چند قدم بعد از خانهٔ عتیق
نویسنده: امید شیخباقری
نشر صاد
چند قدم بعد از خانهٔ عتیق
نویسنده: امید شیخباقری
نشر صاد
وقتی دیوار باورت فرو میریزد، تنها امید است که تو را سرپا نگه میدارد؛ امید به فردا و فرداها؛ اینکه فردا و فرداها چه پیش میآید و چه اتّفاقی میافتد، اهمیت چندانی ندارد.
مهم امیدواری است؛ امیدواربودن، امیدوارماندن، امیدواربودن به افتادن اتّفاقهای بزرگ... امیدوارماندن به پیشآمدن اتّفاقهای کوچک....
آدم نمیتواند امید نداشته باشد؛ چرا که آدم بیامید اصلاً زنده نیست که بخواهد آدم باشد یا... .
زیر تیغ آفتاب داشتم ذوب میشدم. باورکردنی نبود که باور کنم. سرم پایین بود و دستم به ریش بلندتر از موهای چندروزهام. اشک توی چشمهایم جمع شده بود؛ اما نمیافتاد. روی پلکهای پایینی شناور بود. نقش خطّ سفیدرنگ «عاطفه انتظام» بر پلاک مشکی بازی میکرد توی چشمهایم؛ توی سرم. «مرحومه... مرحومه... مرحومه...» چند بار با خودم تکرار کردم؛ اما فایدهای نداشت. باورکردنی نبود که باور کنم.
وقتی توی فرودگاه از بابا پرسیده بودم:
«چرا عاطفه رو با خودت نیاوردی؟»
بابا بغلم کرده بوده و گریه کرده بود. باور نکردم. وقتی چمدانم را پشت درِ خانه، جلو پارچهنوشتههای مشکی عرض تسلیت و تاج گلهای گلایل سفید و صورتی گذاشتم زمین، باور نکردم. وقتی فریماهخانم بغلم کرد و وقتی داشت با اشک چشمهایش پیراهنم را خیس میکرد، باور نکردم. وقتی صبح علیالطّلوع، توپ سال نو را درکردند و من و بابا و فریماهخانم کنار عکس عاطفه نشسته بودیم، بابا اشک میریخت و فریماهخانم قرآن میخواند، باور نکردم. جماعت تشییعکنندگان تسلیتگو را باور نکردم. گواهی فوت و نماز میت را باور نکردم. باور نکردم که دایی رفته بود توی قبر و داشت لابهلای نفس به نفسهای روضهخوان دادن برای تلقین، خون گریه میکرد... .
میگفت:
«عاطی! نترسیها، دایی.»
باور نکردم. حتّی وقتی میکروفن را از روضهخوان گرفتم و گفتم: «خدای من شاهده که توی این دو سال دویدم و به هر دری زدم که هیچکدوم از ما این روز رو نبینیم.»؛ باور نکرده بودم. اصلاً مگر میشود یک قاب خاک نمدار و یک پلاک کوچک سیاه را که فقط نام عاطفه را روی آن نوشتهاند، باور کرد؟ اینها چه ارزشی دارند در مقابل نه سال لحظهبهلحظه عاطفه را نفسکشیدن؟
***
تیغ آفتاب اوّل فرودین از یک طرف و هر خاطرهٔ عاطفه که در کسری از ثانیه از آسمان خیالم میگذشت و یکجایی توی سرم میترکید؛ از یک طرف... داشتم دیوانه میشدم.
بابا، دایی، فریماهخانم و المیرا، هرکدام آمده بودند تا به زبانی من را از خاک بلند کنند.
به همهشان گفته بودم:
«من به عاطفه قول داده بودم تنهاش نذارم؛ شما برید.»
بابا آخر از همه آمده بود؛ کنارم نشسته بود؛ بغلم کرده بود و سرش را گذاشته بود روی شانهام. گریه میکرد. لابهلای گریهاش گفت:
«عطا! تو رو روح مادرت بس کن. اینجوری کنی، بابا هم رفتنی میشهها.»
گفتم:
«بابا! تو یکی حدّاقل میدونی من چقدر در حقّ عاطفه بد کردم.»
بابا گفت:
«میدونم.»
گفتم:
«بابا، عاطفه من رو نبخشید. به خدا که نبخشید.»
گفت:
«بخشید، بابا! از اوّل بخشیده بود. به همون خدا بخشیده بود.»
گفتم:
«بابا! من رفتم توبه کردم. فکر میکردم خدای عاطفه توبهٔ من رو قبول کرده. بابا! من باور کرده بودم که خدا من رو بخشیده و دیگه نمیخواد عاطفه رو از من بگیره؛ اما گرفت. نه عاطفه من رو بخشیده، نه خدای عاطفه. من خدا رو باور کرده بودم، بابا!»
بابا گفت:
«عطا! عاطفه یه دستهگل بود. ما پرپرش کردیم.»
گفتم:
«من! منِ بیشرف.»
سرم را گرفتم بین دستهایم. سرم گُر گرفته بود. داشت میترکید. اگر نه ماه پیش، همانموقع که غیرقابلعلاج بودن بیماری محرز شده بود، به عاطفه قول نداده بودم که: «به جان عاطفه دیگه خودم رو نمیزنم.» حالا خودم را ناکار میکردم. توی همان بهشت زهرا؛ چشم در چشم خاکگرفتهٔ عاطفه.
بابا گفت:
«بیا بریم، فعلاً. مردم منتظرند. فردا دوباره میآییم. هر روز میآییم. خاک سرده، آتیشت رو خاموش میکنه.»
گفتم:
«بابا! تو رو روح مامان برو. بذار خاکستر شم؛ نشم، دیوونه میشم.»
بابا رفت. حتّی نگاهم هم دنبالش نکرد که ببیند سوار اتوبوس شد یا نه. فقط یکلحظه فریماهخانم را پشت شیشهٔ تیرهٔ اتوبوس دیدم که با آن نگاه نافذش دارد نگاهم میکند. خجالت کشیدم. سرم را انداختم پایین و رو به پلاک عاطفه گفتم:
«تو رو جان عاطفه پاشو به مامانت بگو که عطا داشت آدم میشد.»
سرم را که بالا آوردم، اتوبوس رفته بود.
دلم میخواست با عاطفه حرف بزنم. آنموقعی که دایی توی قبر، کفن را باز کرده بود، میخواستم بروم توی قبر. میخواستم عاطفه را ببوسم. میخواستم جای کشیدهٔ نامردی را که چند سال قبل گوشش را سنگین کرده بود، ببوسم. میخواستم دستش را بگیرم و بخوابانم زیر گوشم؛ جوری که از ضرب دستش درجا بمیرم. میخواستم سرم را بگذارم روی شانهاش و گریه کنم؛ اما بابا نگذاشت. بابا، با هر بیل خاکی که توی قبر میریختند، من را یک قدم از عاطفه دور کرده بود. هلم میداد و من را عقب میزد.
وقتی من را به سر قبر باز گرداند که از عاطفه یک قاب خاک و یک پلاک مانده بود که اسمش را رویش نوشته بودند:
«مرحومه عاطفه انتظام!»
برای من نه خبری از دستهگل بود، نه چاوشخوان، نه گوسفند قربانی و نه حتّی دود اسپند.
چمدانم را که از روی نوار نقاله برداشتم، جزء اوّلین نفرهایی بودم که از حلقهٔ استقبالکنندگان بیرون زدم. قیامتی بود. بابا دورتر از بقیهٔ آدمها دم درِ شیشهای فرودگاه ایستاده بود. با یک نگاه سرسری هم میشد فهمید که پیر شده. قطعاً نه بهاندا زهٔ دوازده روز؛ خیلی بیشتر از دوازده سال.
چمدان را روی چرخش، پر صدا، پشتسرم روی زمین میکشیدم. بابا عرقچین سفیدم را از سرم برداشت. پیشانیام را بوسید و گفت:
«حجّت قبول حاجآقا!»
بغلم کرد. گفتم:
«بابا! عاطفه! عاطفه رو چرا با خودت نیاوردی؟»
شانههای بابا توی بغلم لرزید. گفتم:
«من شفاش رو گرفتم و اومدم بابا. دیگه تموم شد.»
بابا خودش را از بغلم بیرون کشید و گفت:
«خیره ایشالّا.»
گفتم:
«الان حالش چطوره؟»
گفت:
«خیلی خوب نیست. خیلی هم بد نیست. نمیدونم.»
میخواست دستگیرهٔ چمدان را از دستم بگیرد؛ نگذاشتم. باهم از سالن انتظار فرودگاه زدیم بیرون. سوئیچ را از بابا گرفتم. چمدان را گذاشتم روی صندوق عقب ماشین و خودم نشستم پشت فرمان.
بااینکه شب از نیمه گذشته بود و فقط چند ساعت به تحویل سال مانده بود؛ اما هنوز شهر از جنبوجوش نیفتاده بود. میدان آزادی قیامت بود. آدمها و ماشینها لابهلای هم میلولیدند. مانتو و روسری و کاپشن و کت وشلواری بود که پشت چراغقرمزها و توی پیادهروها روی دست، دستفروشها به حراج گذاشته بودند. بابا گفت:
«بریم خونهٔ من.»
گفتم:
«مگه عاطفه اونجاست؟»
گفت:
«نه!»
گفتم:
«معلومه! عاطفه دیگه هیچجا جز خونهٔ خودمون نمیمونه. نمیتونه که بمونه.»
بابا شیشهٔ پنجره را پایین کشید و سیگارش را روشن کرد. سیگارش که تمام شد،
گفت:
«خوش گذشت؟»
گفتم:
«ای... برای خوشگذرونی نرفته بودم!»
قبل از پل کریمخان، بابا گفت:
«عطا! یه دقیقه بزن کنار.»
ماشین را کنار خیابان، جلو کلیسا نگه داشتم. بابا گفت:
«یه قولی به من بده.»
گفتم:
«چی؟»
گفت:
«معلوم نیست عمر بابا چقدر بهدنیا باشه. بهم قول بده که کم نمیآری!»
گفتم:
«بابا چی میگی نصفهشبی؟»
گفت:
«جون هرچی مرده، مرد باش.»
گفتم:
«بابا بیخیال!»
دستم را گذاشتم پشتسرش. سرش را جلو کشیدم و پیشانیاش را بوسیدم.
گفت:
«چه بوی خوبی میدی، عطا!»
گفتم:
«بوی بهشته.»
و خندیدم. دنده را چاق کردم. داشتم از زیر پل بهسمت بالا میپیچیدم که گفتم:
«تا بوم نپریده برم پیش عاطفه که باور کنه، که من، عطا، پسر منصورخان، مردِ مردها، سرم به سنگ خورده و رفتم شفاش رو از خداش گرفتم و برگشتم.»
توی کوچه که پیچیدم، بابا محکم زد روی زانوش و من محکم زدم روی ترمز. باورکردنی نبود که باور کنم.
بابا گفت:
«خدا بهت صبر بده باباجان.»
چهارتا پارچهنوشتهٔ مشکی و دوتا تاجگل گلایل صورتی و سفید با اعلامیهای که بهجای عکس عاطفه، شمایل گلی را روی آن طرح زده بودند؛ همین.
انگار همینها از عاطفه مانده بودند که آمده بودند به استقبالم.
روی پلّهٔ جلو در نشسته بودم. عرقچینم را گذاشته بودم روی کاسهٔ زانویم و سرم را گرفته بودم بین دستهایم که نرمی و خنکی زنانهٔ دستی به شانهام چسبید. برگشتم بهسمت صاحب دست. عاطفه بود و نبود. فریماهخانم، مادر عاطفه بود. دستش را از روی شانهام برداشتم و بوسیدم. سرش را گذاشت روی دست توی دستم و تلخ گریه کرد.
تلخی گریهاش مثل پوتین زمختی بود که گلوی اسیری را زیر پای سرباز فشار میدهد. بغض وجودم را فشار میداد. گفتم:
«اینها همهش بازیه دیگه فریماهخانم، نه؟ من شفای عاطفه رو گرفتم.»
شانههای فریماهخانم میلرزیدند. بابا جلو آمد و گفت:
«راحت شد عطا!»
گفتم:
«مامان هم که مرد، همین رو گفتی. من کی راحت میشم؟»
بابا چیزی نگفت. من و فریماهخانم را با خودش برد بالا. روی تختخوابمان یک دستهگل گذاشته بودند. بابا گفت:
«روز آخر التماس میکرد که بیاریمش خونه. آخرسر هم توی تخت خودش تموم کرد.»
فریماهخانم گفت:
«به المیرا گفته بوده که اگه قبل از برگشتنت رفتنی شد، تا وقتی نیومدی دست نگه داریم. میخواسته که باشی.»
باور نکردم. چیزی توی لحن و نگاه فریماهخانم بود که حرفش را باورنکردنی میکرد؛ تردید، یک شوخی زشت و بیمزه یا چیزی شبیه به اینها.
حرفهای بابا و فریماهخانم را خیلی نمیشنیدم. فقط میفهمیدم که خیلی دارند حرف میزنند. به چیزی نمیتوانستم فکر کنم که اصلاً فکرم بخواهد بهجایی برسد یا نرسد.
بیشتر شبیه یک خواب بود؛ یک کابوس، یک کابوس از جنس کابوسهایی که در سفر حج بارهاوبارها آن را دیده بودم. همان یک خواب تکرارشونده. من بودم و عاطفه، در مرتعی سرسبز بر پایهٔ کوهی. از شوروشوقمان روی پا بند نمیشدیم. سر پنجه راه میرفتیم؛ سر پنجه میدویدیم؛ بهدنبال هم، به گِرد هم. دستهای عاطفه توی دستهایم بود و پاهایش روی هوا، بر مدار دایرهای دور سرم میچرخیدند. روی زمین میچرخیدم و روی هوا میچرخاندمش. صدای قهقههمان گوش فلک را کَر کرده بود. یکآن، فقط یکآن، دستهای عاطفه از دستهایم لغریدند و عاطفه میان دستهایم پر کشید و بالا رفت؛ بالا و بالاتر. صدای «عاطفهعاطفه» ام توی گلو خفه میشد. حنجره، خود را میدرید؛ اما صدایی از آن بیرون نمیآمد که بهجایی برسد یا نرسد که کسی به فریادم برسد یا نرسد.
هروقت که از تلاش دست برمیداشتم، کلاغهایی از هر طرف که تکّههایی از عاطفه را بر منقارشان گرفته بودند، بر من میباریدند و من را زیر جزءجزء عاطفه دفن میکردند.
از خواب که پریدم، بابا بالای سرم بود. گفت:
«عطا همه اومدن برای تشییع عاطفه. باباجان! تو رو خدا آبروداری کن.»
گفتم:
«شما برید، من الان میآم.»
توی تخت خودمان بودم. هنوز ملحفهها بوی خودمان را میدادند؛ بوی من، بوی عاطفه. دست کشیدم روی بالش عاطفه. جای یک سر روی آن گود افتاده بود. دستم را بیشرمانه کشیدم روی دستهگل میخکهای زرد کنارم. لمسش کردم. توی پنجهام فشارش دادم. برگشت و نگاهم کرد. گفتم:
«چی میگن اینها؟»
گفت:
«چی میخوان بگن جز مزخرف؟»
گفتم:
«جات خیلی خالی بود.»
گفت:
«میدونم حاجی! میدونم.»
لبخند زد و لبخند زدم. گفتم:
«مـ مـ مـ ... حاجی!»
و خندیدم. ساعت روبهروی تخت را نگاه کرد و گفت:
«پاشو عطا؛ دیر میشه.»
گفتم:
«مگه نمیگی اینها مزخرف میگن؟»
گفت:
«عطا! پاشو! آبروداری کن.»
گفتم:
«باشه!»
و نشستم. دستم را به زانو گرفتم و بلند شدم.