ارتفاعات لیلی
نویسنده: حسین شیردل
نشر صاد
ارتفاعات لیلی
نویسنده: حسین شیردل
نشر صاد
پدربزرگ نِشتر میکشید به صورت خشخاشها و کمی بعد شیرهٔ قیررنگِ سوخته و کبود آهستهآهسته مثل حرکت زالو در گلولای، غلیظ و لمس بیرون میآمد... بعد نشتر را از پهنا روی دایرهٔ گُل میگذاشت و از پایین میکشید بالا. لیوان کوچکی در دست پدربزرگ بود که تا نیمه سیاه شده بود از شیره و سرش را با پارچهای نرم و نازک بسته بود. آنچه روی نشتر مانده بود، میآورد سمت زبانمان که از دهان بیرون افتاده بود. نشتر را میخواباند روی پرزهای نرم زبان ما و آرام حرکتش میداد. خنکی پهنای نشتر و تلخی شیره و گرمای زبان و شُلی بزاقی که زیر زبانمان راه افتاده بود درهم آمیخته میشد. دهان میبستیم و آن معجون را در دهان میچرخاندیم، قرقره میکردیم و آرامآرام قورت میدادیم. فقط چند دقیقه زمان میبرد که دشت خشخاش به دشت شقایق تبدیل شود!
***
هوا ابری بود و چند روزی از پسزدگی آفتاب میگذشت. تودههای درهمتنیدهٔ ابرهای متورم فوجفوج از روی سرمان عبور میکردند و سمت «ارتفاعات لیلی» راهی شده بودند. باد بوی تازهٔ شیره را درو میکرد و با خودش میبرد و در پهنای دشتهای پهلویی پهن میکرد. خانه زیر پای دشت ساختهشده بود و مسیر آمدن، به نازکی اندامِ کشیده و لاغر پدربزرگ تا خانه ادامه داشت.
پدربزرگ آرامآرام قدم برمیداشت سمت خانه، طوریکه انگار دارد پاهای ترکهای و استخوانی بلندش را به رخ ساقهها و علفهای خشکِ تلخ میکشد.
کنارهٔ ردیف گلها تمام زورشان را زده بودند، اما قدشان فقط به کمرگاه پدربزرگ رسیده بود. ما آن پایینتر بودیم، جایی تا زیر زانوی پدربزرگ؛ آنجا که انتهای انگشتهای نرمِ درازشدهمان به ابتدای قلابیِ انگشتهای خشک و ترکخوردهٔ پدربزرگ گیر میکرد و رطوبت عاطفیِ رقیقی از او به ما منتقل میشد. انگشتهایش بلندتر و لاغرتر از هر انگشت دیگری بودند و انگار در هر دست پنج مداد کاشته بودند و هر مداد جوانهای تُرد بود بهسوی نهالشدن. پهنای استخوانی شانههای ازهمفراریاش، شدت شلیک باد را میشکست و ما لایبهلای تکاپوی شکست باد، زوزه میکشیدیم و پشت ردّپای پدربزرگ میدویدیم.
ما، من بودم و ترسهایم، ترسهایم که مثل تولهکفتار لاغر و پُرتمنایی دنبال من و پدربزرگ تا به خانه میدوید.
ما که وارد میشدیم، تولهکفتار پشت در میماند و کمی بعد هم میرفت داخل جعبهٔ چوبی خودش، روی انبوه نرم کاهها و گوش میخواباند تا نیمهشب؛ تا آن ساعت که پدربزرگ دستبهکار شود و عرق کاسنی و اسطوخودوس را باهم مخلوط کند و بیفتد به جان سوختگیِ مادر.
درون خانه، سلاخخانهای است که صورت سوختهٔ مادر، آنجا در تابوت تخت مُرده و مغموم و سرد افتاده است.
آنطرفتر، جنازهٔ تبرخورده و مغزِ ازهمپاشیدهٔ پدر را به یاد میآورم که زیر مثلث زانوی تاشدهٔ پدربزرگ نفسهای آخرش را کبود کشید و آهستهآهسته دیگر دم درنداد و دود مسمومش از درزهای گنگ و گشاد دیوارهٔ خانه بیرون رفت.
گویی سالهاست که هر شب پدربزرگ به ساعت زوزهٔ تولهکفتارها (به نیمهشب) برمیخیزد و آن گوشتهای تازهرُسته بر صورت مادر را با تکّهای کتان زمخت میسابد و آخرش با پنبهٔ تازهچیدهشده، چرک و خون و بیهوشی مادر را پلکبهپلک میشمارد تا کِی، تا چه وقت، تا چطور به هوش بیاید!
«زلیخا» هربار از جایی در دوردست به هوش میآید! و هربار تا خانه را از میان دشت خشخاش میدود، درحالیکه زالوهای نرِ پرنده تعقیبش میکنند. او نفسزنان وارد خانه میشود، در را پشتسرش میبندد و ما هربار بعد از بههوشآمدن زلیخا، سطلی برمیداریم و زالوهای نرِ پرنده را از پشت در خانه جمع میکنیم و در چالهای که کندهایم دفن میکنیم.
تا به ناله میافتد، پدربزرگ نیمی از شیرهٔ تازهکشیدهٔ سفت و مربایی را که با لیوانی شیر داغ اسب و اندکی عسل رقیق کرده، هم میزند و با یک دست زیر سر زلیخا را بالا میآورد و با آن دست دیگر، پیالهٔ فیروزهایرنگ را کج میکند سمت دهان زلیخا؛ دهان و لبهایی جویده از سوختگی...
بینی گوشتآورده، پلکهای ملتهب و متورم، ابرو و مژه و گیسویی که نیست، چانهٔ زخم، پیشانیای که دیگر عریض و بلند نیست و دیگر «اقبال» در مسیر ظریف پیشانیاش مثل کودکی بازیگوش نمیدود.
من این گوشه نشستهام، روی پوستین خرسی خاکستری، قهوهای. کنارم آتش در آتشدان میرقصد و بوی چوب و چربی از مسیر دودکش به بالا میخزد.
برمیخیزم، صبح شده است، به همین سرعت! کی خوابم برده است، نمیدانم، اما هول و ولایی پاهایم را لمس کرده است. صدای جیغ زلیخاست که مثل ساعتی کوکشده دوباره زنگ میخورد. هنوز کسی را نمیشناسد، اما لمس را درک میکند؛ گویی گرمای دستها را میشناسد. پدربزرگ قویتر و جدّیتر از همیشه بالای سرش نشسته، دستهای ضمادخوردهٔ زلیخا را که در پوششی نرم پیچیده شده است بین دستهایش گرفته؛ گاهی خم میشود و پیشانی زلیخا را میبوسد، میبوید، مینوشد.
صدای بالزدنها را میشود از بیرون شنید! تقریباً هر روز میآیند، صدای جیغ زلیخا را که میشنوند، دیوانه و ملتهب میشوند، گاهی بال میزنند، گاهی هم بالبال. با نگاهم حرکت دایرهایشان را تعقیب میکنم، انگار میخواهند خانه را روی سر ما خراب کنند. پدربزرگ بهروی خودش نمیآورد، انگارنهانگار که بیرون خانه چندصد فرشتهٔ خشمگین و نگران دارند پرواز میکنند!
کمی که میگذرد، آرام میشود. پدربزرگ شربت و شیره را آهستهآهسته به او خورانده. صدای شیون زلیخا که کور میشود، بالزدن فرشتهها هم آرامآرام دورتر میشود. صدای نفسهای ملایمش را میشنوم، چیزی بین خِسخِس است و آه!
تا خوابش میبرد، دوباره با دستمالی مرطوب دستهایش را پاک میکند و سمت ظرفها میرود. شیر، داخل دیگ مسی میجوشد، با ملاقهای شیر برمیدارد و در لیوان خالی میکند و میگذارد روی میز. از کنار آتش برمیخیزم، روی نیمکت مینشینم و دستم را دور لیوان حلقه میکنم، گرمای لیوان در کف دستانم فرومیرود. پدربزرگ از سبد کوچک حصیری روی میز، تکّهنان خشکی برمیدارد و آن را دونیم میکند، تکهٔ کوچکتر را در شیر فرومیبرد. از داغی شیر، نان بهسرعت ولو میشود و تا میخواهد اجزایش از هم جدا شود و فروبریزد، پدربزرگ نان را به دهان برده. برخلاف سنوسالش هنوز دندانهای سالم و مرتبی دارد. کمی بعد شیرِ داغ را که هنوز از آن بخار بلند است یکجا سر میکشد. بیدرنگ چپقش را برمیدارد و با تکّهذغال سرخی روشنش میکند. نفس عمیقی میگیرد و دود غلیظی از دهان و بینی بیرون میدهد. نگاهم میکند و با لبخند پلکهایش را به هم نزدیک میکند.
لیوان را بلند میکنم، میخواهم جرعهای از شیر بنوشم که سیاهی مویی بلند در لیوان بازمیداردم. انگشت سبابهام را فرومیبرم در گلوی لیوان و مو را میکشم بیرون، ادامه دارد، کوتاه نمیآید... بیتفاوت با کنارهٔ شلوارم موی بلند دُم اسب را از انگشتم جدا میکنم. دوباره لیوان را با دو دست برمیدارم و شیر را مینوشم. نگاهم گاهی بهصورت پدربزرگ است. کمی آنطرفتر، زلیخا در خماری شیره مثل مردهای در تخت آرام گرفته است. دیگر صدای بالزدن فرشتهها را نمیشنوم.
میگویم:
«پدربزرگ! کِی حالش خوب میشه؟»
پدربزرگ با آتش چپقش ورمیرود، به سؤالم توجهی نشان نمیدهد. میگوید:
«باید بریم به آبادی و به گندمزار سر بزنیم!»
تا من تمام شیر توی لیوان را بخورم، پدربزرگ هم چپقش را کنار گذاشته، سمت زلیخا میرود و به آرامی پیشانیاش را دوباره میبوسد. چکمههای سیاهم را به پا میکنم و از خانه درمیآییم.
بوی تازهٔ خشخاش، تمام صبح را تلخ کرده است. تولهکفتارم تا مرا میبیند از جا میجهد و دور ما بالا و پایین میپرد و میخندد. راه میافتیم و از سمت غربی خانه میرویم به طرف آبادی. پشت آبادی دورنمایی از «ارتفاعات لیلی» را میبینم. سیاههٔ پرندهها دارند آن بالاتر پرواز میکنند. نیمساعتی راه میرویم تا به آبادی و گندمزار میرسیم. اهالی جمعاند؛ کوچک و بزرگ، زن و مرد تا پدربزرگ را میبینند دست به سینه میگذارند و کمر خم میکنند. گندمزار از حملهٔ ملخها سبز و سیاه شده است. یکی از مردها میآید و سلام میکند.
پدربزرگ میپرسد:
«دیگه مرغ و خروسی نمونده؟»
مرد با حیای خاصی که نگاهش را سست کرده، میگوید:
«نه آقا، هرکی هرچی مرغ و خروس و جوجه داشته آورده اینجا!»
نگاه بازیگوشم در گندمزار میدود. مرغها و خروسها و جوجههای رنگارنگ را میبینم که ملخها را یکییکی میبلعند و پیش میروند. پدربزرگ، مرد و من راه میافتیم و تولهکفتارم میماند تا بچهها را سرگرم کند. هرچه جلوتر میرویم تعداد ملخها و انبوهشان بیشتر میشود. بیشتر ملخها در انتهای گندمزار جمع شدهاند. صدای جویدن ساقهها و دانهها؛ خِرخِر ظریف و نازکی که دارند بهراحتی شنیده میشود.
چیز زیادی از گندمزار نمانده است، اما آنقدر هست که نان نیمسال مرد را تأمین کند. مرد با هر قدمی که در مزرعه برمیدارد اشک میریزد و صورتش آفتابسوختهتر میشود. تن لاغری دارد و پیراهن چروکیده و کهنهای که فکر میکنی با وزش نسیمی از هم دریده شود. پدربزرگ میایستد، نگاه عمیقش را رها میکند روی تن گندمها. خبر میدهد ازاینکه گندم تا غروب از ملخها خلاص خواهد شد. مرغها از فرط چاقی اندازهٔ بوقلمون و جوجهها هم مرغهای پرواری شدهاند. خروسها بیرحمتر و چالاکتر و قویترند، یک جا بند نمیشوند و مدام میپرند. مرغها گاهی مینشینند و پروبالها را زیرورو میکنند و نفسشان که تازه شد دوباره راه میافتند.
کمی بعد از همان راه که آمدهایم، برمیگردیم، وارد جمعیت میشویم. تولهکفتارم تا مرا میبیند از بچهها جدا میشود و زیر پایم آرام میایستد. به تکتک اهالی آبادی نگاه میکنم، چهرههای بیشترشان زرد و زار است و لباسهای کهنهشان را هم انگار ملخها جویدهاند! زنهای حاملهای که مثل آینههای زنگاربسته نگاه امیدوارشان را در دشت رها کردهاند و مردها مثل قوهای زخمیاند که گردن زیر بال فروبردهاند. پدربزرگ چندکلمهای با مرد مزرعهدار حرف میزند و آرامآرام راه میافتد.
قدمهایش را هر لحظه بلندتر برمیدارد و تندتر... دارد میدود! بالهایش را باز میکند، از زمین کنده میشود... میکشد بالا، بالاتر و آن بالا چند دور میزند و بهسمت ما سرازیر میشود، مثل عقابی فرود میآید، با دستهایش مرا میگیرد و من هم کفتارم را... از زمین جدایمان میکند و میچسباند به آغوشش، اوج میگیرد... بال میزند و اوج میگیرد... بچهها همهٔ زورشان را میزنند و روی پا میپرند، برایمان دست تکان میدهند. مزرعهٔ ملخزده را از بالا میبینم، خانهها که ریزتر میشوند، آدمهایی که دیگر تبدیل به نقطههای کمرنگتری شدهاند. بالاتر میرویم... بالاتر...
***
نگاهش میکنم که چگونه به خودش میپیچد و گوش و دُمش را گاز میگیرد، راهراه بدنش درهم میشود و زوزههای نازکی میکشد و گاهی پنجه میزند به صورت و پوزهاش، بعد نگاهم میکند، لبخندم را که میبیند دوباره ادامه میدهد؛ تازگیها چقدر بزرگتر شده است! ترس من است و هرقدر بزرگتر میشود بازهم توله میماند. هنوز میتوانم کتکش بزنم و بگیرمش زیر مشت و لگد، هنوز میتوانم چماق انار بردارم و بهقصد کُشت بر ملاجش بکوبم، یا حدّاقل با کوبیدن محکم پاهایم به زمین، بترسانمش.
ترسهایم است! ترسهای راهراه را خودم پیدا کردهام؛ آن روز که جوجهفرشتهها را برای چرا به دشت پنبه برده بودم؛ جوجهفرشتهها آهسته و بیصدا پنبه میجویدند و میخوردند، فقط صدای ملایم باد گرم تابستان بود و آفتاب چموشی که پوست را خراش میداد. صدای خندههای کودکانهای را میشنیدم، به گمانم باد بود که میخندید و زوزه میکشید؛ اما نه... سرم را بهسمت صدا میچرخانم، گوشم را در مسیر صدا قرار میدهم، صدای خندهای است احمقانه! جوجهفرشتهها زودتر متوجه شدهاند، همانطور که پنبه میجویدند، سرشان میجنبید سمت صدا. چماق را برداشتم و آهستهآهسته سمت صدا راه افتادم، پابرهنه بودم. زلیخا میگفت:
«موقع چرای فرشتهها باید پابرهنه بود. کفش و پاپوش، نشانهٔ جدایی از آسمونه، باید ادب چرا رو رعایت کرد! تا پابرهنه نباشی، فرشتهای پایین نمیآد و بالی بالا نمیره!»
هرچه جلوتر میروم وضوح صدا بیشتر میشود، ترسی مرموز درونم شعله میکشد. حاشیهٔ دشت پرشده از بوتههای «پنیر کوهی»، صدا از پشت بوتهها میآید. چندتا از جوجهفرشتهها به هواخواهی من پشتسرم راه افتادهاند. حالا نزدیک صدا هستم، با نوک چماق انار، بوتههای انار را کنار میزنم، تکّههای پنیر از لمس چماق، قهر میکنند و از شاخهها جدا میشوند و فرومیریزند. پشت بوته، تولهکفتارِ راهراهِ کور و گرسنه میخندد. میترسم! وحشت میکنم، میکشم عقب، چشمهایم گرد میشود به اطراف و میگردد به دنبال مادرش یا به نری که گرسنهتر از توله در کمین باشد!
همیشه داستانهایی از زندهخواری کفتارها شنیدهام؛ تصاویر یکییکی در سرم مرور میشود، عقبعقب میآیم. جوجهفرشتهها بیشتر از من ترسیدهاند، رنگ یاسیشان به نارنجی تغییر پیدا میکند، یکیشان گارد میگیرد، بالهایش را عقب میدهد و سینهاش را میکشد جلو، چشمهایش سرخ میشود و تندتند پلک میزند. نگاهش میکنم، میفهمد باید آرام بماند! چندتا جوجه از ترس، پنبههای خورده را بالا میآورند. صدای خندهها هنوز میآید... میروم از خورجینم نان میآورم و دوباره به بوتهها نزدیک میشوم. با چماق، راه عبورم را باز میکنم. صدای خندهها میآید اما توله سر جایش نیست!
چیزی به پایان چرای جوجهفرشتهها نمانده، با هیهی و هاها آنها را سمت خانه هدایت میکنم. راه برگشت از کنار چشمه تا خانه ادامه دارد. دو طرف جادهٔ خاکی تا چشم کار میکند دشت است و مزرعه؛ اینجا از هر چیزی مزرعهای ساختهاند. فرشتهها سبک از خوردن پنبهها، انگار قصد پرواز دارند. به نزدیکی خانه که میرسیم بال باز میکنند و بال میزنند و از زمین آهستهآهسته کنده میشوند و رها میشوند سمت ارتفاعات لیلی.
زلیخا از صدای پرواز دستهجمعی جوجهها بیرون میآید، دست تکان میدهد و بدرقهشان میکند. من که رسیدم، پای پلّهها مرا به آغوش میکشد، خورجین را از روی دوشم برمیدارد. چماقم را پشت در میگذارم، کفشهایم را از همان جا که درآوردهام، میپوشم و وارد خانه میشوم. عطر زلیخا در تمام خانه منتشر است، از همان ورودی بهوضوح احساس میشود. نگاهش میکنم، لباسی از پَر و پُرز به تن کرده، هر پَر مثل سوزنی در قوارهٔ پارچهای فرورفته و کاشته شده است. همهٔ پرها نرم و سفیدند، گاهی کِدِرترند و گاهی روشنتر. پُرزها هم برای نمایش در همه جای لباس رخنه کردهاند. از پرها بویی متصاعد میشود، این بو را میشناسم، سالهاست میشناسم. وقت و بیوقت میشناسمش.
برایم داخل لیوانی سفالی آب خنک میریزد. تا آب را بیاورد، لباسم را میتکانم، کمی خاک و غبار برمیخیزد و در شعاع آفتاب غروب که از رخنههای دیوار خانه به داخل فرود میآید، پخش میشود. حجم لیوان از دست من بزرگتر است، آب را روی خمیر میگذارد. مینشینم روی نیمکت و زلیخا روبهرویم مینشیند و با لبخند و نگاه مهربانش حمایتم میکند، من هم. ساکت بودم، آنقدر که از حرکت بیهودهٔ چانه و لبهایم و سنگینی ابروها که روی چشمهایم را پُر کردهاند فهمید در وقت نامناسبی، در جای نامعمولی، به دلیل مبهمی، بهخاطر چیزی موهوم گیر کردهام. «گیرکردن» را در من میبیند زلیخا، تشخیص میدهد این اوضاع را و میگوید:
«جانِ زلیخا چی شده؟ حرف بزن با من!»