برادر سیاهه
نویسنده: جوئل پارکر رودز
مترجمان: مرجان اندرودی و هیرش خیر
نشر صاد
برادر سیاهه
نویسنده: جوئل پارکر رودز
مترجمان: مرجان اندرودی و هیرش خیر
نشر صاد
تقدیم به «فیلیپ مَکرت»۱، خوانندهای ویژه
کاشکی نامرئی بودم؛ خرقهٔ ناپدیدکنندهٔ «هری پاتر»۲ را میپوشیدم یا انگشتر «الویشِ»۳ «فرودو بگینز»۴ را دستم میکردم. برایم فرقی نداشت که خودم را با پارچه بپوشانم یا بِغلتم توی طلا؛ بههرحال فلنگ را میبستم. ناپدید میشدم.
به دستانم زل میزنم. مثل شب تیره است؛ زندگی خودش را دارد. انگشتانم خم میشود؛ باز میشود؛ دستانم مشت و سپس مشتم باز میشود. شانههایم را رها میکنم؛ صورتم را آرام نشان میدهم. دستانم ساز خودش را میزند.
داستانِ علمیتخیلی یا افسانهای به دردم نمیخورد. من در دنیایی بیشازحد واقعی زندگی میکنم.
نشستهام و خیره شدهام به لکّههای سیاهِ روی مشمع کف اتاق. استعاره؟ این چیزی است که در ادبیات انگلیسی به ما میآموزند؛ استعاره. با این تفاوت که باور ندارم من تنها یک لکّهٔ سیاه باشم. من بزرگترم؛ بیش از این حرفها؛ گرچه گاهی احساس میکنم توی سفیدی شناورم.
بیشتر دانشآموزان مدرسهٔ «میدلفیلد»۵، نه به من شباهت دارند و نه علاقه.
بالا را نگاه میکنم. منشی مدرسه، خانم «کِی»۶، حتّی آقای «واترز»۷، دستیار مدیر با آن کراواتِ پیچازیاش، نگاهشان را برمیگردانند. کمی پیشتر، درحالیکه زل زده بودند، با خود فکر میکردند: چرا اینیکی آنقدر دردسر درست میکند؟ چرا نمیتواند مثل برادرش باشد؟ بهدردبخور؟ مطیع؟
زیرلب ناسزا میگویم. دل و رودهام بههم میپیچد.
نامرئی باش.
از درون میسوزم. خشم زبانه میکشد. این چیزها هیچ ربطی به من ندارد.
من اینجا نیستم. «دونته»۸، اینجا نیست.
پای راستم بیاختیار به زمین ضربه میزند. اگر کمی دیگر اینجا بنشینم، منفجر خواهم شد.
مدیر، آقای «مک گِری»۹ بااحتیاط میگوید:
«دونته!»
از جایم بلند میشوم:
«بله آقا!»
(به خودم میگویم آرام باش.)
- ساعت دو و چهل و شش دقیقهٔ بعدازظهره. نمیتونستی روزت رو بدون درستکردن دردسر، تموم کنی؟»
اوضاع نباید اینجوری پیش برود. او باید من را به دفتر کارش احضار کند؛ در را ببندد و بهطور خصوصی با من صحبت کند.
اما حالا دارد من را توی جمع، سرزنش میکند.
پلکهای آقای مدیر، سنگین و پفآلوده است. او خسته است؛ اما من هم خستهام.
هر هفته بهخاطر کاری که انجام ندادهام، مجازات میشوم.
با دست راست، چنگ میزنم به دست چپِ مشتکردهام. هنوز هم میخواهد بجنبد. بازوبسته شود. پای راستم میلرزد.
آقای واترز پوزخند میزند. در چشمان خانم منشی، ترحّم موج میزند. ترحّم، من را به مرز جنون میرساند.
بیمقدّمه میگویم:
«من هیچ کاری نکردم. مثل دفعهٔ قبل یا دفعهٔ قبلتَرش یا دفعهٔ قبلازاون. من هیچ کاری نکردم.»
آن دو مرد، شقّورق میشوند. حالتِ مهارکردن به خود میگیرند و سعی میکنند من را سر جایم بنشانند. دوست ندارند صدایم بالا برود.
نفسم را بیرون میدهم. پدر من، تابهحال برای انجام دو مأموریت به جنگ رفته است. مهم نیست من چه واکنشی نشان میدهم؛ درحالحاضر، دشمن از پشت به من حمله کرده است.
صدایم را پایین میآورم و سعی میکنم منطقی حرف بزنم.
عبارتِ موردعلاقهٔ مامان را توی سرم میشنوم:
«همیشه با تمام قدرت، حقیقت را بگو.»
و سپس صدای بابا که اضافه میکند:
«محترمانه.»
سعی میکنم بدنم را آرام نگه دارم، اما لرزشی را از دستها تا ستون فقراتم احساس میکنم. عقربهٔ دقیقهشمارِ ساعتدیواری، دو و چهل و هشت دقیقه را نشان
میدهد.
بهآرامی و با نرمش، بهنحوی که بخواهم شیرفهمشان کنم، میگویم:
«من از این مدرسه بیزارم. متنفرم ازاینکه مهم نیست چه مشکلی پیش اومده، اما همیشه من مقصرم. یه نفر یه صندلی رو میندازه زمین، مقصر منم. درِ کمدم رو بهزور میشکنن؛ وسایلم رو میریزن بههم و میندازنشون توی سطلآشغال؛ کتابهام رو پاره میکنن؛ ولی درعوض من بازداشت میشم و یه جریمهٔ کتابخونه هم بهم میدن.»
سرعت حرفزدنم بیشتر میشود و صدایم بالا میرود:
«توی باشگاه، موقع بازی تموم خطاهای من رو میگیرن؛ اما هیچکس بهخاطر خطاهایی که روی من کرده، توبیخ نمیشه.»
انگشتانم جمع میشود و دوباره باز میشود:
«اینجا همه به من زور میگن؛ معلمها، دانشآموزها. پشتسرم پچپچ و گاهی حتّی فریاد میشنوم. انگار همه یه حرفِ ناجور دارن که به من بزنن: «مثلِ ارازلاوباش لباس میپوشی!» «موهایِ بافتهت، آدم رو میترسونه!» دخترها میخندن و من رو با انگشت نشون میدن و میگن: چرا نمیتونی مثل برادرت باشی؟ برادرت میتونه توی تاریکی پیدات کنه؟»
نفسی میکشم:
«همهٔ اینا من رو آزار میده.»
از حرفزدن دست میکشم. دلم آشوب میشود.
سهتا چهره؛ آقای واترز، عبوس است؛ خانم کی که طغیان ناگهانیِ من شرمندهاش کرده، پایین را نگاه میکند و از شنیدن طفره میرود. گونههای مدیر سرخ میشود؛ چشمانش برق میزند.
آتش بهپا کردهام. درحالحاضر، به خرقهٔ غیبکنندهٔ هری پاتر نیاز دارم. باید ناپدید شوم؛ باید از این دفتر پرنور با این بوفهٔ پر از تندیس افتخاراتش و آن نقشهٔ لمینیتشدهٔ ماساچوست که بالاسرش، درست بالاتر از تصویر دو شمشیرِ متقاطع، با شابلون یک #1 چاپ زدهاند، بگریزم.
مدیر یک قدم پیش میآید:
«قرار نیست رفتار نیویورکیت رو بیاری اینجا. قرار نیست سرِ من یا هرکس دیگهای فریاد بزنی.»
- من سر شما داد نزدم.
- داری با من مخالفت میکنی؟
با انزجاز میگویم:
«نه! ناامید شدم. شما حتّی از من نپرسیدین چطوری سر ازاینجا درآوردم. من نمیخوام اینجا باشم. نمیخوام توی دردسر بیفتم.»
- توی دردسر هستی.
- ازم بپرسین چیکار کردم.
اخم میکند.
پافشاری میکنم:
«ازم بپرسین چیکار کردم.»
هیچچیز.
عقربهٔ ساعت، بهاندازهٔ یک دقیقهٔ دیگر جلو میرود. درِ دفتر باز میشود. «دیلان»،۱۰ یکی از همکلاسیهایم میایستد؛ نگاهی میاندازد؛ یک قدم به عقب برمیدارد و در را میبندد. (برگرد! من میخوام فریاد بکشم.)
نُه دقیقه تا پایان ساعت اداری مدرسه باقی مانده است.
- من هیچ کاری نکردم؛ نه هیچوقت، نه امروز.
- کلاس هفتم! شش سالِ دیگه باید توی میدلفیلد بمونی. توصیه میکنم باهاش کنار بیای.
- دارم سعی میکنم کنار بیام. از وقتی اومدم اینجا، همه علیه من بودن؛ بهخصوص «آلِن»۱۱. امروز مدادش رو پرت کرد. من پرتش نکردم. مداد خورد به «سامانتا»۱۲. سامانتا جیغ زد. خانمِ «ویلسون»۱۳، روش رو از تخته برگردوند سمت من. من! نه هیچکس دیگه و شما حتّی از من نپرسیدین چی شده. براتون مهم نیست... نیست.»
کف دستهایم را با خشم میکشم روی اشکهایم.
خانم کی میایستد. چشمانش مهربان است. احساس میکنم میتواند من را آرام کند.
آقای مدیر با اشارهٔ دست، او را دور میکند. سپس آهی میکشد:
«چرا نمیتونی یهکم مثل برادرت باشی؟»
***
خشم، متشنجم میکند. نفسکشیدن، طاقتفرسا میشود. (به خودم میگویم خودت را کنترل کن.)
خم میشوم. سعی میکنم دردم را پنهان کنم؛ دستانم را آرام کنم.
- برادرت پسر خوبیه.
(آرامشت را حفظ کن.)
پنج دقیقهٔ دیگر مانده است. ساعت سه. عادلانه نیست. عادلانه نیست. کلمات توی سرم درهمبرهم شده است.
کولهپشتیام روی یک صندلی است. آن را برمیدارم.
متنفرم. از این مدرسه متنفرم. متنفرم ازاینکه خانوادهام به اینجا نقلمکان کردهاند. از رفتار آدمها با خودم متنفرم.
زیر لب غرغر میکنم و سپس طغیان میکنم:
«از چیزی که هستم، متنفرم.»
با حالتی بیزار، کولهپشتی را تاب میدهم. بوم! کوله محکم میخورد به پایم.
آقای واترز میگوید:
«حراست رو صدا بزن.»
خانم کی عقبعقب میرود. از من ترسیده است.
عضلاتم بهطور غیرارادی منقبض شده است.
مدیر میگوید:
«نه! پلیس رو خبر کن.»
کارش با من تمام شده است. نقشه خوب پیش میرود. بیرونکردنِ من از مدرسهٔ میدلفیلد.
من نامرئی نیستم. بدترین زمان برای اینکه قدرت ماوراءطبیعه نداشته باشم.
اتوبوسهای مدرسه -نه از آن اتوبوسهای زرد معمولی- دارد راه میافتد. به این اتوبوسها میگویند «کوچ»۱۴. اتوبوسها حتّی اینترنتِ وایفای و نمایشگر تلویزیون دارد که پشت صندلیها کار گذاشته شده است. پدر و مادرها، با اتومبیلهای شاسیبلند، مرسدسبنز و تِسلاهایشان آمدهاند دنبال بچهها. بعضی از دانشآموزان، «اوبر»۱۵ یا «لیفت»۱۶ خبر کردهاند. اینجا اثری از دوچرخه و اسکیتبورد نیست.
تمام دانشآموزان، ژاکت ورزشی آبی با دکمههای طلایی پوشیدهاند. به هر ژاکت، یک نشان با حروفِ ام-پی۱۷ (مدرسهٔ میدلفیلد) با دو شمشیر متقاطع بهشکلِ ایکس و عبارت «نان نابیس سولوم»۱۸ سنجاق شده است.
جمعّیت با دیدن من درمیان پلیسها، سکوت میکنند.
با وجود دستبندهای سفید پلاستیکی دور مچهایم که باعث شده دستهایم محکم از پشت کشیده شود، سرم را بالا نگاه داشتهام.
کُرورکُرور آدم اینجاست. شاید تعدادشان به صدها نفر برسد. ملت تندتند عکس میگیرند و ویدئو ضبط میکنند. تا عصر همه خواهند دانست که دانشآموز جدید _«دونته آلیسون»۱۹_ دستگیر شده است.
- دونته! دونته! چیکار کردی؟
اخم میکنم.
افسر پلیس، درحالیکه دستش را پشت من فشار میدهد و با سرعت بیشتری من را پیش میبرد، میگوید:
«از سر راه برو کنار بچه.»
«تِرِی»۲۰ پاسخ میدهد:
«اون برادرمه.»
افسر پلیس، متحیر میایستد و درحالیکه تری را ورانداز میکند، میپرسد:
«تو یه برادر سیاه داری؟»
آلن، مثل صاعقه شروع میکند به تکرارکردن:
«برادرِ سیاه... برادرِ سیاه...»
به خودم میلرزم.
افسر پلیس درِ اتومبیل را باز میکند. سَرم با فشار میرود داخل ماشین، بدنم هم از آن تبعیت میکند. با پریشانی چپانده میشوم داخل اتومبیل. آنیکی افسر مینشیند پشت فرمان.
فریادِ تری، شیشهٔ اتومبیل را سوراخ میکند و از آن عبور میکند:
«چیکار کردی؟»
از او روی برمیگردانم. او باید بداند من کاری نکردهام.
افسر دوم هم سوار میشود. شبکهٔ توریِ فلزی و شیشههای نشکن، قسمت جلو و عقب اتومبیل را از هم جدا کرده است. روی «وینیلِ»۲۱ سخت نشستهام. دستگیرهای برای بازکردنِ درهای عقب وجود ندارد.
برادرم با دست به شیشه میکوبد و سعی میکند توجّه من را به خودش جلب کند:
«متأسّفم دونته! میدونم کاری نکردی. تو هیچ کاری نکردی.»
افسر پلیس درحالیکه شیشهٔ سمت خود را پایین میدهد، فریاد میزند:
«هی پسرم! بهتره خودت رو درگیر این ماجرا نکنی.»
تری دست از ضربهزدن میکشد. نگاهش میکنم. مصیبتزده، با حالتی شکستخورده، لبهٔ پیادهرو ایستاده است.
حتّی اگر دستهایم هم باز بود، دستگیرهای وجود نداشت تا شیشه را پایین بکشم. میتوانستم فریاد بزنم:
«همهچی مرتبه. همهچی مرتبه.»
گرچه، دروغ میگفتم.
دلم نمیخواهد تری احساس بدی کند؛ اما انگار دلم واقعاً میخواهد او احساس بدی کند. ساکت میمانم.
اتومبیلها حرکت میکند. دانشآموزان، پشت برادرم ازدحام کردهاند. حتّی بعضی از آنها دنبال اتومبیلهای پلیس میدوند؛ اتومبیلهایی که از کنار مردمی که اتومبیلها و کوچهایِ لیموزینشان را پارک کرده و با بیمحلی آنها را تماشا میکنند، میگذرند.
آنیکی افسر که پشت فرمان نیست، میگوید:
«نمیخوایم به کسی آسیب برسه.»
آلن به شیشه ضربه میزند.
افسر دوم میگوید:
«برو پی کارِت بچه.»
رویم را برمیگردانم. آلن دوباره میکوبد به شیشه تا توجّه من را جلب کند. (گویا میداند پلیسها هرگز او را دستگیر نخواهند کرد.)
- هی! برادرسیاهه!
تری با سرعت جلو میآید و او را بهزور کنار میکشد؛ اما آسیب دیگر به من وارد شده است.
آلن مشتهایش را بالا میبرد و بچههای تیم شمشیربازی را رهبری میکند:
- برادرسیاهه! برادرسیاهه!
صدایشان را بالاتر و سپس بالاتر میبرند. آنها در هر دو طرفِ ماشین گشت پلیس، بهآرامی میدوند. سرم پایین است و دستهایم بسته. نمیتوانم فرار کنم. جایی برای گریختن نیست.
آلن، از روز اوّل، مدرسه را برایم جهنم کرد. آنها او را «سلطان آلن» صدا میزنند. کاپیتان تیم شمشیربازی. او کلمهٔ سیاه را مثل لجن میگوید. آن را خیلی زننده ادا میکند؛ مثلِ واژهای بدتر. واژهای که به آن فکر میکند؛ اما جرئت به زبان آوردنش را ندارد.
وقتی چشمش به تری افتاد، خندید، به من اشاره کرد و ادا درآورد:
«برادرسیاهه! برادرسیاهه!»
لقبِ تازهٔ من! انگار تمام مدرسه این اسم را زمزمه میکرد یا به آن فکر میکرد.
خندهدار است؛ آلن توانست با دو کلمه، کار بچههای مدرسه را برای بیرونکردن من از جمع خودشان آسان کند. اگر من داخل کافهتریا مینشستم، دانشآموزان آنجا را ترک میکردند. هیچکس من را به گروههای مطالعه دعوت نمیکرد یا تمایلی به دوستی نداشت. هیچکس حتّی نمیخواست با من صحبت کند.
آلن، آن بچهٔ باحال، خطّی کشیده بود بین خودش و من و به هرکس که علیه من بود، خوشامد میگفت.
افسر پلیس میگوید:
«بزن بریم.»
اتومبیل سرعت میگیرد و در مسیر پر از درخت و طولانیِ پیش رو حرکت میکند. آلن و گروهش، نمیتوانند به ماشین برسند. بعضی از آنها خم شده و برخی دیگر، دستبهکمر شدهاند تا نفسی بگیرند.
سرم را برمیگردانم و جماعتِ پچپچکُن و ازدحام اتومبیلها را میبینم و میشنوم:
«برادرسیاهه! برادرسیاهه! برادرسیاهه!»
(سرودی کجوکوله و ناموزون)
آلن برای ما دست تکان میدهد. مدیر، بین دو پرچمِ برافراشته ایستاده: ستارهها و خطوط راهراه پرچم آمریکا و نشانِ دو شمشیر آبیطلاییِ مدرسهٔ میدلفیلد. تری در محوطهٔ پوشیده از علفی که شبیه میدان است، ایستاده. باید سردش باشد. او هم مثل من، کت نپوشیده. درحالیکه دستانش را روی سینهاش گره کرده، با چهرهای بیحس به اتومبیل درحالِ دورشدن نگاه میکند. دنی، زیردستِ آلن، به او زخمزبان میزند. توی گوش تری فریاد میکشد:
«چی؟»
تری همانطور تماشا میکند. میکوشد چهرهٔ من را از شیشهٔ عقب ماشین ببیند.
رویم را برمیگردانم. از پشتسرِ پلیسها، به ترافیک نگاه میکنم.
برادرسیاهه... برادرسیاهه... برادرسیاهه... برادرسیاهه.
ماشین گشت از دیدرس مدرسه دور شده است؛ اما آن آهنگ ناموزون هنوز دنبال من است.
برف شروع به باریدن میکند. درحالیکه اشک میریزم، چانهام میچسبد به سینهام.
سیاه، نامرئی نیست.
Phillip Mackert
Harry Potter
Elvish
Frodo Baggins
Middlefield
Kay
Waters
Donte
McGeary
Dylan
Alan
Samantha
Wilson
coach
Uber، تاکسی اینترنتی. م
Lyft، تاکسی اینترنتی. م
Mp (Middlefield Prep)، مخفف دو کلمهٔ مدرسهٔ میدلفیلد. م
Non Nobis Solum: Not for ourselves alone، شعاری به زبان لاتین بهمعنای «نهتنها برای خودمان» که نشاندهندهٔ اتّحاد و فداکاریست. م
Donte Ellison
Trey
vinyl