میم و نون‌های جدا شده از من

تنیظیمات

 

میم و نون‌های از هم جدا شده از من

مجموعه داستان

نویسنده: سمیه کاتبی

نشر صاد

قلب‌های ریز زیر سوزن

صدای قیژقیژ چرخ‌خیاطی از صدای پریدن درِ کتری آب جوش جگرخراش‌تر شده بود. خاور، بلند، طوری‌که اختر صدایش را بشنود، پرسید:

«به نظرت امروز می‌آد؟»

اختر پارچهٔ پر از طرح قلب‌های ریز را بیشتر زیر سوزن چرخ‌خیاطی سُراند، طوری‌که قلب‌های ریز، نرسیده به زیر سوزن کمی جمع شدند. خاور این‌بار از بالای صندلی پایین آمد و گفت:

«می‌گم این اواخر اصلاً نشده بود که یک هفته نیاد!»

اختر دستش را ازروی پدال چرخ‌خیاطی برداشت و گفت:

«شاید برای پسرش مشکلی پیش اومده.»

بعد قلب‌های درهم‌برهم نرسیده به سوزن را کمی صاف کرد و دستش را دوباره روی پدال گذاشت. خاور نگاهی به زنبق‌های مچاله‌شدهٔ دامن قدیمیِ در دستش انداخت و دستمال را کمی باز و بسته کرد. هنوز حس‌وحال آن روز را به یاد داشت؛ وقتی‌که اختر تازه خیاطی‌کردن را یاد گرفته بود و پارچهٔ دامنی را در راه برگشتن از آموزشگاهی که ازطرف بهزیستی ثبت‌نامش کرده بودند، خریده بود، با کلّی ذوق‌وشوق آمده بود خانه، لباس‌هایش را درنیاورده، داد زده بود:

«بیا خاور، ببین از پارچه‌ش خوشت می‌آد؟ از امروز رفتیم توی کار دامن. تو فقط بگو چین‌دار می‌خوای یا ساده؟ فون باشه یا پلیسه؟»

و بعد به جان الگوهای کاغذی‌اش افتاده بود.

حالا یکی‌دو سالی می‌شد که رنگ‌وروی دامن رفته بود و زنبق‌های پژمرده و لاغر جان می‌دادند برای پاک‌کردن لکه‌های پنجره! خاور گل‌ها را نمناک می‌کرد و به جان شیشه‌ها می‌افتاد؛ همیشه بوی نم و خاک از گل‌ها به مشام می‌رسید. از طرح و جنس پارچه خوشش نیامده بود، سن‌بالا می‌زد؛ اما رویش نشده بود ذوق خواهرش را کور کند. دست اختر که روی پدال رفت، خاور خودش را به پنجره رساند و دامن کَلوشش را با دست جمع کرد و از صندلی بالا رفت. هنوز گل‌ها و چمن‌ها را کامل به خورد شیشه‌ها نداده بود که چشمش افتاد به وانت آبی‌رنگی که روبه‌روی خانهٔ لیلا پارک کرده بود. پرده را خوب کنار زد، شمارهٔ پلاک وانت را نمی‌دید؛ اما احساس کرد متن پشت وانت همان است. باعجله ازروی صندلی پایین آمد، با خودش فکر کرد چرا باید ماشین را روبه‌روی خانهٔ لیلا پارک کرده باشند؟

هنوز صدای قیژقیژ چرخ‌خیاطی و سوت کتری درهم آمیخته بود که لبخندزنان خودش را به اختر رساند و روبه‌رویش نشست.

_ الان زنگ می‌زنه.

اختر نگاه متعجّبش را به چهرهٔ خندان خواهرش دوخت و دستش را ازروی پدال برداشت و پرسید:

«کی؟»

خاور خودش را روی زمین کمی بیشتر به سمت خواهرش کشید و گفت:

«آقاسلیمون دیگه! ماشینش رو درِ خونهٔ لیلا پارک کرده، الانه که زنگ خونهٔ ما رو بزنه.»

_ اونجا چرا؟

دو خواهر کمی سکوت کردند. اختر دستش را به دیوار گرفت و بلند شد، بعد کشان‌کشان خودش را به انتهای اتاق رساند و گفت:

«دستت طلا خواهرجون! اون دَم‌کنی‌ها رو هم از اون اتاق بیار کنار این‌ها بذاریم که اگه آقاسلیمون اومد، زیاد علاف نشه.»

خاور دستمال رنگ‌ورورفته را روی چرخ‌خیاطی انداخت و بلند شد.

_ به نظرم بهتره که امروز دیگه تمومش کنین.

یک‌لحظه گوشهٔ دامن زیر پایش گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین. آه کش‌داری کشید و دامن را از زیر پایش جمع کرد و ادامه داد:

«دفعهٔ دیگه از این مدل‌های گَل‌وگشاد برام ندوز!»

خواست بگوید ازاین‌به‌بعد یا فونِ کوتاه بدوز یا سادهٔ کوتاه، آخه چرا باید خودمون رو از خودمون پنهون کنیم... که پشیمان شد. بهتر بود که پاهای هم‌اندازه‌اش زیر همین دامن‌های گَل‌وگشاد پنهان می‌ماند.

_ می‌دونی چیه؟ این مدل دامن خیلی دست‌وپاگیره!

بعد همان‌طور که دم‌کنی‌ها را از اتاق می‌آورد و کنار دستکش‌ها و سفره‌های قند می‌گذاشت، گفت:

«به نظرت با پول این‌ها و اون پولی که دستش داریم، می‌تونیم یه یخچال بخریم؟»

اختر پرده را کمی کنار زد و پرسید:

«چرا دمِ خونهٔ خودمون پارک نکرده؟»

اختر گوشهٔ پرده را که هنوز در دستش بود، ول کرد و بدون‌اینکه دستش را به دیوار بگیرد، لنگان‌لنگان برگشت و پای چرخ‌خیاطی نشست. خاور گفت:

«به نظرم اون دفعه هم دَم درِ خونهٔ لیلا پارک کرده بود، چون طول کشید تا همهٔ پارچه‌ها رو بیاره. تازه یادته چای هم نخورد؟!»

اختر روسری نویی را که کنار دستش گذاشته بود خیلی آرام سر کرد. طرّه‌ای از موهای حناگذاشته‌اش را روی پیشانی‌اش گذاشت، پدال را کمی فشار داد و با دست دیگرش پارچه را سُراند زیر سوزن. صدای قیژقیژ آزاردهنده‌تر از خودزنی درِ کتری بود. اختر با صدای تقّی دستش را ازروی پدال برداشت و گفت:

«سوزن شکست!»

خاور دستمالش را ازروی چرخ برداشت و دوباره از صندلی بالا رفت و زنبق‌های رنگ‌ورورفته را که حسابی خاک و لک رویشان نشسته بود، به چهارچوب پنجره کشاند. روی صندلی کمی پایش را بلند کرد. وانت آقاسلیمان را خوب می‌شناخت. تا قبل ازاینکه لیلا پارچهٔ پیراهنش را برای اختر بیاورد و از اختر بپرسد که صاحب‌کارش پارچه‌های به این قشنگی را از کدام کلّی‌فروشی می‌خرد و آدرس مغازه‌اش کجاست، هفته‌ای دو بار به آنجا می‌آمد؛ اوّل هفته پارچه‌ها را می‌آورد و آخر هفته هم می‌آمد تحویلشان می‌گرفت. اوایل دمِ در پارچه‌ها را می‌داد و سرویس‌ها را تحویل می‌گرفت، یکی‌دو هفته بعد تا راه‌پلّه آمد و گفت که مشتری‌ها از این سرویس‌ها خیلی استقبال کرده‌اند.

اختر هم این اواخر فرق کرده بود، آبی زیر پوستش رفته بود و هروقت صدای وانت را می‌شنید، کمی سرخ و سفید می‌شد، بعد بلند می‌شد و کش‌وقوسی به خودش می‌داد، روسری و چادر نوَش را که دَم دستش گذاشته بود سر می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت تا شوق درونش را خاور نبیند. همیشه بعد از شنیدن صدای وانت می‌گفت:

«خاورجون! بی‌زحمت از اون کلّه‌مورچه‌ای‌ها دَم کن.»

بار آخر اختر حسابی ذوق کرده بود، طوری‌که بعد از رفتن آقاسلیمان نتوانسته بود جلوِ خوش‌حالی‌اش را بگیرد.

_ خاورجون! فردا که می‌ری بیرون، یه زحمت بکش تا فروشگاه لوازم خونگی سر چهارراه هم برو، ببین قیمت‌هاش چه جوریه؟ آقاسلیمون می‌گه طرف از آشناهاشه؛ باهاش صحبت می‌کنه اگه چیزی خواستیم باهامون راه بیاد.

تا خاور آمد بگوید مبارک باشه خانم‌خانم‌ها، چه بی‌خبر! خودش اضافه کرد:

«فکر نکنی خبریه!»

و بعد درحالی‌که سرخ و سفید می‌شد، گفت:

«آقاسلیمون گفته می‌خواد یه روز پسرش رو بیاره ببینمش، می‌گه بچهٔ سازگاریه.»

خاور پرید و صورت خواهرش را _ که خیلی سریع داشت پا به چهل‌سالگی می‌گذاشت و اوّلین‌بار عشق را تجربه می‌کرد _بوسید. چشمش به موهای روی شقیقهٔ خواهرش افتاد که سفیدی‌شان با حناگذاشتن‌های مداوم هم به چشم می‌آمد!

***

آخر هفته، آقاسلیمان آمد و سفارشاتش را برد؛ اما نه تا راه‌پلّه بالا آمد و نه حتّی یک‌کلمه با اختر حرف زد؛ این‌بار از پارچه‌های طرح میوه بیشتر آورده بود. چشم خاور به وانت بود که صدای روشن‌شدنش را شنید و سایهٔ زنی که تا دمِ در آقاسلیمان را بدرقه می‌کرد. زنبق‌ها لابه‌لای لولای پنجره گیر کرده بودند که اختر کشان‌کشان خودش را به اتاق رساند و پرسید:

«صدای وانت نبود؟»

خاور، لیلا را دیده بود که چند قدم تا وسط کوچه آمده و چادرش باز بوده و پیراهنش تا بالای پاهای باریک و سفیدش می‌رسیده. آب دهانش را قورت داد، زنبق‌ها را همان جا ول کرد و پایین آمد و گفت:

«نمی‌دونم، نکنه اشتباه کردم و وانت آقاسلیمون نبود؟»

اختـر روسری نوَش را از سرش درآورد و به‌طرف چرخ‌خیاطی برگشت و گفت:

«حالا من به‌دَرَک، نمی‌گه جواب مشتری‌هاش رو چی بده؟»

اختر به قلب‌های گیرکرده در سوزن شکسته چشم دوخته بود که زنگ در به صدا درآمد. تا لیلا از پلّه‌ها بالا بیاید، اختر سوزن را عوض کرده بود. خاور چای را که برای آقاسلیمان دم کرده بود، در استکان‌های طرح قاجاری‌ای که خواهرش برای آقاسلیمان در سینی گذاشته بود، ریخت. به هال که رسید، دید اختر پارچهٔ جدیدی را که لیلا آورده بود در دستش بالا و پایین می‌کند. درِ حیاط که بسته شد، اختر گفت:

«اشتباه نکرده بودی، وانت آقاسلیمون بود؟»

چشم خاور به بشقاب کوچک شیرینی که کنار چرخ‌خیاطی قرار داشت، افتاد. اختر کمی تای پارچه را باز کرد و گفت:

«اون دفعه که آقاسلیمون اومده بود، گفت یه پارچه برات خریدم پر از طرح و رنگ، انگار که پارچه رو زده باشن توی یه تشت پر از ابروباد!»

خاور سینی را روی زمین گذاشت، نگاهش را ازروی طرح‌های ابروباد تا استکان‌های کمرباریک چرخاند. اختر ادامه داد:

«به لیلا گفته که آخر هفته یکی رو می‌فرسته که بیاد سفارش‌ها رو ببره. می‌خواد شغلش رو هم عوض کنه.»

خاور پرسید:

«لیلا رو کجا دیده؟»

اختر پشت چرخ نشست و گفت:

«به نظرت لیلاها دیدن می‌خوان؟ اون‌ها همه‌جا هستن، این ماییم که هیچ‌جا نیستیم.»

و بعد سرش را پایین انداخت و قلب‌های ریزی را که زیر سوزنِ شکسته سوراخ شده بودند، با قیچی جدا کرد، دوباره دستش را روی پدال گذاشت. با برداشتن کتری ازروی اجاق، صدای قیژقیژ چرخ‌خیاطی تنها صدای پیچیده در اتاق شده بود.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین