میخواهم بمانم
مجموعه داستان
گردآوری: وجیهه سامانی
نشر صاد
میخواهم بمانم
مجموعه داستان
گردآوری: وجیهه سامانی
نشر صاد
«می خواهم بمانم» روایتگر فرشتههای پاک و معصومی است که میخواهند از حقّ حیات خود بهره ببرند و زندگی زمینی را تجربه کنند.
این جشنواره با هدف انتقال پیام این فرشتههای آسمانی به خانوادهها برگزار شد تا حقّی را که خداوند برایشان قائل شده، به ظلم و ستم از ایشان نگیرند و کولهبار خود را با گناه قتل نفس سنگین نکنند و گرفتار سختی و شرمندگی عذابوجدان نشوند.
قتل نفس، قتل نفس است؛ چه برای انسانی کامل و بالغ، چه موجودی یکروزه. مهم این است بدانیم هماناندازه که یک انسان کامل از حقّ حیات برخوردار است، فرشتهای کوچک و چندروزه، اما ضعیف و بیدفاع، با دنیایی از آمال و آرزو هم برخوردار است؛ چرا که این حقّ مسلمی است که خداوند به ایشان عطا کرده و ما که باشیم که بخواهیم آنها را از حقّ الهیشان محروم کنیم؟
این مجموعه از میان ۸۹۹ اثر داستانی رسیده به دبیرخانهٔ جشنواره انتخاب شده و تلاشمان بر این بوده تا از آثار برتر و مؤثرتر استفاده شود. امید که رسالت ادبیهنری خود را به بهترین شکل ممکن ادا کرده باشیم.
دبیر جشنوارهٔ «می خواهم بمانم»
وجیهه سامانی
سمیه کاتبی
سبیکه بچهٔ دوسالهاش را که تازه از شیر گرفته بود، روی دوپا نگه داشت. عفت سرش را کمی خم کرد و به سبیکه گفت:
«دهن بچه رو باز نگه دار.»
بچه که حسابی ترسیده بود، به گریههایش جیغ را هم اضافه کرد. مسلم از توی اتاق، پردهٔ توری را کنار زد و زیر لب گفت:
«مرگ! خفهخون بگیر دیگه! بهخاطر همین چیزاست که میگم ول کن این کارا رو.»
عفت سرش را تا بینی بچه پایین آورد و دهانش را گذاشت روی یکی از سوراخهای بینیاش و یکهو فوت کرد و یک هستهٔ آلبالو از توی دهان بچه با شدت پرید بیرون. عفت گفت:
«همینه دیگه، بچه که غذاخور میشه، راه میافته و از اینورواونور هر چیزی که گیرش میآد، پیدا میکنه و میذاره توی دهنش.»
سبیکه بچه را بلند کرد و هستهٔ آلبالو را از روی زمین برداشت و کمی توی دست زیرورویش کرد و گفت:
«به خودم که باشه، اصلاً آلبالو و گیلاس نمیخرم.»
بعد پولی کف دست عفت گذاشت و آهسته در گوشش گفت:
«پس کی داروم حاضر میشه؟»
عفت درحالیکه دستهایش را زیر شیر آب توی حیاط میشست، گفت:
«الهام رو شب بفرست بیاد بگیره؛ فقط طبق دستور عمل کنیها!»
سبیکه که رفت، مسلم از توی اتاق داد زد:
«مگه نمیگم وقتی من نیستم مشتری قبول کن؟ سرم رفت ازبس بچه ونگ زد!»
عفت پول را پرِ روسریاش بست و دوباره شروع کرد به شستن دستهایش و گفت:
«چشم، هروقت ماهبهماه حقوقت رو آوردی و گذاشتی لب طاقچه، دیگه منم مشتری قبول نمیکنم.»
بعد زیر لب شروع کرد به غُرغُرکردن:
«همه پسر دارن مام پسر داریم؛ از صبح تا شب میشینه پای قفسش و با کفتراش حالواحوال میکنه؛ دستورم میده!»
بعد دستهایش را رو به آسمان گرفت تا هم بهجایی نخورند، هم زودتر خشک بشوند و در همین حال رو کرد به مسلم و گفت:
«اگه عضلاتت رگبهرگ نمیشه، پاشو یهسر برو عطاری و چند قلم گیاه رو برام بگیر بیار.»
چند سال از مرگ اسلام، شوهر عفت، میگذشت و عفت در این چند سال با هنری که نسل به نسل از مادر و مادربزرگ و مادرِ مادربزرگش به او ارث رسیده بود، روزگار را سپری میکرد. مادربزرگش قابلگی هم میکرد؛ مادرش صورت هم بند میانداخت و ابرو میگرفت؛ ولی او به همین فوتکردن و بیرونکردن تُل از گلوی آدمها بسنده کرده بود؛ برایهمین شده بود «عفتبندی».
بعضیها کارش را قبول نداشتند؛ ولی بهمرور زمان مشتریهایش بیشتر شده بود. گاهگداری داروی حاملگی و سقطجنین هم دُرست میکرد. داروهای سقطجنینش بیشتر مشتری داشت.
عفت خیارها را داشت توی کاسهٔ سفالی ریز میکرد که زنگ در به صدا درآمد. الهام داروی سقطجنین مادرش را میخواست. عفت دارو را توی چند لایه پلاستیک پیچید و داد دست الهام و سفارش کرد که کسی متوجه نشود و به مادرش هم بگوید که طبق دستور، نه بیشتر و نه کمتر، مصرف کند.
سفره که پهن شد، مسلم کاسهٔ آبدوغ را از توی سینی بزرگ برداشت و جلوَش گذاشت. چند قطره از آبدوغ روی سفره ریخت. عفت با دستمال کنار دستش، سفره را پاک کرد و نانخشکها را هم ریخت توی سفره؛ بعد با گوشهٔ چشم نگاهی به مسلم انداخت که حالا تقریباً با مِنّومِن داشت حرف میزد؛ انگار باز پول میخواست. دوباره مشغول خوردن شد. کاسهٔ مسلم پر از نان شده بود که عفت از سر کاسهٔ آبدوغ خودش روی کاسهٔ پسرش ریخت و گفت:
«خشک شد که! حالا نمیشه اوّل شام بخوری، بعد فکر کنی؟»
چند قطره آبدوغ از قاشق عفت ریخت روی سفره. عفت با دستمال آن را هم تمیز کرد.
بیاعتنایی عفت، مسلم را جری کرد و گفت:
«میگم نادر میخواد یه جفت شازدهٔ زردش رو که چند روز پیش هم پسآمد کرده، آب کنه؛ میگه هرچند برگشته؛ اما از روزی که باخت کرده، دیگه تو دلش جایی نداره. بهش گفتم اگه پول تو دستوبالم بود، نمیذاشتم جای دیگهای برن، خیلی وفادارن.»
عفت همچنان بیاعتنا مشغول بود. از بشقابی که کناردست مسلم بود، یک حبّه سیر برداشت و مشغول پوستگرفتنش شد. خودش هم میدانست اگر سیر بخورد تا یک هفته پشتبندش باید آبلیمو و عرق کاسنی بخورد. سیر با طبیعتش سازگار نبود. مسلم هم این را میدانست؛ برایهمین ساکت شد. با غذایش کمی وررفت و گفت:
«خب، الان میگی از کجا پول بیارم؟ کجا برم سرِ کار؟ انگارنهانگار که کار این روزا جنّه و ما بسمالله. کم دنبال گشتم؟ دیدی که نشد.»
عفت همانطور که سرش پایین بود، گفت:
«نهخیر! کار هست، فقط بابدل آقا نیست.»
مسلم عصبانی شد و گفت:
«کدوم کار؟ نکنه منظورت اینه که برم پیش محمودسمسار کار کنم، ها؟ هر روز بعدازظهر هم با سهچرخهٔ قراضهش برم بالاشهر و ببینم ازمابهترون کدوم آشغالشون رو نمیخوان که بعد با هزار دوز و کلک از چنگشون دربیارم و وردارم بیارم تو این بیغوله بذارم. بعدم از صبح تا شب منتظر باشم و یهلنگهپا وایسم ببینم کسی دنبال این خرتوپرتا میآد یا نه؟ همین رو میخوای؟ برم آشغالخر و آشغالفروش بشم؟ انگار خیلی هم بدت نمیآد که...»
جملهاش تمام نشده بود که عفت با عصبانیت سیر و پیازها را برداشت و همهشان را پرت کرد توی صورت مسلم و گفت:
«دهنت رو ببند!»
محمودسمسار پارسال از عفت خواستگاری کرده بود؛ درست چهل روز بعد از مرگ زنش، منیر. بهانهاش هم این بود که از پس نگه داری سه فرزند کوچکش برنمیآید. عفت هم همان جا گفته بود:
«نه! حوصلهٔ سروکلّهزدن با بچه رو ندارم.»
و راستش این بود که حوصلهٔ سروکلّهزدن با مرد دیگری را نداشت. همینطوری هم از پس مسلم برنمیآمد.
عفت باحوصله زعفرانها را سایید و مراقب بود تا پری از پرهای زعفران جایی نریزد و آرامش خلسهآوری که میشد توی جان آدم بنشیند، ذرهای هدر نرود. زعفران برای او جزء گیاهان گران بود و با چند بار استفادهکردن، جنین را میکشید پایین؛ مخصوصاً در سه ماه اوّل بارداری. انگار از ابتدای نطفگی زعفران کار خودش را بلد بود و ذرهذره سمی مهلک را در قالب عطر و رنگی وسوسهکننده به ناف آدم میبست. عفت تکّهقندی توی هاون انداخت و اینبار آرامتر و با حرکتی دورانی شروع کرد به چرخاندن اتاق دور سرش. بوی شیرین قند و رنگ سفید زعفران کار دستش میداد. روانگردان خوشبویی بود که روی رشتههای عصبیاش مینشست و عملکردشان را کُند میکرد. شاید به همین دلیل بود که جنین هم آرام پایین میآمد و نارس به دام میافتاد. زعفرانها را بااحتیاط ریخت داخل ظرف شیشهای و گذاشت جایی دور از نور و رطوبت تا انرژی مثبتشان را نور و گرما ندزدد و زعفرانها پیر نشوند و زودتر از موقع نمیرند.
عفت پای کارش بود؛ اما حواسش جای دیگری میچرخید. داشت زعفرانها را در دور آخر میچرخاند که کتفش تیر کشید. دستش را که صاف کرد، یکهو خورد به ظرف زعفرانساب و همهٔ آن ریخت روی ملحفه.
زن روی پلّهٔ حیاط نشست و گفت:
«چند ماهه بچهم پشتِسرهم سرما میخوره. مدامم تب میکنه. دکترام که فقط بلدن چرکخشککن بدن. بچهم تو این چند ماه اصلاً جون نگرفته. دکتر گفته باید آزمایش بده.»
عفت با دو انگشت شست و اشاره، دو طرف گلوی بچه را کمی به بالا فشار داد و گفت:
«آره، تب داره؛ حالا بشین رو پلّه، دهنش رو باز کن و دستت رو بگیر روبهروی دهنش.»
بعد دهانش را گذاشت روی سوراخ بینی بچه و فوت کرد. تکّهای سیاهشده از توی گلوی بچه پرید وسط دست زن. عفت گفت:
«هرچی بوده که مدت زیادی توی گلوی بچه گیر کرده و سیاه هم شده.»
زن نفس راحتی کشید و گفت:
«خدا خیرتون بده!»
عفت ادامه داد:
«ولی وقتی چیزی توی گلو گیر میکنه، یعنی اینکه دیگه اونجا جا باز کرده و بازم احتمال داره چیز دیگهای گیر کنه.»
زن که پول را بیرون آورده بود، گفت:
«اشکال نداره، ازاینبهبعد ماهی یکبار میآرمش. اسباب زحمت شما.»
عفت کمی آرامتر در گوش زن گفت:
«داروی حاملگی و سقطجنینم دارم.»
زن لبخندی تحویلش داد.
کبوترها توی حیاط و کنار شیر آب میچرخیدند. عفت جعفریها را آبکش کرد و چند بار سبد پلاستیکی را که از چند جا هم شکسته بود و با نوارهای پلاستیکی چفتوبست شده بود، به لبهٔ باغچه زد تا خوب آب سبزیها خارج شود. بعد بلند شد و سبد را گذاشت روی سهپایهای که قبلاً رویش را با پارچهٔ تمیز پوشانده بود.
مسلم کبوتری توی دستش گرفت و بالهایش را چند بار باز و بسته کرد و گفت:
«خب! الان بهنظرت کجا برم؟»
عفت بهطرف شیر آب رفت تا سبزیهایی را بردارد که موقع شستن روی زمین افتاده بود. کبوتری خودش را تا نزدیک شیر آب رسانده بود. عفت گفت:
«من چه میدونم! باز الان یه حرفی میزنم دهتا میشنوم. اینهمه آدم سر کارن؛ مگه از مادرشون پرسوجو کردن؟»
مسلم کبوتر را رها کرد تا برود کنار بقیهٔ کبوترها. دستهایش را به پشت شلوارش کشید و پفی کرد و بعد درِ حیاط را محکم به هم زد و رفت.
عفت جعفریهای خشکشده را از روی ملحفهٔ سفید جمع کرد. با پشت ملحفه کمی فشارشان داد تا پودر شوند و کمحجم. بوی کرتهای زیرِ کشت سبزی در سرش پیچید. وقتیکه باد برگهای سبز و کوچک جعفریها را به رقص درمیآورد، همانوقت که کربلاییزهرا چادر سفید و رنگورورفتهاش را که از تنها سفرش به کربلا آورده بود، دور کمرش میپیچید و روی دو پا مینشست و با داس کهنهای تندتند سبزیها را دسته میکرد. عفت چشمهایش را بست و خیال کرد که روبهروی باد ایستاده است و اجازه میدهد که باد لابهلای چادرش بوزد و به گیسهایش دستدرازی کند و بوی ریحان را به مشامش برساند.
شب دوباره سبیکه دم در آمد و پریشان گفت:
«چرا افاقه نکرد عفت؟ دستم به دامنت! بچه داره میره تو دو ماه. همینالان هم عباس شک کرده. والّا به خدا برام سخته. این دوتا هنوز کوچیکن، میبینی که بچه رو تازه از شیر گرفتم. باور کن جون حاملگی دوباره رو ندارم. یادته که چقد هم بدویارم. سر همین بچه آخری یهپام درمونگاه بود یهپام بهداشت. والّا به خدا خسته شدم.»
عفت سری تکان داد و گفت:
«ولی کاش یهکم بیشتر فکر میکردی. لااقل با عباس یه مشورت کن. بهنظرم کار درستی نمیکنی بدون اجازهٔ شوهرت، اونم عباس که عاشق بچه است!»
سبیکه گفت:
«از موقعیکه دادشش جوونمرگ شد دیگه بدتر هم شده؛ میگه باید حدّاقل چهارتا بچه داشته باشیم.»
عفت دارو را گذاشت کف دست سبیکه و گفت:
«ولی بهنظرم به عباس بگو، اگه بعد بفهمه خدام، استغفرالله، دیگه جلودارش نیست.»
***
بوی خُردشدن زنجبیلهای تازه، ریههای اتاق را پر کرده بود. عفت پوست زنجبیلهای تازه را گرفته بود و داشت حلقهحلقهشان میکرد تا اکسیر جوانی و حیاتدهندهاش را در آفتاب خشک کند تا برای زایشی جدید از الههٔ خورشید انرژی بگیرند. تهماندهٔ زنجبیلها که از پودرشدن قسر در رفته بودند، روی ملحفه به چشم میخورد. عفت ملحفه را جمع کرد تا توی باغچه بتکاند. تا بوی گیاهان ساییدهشده ریههای مسلم را هم پر کنند.
سروصدا از دمدرِ خانهٔ عفت کم نمیشد. عباس صدای دورگهاش را که انگار کمی هم میلرزید، بلندتر کرد و گفت:
«تو که میدونستی عفت! میدونستی من چقدر بچه میخوام! میدونستی چقدر برای بچهدارشدن سبیکه، دارو و درمون کردیم؛ یعنی درسته آدم بهخاطر پول هر کاری بکنه؟ الان خیالت راحت شد! سبیکه از شدت خونریزی توی اتاق عمله. دکترش میگه اگه خونریزی بند نیاد باید رحمش رو برداریم. اجازهٔ من رو میخوان، میفهمی؟ اجازهٔ من.»
بعد به دیوار کنار در تکیه داد و روی زمین نشست. پشت دستهای مردانهاش خیس شده بود. چادر عفت از سرش افتاده بود. باد پردهٔ توری را تا توی ایوان کشانده بود و دستههای خشکنشدهٔ جعفری را پخشوپَلا کرده بود. کبوترها توی حیاط میچرخیدند.
مجید اسطیری
حامد وارد خانه شد و گفت:
«شانس ما رو میبینی؟ هیچکس توی این ساختمون یه شماره از اینا نداره!»
احساس پلیسی را داشت که دستخالی از تعقیب یک دزد بازگردد. سیگاری درآورد و به دهان گذاشت. قبلازاینکه فندک بزند، مریم گفت:
«نمیشه بری تو تراس؟»
و با سر اشارهٔ کوتاهی به بچه که در بغلش بود کرد؛ اما حامد سیگارش را روشن کرد و تنش را روی مبل رها کرد. مریم هم به بچه نگاه کرد و با صدایی بچگانه گفت:
«عیب نداره؛ ما میریم تو تراس، مگه نه؟»
وقتی حامد سیگارش را با غیظ در زیرسیگاری له کرد و به مریم گفت: «بیارش داخل!» مریم بیاعتنا جواب داد: «بذار بوی سیگارت بره!» و باز بچه را در بغل فشرد و همان جا توی تراس یک آهنگ نامفهوم را خیلی آهسته زیر لب زمزمه کرد و تکانتکان خورد. مریم دوست داشت همهٔ رهگذرانی که از کوچه میگذشتند، او را در آن حال ببینند. دوست داشت ساکنان آپارتمانهای روبهرو پردهها را کنار بزنند و به او نگاه کنند.
در این فاصله حامد دو دور، دور پذیرایی چرخید و به این فکر کرد که از دو سال پیش که این خانه را خریدهاند، سابقه نداشته مریم اینقدر توی تراس بایستد. میخواست بگوید: «بیارش داخل، سرما میخورهها!» که تلفن زنگ خورد. حامد به شماره نگاه کرد و با صدایی بلندتر ازآنچه نیاز بود، صدا زد:
«بیا، مامانته!»
مریم به داخل آمد و به حامد گفت:
«بیا، از من بگیرش.»
حامد گفت:
«من؟»
مریم گفت:
«پس کی؟»
همینکه بچه را به دست حامد داد، بچه به بدنش کشوقوسی داد و شروع کرد به گریهکردن. مریم همانطور که بهسمتِ گوشی میرفت، گفت:
«تکونش بده.»
گوشی را برداشت:
«الو... سلام مامان! حالت خوبه؟ آره، صدای بچهاس... آره بچهٔ همسایهٔ واحد کناری... آره... آره... باز دعواشون شد... به خدا... این دفعه خیلی بدجور سروصدا کردن. به جون خودم... نه، این دفعهٔ دومه که بچه رو میده به من... نمیدونم به خدا چرا این کار رو میکنه... فکر کنم شیشماهش باشه... پسره... نه مامان، این چه حرفیه میزنی؟ من بدم نمیآد... اه، مامان دست بردار دیگه تو هم مثل این حامد حرف نزن؛ میگم من ناراحت نمیشم... خُب باشه...»
حامد انگار که موجود خارقالعادهای را در دست داشته باشد، بچه را دور از بدن خودش نگه داشته بود و نمیدانست چطور باید او را بغل کند. بچه گریه میکرد و او سرش را کنار کشیده بود. مریم گوشی را از دهانش دور کرد و گفت:
«چرا همینجوری وایسادی؟ تکونش بده!»
و باز مشغول صحبتش شد:
«نه، الان ساکت میشه... آخه حامد وایساده داره من رو نیگا میکنه، ناراحته که جمعهش خراب شده... نه، نیستن... به خدا... وسط دعوا آورد بچه رو با شیشه شیرش داد به من؛ بعد هی دادوبیداد کردن، یهو زنه گذاشت رفت... آره به جون خودم... صدای پاشنهٔ کفشش رو شنیدم... آره... بعدش صدای مَرده اومد. داشت مثل دیوونهها داد میزد چرا زنگ زدی اینجا؟ چرا زنگ زدی اینجا... ما اینور گوشمون داشت کر میشد... به خدا... یهویی دیدم درشون کوبیده شد به هم. تا دویدم بهش بگم بچهت، دیدم آسانسور داره میره پایین... همینطوری انگارنهانگار... نه، ما که نداریم؛ همسایههام شمارهای ازشون نداشتن... نه، اوّلش خواب بود... مامانِ من! تو رو خدا دست بردار... اگه نیان دنبالش یه کاری میکنیم بالاخره... فقط یه چیزی، شیر خشک دُرستکردن چهجوریه؟ آره، شیر خشک... میخوام بگم حامد بخره... خُب آخه شیرش تموم شد... مامان! گیر نده، تازه میخوام بگم پوشک هم بخره...»
حامد که با چهرهٔ درهمکشیده بچه را در بغلش تکان میداد، به مریم زل زد. مریم رویش را برگرداند و گفت:
«مامان! بذار این رو ساکتش کنم؛ بهت زنگ میزنم... نه، بس کن دیگه مامان! خدافظ.»
گوشی را گذاشت و بهطرف حامد رفت. گفت:
«بدهش به من.»
وقتی بچه را گرفت، حامد گفت:
«چی داشتی میگفتی؟ شیر خشک و پوشک و این حرفا چیه؟ مگه بچهٔ ماست؟»
مریم گفت:
«مگه من گفتم بچهٔ ماست؟»
حامد گفت:
«پس این حرفا چیه؟ پوشک چیه؟»
مریم آرامتر گفت:
«خُب اگه نیان دنبالش؟»
حامد گفت:
«کی گفته نمیآن دنبالش؟»
مریم چیزی نگفت. به بچه که در آغوشش گریه میکرد، نگاه کرد و تکانش داد. حامد گفت:
«تو رو خدا ساکتش کن؛ سرم رفت.»
مریم به اتاقخواب رفت و در را بست. حامد سیگار دیگری روشن کرد و روی مبل لمید. فکر کرد باید همان لحظه با پلیس تماس بگیرد و این مسئله را گزارش بدهد. بعد، به پسربچهای خیالی فکر کرد که در پرورشگاه بزرگ میشود:
«حتماً با همهٔ بچههای دیگه دعوا میکنه. با سنگ میزنه شیشههای پرورشگاه رو میشکونه؛ اما شبا سرشو میبره زیر پتو و به یاد مادری که نداره گریه میکنه. احتمالاً ترک تحصیل میکنه. راستی کی براش میره خواستگاری؟ شایدم بزنه یکی رو بکُشه و اعدامش کنن. شاید هم یه خانوادهای سرپرستیشو قبول کنه و هیچکدوم از این اتّفاقا نیفته؛ ولی...»
توی همین فکرها بود که در باز شد و مریم بیرون آمد. صدای گریهٔ بچه شنیده نمیشد. آرام در را پشتسرش بست و روی مبل روبهروی حامد نشست. ساکت بود. بعد انگار همینالان چیزی یادش آمده باشد، گفت:
«حامد! چرا یهوقت دیگه از کلینیک نگیریم؟»
حامد نفس عمیقی کشید و با صدا بیرون داد. مریم گفت:
«تازه، مامان گفته یه کیلنیک دیگه هم سراغ داره که...»
حامد حرفش را قطع کرد:
«قرار بود تا آخر این ماه حرفش رو نزنیم.»
_ تا آخر ماه... تا آخر سال... تا آخر عمر... اه! دیگه خسته شدم. چرا با من این کار رو کردی؟
_ من با تو این کار رو کردم؟
_ تو گفتی.
_ خودت گفتی میترسی.
_ ولی تو نگفتی نگهش دارم!
مریم دستانش را روی سینه به هم قلّاب کرد و در پشتی مبل فرورفت. احساس سرما میکرد و دوست داشت بیش از اینها توی مبل فرو برود. دوست داشت پشتی چرم مبل آنقدر فروبرود که مبل مثل فضای یک غار گرم و کوچک او را احاطه کند. آرام گفت:
«حامد! تو اصلاً نمیخوای! مگه دکتر نگفت نباید سیگار بکشی؟»
حامد با صدای بلندتری گفت:
«قرار بود تا آخر سال حرفش رو نزنیم.»
مریم گفت:
«مگه تا آخر سال قراره چه اتّفاقی بیفته؟»
حامد گفت:
«نمیدونم قراره چه اتّفاقی بیفته؛ فقط میدونم قرار بود ما دیگه حرفش رو نزنیم؛ قول دادی!»
مریم بلند شد و به اتاقخواب برگشت. حامد پاکت سیگارش را برداشت؛ اما بدونآنکه سیگاری بیرون بکشد، آن را روی میز انداخت و به اتاقخواب رفت. مریم بچه را روی تخت دونفرهشان خوابانده بود و خودش کنار تخت نشسته بود. حامد کنارش نشست و گفت:
«چرا گذاشتیش اینجا؟»
مریم گفت:
«هیس! آروم حرف بزن بیدار نشه.»
حامد آرامتر گفت:
«میگم چرا گذاشتیش اینجا؟ اینجا که جای بچه نیس.»
مریم گفت:
«کجا بذارمش؟»
حامد گفت:
«آخه! میگم اینجا رو خیس نکنه.»
مریم به بچه نگاه کرد:
«نه! پسر خوبیه.»
هر دو در سکوت به بچه نگاه میکردند. به بالا و پایین رفتن قفسهٔ سینه و به حرکات ظریف پرههای بینیاش هنگام نفسکشیدن، به تکانهای کوچک ناگهانی دست بچه. هیچوقت با همدیگر از این فاصلهٔ نزدیک به یک نقطه خیره نشده بودند. دقیقتر از هر زیستشناسی که به رگبرگهای گیاهی نگاه کند، به موهای کرکی روی لالهٔ گوش بچه و به قوس مژههایش نگاه میکردند.
زنگ در به صدا درآمد. حامد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. مریم صدایش را شنید:
«بله، شمایید؟ نه... خوابه. بفرمایید.»
مریم به شیشهٔ شیر خالی بچه که کنار تخت افتاده بود، نگاه میکرد. احساس کرد خودش را کنار شیشهٔ شیر میبیند که هزاران برابر کوچک شده است و از میان پرزهای انبوه فرش، دارد به حجم عظیمالجثهٔ شیشهٔ شیر نگاه میکند.
عزیزاللّه محمدپور
نمیدانم خوابم یا بیدار؛ صدای بچههایم را دارم میشنوم.
_ وای اگه درستودرمون نشه، همهمون زمینگیر میشیم و دیگه آسایش و آرامش پر!
_ آره والّا، خدا به ما رحم کنه.
اسفندیار پرسشگرانه لحظهای زل میزند به سهراب و پریسا و بعد میپرسد:
«حالا چیکار کنیم؟»
_ چی رو؟
_ خب معلومه! مامان رو. تا وقتی چشماش سالم بود اقلّاً به کارهای دمِدستیش میرسید، چه میدونم، تلویزیون میدید؛ قرآن میخوند؛ ولی حالا...
پریسا میپرد روی حرف سهراب و عاجزانه میگوید:
«من که دست و شونه و گردنم آرتروز داره؛ با دوتا بچه و شوهر غُرغُریم نمیتونم شبها کشیک بدم و مامان رو تروخشک کنم.»
اسفندیار با او همنوا میشود:
«پنجاه و پنج سالمه؛ خردوخمیرم. از اداره که برمیگردم خونه، جنازهم. یکی میخوام من رو تیمار کنه.»
خسرو مهر تأیید میزند بر حرف اسفندیار:
«همهمون مثل همیم. به قول گفتنی سن برسه به پنجاه، خراب میشه همهجا. میگم چطوره یه پرستار بگیریم خرج و مخارجش رو سرشکن کنیم.»
_ داداش! خودت بهتر میدونی که دستوبالم خالیه و چشمم به جیب شوهرمه. عیب نیست به جعفرآقا رو بندازم و بگم ماهانهٔ مادرم رو بده؟ بهحقّ چیزهای ندیده و نشنیده!
_ منم که نوکر دولتم و جیرهمواجبم کفاف خرجوبرجم رو نمیده. داداشسهراب، شما بزرگ مایین؛ ینگهٔ بازارین. بزرگی کنین و خودتون تقبل کنین. والّا جای دوری نمیره. خدا عوضش رو میده.
_ بهبه، آفرین! حالا که هوا رو صاف دیدین، خوب عاشق ستاره شدین. خوش دارم توی این ثواب، برادر و خواهرام سهم داشته باشن، بیراه میگم؟ یککلوم ختم کلوم، دونگیدونگی، برادرخواهری جای خودش، گوساله یکی هفتصد دینار.
_ شما غصهتون نباشه، نگهداری مامان با من.
_ دخترهٔ خلوچل! تو که یهسر داری هزار سودا. میخوای مامان رو به امون خدا رهاش کنی خونه و زبونم لال...
اسفندیار عتابِ پریسا را کامل میکند:
«اونوقت خانومخانوما کِی به درسومشق و دانشگاه میرسن؟»
مرضیه محکم میگوید:
«تا مامانی حالشون خوب شه، دانشگاه نمیرم.»
_ اگه شازده شوهر قبول نکنه و همین فردا بساط عروسی رو راه بندازه چی؟
_ با آقامهدی حرف زدم. قبول کرده عروسی رو بذاریم بعد از سلامتی مامان.
_ الهی قربون تهتغاریم برم.
صدای پرستار زنی را میشنوم که بچهها را فراخوانده به اتاقم.
***
چند روزی بود حالم بههم میخورد و به بعضی غذاها حساس شده بودم. بوی آبگوشت و بادمجون سرخکرده دلورودهام را بههم میزد. درست حالت روزهایی را داشتم که سه شکم حامله بودم و ویار هم داشتم. اسدالله شوهرم میگفت:
«عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی کشد. سرِ پیری فیلت هوای هندستون کرده و حامله شدی بتول؟»
من هم میخندیدم و میگفتم:
«هوس جوونیه دیگه! زن تا جوونه و توون داره، باید بزاد.»
اما اسدالله دیگر نمیخندید و اخم میکرد و میگفت:
«دیگه هایهای جوونیمون پر و وایوایمون سر.»
راست جلوَش قد علم میکردم و میگفتم:
«برای جنابعالی البته؛ اما من که تازه اوّل چِلچِلی و جوونیمه، اقلّاً چهارتا شکم دیگه میتونم بزام.»
حرفی نمیزد و به فکر فرومیرفت و سبیلهایش را گاز میزد.
اسدالله دوازده سال از من بزرگتر بود و موهای سرش تا پس گردن عقب نشسته بود. سرهنگ ارتش بود و خروسخوان صبح، زنگ بیدارباش میزد و بچهها را مجبور میکرد کنار سفرهٔ صبحانه بنشینند و نان سنگک تازه با پنیر و گردو بخورند. هر صبح این شعر را هم با صدای بلندی میخواند:
«سحرخیز باش تا کامروا باشی.»
دقیق و منظم بود. لباس فرم ارتشیاش را میپوشید و مدتی مدید جلو آینه میایستاد؛ مبادا یقه و جیبها و سبیلش به قول خودش آنکارد نباشند. بعد با صدای تکبوق ماشین، پوتینهای برقانداخته را به پا میکرد و راهی پادگان میشد. یک روز صبح به من گفت:
«اینقدر سهل نگیر زن؛ برو دکتر ببین چه مرگته!»
حق داشت آقااسدالله؛ گلاب به رویتان! استفراغ پشت استفراغ. رفتم مطب دکتر خانوادگیمان، عمادی. آزمایش نوشت. سه روز بعد که جواب آزمایش را گرفتم، آنقدر خندیدم که دلورودهام بههم خورد و هرچه خورده بودم، ریختم توی سطلآشغال آزمایشگاه. گفتم:
«اشتباه شده؛ چهلوپنجسالمه. به قول شوهرم بتهم دیگه خشک شده و عقیم شدم.»
مجبورشان کردم یکبار دیگر آزمایش بگیرند. دو روزی که منتظر جواب بودم، از شما چه پنهان، شک برم داشته بود و هولوولا افتاده بود به جانم. رفتم امامزادهصالح و عهد کردم اگر قسر دررفتم دهتا شمع نذر کنم.