سلام همسایه
کابوسهایی در دل بیداری
نویسنده: کارلی آنهوست
مترجم: رامبد خانلری
سلام همسایه
کابوسهایی در دل بیداری
نویسنده: کارلی آنهوست
مترجم: رامبد خانلری
با چنان سرعتی میدوم که بهسختی متوجه خراشیدهشدن کف پایم با برگهای سوزنی کاج میشوم؛ هرچند که اصلاً مهم نیست. هرچیزی که در حال تعقیبم است، همینحالا دستش به من میرسد. میتوانم صدای نفسهایش را بشنوم. حتّی صدای جیغ از سرِ خوشحالیاش را میشنوم که در گلویش گیر کرده تا بعد از بهچنگآوردن من، بکشد.
بازوهایم را در مسیر تاریک انبوه درختان، با شتاب بیشتری جلو و عقب میبرم. شاخههای تمشک وحشی، دور مچ پایم میپیچد و ساق پایم را با بوتههایش زخمی میکند. برگهای روی زمین خیس از باران است. مرتب روی برگها سُر میخورم؛ اما فرصت ایستادن ندارم. باید خودم را به آنجا برسانم.
لابهلای صدای غرغر و خُرخُر چیزی که در تعقیبم است، صدای محو و موذی موسیقی به گوشم میخورد. نزدیک شدهام. ناگهان چشمم به سایهٔ کابین چرخوفلک، بالای یک درخت میافتد. چرخوفلک را روشن میکنم. سرعتش را زیاد میکنم و با کلّی زحمت خودم را داخل چرخوفلک در حال حرکت میاندازم. دقیقاً چند ثانیه قبل از رسیدن هیولا، درِ کابینم را محکم میبندم. هیولا سر میرسد و ضربهٔ محکمی به کابینی که داخلش هستم میزند. زمینوزمان میلرزد؛ اما من بالا و بالاتر میروم.
حالا بالای جنگل هستم و میتوانم دنیای بازی سیبهای طلایی را که در آتش سوخته، ببینم. فقط برای یکلحظه همهچیز را همانطوری میبینم که قبلاً بوده؛ علائم و خطوط عبور و مروری که تازه نقاشی شده و برق افتاده و صدای جیغ بچهها و خندهٔ آدمبزرگها را میشنوم. کمی بالاتر، هلهلهٔ مردم با وزش نسیم بهیکباره تبدیل به سرمایی استخوانسوز میشود. کابین من، حالا در بلندترین نقطهای است که چرخوفلک میتواند به آن برسد. همینکه به پایین نگاه میکنم، میفهمم که دیگر داخل کابین چرخوفلک نیستم و در دل یک سبد خرید چرخدار جا خوش کردهام. میلههای فلزی سبد به پشت پایم فشار میآورد و سرمای فلز را بهخوبی روی تنم حس میکنم.
از لابهلای میلههای فلزی به دنیای بازی نگاه میکنم؛ دیگر خبری از درخشندگی نیست و همهچیز تبدیل به اسقاطیهای چربوچیل و نقاشیهای درهموبرهم شده است. دندان روی جگر میگذارم تا سبد پایین بیاید و من را روی زمین بگذارد. بعد، بازهم همان صدای موسیقی، چوبهای در حال پوسیدن و خیمههای ازریختافتاده و سایهمانندِ فروش پففیل را رد میکنم و از آنها میگذرم. بعد از گورستان وسایل بازی، اسکلت ترنهوایی پیداست. فقط یکی از واگنهایش در بالاترین نقطهٔ مسیر، آرام گرفته و خبری از باقی واگنهایش نیست. در تاریکی این شب تاریک، این منظره بهشکل مسخرهای بلند بهنظر میآید. وقتش رسیده که از خواب بیدار شوم.
بیدار شو «نیکی»۱، هیچکدوم اینها واقعی نیست.
نکتهٔ بد ماجرا اینجاست که این فن هیچوقت اثر نکرده و قطعاً حالا هم اثر نخواهد کرد. چون یکجایی در لاشهٔ پوسیدهٔ دور این هسته، رازی هست که من باید آن را کشف کنم.
با صدای بلند میگویم:
«من فقط میخوام برم خونهمون.»
انگار کسی نیست که جوابم را بدهد. هیولایی، در جایی دیگر دنبالم میگردد و دنیای بازی، انگار در سکوتی سنگین بهدنبال بچههای ترسیده میگردد.
پِتپِت نوری که حواسم را از چرخوفلک به ترنهوایی پرت میکند، دوباره خاموش و روشن میشود. این بار محل دقیقش را کشف میکنم؛ دقیقاً همان جایی که دیگران، «لوسی ئی»۲ را بعدازآن حادثه پیدا کردند. بدنش زیر فشار واگن ترنهوایی به هم گره خورده بود.
مطمئنم بالاخره سروکلّهٔ چیزی که حواس من را جمعِ اینجا کرده، پیدا میشود. بهآهستگی بهسمت نور چشمکزن قدم برمیدارم؛ اما در دلم دوست ندارم که پیدایش کنم.
فلز زیر نور ماه با رنگ نقرهای میدرخشد. میدانم دستبندی که به آن نگاه میکنم و آن زنجیر ظریفی که آویز سیبش در حال تکانتکانخوردن است، از جنس نقره نیست؛ طلاست. لرزش دستانم خبر از غوغایی میدهد که درونم برپاست. روی زانو خم میشوم که به دستبند نگاه کنم؛ اما ندید، میدانم که قرار است چه چیزی را ببینم.
دنبالهٔ دستبند را با این انتظار که آن را از خاک دربیاورم، بیرون میکشم؛ اما آن زیر به چیزی گیر کرده است. با زور بیشتری دستبند را میکشم؛ اما از جایش تکان نمیخورد. خاک اطرافش را کنار میزنم تا بفهمم به چه چیزی گیر کرده. خاک مدام نرم و نرمتر میشود. چند لحظه بهجای خاک، لجنی که دور دستبند را گرفته، کنار میزنم. دوباره دستبند را با فشار از دل لجن بیرون میکشم و از دیدن دست رنگپریدهای که از دل خاک بیرون میزند، وحشت میکنم.
دست، مچ دستم را محکم میچسبد. زور میزنم دستم را پس بکشم؛ اما زور دست خیلی زیاد است. خودم را عقب میکشم و دست هم خودش را همراه با عقبرفتن من از دل خاک بیرون میکشد.
قبل از هرچیزی، یکی از بازوهایش پیدا میشود که جورناجوری کجوکوله است و بعد بازوی دیگرش. دستم را محکمتر از قبل میچسبد. انگشتهای خمیریمانندش آنقدر محکم مچ دستم را فشار میدهد که فکر میکنم همینحالاست دستم بشکند. دست دیگرش روی زمین را بهدنبال چیزی میجورد که بتواند با آن، باقی بدنش را از دل خاک بیرون بکشد. جیغ میکشم:
«کمک!»
اما فایدهای ندارد.
آن چیز در حال بیرونآمدن است و هیچ راهی برای متوقفکردنش وجود ندارد.
سرش شروع به بیرونآمدن از خاک میکند. لجن قهوهایرنگ، کرمها و حشرات از صورت بیرنگورو و شلوولش سرازیر میشود.
چشمهایم را به ماهی که ابر آن را پوشانده، باز میکنم. شبیه آن صحنههایی است که در فیلمهای گرگینهای نشان میدهند؛ همانکه درست قبل از صحنهٔ تبدیل شخصیت قابلاعتماد به هیولای خونخوار اتّفاق میافتد. تکّههایی در مقابل نور نقرهایرنگ ماه شناور است. آخرین مرتبهای که ماه را با این کیفیت، حتّی در میان ابرها دیده بودم، خاطرم نیست.
همینکه سوزنهایی را که پشتم فرو میروند، پس میزنم، شگفتی ماه از بین میرود. آنها برگهای سوزنی درخت کاج است. با عجله روی زمین مینشینم و قبلازاینکه دیدم واضح شود، هزاران ماه گرد میبینم.
روی زمینم و مطمئنم که قبلازاینهم روی زمین بودهام. سابقه نداشته قبلازاین، روی زمین بخوابم. حتّی در بدترین کابوسهای عمرم هم این اتّفاق برایم نیفتاده است؛ شاید هم این اتّفاق در بدترین کابوسهایم افتاده باشد. دیدن کابوس دنیای بازی سیبهای طلایی، برایم به یک عادت تبدیل شده است.
بهآرامی از روی زمین بلند میشوم. ازاینکه بدنم خشک شده و لرز کردهام، تعجّب نمیکنم. اواخر پاییز است و من با لباسخواب و پای برهنه وسط جنگل ایستادهام. هنوز زمستان، سرمای واقعی خودش را نشان نداده است. لباسخواب من هم مناسب سرمای بیرون از خانه نیست. باد، وحشیانه به دورم حلقه میزند و من دودستی خودم را بغل میکنم. قبلازاینکه خودم را سفت بچسبم، متوجه خاک و لجن زیر ناخنم میشوم. با یادآوری دستهایی که توی کابوسم از زیر خاک بیرون کشیدم، لرز شدیدی میکنم.
دوباره به دستم و زمین اطراف نگاه میکنم. به فاصلهٔ سهقدم از جایی که نمیدانم چطور آنجا خوابم برده بود، کنار یک حفره تپهٔ خاک است. خودم را آماده میکنم به جنگ هرچیزی که داخل حفره است، بروم و بهسمت آن قدم برمیدارم. وقتی بالای حفره میرسم، میبینم داخلش خالی است. یک مرتبهٔ دیگر به دستم نگاه میکنم تا بفهمم اینجا چهکار میکنم و توی خوابم دقیقاً چهکار میکردم!
تنهاچیزی که از دستهایم میفهمم، این است که همینحالاست یخ بزند.
سرم را بهسمت تنها مسیری کج میکنم که برای برگشتن به خانه میشناسم. همان مسیری که همیشه با آرون برای برگشت از کارخانهٔ سیبهای طلایی به خانه، میرفتیم.
البته قبلازآنکه آرون غیبش بزند.
تابستان گذشته که به «ری ون بروک»۳ مهاجرت کردیم، «آرون پترسون»۴ اوّلین دوستی بود که پیدا کردم. او عاشق این بود که قفلها را باز کند و من عاشق اینکه ابزار قدیمی را برای ساختن ماشینهای مختلف سَرهم کنم. ما باهم عدالت را برای صاحب ازخودراضی فروشگاه مواد غذایی و صاحب نالایق سگ همسایه اجرا کردیم. ازآنجاییکه نگهداشتن یک شغل برای زمان طولانی برای بابا غیرممکن است، خانوادهٔ ما هیچوقت مدت زیادی را در یک شهر زندگی نکرده است. آرون به من این امید را داده بود که در این شهر برای مدت بیشتری ماندگار هستیم.
او اوّلین کسی بود که بهاندازهٔ من عجیبغریب بود؛ با این تفاوت که اگر خانوادهٔ من در بدترین حالت، غیرطبیعی و دمدمیمزاج بودند، خانوادهٔ آرون بهمعنای واقعی عجیبغریب بودند.
پدرش، «تئودور مسترز پترسون»۵، مخترع مشهور و سرشلوغی بود که دنیای بازی سیبهای طلایی را طراحی کرده بود. پارکی که در میان پارکهای دیگر، آخرین حادثهٔ تلخ در آن رخ داده بود. «دایان»۶، مادر آرون، اواخر تابستان در یک تصادف ماشین مرد؛ حادثهای که باعث شد خانوادهٔ آرون از هم بپاشد. چهار ماه پیش، درست داخل همین پارک، «مایا»۷، خواهر آرون از من تقاضای کمک کرد.
نیمی از راه خانه را میدوم و نیمی از آن را قدم میزنم. سرما و پای برهنه به من اجازه نمیدهد که همهٔ راه را با سرعتی که دلم میخواهد، بروم. سوزش نامفهومی را روی مچ پایم حس میکنم. وقتی به محل سوزش نگاه میکنم، ردّ خراشهای تازهای را پیدا میکنم؛ خراش همان بوتههای تمشک وحشی.
به خانه که میرسم، ماه تقریباً پشت ابرها پنهان شده است. چراغهای خیابان هنوز روشن هستند؛ اما میدانم که بهزودی خاموش میشود. جورناجوری میلرزم و بهزحمت خودم را از آلاچیق بالا میکشم و از پنجره وارد اتاقم میشوم.
وقتیکه بهسلامت به اتاقم میرسم، زیرلب میگویم:
«پس اینجوری رفتم بیرون.»
با عقل هم جور درمیآید. باید دزدکی از پنجره بیرون میزدم. نباید نصفهشب با چرخیدن اطراف درِ خانه، مامان و بابا را از خواب بیدار میکردم. حتّی توی خواب هم این را خوب میدانستم.
اما چرا دزدکی از خانه بیرون رفتم؟ چرا با لباسخواب رفتم؟ دنبال چه چیزی میگشتم؟
«و چرا هیچکدوم از اینا رو یادم نیست؟»
جلو پنجره، همان جایی که ایستادهام، دنبال سرنخ میگردم؛ هر نشانهای که دلیلی برای راهرفتنم توی خواب باشد تا به خودم ثابت کنم که دیوانه نشدهام. چیزی پیدا نمیکنم که خیالم را راحت کند. روتختی جوری جمع شده که انگار خوابیده بودم. چراغ روی میزم روشن است و ازآنجاییکه میزم مرتب است، یعنی آن شب هم مثل شبهای دیگر زود از خانه بیرون نرفتهام. بههیچوجه زود نبوده است.
بهسراغ میزم میروم و کشو وسطی را که گودترین کشو در میان کشوهاست، بیرون میکشم. جامدادی را کنار میزنم و نوارچسب کوچکی را که به انتهای کشو چسباندهام، بلند میکنم تا قسمت مخفی زیر کشو پیدا شود. جعبهٔ مدادها و تختهٔ چندلایی را کنار میزنم. قسمت جلو کشو پایینی را، که اسمش را گذاشتهام «کشو مخفی»، جدا میکنم. چسب خاکستری پهن را از رویش میکَنم. محتوای جعبه روی زمین میریزد و گوشههایش پاره میشود.
آخرین صفحهای را که حدس میزنم دیشب قبل از خواب میخواندهام، باز میکنم. مقالهٔ جدیدی است؛ جدیدترین مقاله در ارتباط بااینکه چه بلایی بر سر زمین دنیای بازی سیبهای طلایی خواهد آمد.
در این مقاله، عکسی قدیمی از دنیای بازی سیبهای طلایی هست. حروف طراحیشدهٔ آبی و مشکی روی تابلو (خوش آمدید)، مثل یک کبودی روی صورت پارک بهنظر میآید. سمت راست تابلو کاملاً سوخته و فقط قسمت (خوش آ) تابلو باقی مانده است. این تابلو نیمسوخته، آنقدر ظاهر مجسمهٔ سیبهای طلایی رقصان را خراب کرده که آرزو کردم کاش همین قسمتش هم میسوخت و تابلو کاملاً از بین میرفت.
نگاهم میافتد به دو عکسی که پایین عکس پارک سوخته چاپ کردهاند؛ عکسی از زمان مدرسهٔ لوسی ئی. او در این عکس سرش را کج کرده و رو به دوربین لبخند میزند. دستبند باشگاه مخترعین جوان سیبهای طلایی، دور مچش پیداست. عکس دیگر هم عکس آقای پترسونِ ازدوربینفراری است و با کف دست، جلو نور فلاش دوربین را گرفته.
در مقاله، تاریخی برای رسیدگی به گزارشها تعیین شده تا تکلیف صاحب جدید مِلک مشخص شود؛ ملکی که زمانی دنیای بازی سیبهای طلایی بوده. هشتم آذر قرار است قاضی پرونده، متن دفاعیهٔ وکلای مالک زمین، یعنی مجتمع مالی و بانک ری ون بروک را بشنود. آنها بعد از ورشکستگی کمپانی سیبهای طلایی، مالکیت پارک را بر عهده گرفته بودند. از آنطرف، وکلای مؤسسهٔ «ارث پرو»۸ که زمینهٔ فعّالیتش، توسعهٔ فرصتهای شغلی و املاک است، دلایل خود را به قاضی ارائه میکنند. ظاهراً آنها بهدنبال خرید ملکی هستند که سالها یادآور آن حادثهٔ تلخ و باعث کاهش فرصتهای شغلی در ری ون بروک بوده است.
در ادامهٔ این مقاله، سؤالهایی با این مضمون مطرح شده که بقایای متروکهٔ دنیای بازی سیبهای طلایی و کارخانهٔ ازکارافتادهٔ مجاورش چه خواهد شد؛ سؤالی که در میان همسایگان این ملک جنجال بهپا کرده است.
«ادی ریزمن»،۹ یک درمانگر جسمانی در درمانگاه مفاصل و استخوان ری ون بروک، میگوید:
«من اگه بهجای «برندا ئی»۱۰ بودم، به ارث پرو رأی میدادم. بعد از اّتفاقی که برای دخترش افتاده، نمیدونم چهجوری با وجود اون خرابه که همیشه براش یادآور اون اتّفاق جیگرسوزه، زندگی میکنه!»
«سلی آنگر»۱۱، دانشآموختهٔ مهارتهای زیبایی، مخالفتش را اینطور اعلام میکند: «ببینین، اتّفاقی که برای اون دختربچه افتاد، یه فاجعه بود؛ اما فروختن این ملک به یه انجمن بینامونشون کار درستیه؟ این، چی رو حل میکنه؟ این کار فقط باعث میشه کسبوکار محلی توی ری ون بروک از بین بره.»
با همهٔ اینها، عدهای درگیر سؤالات مربوط به مجازات هستند. «هرب ولانوئهوا»۱۲، مالک کافیشاپ «بازیز»۱۳، از کافههای اطراف میدان میگوید:
«من هنوز ته دلم از این مسئله راضی نیست؛ چرا هیچوقت کسی برای این فاجعه تقاص پس نداد؟ میدونین، منظورم اینه که آره، سیبهای طلایی تاوان اشتباهش رو حسابی پس داد و به نظرم، این خیلی خوبه. اما بیخیال! همهمون میدونیم کی اون اسباب و وسایل پارک رو ساخته؛ اما هیچکس نمیخواد اونی باشه که این حرفها رو میزنه. بذارین من بگم! یکی، اون بیرون داره راستراست میچرخه و هیچوقت مجبور نشده برای نقشی که توی کلّ این گندکاریها داشته، جواب پس بده.»
دست از خواندن مقاله میکشم. تاحالا از سر تا تهش را یک میلیون مرتبه خواندهام. من همهٔ این داستان را قبلازاینکه در روزنامهها چاپ شود، قبلازاینکه مردم در سوپرمارکت خانم «تیلمن»۱۴ یا دانشگاه یا میدان درموردش صحبت کنند، میدانستم. بابا در خانه، مدام با مامان دربارهاش حرف میزند. «ماریتزا»۱۵ دربارهٔ همین مسئله با «انزو»۱۶ حرف میزند. غریبهها با غریبهها دربارهاش حرف میزنند. همه، دربارهٔ هرچیزی که در ری ون بروک اتّفاق میافتد، حرف میزنند.
صفحات مقالههایی را که جمع کردهام، پشتهم ورق میزنم. با چشم تمام قسمتهایی را که علامت زدهام، تمام قسمتهایی را که به شغل آقای پترسون اشاره شده، دنبال میکنم. از تکّههای بریدهشدهٔ روزنامه بهسرعت میگذرم تا برسم به کاغذ شطرنجیای که روی آن ستونهای منظمی کشیدهام. تاریخها را به بازههای زمانی کوچکتری تقسیم کردهام و آنها را با رنگهای مختلف علامتگذاری کردهام تا بهراحتی هرچیزی را که دنبالش هستم، پیدا کنم.
هیچچیز جدیدی در مورد او وجود ندارد. ایستاده، در حال گشتن در خانهاش، در حال چرخزدن در حیاط جلو خانه، در حال ردشدن از خیابان یا که در حال عبور از خیابان و زلزده به پنجرهٔ اتاق من. آقای پترسون آنقدر مشکوک رفتار کرده که من را مجبور به تهیهٔ چنین سندِ با نظم و ترتیبی، کرده است.
به پشت چسب ضربه میزنم. قسمت پشتی چسب از حجم چیزی که در دلش پنهان کرده، کمی برآمده شده است. انگشت اشاره و شستم را داخل برآمدگی سُر میدهم و زنجیر طلایی با آویز سیب را بیرون میکشم. بارهاوبارها آن را توی دستم چرخاندهام. لکّههای روی دستبند بهمرور زمان در حال رنگ عوضکردن است. من به مقداری که نیاز بود، همهٔ مقالهها و روزنامههای مربوط به ملک و پروندهاش را خواندهام؛ بیشتر از این نیازی به مرور این مدارک ندارم.
بااینوجود، بازهم آنها را دوره میکنم. هر نکته و هر اشارهٔ ریزی را به آرون و مایا، دنبال میکنم تا بفهمم کجا هستند و چرا هیچکس به این مسئله اهمیت نمیدهد.
من درست صدوهفت روز، بپّای خانهٔ پترسون بودم و در این مدت هیچ ردّی از آرون یا مایا ندیدم. خیلی آسان بود که حواسم را از این ماجرا پرت کنم. مجموعهٔ بازیهای ویدئویی انزو و دانشنامهٔ ری ون بروک «ترینیتی»۱۷، دوستی من و انزو را خیلی سریع پیش برد و ماریتزا، خواهر انزو با من مهربان است؛ البته نه بهاندازهٔ زمان دوستیاش با مایا.
در اوّلین ماه مدرسه، همه به من میگفتند که بیخیال این ماجرا شوم. من هم همهٔ سعیم را کردم که نگران نباشم؛ اما نشد و روزبهروز دلشورهام بیشتر شد. تا وقتیکه خبر رسید آرون و مایا برای زندگی با یکی از آشناهایشان به کیلومترها آنطرفتر سفر کردهاند.
بابا به من گفت که درد جدایی باید خیلی سخت باشد. این جمله در مقایسه با احساس من خیلی ناچیز بود.
هنوز هم هر شب، ذهنم من را به دنیای بازی سیبهای طلایی میبرد. به دستبندی که پایین آلاچیق کنار پنجرهٔ اتاقم پیدا کردم. به آن یادداشت که از لکّههای خون خیس بود. به ترس توی صدای مایا در آن فیلم خانگی که در کارخانهٔ متروکه تماشا کرده بودم. اگر واقعاً آرون و مایا جایی سالم و سلامت زندگی میکنند، پس چرا من نمیتوانم این دلشوره را که انگار آنها را برای همیشه از دست دادهام و از خودم جدا کردهام، فراموش کنم؟
Nicky
Lucy Yi
Raven Brooks
Aaron peterson
Theodore Masters Peterson
Diane
Mya
EarthPro
Eddie Reisman
Brenda Yi
Sally Anger
Herb Villanueva
Buzzy
Tillman
Maritza
Enzo
Trinity