سیاگالِش
نویسنده: ابراهیم اکبریدیزگاه
نشر صاد
سیاگالِش
نویسنده: ابراهیم اکبریدیزگاه
نشر صاد
«وَ لَقَدْ ضَرَبْنَا لِلنَّاس في هَذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (زُمَر، 27)
در این قرآن برای مردم همهجور مثلی زدیم؛ شاید که پند گیرند.
نمیدانم چه کسی نامه را انداخته بود توی کفشم. ظنین بودم به همهٔ دخترهایی که در این چند روز جمع میشدند توی مسجد تا قرآن بیاموزند. بالاخره معلم دخترجماعت بودن این مسائل را هم دارد؛ که همیشه بر آناند حرفها را تبدیل کنند به راز و بعد آرامآرام با پچپچ بشکافند، آفتابی کنند و لذّت ببرند از افشایش. کفشهایم را که پا کردم، تیزی کاغذ مچاله زد به نوک انگشتانم. ابتدا دردش آنقدر نبود که بخواهم در آستانهٔ مسجد جلوِ چند پسربچه کفشم را بکنم و بیاورمش بیرون. همینکه کاغذ بود، ریگ یا عقرب و رتیل نبود، مشکلی نداشتم. با شاهانگشت فشارش که دادم، کاغذ کمی جمع شد و چسبید به ته کفشم. چند بار پنجهٔ پایم را زمین کوفتم و راه افتادم. چند قدم نرفته بودم که نامه، تبدیل شد به چشمهٔ درد. درد، آرام و زُقزُقکنان جاری شد توی رگها و آمد بالا؛ جوریکه احساس میکردم ماری مدام نیشم میزند. در راه، دوسه بار خواستم بایستم کفشم را بکنم، کاغذ را بیاورم بیرون؛ اما خجالت کشیدم با عبا و عمامه جلوِ رهگذران روستا یکپا بشوم، کفشم را به دست بگیرم، درونش را بکاوم که کاغذی را بیاورم بیرون. بعد به جماعت رهگذر بگویم که چه اتّفاقی افتاده.
نهیب زدم به خودم اینکه مسئلهای ندارد؛ ولی متأسّفانه در آن موقعیت، مسئلهٔ بغرنجی بود برای من. البته برخی چیزها شاید در عالم ذهن و نظر، مشکلی نداشته باشند؛ اما عملکردن به آنها، قدرت و جرئت میخواهد که من در آن لحظه، فاقد هر دو بودم. بااینکه من همیشه سعی کردهام این دو را درآمیزم یا نزدیک کنم به هم؛ ولی خیلی موفق نبودهام؛ چون تصورم این است که نظر و عمل در شرایط عادی سنخیتی باهم ندارند. فلذا همهٔ نظرها، منجر به عمل نمیشود؛ مثل زنبورها که همهشان عسلساز نیستند. بنابراین حرف سعدی شیراز خیلی نمیتواند دقیق باشد که عالم بیعمل را به زنبور بیعسل تشبیه کرده. وانگهی کسی که کاملاً بر خود مسلّط نباشد، توفیق نمییابد که نظر و عمل را جمع کند. مسئلهٔ امروز و فردای من هم همین است؛ تسلّط بر نفس. وقتی انسان مسلّط شود بر خود، مشکل نظر و عمل بهکلّی حل میشود؛ چون فاصلهٔ این دو از بین میرود؛ علم و نظر میشود صورتی از عمل. تصور کنید زنبوری که اراده میکند عسل تولید کند خودش بشود عسل، انسانی که میل به تقرب داشته باشد خودش بشود قرب و قسعلیهذا.
جانبهلب شدم تا برسم خانهٔ مشبرات. تیزی کاغذ بیش ازآنکه به نوک انگشتانم بزند، به ذهن و روحم میزد. بااینکه بیگانه نبودم با این کاغذها. همیشه در تبلیغ به شکلی در معرضشان قرار گرفتهام. این کاغذها گاهی لای قرآن شخصیام، گاهی در جانماز و گاهی در جیب عبایم پیدا میشدند؛ ولی سابقه نداشت نامهای از کفشم سر دربیاورد. همین مسئله مضطربم میکرد. چه چیزی ممکن است در آن باشد؟ صبح مشبرات بعد از چای دوم صبحانه، دهانش را آورد زیر گوش من و گفت:
«امروز من نمیرسم به نماز مسجد. یکی از بچهها را میفرستم دنبالت، اگر احیاناً کسی نیامد خودت که راه را بلدی. ظهرها چون ما نیستیم، سخنرانی را کوتاه کن. زن و بچه هم گوش نمیدهند، تازه گوش هم بدهند چه فایده، عملی در کار نیست؛ الکی چرا کلمه حرام میکنی؟ به جان خودم، حیف است کلمات شما هدر شود. شما دیروز از ایمان به غیب حرف زدی، اگر در گوش یک نفر مانده باشد، اسمم را عوض میکنم. اصلاً کسی به غیب ایمان ندارد.»
با سرفهای سینهاش را تمیز کرد. دوزانو نشست. ادامه داد:
«خلاصه کنم؛ نمازت را خواندی زود برگرد. مراقب هم باش توی این محل چند نفری هستند که با سَلسلهٔ روحانیت مشکل دارند. اصلاً دشمناند با آنها.»
کلمهٔ سَلسلهاش جالب بود؛ وقتی به سینها فتحه میداد و لام را اشباع میکرد. زد به زانویم و آهسته گفت:
«کسی هم دعوتت کرد، قبول نکن. بگو با من هماهنگ کنند. ببینم صلاحیت دعوت از یک روحانی را دارند یا نه.»
لبخند من را که دید، نگاهش را دوخت به جام پنجره:
«صلاحیتشان را من بررسی میکنم.»
نظر ضمنی برات این است که کلّاً ظهرها نروم مسجد و جوری برخورد میکند انگار من شدهام آخوند خصوصی او؛ مثل معلم یا پزشک سرخانه؛ اما سَلسله برایم جای مسئله دارد که از کجا افتاده به دهانش. از پنجره چشمم افتاد به قلهٔ کوهی که آفتاب از پشت آن طلوع میکرد، به روستا روشنایی میداد. گفتم:
«مشبرات! چرا اینقدر سخت میگیری؟»
گفت:
«چیزهایی من میدانم که تو نمیدانی.»
لحن «إنّی أَعلَمُ ما لاتَعلَمون» برات، سنگین بود برایم. ذهنم را مشغول کرد. چه چیزی ممکن است باشد؟ دوباره حواسم رفت سمت کوه، دوست داشتم یک روز صبح بروم قلهاش؛ بالاآمدن آفتاب را تماشا کنم.
***
قبلازظهر، وقتی از خانه آمدم بیرون، این آیه در ذهنم میچرخید و میافتاد روی زبانم: «إنّی أَعلَمُ ما لاتَعلَمون.» ذهنم تیز میشد به قیلوقال فرشتگان با خدا سر سجده بر آدم تازهبیرونآمده از آبوگل تا لحن برات توجیه شود که نمیشد. بعد از گشتوگذاری در روستا راه افتادم سمت مسجد برای برگزاری کلاس قرآن. مسجد در کنار قبرستان قدیمی بود که قبرهای جورواجوری داشت. فاتحه خواندم و رفتم داخل. بیشتر از بیست نفر خانم آمده بودند، بهردیف حلقه زده بودند کنار منبر. از جزء سی، چند سوره را همخوانی کردیم. از معنای زندگی حرف زدم و اینکه همهٔ ما ازطرف خدا آمدهایم؛ «إنّا لِله...» و بهسوی او میرویم. زندگی هم تلاشی است در مسیر این آمدورفت و بعد آیهٔ «فَفِرّوا إلیالله إنّی لَکم مِنه نذیرٌ مبین» را خواندم، ترجمه کردم. دوباره خواندم و تکرار کردم.
گفتم:
«کسانی که ماهیت زندگی را _ که منبعث از حیّ است_ درک کند، بیدرنگ فرار میکند سوی خدا؛ چون او حیّ مطلق است.»
خانم لاغر و جوانی که بچهٔ کوچک و بیقراری در بغل داشت، بچهاش را آرام کرد و برای اجازه دستش را بالا آورد:
«آقا ببخشید! ما خیلی دوست داریم برویم سمت خدا؛ اما نمیتوانیم، یعنی نمیشود؛ مثلاً آدم یک مدت در ماه رمضان روزه میگیرد، نماز میخواند، بعدش ول میشود. چهکار باید بکنیم؟»
سرم را پایین انداختم؛ به کلمات آن خانم فکر میکردم تا جوابی دستوپا کنم. دوباره بچهاش زد زیر گریه. خانم یکی زد توی سر بچه و اخمی کرد. بعد بچه را برداشت، معذرت خواست و با شرمندگی از مسجد رفت بیرون. یکی از خانمهای میانسال که روسری قرمز سر کرده بود. تسبیح را بالا آورد:
«حاجآقا، شما ذکر هم میدهید؟»
گفتم:
«بله!»
تسبیح را پایین آورد. چادر سفیدش را ازروی گردن کشید روی سر و گفت:
«مردم خیلی حاجت دارند؛ چندتایش را نشان میدهید؟»
گفتم:
«همین قرآنی که باهم خواندیم، ذکر بود. هر روز چند آیه قرآن بخوانید تا بشود ذکرتان.»
تسبیح را پایین آورد. گفت:
«من ذکر خاص برای حاجات میخواستم.»
لبخندی زدم و گفتم:
«خواهر! خاصترین ذکرها همین قرآن است؛ آنقدر بخوان که ذکر خودت را پیدا کنی.»
جلسه را ختم کردم. بلند شدم رفتم سمت محراب. سجاده را باز کردم. مهر و تسبیح را مرتب کردم تا آماده شوم برای نماز جماعت. دوتا از دخترها آمدند پیش من. آنکه چادر گلدار سر کرده بود و قدّ بلندی داشت، گفت که دانشجوست و اصرار داشت غیر از روخوانی قرآن، تفسیر و پاسخ به شبهات هم داشته باشیم. گفتم:
«من باید جمع را در نظر بگیرم.»
دختر لبخند زد، ابرو جهاند و با عشوه گفت:
«حاجآقا! باید قبول کنید. ما پاسخ به شبهات میخواهیم. شبهات، دین جوانها را از بین میبرد.»
آنیکی هم زیر لب گفت:
«و تفسیر قرآن.»
و ریز خندید. گفتم:
«باشد.»
ولی پاسخ به شبهاتشان من را به یاد شیخی انداخت که تمام افکار و عقاید «دیگری» را به شکل شبهه میدید و تمام ارادهاش معطوف به نقد و تخطئهٔ دیگران بود که خاطرهٔ خوشی نداشتم از حامیانش. نمیخواستم هم فکر کنم به آن روزهایی که من را به بهانهٔ احمقانهای اخراج کردند از مؤسسهاش. این پاسخ به شبهات، مثل همین تکّهکاغذ مچاله در کفش، مانده لای روح و روانم. با هیچکس دربارهاش نتوانستم حرف بزنم؛ ولی گاهی غلیان میکند، بالا میآید و از درون شاخ میزند به من.
***
نرسیده به آستانهٔ خانه، دختر برات با عجله آمد. سلام کرد، بعد قرص صورتش را قاب کرد با چادر شب، چشمهای درشتش یکلحظه چاه شدند از اضطراب و دلهره:
«حاجآقا خسته نباشید! خدا قوّت.»
دو حلقه چاه خیره شدند به پیشانی من. سرم را بالا آوردم. تشکر کردم. با هول گفت:
«حاجآقا! یک سؤال دارم. آقا اجازه هست بپرسم؟»
لحنش، لحن دختران دبیرستانی بود؛ شتابزده و شرمگین. گفتم:
«سؤالها اگر پرسیده نشوند، ویران میکنند. بپرس.»
قدری مِنمِن کرد و گونهٔ کشیده و سرخ خود را در چادر قاب کرد:
«سؤال نیست. یک چیز خصوصی است. بعداً میپرسم. اجازه هست بعداً بپرسم؟»
سرم را بلند کردم، با لبخند گفتم:
«پس ویرانگر نیست. بعداً بگویید.»
با لبخند گفت:
«ویرانگرند.»
چادرنمازش را جمع کرد تا ساقش نیفتد بیرون:
«من بروم ناهار را آماده کنم. چیزی لازم ندارید؟»
تشکر کردم. شتابان رفت. سریع کفش راست را کندم، قبلازاینکه آنیکی را بکنم، دست کردم کاغذ مچالهشده را کشیدم بیرون. یک لوله کاغذ چسبپیچیشده بود. هیچجوری نتوانستم با دست، چسبش را باز کنم. چند لحظه ریز شدم در آن؛ هیچ رد و اثری ندیدم. چون قبلاً از این کاغذها دیده بودم، با خود گفتم حتماً یکی از این دخترها میخواهد علیه شورا یا ریشسفید روستا چیزی بگوید یا دربارهٔ مسائل زنان، نکتهای را تذکر دهد که معمولاً خجالت میکشند یا میترسند علنی مطرح کنند. کاغذ را انداختم توی جیبم و کفشها را جفت کردم. رفتم داخل اتاقی که روز اوّل مشبرات، رئیس شورای اسلامی میانکوه چمدانم را کشید آنجا، تکیه داد به دیوار آبی که تازه رنگ شده بود و بلند گفت:
«اینجا خانهٔ شیخ است.»
پرده را کنار زد؛ پنجرهای را که سمت کوه سیاه غربی بود گشود تا هوا تازه شود. من هماندم، کوه سیاه را نه در روبهرو، بلکه در بالای سر دیدم؛ همچون سایهبان. بعد اشاره کرد به دروپنجرهٔ چوبی که با آبی آسمانی رنگ شده بود، گفت:
«ما به اینجا میگوییم خانهٔ شیخ، حتّی وقتی شیخی نباشد، شیخی نیاید.»
من اضافه کردم:
«شاید لانهٔ شیخ.»
مشبرات دستش را گرفت جلوِ دهان و خندهای کرد، کلاه دایرهایاش را از سر برداشت و گفت:
«آقا یوسف! ما به شیخها و ملّاها خیلی احترام میگذاریم؛ ولی زمانه خراب شده.»
خال گوشتیاش را خاراند که از میان تهریش جوگندمیاش زده بود
بیرون:
«قبول که دارید زمانه خراب شده؟»
عمامهام را برداشتم و گذاشتم روی ساک. موهایم را که زیر عمامه شکسته بود، مرتب کردم:
«دائماً یکسان نمانَد حال دوران، غم مخور.»
خیره شدم به صورت گرد و چشمهایش؛ که دخترش سیاهی چشمها را از او ارث برده بود.
_ آقا! زمانه خراب نمیشود هیچوقت، مزاج آدمهاست که گاهی دچار فساد میشود.
خنده کرد:
«من که غم نمیخورم. نگران شما هستم. نگران سَلسلهٔ روحانیت.»
گفتم:
«نگران چی؟»
دست راستش را گذاشت روی سینه، با دست چپ مغرب و مشرق را نشان داد:
«من شصت سال بین این دو کوه زندگی کردهام. بین این دو کوه خیلی چیزها دیدهام، حاجآقا. راز این دو کوه در سینهٔ من است.»
کوه غربی همچنان ایستاده بود در بالای سر ما؛ همچون مظلّه. دستش را مشت کرد و زد به سینهاش:
«اسرار اینجاست، ملّا.»
خندهام گرفت؛ رو کردم سمت پنجره. کوه غربی را دیدم که تودهای مه سفید نشسته بود بر قلهاش. برات کلاه دایرهای تالشیاش را گذاشت روی قرنیز پنجره و گفت:
«جوانها، مداح و نوحهخوان دوست دارند، به من هم گفتند مداح بیاورم فقط. من گفتم شیخ جای خود، مداح جای خود. دیگر کسی به حرف شیخها گوش نمیکند. زمانه خراب شده حاجآقا!»
کلاه تالشیاش را برداشتم:
«کلاه قشنگی داری مشدی، گرد و سبک.»
خندید:
«به کلاه شما نمیرسد، حاضرم عوضش کنم.»
کلاه را گذاشتم سر جایش. گفتم:
«گفتم که مشبرات؛ خیلی غم مخور.»
گفت:
«گوش مردم هم خراب شده، حاجآقا!»
تسبیح زدم:
«یک گوش هم باشد برایم کافی است. اصلاً من برای حرفزدن نیامدهام.»
_ پس برای چی آمدهای؟
_ برای تماشا.
_ تماشای کی؟
_ تماشای مردم، جنگل، طبیعت و خودم.
لبخندی زد:
«معلوم است که از طبیعت خوشت میآید، همهاش چشم دوختی به سیاکوه.»
_ پنجره را که باز کردی، احساس کردم کوه از آن بالا خیره شده به من.
خندید:
«به کوه نگاه کنی، او هم نگاهت میکند.»
گفتم:
«اساساً در این عالم به هر چیزی دیری خیره شوی او هم خیره خواهد شد به تو؛ ولی این کوه شما بیپروا خیره شد به من.»
برات خیلی متوجه حرفم نشد. جلوتر آمد. گوشهایش را نشان داد:
«شما نگران گوش نباشید. این چند جفت گوش همیشه آماده است برای حرف حساب. سخنرانی از تو، گوش از من.»
زل زدم به تودهٔ مه شیری که کلّ قله را گرفته بود:
«خدا را شکر.»
_ من خیلی سؤال دارم، آقاشیخ، کمکم میپرسم.
_ مداح تشریف نیاوردند؟
مشبرات جلوتر آمد، دوزانو نشست روبهرویم:
«کربلاییقوتاز موغانی را میگویی؟ از اردبیل قرار است امروز بیاید؛ شاید هم فردا. هرجا باشد خودش را میرساند. خیلی مداح خوبی است. صدایش خیلی گرم است؛ وقتی میخواند ستونهای چوبی مسجد میلرزد.»
گوشیاش را آورد جلو، انگشت کشید، فیلمی را پخش کرد:
«صدایش را گوش کن. از سلیم مؤذّنزاده هم بهتر است؛ حیف که سواد ندارد. اگر یک کورسوادی داشت، الان توی تلویزیون میخواند، کنار حاج محمود کریمی.»
قطعهای از مرثیهٔ کربلاییموغانی را پخش کرد. دربارهٔ به رزمگاهرفتن علیاکبر. بعد گوشی را داد دست من و گفت:
«دو سال پیش خودم ضبطش کردم. همین روضهاش معجزه کرد. یک نفر گفت بچهاش شفا گرفته.»
گوشی را از دستم گرفت:
«خلاصه نمونهاش را میانکوه ندیده.»
گفتم:
«آن بچهٔ شفایافته توی روستاست؟»
گفت:
«قبرش هست؛ چون یک ماه بعد از عاشورا فوت کرد.»
گفتم:
«پس چهجوری شفا گرفت؟»
گفت:
«نمیدانم. به من اینجوری گفتند.»
***
قبل از کندن عبا و قبا، چسب کاغذ مچاله را بهسختی با ناخن و دندان چیدم. هنوز تای کاغذ را باز نکرده بودم؛ تقّه خورد به در. «بله» ای گفتم و جَلدی رفتم سمت در. رؤیا، دخترمشبرات بود که با صدای لرزان گفت:
«ناهارتان را الان بیاورم؟»
_ آقابرات کجاست؟
_ رفته شهر دنبال قوتاز موغانی، مداح مسجدمان. زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگر میرسد.
_ پس صبر کنید بیایند.
_ گفتم شما گرسنه نمانید.
کاغذ را کردم توی جیب قبایم و گفتم:
«نه خواهرم! گرسنه نیستم.»
در را پیش کردم. عمامهام را برداشتم، گذاشتم روی طاقچه، کنار قرآن. بعد عبایم را تا کردم انداختم کنار چمدان. میخواستم قبایم را بکنم که دوباره درِ اتاق را کوبید. تا «بله» بگویم با یک پارچ و لیوان آمد داخل، گفت:
«آب آوردم برایتان.»
تشکر کردم. قبایم را که درآوردم، بدون تا، انداختم روی چمدان. همان جا نشسته، شروع کردم به ماساژدادن دو انگشتی که درگیر کاغذ مچاله بودند. جورابها را که کندم. دیدم نوک انگشتانم کبود شدهاند. با خود گفتم نعلین پاپوش خوبی است؛ مخصوصاً برای همچین شرایطی؛ ولی من هیچوقت نتوانستم نعلین بپوشم؛ چون احساس میکردم پاهایم دنبال هم نمیآیند، دنبال من نمیآیند؛ جا میمانند. گاهی هم حس میکردم هر تای آن سمتی میرود؛ من را جا میگذارد. دیگر نپوشیدم، نعلین زردم را پنج سال پیش در زنجان به شیخ تکچشمی بخشیدم که روستا به روستا میرفت و برای مردم بهجایِ روضهخواندن، جوک میگفت و میخنداندشان. به من هم توصیه کرد بهجایِ سخنرانیکردن، دل مردم را شاد کنم؛ اما من چنین هنری نداشتم. اصلاً من هنر خنده و گریه ندارم. بیشتر دوست دارم جماعت را دعوت کنم به سکوت تا غرق بشوند در خودشان.
خم شدم، سینی را کشیدم سمت خودم. لیوان آب را پُر کردم. قُلپی خوردم. دوباره رفتم سراغ کاغذ. بهزحمت از لای خنزرپنزرهای جیب قبایم کشیدمش بیرون. نشستم. لیوان را تا ته سرکشیدم. اضطراب وجودم را گرفته بود، دستهایم میلرزید، دانههای عرق از پیشانیام شرّه میکرد. کاغذ بوی شر میداد؛ چون نوک کفش نمایان شده بود، برخلاف خیر که معمولاً از بالا فرو میآید. همهاش به نجوا میگفتم: «خدایا، من به خیر تو محتاجم.» در گیرودار شکافتن چسب نامه بودم که حاجآقا کاینات، از سازمان دیانت زنگ زد. جواب ندادم. قطع شد. چسبها را کامل کندم تا خیر خودش را آشکار کند. دوباره تقّه به در خورد. دوباره دختر برات بود. اوّل فلاسک چای را داد داخل، بعد سینی استکان و بشقابی که پر از سیب قرمز بود. تشکر کردم. گفت:
«بابا چند دقیقهٔ دیگر میرسد. گفتم گرسنه نباشید، مشغول بشوید.»
_ نه! گرسنهام نیست.
_ پس میوه بخورید. اتّفاقاً خیلی خوب است قبل از غذا. طب سنّتی هم سفارش کرده.
وقتی رفت. در را قفل کردم تا با خیال راحت بروم سر کاغذ. بالاخره خواندمش:
«سلام حاجآقا!
من یک ماه پیش، خواب دیدم شما به میانکوه میآیید و به ما قرآن و احکام یاد میدهید. به مادرم گفتم در خواب دیدم یک شیخ میآید اینجا و مردم او را با داس و تبر فراری میدهند سمت جنگل. مادرم گفت خوابت را به کسی نگو. نگفتم. شما تنها کسی هستید که به او میگویم. روز اوّل که شما را در حیاط مسجد دیدم، شوکه شدم. فکر کردم معجزه شده. در این سه روز نمیدانستم به شما این را بگویم یا نه؟ من حتّی آن خال نورانی روی پیشانی شما را دیده بودم. رنگ کفش شما را هم دیده بودم. میدانستم رنگ عبای شما شکلاتی است. میدانستم رنگ چمدان شما سبز است. حاجآقا، به نظرتان چرا این خواب را دیدم؟ من که از ملّاها خوشم نمیآمد؛ ولی منتظر آمدن شما بودم. من که فکر میکنم معجزه شده. اگر این معجزه نیست، پس معجزه چی است؟ حاجآقا من را راهنمایی کنید. من در این ماه کلّی دعا کردم که خوابم تعبیر شود. حالا تعبیر شده. من را راهنمایی کنید. من چهکار بکنم؟ اگر میخواهید من را بشناسید، قبلازاینکه کلاس را شروع کنید. بگویید «الله». یادم رفت بنویسم. چند شب پیش هم شما را دیدم داشتید گلّهٔ گاوها را به چرا میبردید. چندتا سگ به شما حمله کرد، شما فرار کردید سمت سیابیشه. من هم دویدم دنبال شما؛ ولی یکدفعه دیدم سگ شدهام. یک سگ سیاه. دوست دارم تعبیر این خواب را بدانم.
با تشکر، آزاده.»
نامه را که بستم، بیاختیار گفتم: «اللهاکبر!» دختری به ذهنم افتاد که سگ سیاه شده بود.