ماشیح
نویسنده: زینب غلامی
نشرسرای خودنویس
ماشیح
نویسنده: زینب غلامی
نشرسرای خودنویس
«تقدیم به مردی که ازعلمش ترسیدند؛
تقدیم به شهید محسن فخریزاده»
«بابل، ۵۳۹ ق.م»
غرور در بندبند وجودش ریشه دواند؛ مردمان خواستار دیدار با او بودند. برای آنها، او یک وحشت و امید بود. قدمهایش را آهسته برمیداشت؛ برگهای زیر پایش را تماشا میکرد و از خود میپرسید آیا شایستگیاش را دارم؟ مشاورانش شکوه قدرتش را میخواستند و در گوشش نجوا میکردند:
«خدای بابلیان را نابود کنید. ما خدایی قدرتمندتر از او داریم. بگذارید مردمانِ بابل پس از این صلح، فرمانبردار پروردگار ایرانیان باشند.»
ردایش را تنگتر در آغوش گرفت. آسمان، هوای غرّش را در خود جای داده بود و رعد، بیکلام آواز شده بود: «قدردان قدرت پرودگارت باش.»
باران میبارید؛ بیوقفه بر قلب زمین میکوبید و باوجودش، نقش لطف الهی را بر زمین میکشید. پرستشگاه خدای بابل در مقابلش بود. آجرهای گلی، یکبهیک بر رویهم قرارگرفته بودند و عظمت بهشت زمینی را نشان میدادند.
نگاهش به رنگها و نقشها گره خورده بود. تاکنون مثال این اعجاز را ندیده بود. هفت طبقه، هفت طبقه که هرکدام رنگی از رنگینکمان را بر صحنهٔ خود به نمایش گذاشته بودند. نقشهای متفاوتی از حیوانات بر روی دیوارها حک شده بود. همهچیز باشکوه بود. ارتفاع آنقدر زیاد بود که او با رفتن به معبد، میتوانست آسمان را در دست بگیرد. قدم بر اوّلین پلّه گذاشت و تکرار کرد: «پادشاهی با پذیرفتن خدایان مردمان، ممکن است.»
او بهعنوان قهرمانی از جانب مردوک، پروردگار بابلیها معرفی شده بود. آرام پلّهها را بالا میرفت و جملات در ذهنش خودنمایی میکردند؛ آیا من هم همچون نبونید۱ هستم؟
نیمهٔ راه سر برگرداند و برای اهالی شهر دست تکان داد. اشکِ حلقهزده در چشمهای مردم را تماشا کرد. در چهرهٔ همهٔ آنها ترس و امید را میدید؛ امید به آنکه فرمانروای ایران، زندگی را به کشور بزرگشان برگردانَد. امید به آنکه سخنان پادشاه سراسر راستی باشد و با یک جنگ همهچیز را نابود نکند و ترس ازآنکه نکند آنان نیز همچون مردمان اُپیس۲ جان خود را از دست بدهند.
سربازان محافظ، با کلاههای نمدی و زرهی که به فلس ماهی شبیه بود، با شمشیرهای بُرندهٔ خود پشت او گام برمیداشتند. قلبش نهیب میزد: «این مردم بهقدر کافی از تو ترسیدهاند. تمامش کن.»
دستش را بالا گرفت و گفت: «خود بهتنهایی به پرستشگاه میروم.»
سربازها عقب ایستادند و از پلّهها پایین رفتند. آسمان نزدیک و نزدیکتر میشد و ابرها برای او آغوش باز میکردند. سیاست در وجودش بود. میدانست برای داشتن، چه باید انجام دهد. تاجش را از روی سر برداشت و فریاد زد:
«تاج زمینی نمیتواند در مقابل هیچ خدایی، خود را نشان دهد.»
یکی از کاهنان، با احترام او را به داخل دعوت کرد. نفس گرم و لبخندِ روی لب مرد، چهرهٔ گندمگونش را زیباتر میکرد. کاهن، نگاه سراسر امیدش را، به کوروشکبیر دوخت و اندکی خمیده به او تعظیم کرد.
پادشاه نگرانی را در چشم کاهن دید. دست بر روی شانهٔ او گذاشت و کمی مهربان شد:
«نیروی تو از هزاران پادشاه بیشتر است. جز خدایت در برابر هیچکس سر فرود نیاور.»
ردّی از لبخند بر روی لبان کاهن نشست و سپس، رو بهسوی سنگی بزرگ که نقش مردوک بر روی آن حک شده بود؛ تعظیم کرد.
پادشاه ایرانزمین، به پیروی از کاهن، به خدای سرزمین تازه فتحشدهاش احترام گذاشت. بار دیگر آواز آرزوهایش اوج گرفت: «روزی تمام جهانیان تو را فرمانروای این دنیا میدانند.»
خاطرات و برگهای درخت گذشته، از مقابل چشمانش رد شدند. تمام تلاشهایش برای نابودی آستواگس۳ بار دیگر در ذهنش پدیدار شدند و تصوّر شنیدن صدای فریاد شادی مردمانش، بار دیگر لبخند را بر لبانش آورد. با تمام اینها، او حالا تنها یکچیز را میدانست: کشورداری شرایط پیچیدهٔ خودش را دارد.
کاهن بزرگ صدایش را بلند کرد:
«ای مردم! بدانید کوروش بزرگ، شاه شاهان، شاه ایران، لیدی و شاه امروز و جاودان بابل، یاریدهندهای برای ماست و پیروی از مردی چنین خردمند، بر همهٔ ما بایسته است.»
صدای آواز زنان و مردان بلند شد؛ کوروش تاج را بر سر گذاشت و از آسمان عبادتگاه، پلّهپلّه دور شد. دوست نداشت کسی میان او و مردم فاصله بیندازد. باید اعتماد آنها را بهدست میآورد و ترس را از آنها دور میکرد. سربازان را کنار زد و دست بر روی سر کودکان کشید.
پس از عبادتگاه، راهی کاخ عظیم نبونید شد. بهقدر کافی خود را نشان داده بود و حالا زمان انجام کارهای مهمتر رسیده بود.
تخت بزرگ نبونید، آخرین پادشاه حکومت بابل، انتظار کوروش را میکشید. یاقوتهای کبود طراحیشده بر روی تخت، بیشتر از هر چیزی فرمانروای پارسی را آزار میداد. گویی با تماشای آنها، قدرت پادشاه پیشین را به یاد میآورد.
چشمهایش را بهسختی بر رویهم گذاشت و ناگهان با خشم سردارش را فراخواند:
«گبریاس...!»
از روی تخت بلند شد و ایستاد. گبریاس سربهزیر و شرمنده، خود را به فرمانروایش رساند:
«میدانم که... .»
- این تخت، این تخت را بردار. جایگاهش اینجا، در قصر من نیست. کنون آن را با خود ببر.
چشمانش بر روی ردای قرمزش ثابت ماند. جامهاش را که باران، تر کرده بود، درآورد و تنها با یک پیراهن سفید بلند، مقابل سردارش ایستاد.
- این را هم ببر.
گبریاس اطاعت کرد و کوروش برای مدتی تنها ماند. همهچیز خوب پیش رفته بود؛ مردمان بدنامی سپاهش در اُپیس را بهپای پادشاه نگذاشته بودند و او، دوستارانی را درهمین چند روز پیداکرده بود. فرمان صلحش به غارتها پایان داده بود و رفتهرفته از او مردی شرافتمند ساخته بود.
حالا او میتوانست پادشاهی باشد که مردم دوستش دارند. پیشازاین، مشاورینش یک حملهٔ همهجانبه را طلب میکردند و او با دلایلش آنها را از این کار بازداشته بود. همراهانش گاه زود تصمیم میگرفتند. آنها از قدرت ترس و رحم در کنار یکدیگر چیزی نمیدانستند؛ اما فرمانروا بهخوبی میدانست این دو در کنار هم چه معجزهٔ بزرگی هستند. او بهراستی در حکمرانی بینظیر بود.
پادشاه در افکار خود غرق بود که ناگهان صدایی را شنید.
- بگذارید ایشان را ببینم.
- مردک! قصر پادشاه است. به مشاورشان اجازهٔ ورود ندادهاند؛ چه رسد به پیرمردی همچون تو.
سرباز، پشت درِ بستهٔ اتاق شاه ایستاده بود و اجازهٔ ورود به غیر را نمیداد. مرد مقابلش، آنقدر سرسخت بود که کوتاه نمیآمد. او تنها میخواست کوروش را ببیند.
- سردارشان خود فرمودند میتوانم داخل شوم.
فرمانروا با خشم، در را گشود:
«چرا با این پیرمرد چنین میکنی؟»
سرباز با دیدن شاه، سربهزیر و آرام بر روی زانوهایش نشست و گفت:
«گمان بردم... .»
کوروش ابروهایش را گره داد و نگذاشت سرباز کلام دیگری بگوید. تنها با صدایی که سعی در کنترل آن داشت، گفت:
«شمشیرت را بگذار و از جلوِ چشمانم، هرچه زودتر دور شو.»
سرباز، شمشیرش را به دست پادشاه سپرد و شرمنده راهرفتن را پیش گرفت. پیرمرد از روی ادب، احترام گذاشت و به اذن پادشاه وارد اتاق شد.
تماشای پیراهنی ساده بر تن پادشاه، پیرمرد را بهتزده کرده بود. جملات اشعیای نبی در ذهنش، مژدهٔ واقعیت پیداکردن حقیقت را میداد:
«خداوند، کوروش را برای پادشاهی برگزیده است. خداوند او را گماشته است تا ملّتها را به زیر سلطهٔ خود درآورد و دیگر پادشاهان را از تختهایشان به زیر آورد. خداوند دروازههای شهر را بهروی او خواهد گشود... .»{اشعیا ۴۵}
هر دو در برابر یکدیگر ایستاده بودند. هر دو قدرتمند بودند. یک نفر زمین را داشت و دیگری خدای آسمانها را؛ بااینحال هر دو صبورانه به یکدیگر گوش میسپردند.
کوروش برق تحسین را بهخوبی در چشمهای مرد مقابلش میدید. لبخندی بر لبهایش نشاند و گفت:
«مرا ببخشید، بارها به آنها گفتهام بزرگان را گرامی بدارند.»
پیرمرد فراموش کرده بود. کوروش را، شأنش را دیده بود و چند لحظه قبل را از صفحهٔ پُررمزوراز فکر و گمانهایش پاک کرده بود.
- شما پاسخگوی رفتار دیگری نیستید.
نگاه کوروش، هنوز هم شرمندگی داشت:
«پادشاه، پاسخگوی کارهای همهٔ مردمانش است و اگر اینگونه نباشد؛ او تنها یک مرد پست است که هیچگاه توان سربهراهکردن مردمش را ندارد.»
حالا چشمان مرد پیر میلرزید. این مرد حقیقی بود. نزدیک به صد سال زندگی کرده بود و چنین پادشاهی ندیده بود. مگر ممکن بود خداوند چنین لطفی به آنها کند. آیا بخشیده شده بودند؟ آیا پروردگارشان از آنها گذشته بود؟ آیا سرنوشت پس از مدتها به آنها اختیار زندگی داده بود؟
واژگان اشعیا برای دومینبار در قلبش زمزمه شد:
«خداوند به کوروش خواهد گفت من خود، راه تو را هموار خواهم ساخت و کوهها و تپهها را همسطح خواهم کرد. من دروازهٔ برنزی آنها را فرومیریزم و کلونهای آهنی را خرد خواهم کرد. آنگاه تو خواهی دانست که منِ خداوند، خدای اسرائیل هستم که تو را به اسم خوانده است. من تو را انتخاب کردم تا به بندهٔ من اسرائیل، کمک کنی. من این افتخار را به تو دادم، هرچند هنوز مرا نمیشناسی.»
«من این کار را میکنم تا همهٔ مردم بدانند که من خداوند هستم و غیر از من خدایی نیست... .»{اشعیا ۴۵}
و حالا در نگاه دانیال حکیم... .
- مشتاقم نامتان را بدانم.
چشمهای پیرمرد، گویای احساستش بود و کوروش با چشمهایش سعی در شناخت او داشت. مرد خود را اینچنین معرفی کرد:
«نامآوری همچون شما نیستم و نیز گمنام و بینام همچون دیگران. آمدهام برای داشتن رفتههای خود و همکیشانم. پس از بختالنصر، مجبور به ترک سرزمین خود شدیم. یهودیه۴ برای ما امید بود و نجات. تجارت و کشاورزی پیشهمان بود و حالا مردمانی گشتهایم آواره. من دانیالِ سرزمین یهود، از شما اجازه برای بازگشت و آزادی میخواهم.»
کوروش دست بر روی شانهٔ پیرمرد گذاشت؛ حالا زمان نمایش رحم به این مردمان بود:
«شنیدههایی پیشازاین به گوشم رسانده بودند. بدان که من هیچگاه آهنگ آزار دیگری را نداشتم و ندارم. از روز آغاز برکناری نبونید نیز تلاش کردم اسیران بیگناه آزاد شوند. بیتردید شما یهودیان به دیار خود بازخواهید گشت.»
دانیال خواستهٔ دیگری نیز داشت؛ اما نمیدانست چگونه باید آن را بر زبان آورد. او از مخالفت کوروش دراینباره میترسید و گمان میکرد، پادشاه ایرانی ممکن است خواستار این موضوع نباشد؛ اما گویی پادشاه، در چشمهایش خواستهاش را دید:
«شنیدهام ثروتتان را دزدیدهاند. درست میگویم؟»
- هرچه رفته، رفته است. دیگر خواهان آن ثروت نیستیم.
کوروش لبخند زد و گفت:
«اما ثروتِ رفتهٔ شما، راهی برای بازسازی معبدتان است.»
چشمهای دانیال شب ستارهباران شده بودند. امید در دلش، خاطری آسوده را میهمان کرده بود:
«مهر شما را هرگز فراموش نخواهیم کرد.»
لبخند، دیگر از چهرهٔ کوروش پنهان نمیشد. انگار بازهم خیالهایش به پرواز درآمده بودند. بازهم شبیه همان قهرمان بزرگ رؤیاهایش شده بود:
«شما آزادید؛ یهودیه چشمبهراه شماست. تمامی ثروتهای دزدیدهشده به شما بازمیگردد و معبد هیکل۵ دوباره به چشم خود، مردمانش را میبیند. بااینحال خشنود میشوم، شما در کنار من بمانید و ایران، مشاوری خردمند همچون شما را در کنار خود داشته باشد.»
«من این کار را میکنم تا همهٔ مردم بدانند که من خداوند هستم و غیر از من خدایی نیست.»
و حالا در نگاه دانیال حکیم، بهراستی غیر از یهوه خدایی نبود و بهجز کوروش بزرگ، هیچ فرمانروایی لیاقت پادشاهی بر زمین را در آن دوره نداشت و همانا خدای او و یهودیان، ماشیح۶ را بر آنان نازل کرده بود.
نبونید، آخرین پادشاه امپراتوری بابل نو بود که در سال ۵۵۵ بر تخت سلطنت بابل نشست. با شکست نبونید از کوروش هخامنشی در سال ۵۳۹ پیش از میلاد، پادشاهی بابل فتح شد و بابل یکی از ساتراپنشینهای شاهنشاهی هخامنشی گردید.
در ماه تشریتو (معادل ماه مهر)، وقتی سپاه کوروش در اُپیس در ساحل دجله،{با بابلیها} میجنگیدند، سپاه اکد (بابل) درهم شکست. سپاهیان او (کوروش) مردم را کشتند و دست به غارت بردند. در روزچهاردهم، سیپار بدون جنگ به تصرف درآمد. (بخشی از سالنامه نبونید)
آستواگس، آخرین پادشاه ماد بود. بهاستناد برخی از اسناد، گفته میشود او پدربزرگ مادری کوروش بوده است.
نام بخش کوهستانی جنوب سرزمین تاریخی فلسطین است.
هیکل سلیمان یا معبد سلیمان به معنی خانهٔ مقدّس اوّل است. براساس کتاب مقدّس و قرآن، هیکل سلیمان اوّلین معبد باستانی یهود بوده که در مجموعهپرستشگاه اورشلیم قرار داشته است و درنهایت به دست بختنصر بابلی تخریب شده است.
«ماشیح» به معنای مسحشده با روغن مقدّس است و واژهٔ مسیح برگرفتهشده از همین واژهٔ عبری است. در عهد عتیق این اصطلاح برای افراد زیادی مانند پادشاهان یهودی، کاهنان یهودی و پیامبران، معبد و اشیای آن، نان فطیر و همچنین یک پادشاه غیریهودی (کوروش) استفاده شده است. در آخرتشناسی یهودیت، این اصطلاح به یک پادشاه یهودی از نسل داوود اطلاق میشود که با روغن مقدّس مسح خواهد شد تا پادشاه حکمفرمانی خدا باشد و بر قوم یهود در عصر مسیحایی (آخرالزّمان) حکومت کند. در یهودیت، مسیح با خدا یکی نبوده و فرزند او نیست. باور به آمدن مسیح یکی از اصول اصلی دین یهودیت است.