مُردی؟ خب که چی؟
رسانه، پلیس و نامرئیبودن قتل زنان سیاهپوست در آمریکا
نویسنده: شریل ال. نیلی
مترجم: زهرا عاملی
نشر صاد
مُردی؟ خب که چی؟
رسانه، پلیس و نامرئیبودن قتل زنان سیاهپوست در آمریکا
نویسنده: شریل ال. نیلی
مترجم: زهرا عاملی
نشر صاد
برای میشل...
برای حیاتی که بر باد رفته...
برای کودکانی که هرگز زاده نشدند...
برای لبخندی که در خاطره ها محو شده...
تو در قلب همۀ ما که دوستت داشتیم خواهی ماند.
برای بحث درموردِ نادیدهگیری قتلِ زنان سیاهپوست توسط رسانهها و مأمورین اجرای قانون، به نظرم مهم است که ابتدا منظورم از اصطلاح «نامرئیبودن»۱ را برای خوانندگان شفافسازی کنم. واضح است که این اصطلاح به معنای تحتاللفظیاش به کار نرفته، بلکه به معنای تلاش جامعه برای نامرئیکردن و نادیدهانگاشتن زنان سیاهپوست است، برای کماهمیت نشاندادن زندگی آنها در جامعهٔ سفیدپوست.
در جامعهٔ پدرسالار (مردسالار)، زندگی زنان نسبت به مردان ارزش کمتری دارد؛ زمانیکه نژاد و طبقهٔ اجتماعی را هم در نظر بگیریم، این کمارزشی پیچیدهتر میشود. زنان سیاهپوست نهتنها با تبعیض جنسیتی، بلکه با تبعیض نژادی و طبقاتی هم مواجه هستند. تعدادی از محققان و نویسندگان فمینیستِ سیاهپوست نشان دادهاند که نامرئیانگاشتن زنان سیاهپوست در جامعهٔ سفیدپوست الگویی تاریخی دارد، بهخصوص باتوجهبه اینکه این امر به ناتوانیِ ناشی از زنبودن و اقلیتبودن آنها نیز مربوط میشود. اینکه بگوییم تمامی زنان به یک اندازه موردتبعیض قرار میگیرند، دستکم سادهلوحانه است؛ چون تأثیر نژاد در تسهیل کمارزشکردن زنان را نادیده میگیرد. همانطور که بارها در مبحث تبعیض نژادی به دانشجویانم گفتهام، زمانیکه آدمها به من نگاه میکنند، یک «سیاهپوستِ زن» میبینند نه یک «زنِ سیاهپوست». نژاد همچنان یک سازماندهندهٔ قویِ حیات اجتماعی در ایالات متحده است؛ ولی مطالعات درموردِ نژاد اساساً بر تجربیات مردان سیاهپوست متمرکز بوده است.
آلیس واکر،۲ رماننویس و فعّال حقوق زنان، یکی از چندین فمینیست سیاهپوستی است که فمینیسم سیاهپوستان را از جریان اصلی فمینیسم سفیدپوستان جدا کردهاند؛ زیرا بر این عقیدهاند که این جریان در پرداختنِ کافی به مسائل اساسی زندگی زنان سیاهپوست کوتاهی کرده است؛ برای مثال، در این جامعهٔ مردسالار، زنان آفریقایی_ آمریکایی بهخاطر نژادشان بیش از زنان سفیدپوست از حقوق مدنی محروم بودهاند؛ این تفاوت، شانسهای زندگی آنان، فرصتهایشان برای تحرک اجتماعی و حتّی نگرانکنندهتر از اینها، نرخ قربانیشدنشان را در جرائم تحتتأثیر قرار میدهد. زندگی زنان سیاهپوست «منحصربهفرد و بهصورت قابلتوجهی متفاوت» از زندگی زنان سفیدپوست است؛ اما دیدگاههای فمینیستی اغلب این مسئله را مدنظر قرار نمیدهند که موضوع نژاد میتواند در مبارزهٔ زنان سیاهپوست برای کسب استقلال، سطح دیگری از پیچیدگی را ایجاد کند. به علت وجود تبعیض نژادی، درهایی که برای زنان سفیدپوست باز میشوند، به روی زنان آفریقایی_ آمریکایی بسته هستند. خلاصه میتوان گفت که یک فراخوان ساده جهت حقوق برابر زنان، برای زنان سیاهپوست بیفایده است، مگر اینکه این فرخوان به نژادپرستی هم بپردازد.
نتیجهٔ این نپرداختن به نژادپرستی، «موج سوم» جنبش فمینیستی بوده که توسط فمینیستهای آفریقایی_ آمریکایی به راه افتاده و هدفش این است که نشان دهد جنبش باید به سطوح چندگانهٔ نابرابری علیه زنان سیاهپوست، مثل جنسیت، نژاد و طبقه رسیدگی کند؛ بنابراین، زنان سیاهپوست دارند با سه گُلِ خورده وارد زمین مسابقه میشوند، به همین خاطر، آنها هیچگاه نمیتوانند واقعاً مانند یک تیم توانمند در جامعه مشارکت کنند. همچنین این جنبش در تلاش است تا نشان دهد زنان سیاهپوست مبارزه میکنند تا هویت خود را از کلیشههایی که قرنها با آنان بوده، جدا کنند. درمجموع، این جنبشها در جهت دیدهشدن آدمهای نامرئیها فعّالیت میکنند.
پاتریشیا هیل کالینز۳ جامعهشناسی است که درصدد توضیح جایگاه منحصربهفرد زنان آفریقایی_ آمریکایی برآمده است. بحث او راجع به این است که تجربیات همهٔ زنان از جنسیتزدگی۴ یکسان نیست؛ زنان سیاهپوست با تبعیضهایی روبهرو هستند که بر سه سطح مرتبطِ سرکوب، یعنی نژاد و جنسیت و طبقهٔ اجتماعی مبتنیاند. هیل کالینز در مقالهٔ خود تحت عنوان «عامل پیوند: نژاد، جنسیت و خشونت آمریکا»۵ نقشِ حیطههای نژادپرستی، جنسیتزدگی و تبعیض طبقاتی۶ در روبهروشدن زنان سیاهپوست با خشونت را بررسی میکند. او همچنین میگوید نشاندادن انواع خاصی از خشونت در رسانهها، سلسلهمراتب جنسیتی و نژادی را مشروعیت میدهد؛ مثلاً این کلیشه که زنان سیاهپوست در روابط با مردان، سلطهجو هستند و مردانگی آنها را زیر سؤال میبرند، خشونت خانگی را توجیه میکنند؛ چون تعرضکنندگان به این زنها در نقش مردانی به تصویر کشیده میشوند که آنقدر تحت فشار قرار گرفتهاند که حالا کنترل خودشان را از دست دادهاند.
هیل کالینز این مورد را نیز بررسی میکند که وقتی خشونت نژادی بر مردان سیاهپوست و خشونت جنسیتی بر زنان سفیدپوست متمرکز میشود، مسئلهٔ خشونت علیه زنان سیاهپوست موردغفلت قرار میگیرد. در بررسی مواردی مانند کشتن سیاهپوستان در فرودگاه و اماکنی نظیر آن، یا تعرض به سیاهپوستان و بهقتلرساندن آنان، بیشتر بر قربانیبودن مردان سیاهپوست تأکید میشود؛ درحالیکه گزارشهای خشونت خانگی و قتل نزدیکان، زنان سفیدپوست را قربانیان اصلی نشان میدهند. بنابراین، رویکردهایی که فقط به نژاد یا جنسیت میپردازند، از تجربیات زنان سیاهپوست بهعنوان قربانیان خشونت رد شده و آسیبپذیری آنها را به شکل محدودی توضیح میدهند. این حسِ آسیبپذیری ریشهای تاریخی دارد؛ برای مثال میتوان از سوگیری۷ ذاتی در نظام عدالت کیفری نام برد، چون دادگاهها معمولاً از پیگیری تجاوز و سایر جرائم مربوط به خشونت جنسیتی علیه زنان سیاهپوست، صرفنظر از نژاد متهم، اکراه دارند. درنهایت میتوان گفت کلیشههای انحراف جنسی، یکی از دلایلی است که زنان سیاهپوست را از ردهٔ قربانیان «قانونی» بیرون گذاشته است.
این تصور که زنان سیاهپوست میل جنسی بیش از اندازهای دارند، یکی از دلایل قربانیشدن آنها در تجاوز و سوءاستفادهٔ جنسی در نظر گرفته میشود. جایگاه نامرئی و ناموجود زنان سیاهپوست منجر به این دیدگاه شده است که خشونتی که آنان تجربه میکنند، «مبهم، عادی و درنتیجه قانونی» است. شواهد این دیدگاه نسبت به زنان سیاهپوست را میتوان در عدمبررسی بیش از ۲۰۰۰ مورد شکایت تجاوز بین سالهای ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۷ در ادارهٔ پلیس فیلادلفیا مشاهده کرد؛ زیرا پلیس به قربانیان و ویژگی اخلاقی آنها مشکوک بوده، بهخصوص زمانیکه هم قربانی و هم متهم، آفریقایی_ آمریکایی بودند. واحد جرائم جنسی پلیس فیلادلفیا عمداً به موارد تجاوز واقعی کُد ۲۷۰۱ میداد که معادل «تحقیق درموردِ شاکی» است و ربطی به تجاوز ندارد. بسیاری از قربانیان در این شکایتهای بررسینشده، آفریقایی_ آمریکایی بودند.
بیتوجهی آشکار رسانهها به اقلیتهای نژادی قربانی خشونت در چندین سطح عواقب مختلفی دارد:
اوّل اینکه واضح است که اگر جامعه به قربانیان جرائم اهمیت دهد و با تجارب آنان همدلی کند، منجر به خشم عمومی خواهد شد، خشمی که بر تعهد کاریِ پلیس تأثیری فزاینده خواهد داشت. رسانهها در برانگیختن احساسات عمومی مؤثر هستند و همین واقعیت سبب افزایش تعهد کاریِ پلیس شده و بر تعداد دستگیریها، پیگیریهای قانونی و محکومیت در جرائم خشونتآمیز تأثیر دارد.
دوم اینکه اگر گزارش رسانهها پر از خصوصیات و جزئیاتی باشد که یاد قربانی را زنده نگه دارند، همین رسانهها قدرت زیادی در معنابخشیدن به زندگیِ مقتول بیچاره خواهند داشت؛ این میتواند اعضای خانوادهٔ قربانی را که در فقدان غمانگیز و وصفناپذیر سردرگم هستند، تسلی بخشد. درنهایت، عملِ قتل، انسانبودن را از قربانی میگیرد _ تأکید رسانهها باید روی عمل مذمومی باشد که در حق قربانی انجام میگیرد، نه روی قاتل که دنبال شهرت است.
بنابراین، به چند دلیل مهم است که مسئلهٔ پوشش گزینشی رسانهها از زنان مقتول را موردبررسی قرار دهیم:
اوّل اینکه اختلاف نژادپرستانه در گزارشهای ناپدیدی زنان، نشانگر نابرابری نژادی و نژادپرستی نهادینهشده در ساختار اجتماعی است که هر دو باید موردتوجه قرار گیرند. کمبود گزارشهای ناپدیدی نیز خود سبب تقویت این نابرابری میشود.
دوم اینکه رسانههای خبری ابزارهای قدرتمندی در انتقال تصاویری هستند که نهتنها ادراک افراد از جرم و انحراف، بلکه فهم آنها از قربانیان را نیز بهصورت اجتماعی شکل میدهند. توانایی رسانهها در متقاعدکردن مخاطبانشان از طریق نحوهٔ ارائهٔ ماجرا به «چارچوببندی ماجرا»۸ برمیگردد. چارچوببندی ماجرا شامل گزارش حوادث با مشخصات و جزئیاتی است که یک زمینهٔ ادراکیِ تأثیرگذار بر افکار عمومی را ایجاد میکند و به عبارتی، فکر مخاطبان را درموردِ قربانی شکل میدهد.
سوم اینکه رسانهها با گزارش جرائم خشونتآمیز، قربانی را ارج مینهند و همدلی عمومی برای او جمع میکنند و درعینحال خشمی علیه متجاوزان ایجاد میکنند که سبب افزایش فشار بر مقامات اجرای قانون میشود.
عقیدهٔ رایج (حدّاقل در گفتمان محاورهای رنگینپوستان) آن است که در پوشش رسانهها از جرم نوعی سوگیری به ضرر اقلیتها وجود دارد؛ ولی سوگیری نژادی در گزارشهای قتل بر مبنای مؤلفههای نژاد و جنسیت خیلی کم موردمطالعه قرار گرفته است؛ بااینحال مطالعات متعددی وجود دارد که نشان میدهد در رسانهها، آفریقایی_ آمریکاییها و اسپانیاییتبارها بیشتر از میزان واقعی بهعنوان عاملان جرائم خشونتآمیز و کمتر از میزان واقعی بهعنوان قربانیان جرائم خشونتآمیز نشان داده شدهاند. باتوجهبه این عوامل، اجازه دهید بحث را با بررسی نرخ واقعی تعدّی به زنان سیاهپوست و آنچه در رسانههای جریان اصلی به تصویر کشیده میشود، شروع کنیم.
۲۷ مارس ۲۰۱۳، دفترم در کالج را به مقصد استارباکس۹ ترک کردم تا به ملاقاتی برسم که مرا وحشتزده میکرد. ملاقاتی با خانوادهٔ یکی از دوستان دبیرستانم به نام میشل جکسون تدارک دیده بودم که حدود ۳۰ سال قبل در راه مدرسه به طرز وحشیانهای موردتجاوز قرار گرفته و کشته شده بود. همیشه برایم سؤال بود که پسازآن اتّفاق چه بر سر کارلوتا، مادر ازپایدرآمدهٔ میشل که آخرین بار او را در مراسم خاکسپاری دیدم، آمده است. امری که سبب آشفتگی من شد این بود، اگرچه از قتل دوستم ۲۹ سال گذشته بود؛ اما این درد هنوز برای خانوادهاش تازه و واقعی بود؛ چیزی که در مکالمهٔ تلفنیام با کارلوتا، دو شب قبل از ملاقاتمان نیز مشهود بود. چند هفته قبل از ملاقاتمان در استارباکس، در کلاس جرمشناسی با دانشجویانم راجع به اینکه در حال نوشتن کتابی دربارهٔ نقش نژاد در میزان پوشش رسانهها از مقتولان زنان هستم، گفتوگو میکردم. در این بحث به قتل میشل جکسون اشاره کردم، همینطور که بخشی از جزئیات این قتل را توضیح میدادم، یکی از دانشجویانم که متحیر به نظر میرسید، ناگهان کلاس را ترک کرد.
در صبح سرد و برفیِ روز ۲۴ ژانویهٔ ۱۹۸۴، دوست من میشل کیمبرلی جکسون، دانشآموزی شانزدهساله در دبیرستان موری_ رایت۱۰ در شهر دیترویت از خواب بیدار و آمادهٔ رفتن به مدرسه شد؛ کتابها و تکالیفی را که شب قبل انجام داده بود داخل کیفش گذاشت، از دخترعمهاش جودی کنی۱۱ خداحافظی کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس نزدیک نبش خیابان فنکل و ویلدمر۱۲ در بخش غربی شهر رفت. ساعت حدود ۶:۴۵ صبح و موقع امتحانات پایان ترم بود. میشل که دانشآموز ممتازی بود، میخواست سر موقع به کلاس برسد. او دانشآموز جذاب و محبوبی بود که بهتازگی به خانهٔ عمهاش نقلمکان کرده بود تا به مدرسه نزدیکتر باشد و مجبور نشود برای رفتوآمد چند اتوبوس عوض کند. یکی از همسایهها هنگام رفتن به محل کارش در ساعت ۷:۰۵ میشل را دیده بود که در سپیدهدمی تاریک و سرد، تنها در ایستگاه اتوبوس منتظر بود. به غیر از قاتل، او آخرین کسی بود که میشل را زنده دید.
در آن زمستان موجی از وحشت و تشویش فضای شهر دیترویت۱۳ را فراگرفته بود؛ زیرا تعدادی از دانشآموزان دختر در مسیر رفت و برگشت از مدرسه مورد تعرض جنسی قرار گرفته بودند. بین سپتامبر ۱۹۸۳ و فوریهٔ ۱۹۸۴، حدود ۴۷ دختر موردتجاوز قرار گرفته بودند. آن روز پسازاینکه معلمان و دوستان، آن دانشآموز باهوش و وقتشناس را در کلاس ندیدند و او بعد از مدرسه به خانه بازنگشت، مادر و دخترعمهاش ترسیدند. کارلوتا به نشریهای گفت:
«این کار سابقه نداشت، همیشه به خانه میآمد. وقتیکه (به خانه) نیامد، فهمیدم که مشکلی پیش آمده.»
اعضای خانواده با صمیمیترین دوستان میشل تماس گرفتند؛ هریک از ما هم که در پاسخ میگفتیم او را آن روز ندیدهایم، نگران میشدیم. اعضای خانوادهاش تا ساعت ۹ شب گزارش مفقودی او را در ادارهٔ پلیس دیترویت ثبت کردند. صبح روز بعد، اعضای خانواده یک گروه جستوجو ایجاد کرده و تلاش برای یافتن او را شروع کردند. حین دنبالکردن مسیر میشل از خانهاش تا ایستگاه اتوبوس، جودی کنی و پسرعمهٔ میشل از گروه جدا شدند و در مسیر دیگری، کمی دورتر از ایستگاه اتوبوس به پیش رفتند. آنها متوجه یک پارکینگ مخروبه شدند که پشت یک ردیف ساختمانهای متروک واقع شده بود (که اتّفاقاً تنها یک بلوک از خانهٔ کنی فاصله داشت) و از روی غریزهٔ خود تصمیم گرفتند وارد آن بنا شوند. در گوشهای از کفِ پر از آشغال پارکینگ، بدن بیجان و سوءاستفادهشدهٔ میشل افتاده بود. قاتل، میشل را با شلوار تنگ و بلندی که آن روز پوشیده بود، خفه کرده و بدنِ از کمر به پایین لخت او را آنجا رها کرده بود. او مورد تعرض جنسی قرار گرفته بود.
اثرات مهیب مرگ وحشیانهٔ میشل در من باقی مانده است. او صمیمیترین دوست یکی از خواهرانم در دبیرستان موری_ رایت بود و من و خواهرانم تقریباً هر روز همراه میشل با اتوبوس به خانه بازمیگشتیم. هنوز پس از گذشت سالها، دختری را که خوشخنده و خجالتی بود، بدن ظریف و خوشتراشِ رشکبرانگیزی داشت و هنگام تفریحات، خندههای شیطنتآمیز داشت، میتوانم به خاطر بیاورم. مرگ او سبب ترس و اندوهی عمیق در همهٔ کسانی شد که او را میشناختند و دوستش داشتند. با آن تجربه، اوّلین باری بود که متوجه شدم ظرفیت انسانها برای تحمیل وحشیگری بر انسانهای دیگر انتهایی ندارد.
بعدازاینکه ماجرای میشل را برای کلاس تعریف کردم، دانشجویی که کلاس را ترک کرده بود، برگشت و تا پایان کلاس ساکت نشست؛ سپس در آخر کلاس با دودلی پیش من آمد و گفت که خانوادهٔ میشل را میشناسد. باور این مسئله برای من که در همهٔ این سالها بارها خواسته بودم از حال مادر او باخبر شوم اصلاً راحت نبود. به آن دانشجو گفتم که قصد داشتم با مادر میشل صحبت کنم و به او اطلاع دهم که کتابی مینویسم و در مقدمهٔ آن به دخترش اشاره خواهم کرد؛ نمیخواستم او از فهمیدن این مسئله جا بخورد. اطلاعات تماسم را به آن دانشجو دادم و چند هفته بعد در کمال خشنودی من، کارلوتا قبول کرد که با من صحبت کند و شمارهاش را به دانشجویم داد.
چند روز صبر کردم و بعد به کارلوتا زنگ زدم؛ چون بر سر اینکه چگونه صحبتم را با او شروع کنم، گیج و سردرگم بودم. نمیخواستم غم او را با مرور خاطرات مرگ میشل دوچندان کنم. اما یک دلیل شخصی عمیقتری هم در کار بود که سبب میشد خوشبینی کمتری نسبت به صحبت با مادر میشل داشته باشم: احساس گناه؛ احساس گناه از اینکه در آن صبح زود ماه ژانویه من آن کسی نبودم که از ایستگاه اتوبوس سرد و تاریک ربوده شد؛ احساس گناه از اینکه آن کسی نبودم که به طرز وحشیانهای مورد تعرض جنسی قرار گرفته و بدن بیجانش در کف کثیف ساختمانی متروک و پوسیده رها شد. در زمستان ۱۹۸۴، این احساس گناه، آفت جان تمامی دوستان میشل شد و همچنانکه این احساس گناه در حال آمدورفت بود، در ماه ژوئن همان سال هنگام فارغالتحصیلشدن دانشآموزان کلاس ما و موقع رفتن به روی سکو برای دریافت مدرک دیپلم، این حس اجتنابناپذیر شده بود.
خیالم راحت شد که کارلوتا لطف کرد و تمایل زیادی به صحبتکردن با من نشان داد. او اطلاع داد که با جودی و برخی از بستگانش خواهد آمد؛ زیرا آنها در طول این سالها حامی او بودند و همچنین علیرغم گذشت سالها از زمان مرگ میشل، صحبتکردن از او دشوار بود. مدت کوتاهی پس از اتمام مکالمهمان، دوباره تلفنم زنگ خورد؛ جودی کنی بود. جودی گفت کارلوتا را در ملاقاتمان همراهی خواهد کرد و از من خواست اگر اطلاعات بیشتری نیاز داشتم مستقیماً با او در تماس باشم، او توضیح داد:
«کارلوتا پس از صحبتکردن راجع به میشل حالش بد میشود. او میخواهد با شما صحبت کند، ولی پسازآن سه روز در بستر خواهد بود... غم و اندوه میتواند تحملناپذیر شود.»
دلم از فهمیدن این موضوع لرزید؛ میتوانستم تصور کنم که کارلوتا چند شب با فکرکردن به رنج و وحشتی که تنها دخترش در آن روز متحمل شده بود، بیدار مانده است.
در آن بعدازظهر سرد و دلگیر، زودتر از موعد به کافه رسیدم. مردی خوشرو که نزدیک به چهل سالش بود با من سلام و احوالپرسی کرد و از من پرسید آیا برای ملاقات با کارلوتا جکسون آنجا رفتهام، سپس مرا بر سر میزی برد که کارلوتا با یکی از بستگانش آنجا نشسته و مضطربانه منتظر رسیدن من بود. اگرچه صمیمانه به من لبخند زد، ولی صورتش نقابی آشنا از غم داشت. بعدازاینکه خواهرم سوان۱۴ (که یک سال کوچکتر از من و یکی از صمیمیترین دوستان میشل در دبیرستان موری_ رایت بود) ناگهان در سال ۲۰۰۷ بر اثر آمبولی ریوی پس از یک عمل جراحی درگذشت، مادرم چنین نقابی بر صورت داشت. پس از مرگ خواهرم، مادرم تقریباً هر روز با گریه میگفت:
«هیچچیز بدتر از آن نیست که آدم فرزندش را از دست بدهد.»
من و کارلوتا هنگام سلام و احوالپرسی یکدیگر را بغل کردیم و او به من گفت که جودی کنی (دخترعمهٔ میشل و کاشف بدشانس جسد او) دیرتر به ما ملحق میشود. جودی چند دقیقه بعد رسید و در صندلی کناری من نشست و برای سلام و احوالپرسی مرا صمیمانه به آغوش کشید. وقتی شروع کردم به صحبت راجع به کتابی که در حال نوشتنش بودم، جودی وسط حرفهایم زد زیر گریه. او معذرتخواهی کرد و گفت:
«متأسّفم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم، نمیتوانم خودم را کنترل کنم و به این فکر میکنم که اگر میشل زنده بود چه شکلی میشد، در این سن چگونه به نظر میرسید.»
من آن موقع چهلوهفتساله بودم و خودم دقیقاً به همین موضوع فکر میکردم. به طرز دردناکی واضح بود که اهمیتی ندارد چند سال از زمان مرگ میشل (حدود ۳۰ سال) تاکنون گذشته باشد، این موضوع برای خانوادهاش پایان نمییافت. چند بار جودی و کارلوتا به زنان چهل تا پنجاهساله نگاه کرده و به همان چیزی که جودی اعتراف کرد، فکر کرده بودند؟ اگر میشل زنده بود الان چه کسی شده بود؟ آیا او وکیل شده بود یا پزشک و یا مانند من محیط دانشگاهی را انتخاب کرده بود؟ آیا ازدواج کرده بود؟ چند بچه به دنیا آورده بود؟ اینها سؤالات غمانگیزی هستند.
پارهای جزئیات بسیار آزاردهنده که بر من پنهان بود، طی گفتوگویمان آشکار شد و مرا عمیقاً آشفته کرد. کارلوتا و جودی گفتند که پلیس از گزارش وضعیت میشل بهعنوان فرد گمشده امتناع کرده و گفتند که شاید او فرار کرده است. خانوادهاش شدیداً به این ادعا اعتراض کرده و با عصبانیت تأکید کردند که میشل دانشآموز ممتاز بوده و ناپدیدشدنش کاملاً با شخصیتش در تناقض است. یکی از افسران پلیس که کلافه شده بود، با تندی به کارلوتا گفته اگر از عملکرد آنها راضی نیستند، «خودشان دنبالش بگردند!» آنها همین کار را کردند و جسد تجاوزشده و خفهشدهٔ او را خودشان در کمال وحشت در پارکینگی متروک یافتند. همان افسر پلیس با اظهار شرمساری و ندامت، کارلوتا جکسون را که از نظر روانی و احساسی خرد شده بود از صحنهٔ جرم به خانه بازگرداند.
متأسّفانه تاکنون معمای قتل میشل حلنشده باقی مانده است. پلیس مظنونی به نام ادی جو لوید۱۵ را به جرم تجاوز و قتل میشل دستگیر کرد و هیئت منصفه او را محکوم کردند. ۱۷ سال بعد، پروژه معصومیت۱۶ با آزمایش DNA، لوید را از اتهاماتش تبرئه کرد و وی از زندان آزاد شد. معلوم شد که محققان قتل پلیس دیترویت، لوید را مجبور به اعتراف کردهاند؛ مردی که از اسکیزوفرنی رنج میبُرد و با خواندن مقالههای مربوط به این قتل در روزنامه درموردِ آن کنجکاو شده بود.
مکالمهٔ آن روز برخلاف غمی که دربرداشت، امیدی دوباره در خانوادهٔ میشل زنده کرد، مبنیبر اینکه شاید این کتاب بتواند منجر به بازشدن پروندهٔ مرگ میشل و یافتن قاتل او شود. گفتن اینکه خانوادهٔ میشل شدیداً نیازمند دریافت هرگونه کمکی بودند که به حل قتل او کمک کند، به هیچ عنوان حق مطلب را ادا نمیکند. به نظر میرسد آزادی ادی جو لوید از زندان، دوباره به آن خانواده احساس قربانیشدن داده بود، زیرا اعتماد آنها به اجرای قانون را کاملاً از بین برده بود. بدتر اینکه سبب شد حس کنند که زندگی میشل ارزشی نداشته و مرگش هیچ عواقبی در پی نداشته است. خلاصه، میشل یکی از قربانیان نامرئی بود (زنان آفریقایی_ آمریکایی که کشته شده و توسط رسانهها و مجری قانون نادیده انگاشته شدهاند؛ این موارد معمولاً حلنشده باقی میمانند و عزیزان قربانی را در حیرت، غم و عذاب رها میکنند).
بدون شک، تجاوز و قتل وحشیانهٔ دوست من یکی از هزاران ماجرای غمانگیز اِعمال خشونت علیه زنان است که هرروزه در این کشور اتّفاق میافتد. جرائمی ازایندست، ترس، خشم، انزجار و اغلب درخواست مجازات سریع و شدیدِ مرتکب را برمیانگیزند؛ بااینحال، واکنش عموم به جرائم خشونتآمیز علیه زنان به پوشش رسانهها بستگی دارد و بدون آن، فشار جامعه بر مجری قانون جهت حل این جرائم در بهترین حالت، حدّاقلی بوده و در بدترین حالت، وجود ندارد. نگرانکنندهترین مورد این است که واکنش عمومی به جرائم خشونتآمیز علیه زنان به دیدگاه جامعه درموردِ قربانی بستگی دارد، بهویژه اینکه آیا قربانی شایستهٔ همدلی و خشم محسوب میشود یا نه.
من حتّی در سن هیجدهسالگی از فقدان دادخواهی اعتراضیِ مردم، نشریات و مجریان قانون برای قتل وحشیانهٔ میشل جا خوردم. نشریات این را ذکر کردند که در آن زمان اهالی دیترویت بهخاطر تجاوزهای مکرری که در راه مدرسه به نوجوانان میشد و درنهایت با این قتل شرورانه به اوج خود رسید، آمادهٔ ابراز خشم و اعتراض بودند. این نشریات توجه ناچیزی به قربانیبودن میشل داشتند. به نظر میآمد که او صرفاً ضمیمهای بود به تعداد فزایندهٔ دختران مدرسهایِ قربانی تجاوز؛ او حالا نشانهٔ تأسّفانگیزی بود که نشان میداد تجاوزهایی که نادیده انگاشته شدند حالا جای خود را به قتل دادهاند. پوشش ناچیز نشریات نتوانست دختر جوان دلنشین و درسخوانی را به تصویر بکشد که دوستان و خانوادهاش او را برای همیشه از دست دادند.
هدف این کتاب سه چیز است: بررسی سوگیری گزارشهای رسانههای جریان اصلی از زنان مقتول رنگینپوست؛ بررسی مقصربودن مجری قانون بهخاطر شکستهای مکرر در پیگیری کامل و با پشتکار مرگهایی ازایندست؛ راهانداختن بحثی دربارهٔ یکی از بیسروصداترین روشهایی که سبب میشود این نوع از تبعیض به آفریقایی_ آمریکاییها آسیب رساند؛ مبهمکردن ماجراهای قربانیانی که قتل، صدایشان را برای همیشه خاموش کرده است. رسانهها با این کار، این قربانیان (مانند میشل) را کمارزش میکنند، انسانیت آنها را نادیده میانگارند و بیهمتابودن آنها در زندگی افرادی را که دوستشان داشتند دستکم میگیرند و این کتاب سعی میکند که صدای آنها باشد.
واقعیت در مقابل بازنمایی رسانهها
چندین سال قبل درحالیکه کانالهای تلویزیون را برای تماشاکردن برنامهای جالب عوض میکردم، به تصادف برنامهٔ نانسی گریس۱۷ از شبکهٔ CNN به چشمم خورد. گریس که قبلاً در لسآنجلس وکیل شاکیان بوده، بهخاطر رویکرد شجاعانه و باپشتکار خود در بررسی جرائم علیه آسیبپذیرترین قربانیان جامعه (زنان و کودکان قربانی قتل) معروف بود. برنامهٔ آن شب درموردِ یک زن جوان سفیدپوست از کارولینای شمالی بود که در خانه، از همسر خود آنقدر کتک خورده بود که مرده بود، درحالیکه فرزند خردسالش در اتاق کناری خوابیده بود. گریس به سبک همیشگیاش، خشمگینانه در تلاطم بود و وکلای مدافعی را به باد انتقاد میگرفت که در جایگاه مفسران مهمان جرئت کرده بودند دفاع قابلقبولی از شوهر قربانی (که مظنون به قتل همسرش بود) ارائه دهند. زمانیکه برنامه پخش میشد، من در شُرُف دفاع از طرح پیشنهادی پایاننامهام بودم که موضوع آن پوشش نژادپرستانهٔ رسانهها از زنان مقتول بود.
جلب توجه من به برنامههایی مانند برنامهٔ نانسی گریس عادی بود، چون همیشه به موضوع خشونت علیه زنان علاقه داشتم. نیازی به گفتن نیست که شور و حرارت و هشیاری نانسی گریس در پرداختن به موضوعی که در ایالات متحده آمریکا و کلاً در جهان غالباً نادیده گرفته شده و یا کماهمیت جلوه داده میشود، مرا تحتتأثیر قرار داد. خشونت نسبت به همسر، همچنان دلیل اصلی مرگ زنان پانزده تا چهلوچهارساله است؛ بااینوجود، زنان کمتر از مردان قربانی خشونتاند. هرچند بهطورکلی میزان قتل کاهش یافته است، ولی همچنان تعداد زنانی که توسط مردان به قتل میرسند بسیار بیشتر از مردانی است که توسط زنان به قتل میرسند. با وجود کاهش نرخ قتل در ایالات متحده، همچنان مرگ خشونتآمیز زنان، برگ برندهٔ برنامههای خبری تلویزیون است؛ البته که همهٔ قربانیان برگ برنده بهحساب نمیآیند.
همانطور که برنامهٔ نانسی گریس را دنبال میکردم، برایم کاملاً آشکار شد که او انحصاراً مرگهای خشونتآمیز مربوط به زنان سفیدپوست را تحت پوشش قرار میدهد. اگر مبنای پوشش برنامه، تأکید بر جرائم تکاندهنده و مخوف علیه زنان و کودکان بود، آمار نشان میدهد که زنان سیاهپوست با احتمال بسیار بیشتری قربانی قتل میشوند. مرور دادههای FBI از سال ۱۹۹۷ نشان میدهد که احتمال بهقتلرسیدن زنان سیاهپوست نسبت به زنان سفیدپوست چهار برابر بیشتر است:
-احتمال قربانی قتل بودن در زنان سیاهپوست، ۱ به ۲۳۹ است.
-احتمال قربانی قتل بودن در زنان سفیدپوست، ۱ به ۹۰۵ است.
جدول ۱ نشان میدهد:
-احتمال قربانی قتل بودن در زنان سیاهپوست تقریباً ۵/۲ برابر زنان سفیدپوست است.
-احتمال قربانی قتل بودن در مردان سیاهپوست بیشتر از ۵/۶ برابر مردان سفیدپوست است.
-احتمال قربانی قتل بودن در زنان سفیدپوست در مقایسه با سه گروه دیگر، کمترین میزان را دارد.
در سال ۲۰۱۱، جمعیت زنان سیاهپوست ایالات متحده آمریکا، ۲۲ میلیون نفر در مقایسه با ۱۰۰ میلیون زن سفیدپوست بوده است، ولی تعداد بیشتری از آنها تحت خطر خشونتهای مرگبار هستند؛ همچنین احتمال کمتری دارد که آنها توسط رسانهها از خطری که تهدیدشان میکند باخبر شوند.
بنابراین، برخلاف این واقعیت که احتمال قربانیشدن زنان سیاهپوست در قتل بیشتر از زنان سفیدپوست است، رسانهها بازنمایی محدودی از جرائم علیه زنان سیاهپوست دارند. اثر احتمالی این امر چیست؟ جای تعجّب ندارد که نتیجه، یک حس امنیت کاذب، علیرغم وجود خطر واقعی و جدی است. مصاحبهٔ محققان با برخی از زنان سیاهپوست و لاتین ساکن شهر نیویورک درموردِ اثرات رسانهها و تصویر قربانیان جرائم نشان داد که این زنان ترس کمتری از جرائم دارند، زیرا به اشتباه بر این باورند که اغلب زنان سفیدپوست قربانی قتل میشوند. این باور بر اساس پوشش گسترده و پیوستهٔ رسانهها از قربانیان زن سفیدپوست شکل گرفته است. همچنین آنها زنان سفیدپوست را قربانیان «ایدئالی» میدانند، زیرا سربهزیر و ضعیفتر از زنان سایر قومیتها بوده و توانایی مراقبت از خود در برابر جرائم را ندارند. رسانهها دائماً میگویند زنان سفیدپوست، خصوصاً در قتل توسط غریبهها، قربانیان اصلی هستند.
نکتهٔ درخور توجه این است که اینان بر این باورند که تنها زنان قربانیای شایستهٔ پوشش رسانهای هستند که از کلیشههای مربوط به گروه نژادی خود بهتر باشند؛ بهعبارتدیگر، قربانی خوب، زنی است که یا مادر خوبی باشد، یا دانشآموز یا دانشجو باشد، مذهبی باشد و غیره. برای بسیاری از زنان آفریقایی- آمریکایی روشن است که وقتی صحبت از پوشش رسانهای باشد، آنها آخرین نفر هستند (حتّی درموردِ قتل). من بهعنوان زنی آفریقایی_ آمریکایی، از نظرم دور نمیماند که خبرگزاریها گمشدن یا کشتهشدن زنان سفیدپوست را مشتاقانه پوشش میدهند، درحالیکه در آنِ واحد زنان سیاهپوستی را که ناپدید یا کشته میشوند از قلم میاندازند.
آمارهای اخیر درموردِ روند جرم و جنایت نشان میدهند که جرائم خشونتآمیز در ایالات متحده آمریکا از سال ۲۰۰۵ در حال کاهش بوده است؛ در آن سال، ۱۶۷۴۰ مورد قتل در ایالات متحده وجود داشت و در سال ۲۰۱۱ به ۱۴۶۱۲ مورد رسید که نشاندهندهٔ کاهش ۱۲.۷ درصدی است؛ هرچند آفریقایی_ آمریکاییها همچنان در مناطق بزرگ شهری با نرخ هشداردهندهای قربانی قتل میشوند. فقط در سال ۲۰۱۲ در شهر دیترویت حدّاقل ۴۰۰ مورد قتل رخ داد که این میزان در شهر شیکاگو در همان سال، ۵۰۰ مورد بود۱۸ (بیشتر آنها در محلهٔ سیاهپوستان انگلوود۱۹ رخ دادند). آشکار است که علیرغم کاهش نرخ ملّی جرم و جنایت، برای اقلیتهایی که در محلاتی با پایگاه اجتماعی اقتصادی پایین زندگی میکنند، مرگ خشونتآمیز، اتّفاقی روزانه است؛ هرچند خبرگزاریها آن را مستند نکنند.
وقتی پیشینهٔ پژوهشی درموردِ پوشش رسانهها از جرم و جنایت و دیدگاه عموم مردم نسبت به قربانیان جرائم را بررسی میکردم، سؤال مطرحشده در چکیدهٔ یکی از مقالات تعجّب مرا برانگیخت:
«علیرغم کاهش روند جرم و جنایت و این واقعیت که جرائم در مناطق کف شهر متمرکز شده است، چرا مردم همچنان بر این باورند که در آمریکا جرائم خشونتآمیز یک مشکلی ملّی جدی است؟»
معنا و مفهومِ پشت این سؤال، هم بهعنوان یک آفریقایی_ آمریکایی و هم بهعنوان یک جامعهشناس تأثیر عمیقی بر من گذاشت. واضح است که «عموم مردم» که نویسنده به آن ارجاع میدهد، افراد سفیدپوست و طبقهٔ متوسط هستند، چون این گروه با احتمال کمتری در مناطقی از شهر زندگی میکنند که وقوع جرائم خشونتآمیز در آنها از سطح ملّی پیشی میگیرد.
بنابراین، نویسنده میگوید که این «عموم مردم» نباید چندان نگران جرائم خشونتآمیزی باشند که در محل زندگی آنها رخ نمیدهد. این نگرش، معمای اصلی کتاب حاضر است، بهخصوص که رسانههای سوگیر و عموم مردم، قربانیشدن زنان سفیدپوست را خطری برای تمامی زنان میدانند؛ اما اگر در کف شهر برای زنان سیاهپوست خشونتی رخ دهد، بیشتر زنان سفیدپوست لازم نیست نگران امنیت شخصی خود شوند.
جرایم خشونتآمیز در کف شهر و محلات فقیر در حال افزایش است، ولی جالب و دلسردکننده آن است که این واقعیتهای آماری وقتی مربوط به قربانیان رنگینپوست باشند، توسط رسانههای جریان اصلی مکرراً نادیده گرفته میشوند. پوشش گستردهٔ رسانهها از قربانیان سفیدپوست زن به حدّی رایج است که اصطلاحی برای نامیدن این پدیده به وجود آمد: «سندرم زنان سفیدپوست گمشده» و وبلاگها و وبسایتهای اینترنتی متعددی، موضوع پوشش افراطی رسانهها درموردِ این قربانیان خاص را موردبحث قرار دادند؛ در عوض، برخلاف این واقعیت که احتمال کشتهشدن زنان آفریقایی_ آمریکایی (بر اساس جدول ۱)، ۲.۴ برابر بیشتر از زنان سفیدپوست است، مرگ آنها چندان در رسانهها گزارش نمیشود. در برخی موارد، زمانیکه قتل زنان رنگینپوستِ کف شهر توجه رسانهها را به خود جلب میکند، بسیاری از گزارشگران، پیشینهای منفی از قربانی ارائه میکنند که نشان میدهد او تا حدودی مقصر بوده است، بهخصوص اگر سابقهٔ سوءمصرف مواد، فحشا یا انحرافات جنسی وجود داشته باشد.
اشاره به رفتار جنسی آزاد برای خرابکردن تصویر قربانی در نظر عموم مردم میتواند کافی باشد، بهخصوص وقتیکه قربانی از اقلیتها باشد. این الگو در یک گزارش اخیر از قتل دو زن سیاهپوست مشهود بود که در شهر همترامک۲۰ در ایالت میشیگان اتّفاق افتاد (جامعهای شهری و دارای تنوع قومی در نزدیکی شهر دیترویت). در ۲۸ فوریهٔ سال ۲۰۱۲، اشلی کاناوی۲۱ بیستودوساله و بهترین دوستش آبریا براون۲۲ هیجدهساله بهزور اسلحه از خانهٔ ناپدری براون در همترامک ربوده شدند. حدود یک ماه بعد در ۲۵ مارس، اشلی و آبریا در قبری کمعمق پیدا شدند، درحالیکه دستها و پاها و حتّی دهانشان بسته شده بود و از فاصلهای نزدیک از پشت سر به آنها شلیک شده بود.
انگیزهٔ احتمالی پشتِ این قتلها این بود: در ۸ فوریهٔ سال ۲۰۱۲، کاناوی شب را همراه با یکی از متهمان به قتل، در یک کلوب استریپ گذرانده بود (جزئیاتی که در برنامهٔ خبری فاکس ۲ دیترویت ارائه شد)؛ کاناوی بهخاطر اینکه تلاشهای متهم برای برقراری رابطهٔ عاشقانه را رد کرد، توسط او مورد اصابت گلوله قرار گرفت؛ متعاقباً کاناوی پیشنهاد رشوهٔ پنجهزاردلاری خاطی را برای خودداری از شهادت علیه او بهخاطر این تهاجم را هم رد کرد.
ممکن است هدف گزارشگر اخبار از افشای این واقعیت که دو زن جوان، یک شب را با مظنونین قتل خود در کلوب استریپ گذراندهاند، بدنامکردن عمدی قربانیان یا بهنحوی زیرسؤالبردن شخصیت اخلاقی آنها نبوده باشد، اما این بدنامی اغلب نتیجهٔ اجتنابناپذیر چنین افشاگریهایی است. در ابتدا نشریهای گزارش کرد که هر دو قربانی دانشجو بودند و هیچ سوءسابقهای نداشتند، اما باز هم برخی ممکن است جزئیات مثبت زندگی آنها را مقابل بیرونرفتنشان با افراد سابقهدار در کلوب «آقایان» قرار داده و همچنان سلامت اخلاقی آنها را زیر سؤال ببرند. جزئیاتی ازایندست، شخصیت زنان را زیر سؤال برده و همدلی با قربانی را برای عموم مردم دشوارتر میکند و ممکن است در بینندگان این باور را به وجود آورند که آنها استحقاق پوشش رسانهای را ندارند.
محققان متعددی دربارهٔ تأثیر رسانهها بر نگاه جامعه به موضوعات مختلف نوشتهاند. در بیشتر موارد، شیوهٔ «چارچوببندی» ماجراها توسط روزنامهنگاران، اثر رسانهای به وجود میآورد؛ بنابراین، آنها بستر ماجرا را برای خواننده یا بیننده آماده میکنند. همانطور که گفته شد، نحوهٔ توصیف قربانی و حقایق مربوط به او هم میتواند همدلی و خشم اخلاقی خواننده یا بیننده را برانگیزد و هم سبب بیتفاوتی به موضوع شود؛ بهخصوص هنگامیکه بین قربانی زن و متهم مرد ارتباطی وجود داشته و خشونت میان آنها سابقهدار بوده باشد، مردم میگویند تقصیر قربانی است، «او خودش را در این شرایط قرار داده است». برای مثال، یک گزارش ممکن است نگرانیهای اعضای خانوادهٔ قربانی از روابط او با شخص سوءاستفادهگر، تلاش آنها برای محافظت از او و امتناع قربانی از قطع رابطه را مورداشاره قرار دهد.
در دوم جولای سال ۲۰۱۲، شاواندا اسپراتلینگ۲۳ اهل شهر دیترویت، از دوستپسر قبلی خود لری کرافورد۲۴ سیوپنجساله که (بر اساس مقالهٔ خبری) پس از آزادشدنش از زندان مخفیانه با شاواندا در رابطه بود، تا سر حد مرگ کتک خورده و به ضرب گلوله به قتل رسید. در این گزارش، مخالفت پدر شاواندا با این رابطه و هشدار او به دخترش برای تمامکردن آن، مورداشاره قرار گرفت. پدر ماتمزدهٔ او به نشریهای گفت:
«قاتل را باید ۱۰ سال قبل از این خانه بیرون میانداختم.»
خدا میداند که چند نفر از خوانندگان تحت این شرایط، همدلی کمتری با قربانی خواهند داشت: پدر شاواندا بیهوده تلاش میکرد تا از دختر خود محافظت کند، ولی شاواندا توصیهها را نادیده گرفت و مخفیانه ارتباط خود را ادامه داد و قاتل نیز سابقهٔ خشونت و تهدید علیه قربانی را داشت.
از سوی دیگر، رسانهها این قدرت را هم دارند که در معرفی یک مسئلهٔ اجتماعی و سرعتبخشیدن به ایجاد راهحلهای مناسب، نقشی حیاتی داشته باشند. خلاصه اینکه «چارچوببندی» رسانهها از یک مسئلهٔ اجتماعی (در این مورد، قتل زنان سیاهپوست و سفیدپوست) واکنش جامعه را معیّن میکند: اگر قربانی بهعنوان کسی به تصویر کشیده شود که خشونتِ وارده بر او حقش نبوده و جذاب، قابلاعتماد و دوستداشتنی معرفی شود، مردم بیشتری با او همدلی کرده و در حمایت از او به پا میخیزند و مجری قانون مجبور به حل مسئلهٔ قتل میشود؛ ولی بدون همدلی عموم مردم برای قربانیان خشونت خانگی، بعید است که برای حل این مسئله بهعنوان یک معضل اجتماعی قانونی وضع شود.
حال شش مورد از قتل زنان سیاهپوست و سفیدپوست را مقایسه میکنم تا نشان دهم رسانهها در تعیین اینکه کدام قربانیان تحت پوشش چشمگیر قرار گیرند و متعاقباً پلیس کدام موارد را قاطعانه بررسی کند، دارای سوگیری آشکاری هستند. نژاد قربانی تعیین میکند که یک قتل از پوشش چشمگیر روزنامهها یا دیگر رسانهها برخوردار شود یا نه. رسانهها سریعاً این ادعا را رد میکنند و در عوض مدعیاند گزارشهایی توجه بیشتری دریافت میکنند که نامتعارف، نادر یا برانگیزانندهٔ خشم عمومی باشند. اما مشاهدهٔ گزارش جرائمی که این ملاکها را داشته باشند، نشان میدهد که تمرکز بر قربانیان سفیدپوست است. برای نشاندادن این امر یاد موردی میافتم که در سال ۲۰۱۲ در میشیگان اتّفاق افتاد.
در ۲۵ ژانویهٔ سال ۲۰۱۲، جسد جین بیشِرای۲۵ پنجاهوششساله که در صندلی عقب ماشین خود خفه شده بود، در کوچهای در شرق دیترویت پیدا شد. او زنی سفیدپوست از طبقهٔ متوسط به بالا و ساکن منطقهٔ گراس پوینت۲۶ و تاجر موفقی بود که دو فرزند داشت. پسازاینکه او از محل کار خود به خانه بازنگشت، شوهرش (باب بیشرا) گزارش داد که گم شده است. جوزف گنتز،۲۷ خدمتکاری که برای خانوادهٔ بیشرا کار میکرد، اندکی پس از پیداشدن جسد جین خیلی راحت به قتل اعتراف کرد و سپس پای باب بیشرا را به قتل وارد کرد؛ چون به او پول داده بود تا جین را در خانهٔ گراس پوینتشان خفه کند و جسدش را در ماشین مرسدس SUV او در دیترویت رها کند تا به نظر برسد که قربانی در جریان تلاشی برای دزدی یا سرقت ماشین کشته شده است. وکلای شاکی، باب بیشرا را به قتل عمد همسرش متهم کردند و او با اتهامات دیگری مانند اقدام به اجیرکردن یک آدمکش حرفهای برای کشتن جوزف گنتز و رشوهدادن به شاهدان نیز روبهرو بود.
هنگام بررسی قتل جین، جزئیات زیادی از هوسرانی در زندگی باب بیشرا به دست آمد؛ از روابط عاشقانهٔ پنهانی با زنان گرفته تا خانهٔ فحشای مخفی او در زیرزمین یکی از ساختمانهای املاک تجاریاش و عضویتش در یک وبسایت سادومازوخیستی؛ بااینحال، حتّی قبل از آشکارشدن این جزئیات و فاششدن آنها برای عموم مردم، میزان پوشش رسانههای محلی و ملّی از این مورد، هر قتل دیگری را که در آن سال در شهر دیترویت یا شهرستانهای اطرافش اتّفاق افتاده بود در حاشیه قرار داد. قتل جین بیشرا در اخبار شبانگاهی ABC، خبرگزاری هافینگتون و صبح بخیر آمریکا موردتوجه قرار گرفت. در برنامهٔ خبری شبانهٔ NBC دِیتلاین،۲۸ گزارش قتل بیشرا با تیتر «اسرار حومهٔ شهر» قرائت شد و راوی در طول خبر چندین بار به زندگی بیپیرایه و مرفه مردم گراس پوینت اشاره کرد. این در حالی بود که در سال ۲۰۱۲ در شهر دیترویت ۳۸۷ قتل رخ داده بود که اکثریت قربانیان آنها مرد بودند. در بین قربانیان، ۴۳ نفر زن (چهار نفر سفیدپوست) بودند و فقط درموردِ مرگ برخی از این قربانیان حدّاقل یک نوشته در روزنامههای محلی چاپ شد.
طبق گزارش دفتر بازرسی پزشکی وین کانتی۲۹ برای شهر دیترویت، در ماه ژانویهٔ سال ۲۰۱۲ (علاوه بر قتل جین بیشرا) شش زن سیاهپوست هم به قتل رسیدند که از بین آنها فقط سه قربانی تحت پوشش مطبوعات قرار گرفتند (البته آن هم در مطبوعات محلی). کلادیا بنسن۳۰ دانشجوی پرستاری بیستویکسالهای بود که بعد از خارجشدن از یک بار و گریل محلی با دوستانش، کیف پولش را دزدیدند و او را به ضرب گلوله کشتند. چیزی که ظاهراً سبب شده بود این ماجرا توجه مطبوعات را به خود جلب کند، این بود که خانوادهٔ متهم به قتل (جیکوب ولکام ولز۳۱ سیوپنجساله) سعی کرده بودند خانواده بنسن را بعد از خروج از دادگاه مورد تعرض فیزیکی قرار دهند.
در موردی دیگر، کیدجا دیویسِ۳۲ دوازدهساله به ضرب چندین گلوله از پشت درِ خانهٔ خود کشته شد. ضارب جاشوا براونِ۳۳ نوزدهساله بود که با مادر قربانی بر سر گوشی موبایل گمشده یا دزدیدهشدهای دعوا کرده بود. وقتی مادر کیدجا در را به روی جاشوا بست، او به طرف خانه شلیک کرد و چندین گلوله به کیدجا اصابت کرد که در نشیمن خانه مشغول انجام تکالیفش بود. در این مورد هم ظاهراً چیز متحیرکنندهای که ماجرا را «دارای ارزش خبری» کند، مادر سیوپنجسالهٔ قربانی بود که قاتل را با ماشین خود به صحنهٔ قتل آورد و از آنجا بُرد!
سومین قربانی سیاهپوستی که در ماه ژانویه به قتل رسید و تحت پوشش مطبوعات محلی قرار گرفت، تایلر دیویسِ۳۴ بیستساله بود که همراه با دوستپسرش درحالیکه در صندلی جلوی یک ماشین نشسته بودند به سبک اعدام از پشت سر به ضرب گلوله کشته شدند. در مطبوعات گزارش شد که قربانی یک دانشجوی پرستاریِ خجالتی بوده، تا اندازهای که در دوران دبیرستان فرصت صحبتکردن در جشن فارغالتحصیلی بهعنوان دانشآموز ممتاز را رد کرده بود، چون بهشدت از صحبتکردن در برابر حضار میترسید. تاکنون مسئلهٔ قتل تایلر حل نشده است؛ تنها مطلب چاپشده درموردِ این قتل بر این تمرکز داشت که مادران دو قربانی اخیر، به دنبال کمک عمومی برای یافتن قاتل هستند.
قطعاً جین بیشرا اوّلین زنی نبود که توسط شوهر خود به قتل رسید و اگر از تحصیلات و طبقهٔ اجتماعی_ اقتصادیاش بگذریم، صرفاً یکی دیگر از زنان بدشانس قربانی خشونت خانگی بود. هم تایلر دیویس و هم کلادیا بنسن زنان جوان، جذاب و باانگیزهای بودند که حرفهٔ خود یعنی پرستاری را دنبال میکردند و کیدجا دیویس هم که هنوز به نوجوانی نرسیده بود، دانشآموزی ممتاز و عاشق مدرسه بود که دوستانش، معلمانش و خصوصاً خانوادهاش عاشقش بودند؛ بااینوجود، هیچیک از این قربانیان مانند بیشرا از پوشش رسانهای مستمر در ساعات پربیننده برخوردار نشدند. دلخراشتر از همه، حرفهایی بود که پسرعموی دهسالهٔ سوگوار کیدجا به گزارشگر گفت:
«او همیشه با من بازی میکرد و من را میفهمید، همیشه من را درک میکرد.»
اگر قرار باشد خبرگزاریها تصمیم بگیرند بعضی از ماجراهای قتل را در اولویت بگذارند، چندین عامل وجود دارد که معیّن میکند کدامیک از آنها باید پوشش چشمگیری در رسانهها داشته باشند؛ برای مثال، قتلهایی که چندین قربانی داشته باشند، مظنونین سیاهپوست، مظنونین زن، قربانیان سفیدپوست و قربانیان زن (که اغلب سفیدپوست هستند) در اولویت خواهند بود؛ هرچند ظاهراً توضیحی برای تفاوت پوشش رسانهایِ زنان مقتول وجود ندارد. دِرک جِی. پالسن۳۵ استاد دانشگاه و محقق عدالت کیفری دریافت که قربانیان زنی که توسط مردان کشته میشوند در مقایسه با قربانیان مرد، مقالههای طولانیتری (تعداد کلمات بیشتری) دارند، چون قتل زنان از نظر آماری غیرعادی به نظر میرسد (او بررسی نکرد که در مقتولان زنِ سیاهپوست مقالهها کوتاهترند).
رسانهها مؤید این امرند که عموم مردم به قتلهایی که در آنها زنان قربانیاند، علاقهٔ وافری نشان میدهند (کافی است، ببینیم مستندهای جرائم واقعی چقدر به قربانیان زن و چقدر به قربانیان مرد میپردازند) و مقالات روزنامهها و برنامههای تلویزیونی درموردِ این دسته از قتلها معمولاً اطلاعات بیشتری درموردِ پیشینهٔ قربانی و ارزش او برای خانواده و جامعهاش ارائه میکنند؛ گویا حتّی جزئیات قتل هم چیزی در حد شور و هوس در آدمها برمیانگیزد. همچنین نادربودن انواع خاصی از قربانیان هم میتواند باعث شود که در «اخبار فوری»۳۶ رسانهها نشان داده شوند؛ قتلهایی که در آنها مقتولان آسیایی یا آسیایی_ آمریکایی، زن و بیش از یک نفر باشند.
پس این گزارشها نهتنها مستعد طولانیبودن هستند، بلکه اغلب در صفحهٔ اوّل روزنامه یا یکی از بخشهای توی چشمِ روزنامه قرار داده میشوند. اینجاست که گزارش، توجه خوانندگان را به خود جلب میکند و این آگاهی، تأثیری فوری بر آنها میگذارد. گزارش، مردم را به سمت اعتراض یا خشم سوق میدهد و با انسانیت بخشیدن به قربانی و نشاندادن جزئیات قتل میتواند نکات بیشتری برای حل ماجرا به وجود آورده و یا فشار بیشتری برای اجرای قانون و رساندن مجرمان به سزای اعمالشان ایجاد کند (چیزی که آرزوی خانوادهٔ قربانیان است)؛ در عوض، خلاصهٔ جرائم یا ستون جرائم کوتاهتر، بیشتر به قتلهایی میپردازند که «از نظر آماری، رایج» بهحساب میآیند: قتل سیاهپوستان و اسپانیاییها، مقتولان مرد و قتلهایی که یک قربانی دارند. موردی دیگر که به همین اندازه نگرانکننده است، شیوع کلیشههای نژادی مبنیبر اینکه «سیاهپوستان مجرماند» (و نه قربانی)؛ چون این کلیشهها باعث میشوند که نهتنها مردم همدلی کمتری با مقتولان سیاهپوست داشته باشند، بلکه بعید نیست که نسبت به آنها بیتفاوت هم بشوند.
Invisibility
Alice Walker
Patricia Hill Collins
Sexism
The Tie That Binds: Race, Gender, and U.S. Violence
Classism
Bias
Story Framing
Starbucks
Murray-Wright
Jodie Kenney
Fenkell and Wildemere
Detroit
Suane
Eddie Joe Lloyd
Innocence Project
Nancy Grace
جمعیت شهر شیکاگو حدود چهار برابر بیشتر از شهر دیترویت است.
Englewood
Hamtramck
Ashley Conaway
Abreeya Brown
Shawanda Spratling
Larry Crawford
Jane Bashara
Grosse Pointe
Joseph Gentz
NBC’s Dateline
Wayne County
Claudia Benson
Jacob Welcome Wells
Kade’jah Davis
Joshua Brown
Tailar Davis
Derek J. Paulsen
Breaking News