چرخهایش روی زمین، همهجا را میگیرد. درست جلوِ زنجیر میایستد؛ طوریکه نوک سپرش به زنجیر میچسبد. بهسمتش میروم. مرد میانسالی با موهای جوگندمی و پیراهن رکابی پشت فرمان نشسته است. شیشه را پایین میدهد و لبخند میزند. دندانهایش همه از طلاست! بخاری از داخل ماشین بیرون میزند. بوی سیگار با بویی که نمیدانم چیست، به دماغم میخورد. صدای کاماز از نزدیک بیش از اندازه گوشخراش است. با صدای بلند میگویم:
«آدین ندی؟»۶
میگوید:
«رحمت بایراماف»
- نمره؟۷
- ۴۲۰۹۰، یوکوم ده بوش دو. ۸
صورتش با آن دندانهای طلایی، قیافهاش را مرموز نشان میدهد. کاغذی را از جیب شلوارش درمیآورد و تحویلم میدهد. مهر گروهان خورده است. «تردد شبانه مجاز میباشد.» سرش را از لای پنجره تو میدهد و برای لحظهای از چشمانم گم میشود. با یک دست پرتقال و دست دیگرش مجلهای را تحویلم میدهد:
«آل بونو. ویتامین دی.»۹
یاد حرف سرکاراستوار میافتم فرمانده پاسگاهمان. روزهای شنبه بعد از صبحگاه همه در اتاقش جمع میشوند. برایمان حرف میزند. حرفهایی که معمولاً تکراری هستند و یا به قول خودش باید هر هفته تکرار شوند: «رانندههای کاماز معمولاً از نظامیهای بازنشستهٔ شوروی هستند که برای جاسوسی میآن. از بعضیهاشون دوربینهایی گرفتند که عکس تمام پاسگاههای مرزی ما رو داشتند.» میگوید: «هیچکس حق ندارد با آنها دمخور شود؛ نه چیزی بگیرد و نه چیزی بدهد. کسی اگر این کار را بکند کارش با اطلاعات است!»
مرد هنوز دستش بهسمت من دراز است. باران سروصورتش را خیس کرده و لبخند روی لبش موج میزند. دستم را از زیر پانچو دراز میکنم و پرتقال را به همراه مجله میگیرم. روی جلد مجله، عکس نیمتنهٔ زنی هست که باران همهجایش را خیس کرده است؛ طوریکه تمام سروصورتش محو شده است. رو بهسمت راننده میکنم. دندانهای طلاییاش دوباره بیرون زدهاند. انگار بیشتر از من او از عکس زنی که روی جلد مجله هست، ذوق کرده است. مجله را به همراه مجوز تردد گروهان پس میدهم و زنجیر را پایین میاندازم تا رد شود. دودستی شیشه را بالا میدهد و پا روی پدال گاز میگذارد و دور میشود. دود غلیظی همهجا را میگیرد.
باران همچنان میبارد و آسمان تیرهوتار است. صدای سرگروهبان را از داخل اتاق میشنوم. با صدای زنگ تلفن بیدار شده است. خودم را بهسمت پنجرهٔ اتاق میرسانم. سرگروهبان گوشی تلفن را زمین میگذارد و بیسیم را که روی میز افتاده است بر میدارد:
«۵۳ بهگوشم.»
آخرین نفر است که بیسیم را جواب میدهد. بیسیمچی گروهان جوابش را نمیدهد و با صدای بلند شروع به خواندن کلمات و اعداد درهموبرهم میکند:
«طبق اعلام شاهد یک، یک پرستو از موقعیت ۴۲ به شیار افتاده. سریعاً طبق دستورالعمل ابلاغی عمل کنید. مفهوم بود اعلام کنید.»
سرگروهبان شاسی بیسیم را فشار میدهد و میگوید:
«۵۳ دریافت شد.»
این بار زودتر از همه اعلام میکند. بقیه هم پشتسرش اعلام میکنند:
«۵۷ دریافت شد؛ ۵۶ دریافت شد.»
صدای کشداری از پشت بیسیم میگوید:
«۵۴ هم دریافت شد قوربان!»
سرگروهبان دفتر کد و رمز را از داخل کشو برمیدارد و شروع به تفسیر کدها میکند. قیافهاش مثل آدمی که خبر بدی میشنود؛ یکباره عوض میشود. از اتاق بیرون میزند و بهسمت آسایشگاه سربازان میرود. لحظهای متوجه حضور من پشت پنجره میشود. چراغ آسایشگاه روشن میشود. نگاهی به جاده میاندازم، جاده در سیاهی شب فرو رفته است. صدای «بیبِ» ساعت، خبر از پایان پستم میدهد. بند اسلحه را شل میکنم تا نگهبان بعدی از راه برسد. دقایق آخر پست، بدترین دقایقی هستند که آدم احساس میکند زمان ایستاده و حرکت نمیکند. بهسمت آسایشگاه میروم تا پست بعدی را صدا بزنم. باران همچنان میتازد. داخل آسایشگاه گرم است. بوی پوتین و جورابهای عرقکرده دماغم را پر میکند. سرگروهبان، ارشد و بایرام را صدا میزند و میگوید:
«دورون. دورون. تِزاولون.»۱۰
ائلخان از جایش بلند میشود، بدوناینکه کسی صدایش بزند! انگار منتظر بهانهای بود تا بیدار شود! پوتینهایش را که میپوشد؛ احساس میکنم نگهبان بعدی ائلخان است.
«درو ببند سردمه! الان میآم.»
صدای ارشد است که بلند میشود. سرگروهبان بهسمت انبار ته آسایشگاه میرود و ائلخان پشتسرش به راه میافتد. ابراهیم هم بیدار شده است. از ترس اینکه سرگروهبان او را صدا بزند؛ خودش را به خواب میزند. ائلخان با کمک سرگروهبان تور ماهیگیری بزرگی را از انبار بیرون میکشد. ارشد که تازه چشمانش باز شده رو به بایرام نیشخند میزند و میگوید:
«نصفهشبی بیدارمون کردن بریم ماهیگیری؟»
بایرام از ترس سرگروهبان حرفی نمیزند. سرگروهبان با صدای بلند طوریکه بقیه هم بشنوند میگوید:
«یکی مثل خودتون افتاده تو آراز. هرطور شده باید جنازشو بگیریم!»
به ساعتش نگاه میکند:
«البته اگه تاحالا آب نبرده باشتش. یا ماهیهای آراز نخورده باشنش.»
ساعت از چهار گذشته است. باران مثل شلاق به درودیوار پاسگاه میکوبد. سرگروهبان چراغقوّه را برمیدارد و به همراه ائلخان بهسمت حیاط میروند. ارشد بهزور پانچو را توی تنش جا میدهد. هنوز زیپش را نبسته که به سرگروهبان میگوید:
«من وقت پستم رسیده. باهاتون بیام یا برم سر پستم؟»
سرگروهبان بدوناینکه نگاهش کند میگوید:
«مسلم با ما میآد.»
از حرفش شوکه میشوم. برای چه من؟ نمیخواهم بروم. میخواهم بهانهای بیاورم تا از شرش راحت شوم. جرئت اینجور کارها را ندارم؛ آنهم موقعیکه آراز طغیان کرده است! میخواهم یک ساعتی که تا اذان صبح مانده برای لیلی نامه بنویسم. خیلی وقت است برایش چیزی ننوشتهام. داخل دخمه میشوم تا اسلحه را تحویل ارشد بدهم. ارشد به چشمانم نگاه میکند، انگار منتظر است حرفی بزنم. میخندد و میگوید:
«سوتمه قوی گئت.» ۱۱
صدای ساری۱۲ -سگ پاسگاه- بلند میشود. از دخمه بیرون میزنم. ائلخان وسط حیاط منتظرم ایستاده است.
***
آراز از شدت باران طغیان کرده و آب تا وسطهای جنگل رسیده است. سرگروهبان جلوتر از من و ائلخان راه میرود. ائلخان بااحتیاط طوریکه پایش داخل گودالهای وسط جنگل نیفتد، آرام حرکت میکند. صدای سرگروهبان بلند میشود:
«آخ!»
ساری که با فاصلهٔ چندمتری پشتسرمان میآید، شروع میکند به پارسکردن. پای سرگروهبان تا نصفه در گودالی افتاده که ساعاتی پیش ریشهٔ درختی بود و حالا آب برده است. ائلخان تور را رها میکند و بهسمت سرگروهبان میرود. چهرهاش در سیاهی شب معلوم نیست. چراغقوّه را از روی زمین برمیدارد و داخل گودال میاندازد. جنگل در سیاهی شب ترسناک به نظر میرسد. ائلخان دست سرگروهبان را میگیرد تا بلند شود. صدایی از ته گلویش بلند میشود:
«آخ! آرومتر»
پایش پیچ خورده و آب از سروصورتش فرو میریزد. بهزور خودش را بلند میکند و دستش را روی دوش ائلخان میاندازد:
«طوریم نیست. راه بیفتین بریم.»
ائلخان تور را برمیدارد و آمادهٔ رفتن میشود. سرگروهبان رو به من میکند:
«چرا ساکتی؟ حال نداری نیا. من با ائلخان میرم!»
به صورتش نگاه میکنم، دندانهایش برق میزنند. انگار برایم تیکّه میاندازد.
- هیچچی، خستهام. تاحالا آراز رو اینطور ندیده بودم!
ائلخان با چراغقوّه اطراف را میپاید. سرگروهبان میگوید:
«همین جا باید جنازه رو بگیریم و الّا تا پاسگاه بعدی هیچچی ازش نمیمونه. البته اگه تاحالا جنازهای مونده باشه!»
پایش را که زمین میگذارد؛ قیافهاش از شدت درد بههم میپیچد. قدمهایش را با نور چراغ تنظیم میکند. ائلخان جلوتر از من گوشهٔ تور را گرفته و راه میرود. تور توی دستم سنگینی میکند؛ میخواهم زمین بگذارم که ائلخان مجال ایستادن نمیدهد. سرش را پایین انداخته و بدوناینکه حرفی بزند، راه میرود و هرازگاهی به اینطرف و آنطرف نگاه میکند. انگار چیزی میداند که من و سرگروهبان از آن بیخبریم. به یاد روزی میافتم که همه در اتاق فرمانده جمع شدهایم. فرمانده میپرسد اهل کجا هستیم. نوبت به ائلخان که میرسد، میگوید:
«اهل روستای آدییوخ!»۱۳
همه از حرفش تعجّب میکنند حتّی فرمانده! میپرسد:
آراز نام ترکی رود ارس است که از کوههای بینگول ترکیه سرچشمه میگیرد و مرز مشترک بین ایران و کشورهای ارمنستان، جمهوری آذربایجان و جمهوری خودمختار نخجوان را تشکیل میدهد.
پوششی که به هنگام بارندگی به تن میکنند.
کامیونهای باری که ساخت شرکت روسی است.
رعدوبرق
یکی از شهرهای مرزی استان آذربایجانشرقی
اسمت چیه؟
شماره؟
بارم هم خالیه.
بگیرش. ویتامینه.
زود باشید بیدار شید.
لفتش نده؛ برو.
زردرنگ
گمنام