تپش خون

تنیظیمات

 

تپش خون

نویسنده: علیرضا ملائی

نشرسرای خودنویس

فصل اول

با صدای کوبهٔ در نیم‌خیز شد. دانه‌های ریز عرق ازرویِ پیشانی تا امتداد سرخی کبود نیم‌رخش پخش شده بود. هنوز هم صداهای ساده‌ای دلش را به دلهره می‌اندخت. بلند شد و چادررنگی را ازسرِ میخ برداشت. قدم‌هایش را تند برمی‌داشت، صدای کوبهٔ در همچنان می‌آمد. کنار درِ چوبی که رسید، نفسش به شماره افتاد. پیری، مدت‌ها بود که امانش را بریده بود. دست به چهارچوب در گرفت و نفسی تازه کرد. برای رسیدن به در عجله داشت؛ چون نمی‌دانست چه کسی این‌چنین در را به هم می‌کوبد؛ اما برای بازکردنش عجله‌ای نداشت؛ چون فهمیده بود چه کسی انتظارش را می‌کشد؛ اصلاً مگر کسی جز او درِ این خانه را می‌زند؟

_ مگر اینجا طویلهٔ پدرت است که این‌چنین مشت می‌کوبی؟

_ نه اینجا طویلهٔ یک دزده که می‌خوام الاغش رو بیرون کنم.

همیشه این لحظه‌ها بود که کمبود پدر را بیشتر احساس می‌کرد.

_ نه! این باغ برای اوباش امثال تو که فقط از زندگی فریاد و تریاک را فهمیده‌اند، جایی ندارد. برو به همان طویله‌ای که تو را به‌بار نشانده.

صدای خنده‌های گوش‌خراش مراد از پشت در هم قابلِ‌شنیدن بود.

_ باشد ملکه‌خانم؛ ولی بدان که فردا برای همیشه سلطنتت تمام می‌شود.

خودش می‌دانست که سال‌هاست به پایان رسیده و حال جز تلی از خاکستر، با انبوهی خاطرات نمانده. دست به دیوار گرفت و خود را به تخت چوبی کنار دیوار کشاند. چشم‌های برّاق ولی کم‌نورش به درخت‌های انار خشکیده بود. تنه‌های درختان خم شده بودند، دیگر نایی برای برخاستن نداشتند. اینجا آخر خط بود. باید از ریشه قطع می‌شدند و برای همیشه از باغچه رخت برمی‌بستند؛ این انتخاب خودشان نبود، سرنوشت این‌طور دستور می‌داد، ریشه‌زدایی امروز نتیجهٔ خشک‌سالی‌ها، تبرها و رعدوبرق‌های گذشته است؛ ولی می‌دانست که همهٔ آن‌ها از چه روزی آغاز شد.

_ می‌دانم! از روزی که پدر رفت، این خانه از ریشه خشک شد.

دست به زانو سایید. یاعلی‌گویان برخاست و به‌سمتِ زیرزمین رفت. روبه‌روی پلّه‌ها ایستاد. سال‌ها بود که پایش روی این پلّه‌های گِلی نرفته بود. دیگر زمان رودرروشدن با خاطرات بود. هیچ‌وقت نخواسته بود به زیرزمین برگردد تا خاطراتش را دوباره زنده کُند. فقط دردها نبود که داخل این محفل جمع شده بود و اجازهٔ ورود نمی‌داد، یادگاری‌های شیرینی هم در زیرزمین مدفون شده بود.

فراموش‌کردن خاطرات مانند ترک تریاک و قلیان سخت است و از آن سخت‌تر دوری از آن. فقط یک‌بار چشیدنِ دوباره، کافی است تا هرچه رشته‌ای پنبه شود، فضه این موضوع را می‌دانست. برایِ‌همین سال‌ها بود پا به این پستو نگذاشته بود؛ ولی امروز روز موعود بود. می‌دانست توان مقاومت بیشتری را ندارد و به‌زودی رسوا می‌شود. قدم‌ها را به‌سختی برمی‌داشت؛ هرچند پلّه‌ها کم بود. هنوز هم چادر را بر سر داشت، آرامشی که همین یک تکّه پارچه برایش فراهم کرده بود، مردش توان به‌وجودآوردن آن را نداشت.

در قفل نبود؛ ولی یک سالی می‌شد که تکان نخورده بود. آخرین نفر حسن بود که از آن خارج شده بود و دیگر باز نگشته بود. تارهای عنکبوت را کنار زد و داخل شد. هنوز هم بو را احساس می‌کرد، بوی خون طلعت که در هوای زندگی‌اش هم جاری شده بود و از همین جا نشئت می‌گرفت. بوی کتاب‌های به‌جامانده از پدر که مدت‌ها بود از داخل صندوق تکان نخورده بودند؛ ولی خط به خطّش در ذهنش جا گرفته بودند. بوی استخوان‌هایی که در زیر این خاک می‌پوسیدند و نفرت پخش می‌کردند.

دیوارهای کاهگلی، لرزشی دائمی در خود دارند، این لرزش مانند زلزله نیست، فضه خوب می‌داند که لرزش زمین متفاوت است. این لرزش دل است و یا تپش قلبی سوخته. ترکیب‌شدن این تپش با بوی خون، تنها این کلمات را در ذهن فضه مجسم می‌کرد: تپش خون.

سخت است نفس‌کشیدن برای کسی که ازاین‌همه خاطره فرار می‌کند و باز دوباره با آن روبه‌رو می‌شود؛ به امید اندک‌بویی معطر در این حوالی. زانوهایش توان پیشروی نمی‌داد، روی زمین نشست و خود را خیزان‌خیزان به‌سمتِ صندوق کشاند:

«می‌دانم که فقط تو می‌توانی کمی حالم را التیام دهی؛ پس بگذار بعدازاین‌همه سختی کمی آرام گیرم.»

صندوق را باز کرد، خبری از پیراهن قرمزی که حسن برایش شب خواستگاری آورده بود، نبود؛ ولی جای خالی‌اش احساس می‌شد. دستش را داخل صندوق بُرد. کتابی قدیمی با برگ‌های مندرس و زردرنگ را بیرون کشید. دستی روی جلدش کشید تا نامش پدیدار شود: امیرارسلان نامدار.

همان‌لحظه بود که صدای پدر را شنید:

«پادشاه صاحب‌قران و عزیزکانش با این حکایت به خواب می‌رفتند، دردانه‌دختر من نیز کم از آن‌ها ندارد؛ باید حکایت شیرین بشنود.»

هنوز هم کلمات در گوشش می‌جنبید:

«اما راویان اخبار، ناقلان آثار و طوطیان شکّرشکن شیرین‌گفتار و خوشه‌چینان خرمن سخن‌دانی و صرّافان سرباز معانی و چابک‌سواران میدان دانش، توسن خوش‌خرام سخن را بدین‌گونه به جولان درآورده‌اند که در شهر مصر، سوداگری بود که خواجه‌نغمان نام داشت... .»

هنوز هم لحن زیبای پدر را به یاد داشت. در زمان وصال عشق ارسلان، آرام و مهربان بود و در زمان دست‌بردن به تیغهٔ آبدیدهٔ بلورین، همان‌قدر محکم و باصلابت. گرمای دل‌نشین صدای پدر باعث نمی‌شد اتّفاقاتی را که قرار است به‌زودی برایش رخ دهد، فراموش کند. از همان لحظه‌ای که آخرین مشت خشت را بر دیوار کوبید، تصمیمش را قطعی کرد. دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش. باید مسئولیت عواقب کارش را قبول می‌کرد، مشکلی هم با این موضوع نداشت؛ چون می‌دانست که کار درست را انجام می‌دهد.

غرق در دنیای فکر و خیال بود. هرآن فکری عذاب‌آورتر به مخیله‌اش خطور می‌کرد. گاهی با بیتی از پدر آرام می‌شد و گاهی با صدای گریه و یا شیونی، مشوش. آخرسر این شعرهای پدر بود که غالب شد و او را خواب کرد، مانند کودکی‌اش که با داستان‌ها و شعرهای پدر خوابش می‌برد.

***

این‌بار کوبهٔ در صدایی رساتر و سنگین‌تر داشت. تفاوت این صدا با روزهای دیگر این بود که آخرین‌بار است که فضه را این‌گونه به‌هم‌ریخته می‌کند. تلاش بسیاری کرد تا از زمین بلند شود که نهایتاً موفق شد. قبل از برخاستن، صدای شکستن در به گوش رسید. خود را به جلوِ پلّه‌ها رساند و به زحمت سرکی کشید؛ اما چیزی ندید. صداهای گنگ و نامفهومی را می‌شنید. صداها نشان‌دهندهٔ فریاد و خشم بود و تعداد زیاد افراد.

_ اگر هنوز هم جوان بودم صداهای شما وحشیان حرام‌خور را کامل می‌شنیدم.

از پلّه‌ها بالا رفت تا متجاوزان به خانه‌اش را بتواند ببیند. ده‌پانزده نفر داش‌مشتیِ هیکلی با کت‌وشلوارهای مشکی رنگ‌ورورفته، کفش‌های ورنی پُرخاک، یقه‌های پت‌وپهن، پاچه‌های گشاد و کلاه‌شاپو، وارد باغ شده بودند؛ با سبیل‌های پرپشت و چرب. مراد نگاهش از وسعت باغ به پیرزن افتاد. نیشش تا بالای سبیل کشیده شد. به خودش زحمت نزدیک‌شدن به او را نداد و از همان فاصله صدا در گلویش انداخت:

«الوعده وفا خانوم‌جون؛ اومدم کار رو تموم کنم و برای همیشه بندازمت بیرون تا بفهمی کسی با من نمی‌تونه دربیوفته، حالا هم بپّا کنار سیاه‌میاه نشی.»

با اشارهٔ دست به همراهانش فهماند کار را شروع کنند. همگی به‌سمتِ درِ سرسرای اصلی راه افتادند. فضه که تا چند دقیقه پیش نمی‌توانست قدم از قدم بردارد، با سرعت خود را جلوِ پلّه‌ها رساند و یک‌تنه قد عَلَم کرد:

«هنوز تک‌دختر برات‌خان اعلم نمرده که تو و این داش‌مشتی‌هایت بخواهید دستی بر این باغ برسانید.»

_ عاشق این مدل صحبت‌کردنت هستم ننه، حیف که دیگه نمی‌بینمت تا این‌جوری خوشگل‌موشگل برامون حرف بزنی.

_ مطمئن باش تا آخرین نفسِ کریهت من را می‌بینی.

_ ببین فدات شم، اصلاً هرچی تو می‌گی، فقط بکِش کنار که وقت نداریم.

_ اگر در این یک سال یاسین به گوش قاطرهای کوچه می‌خواندم تابه‌حال عاقل شده بودند؛ اما تو هرچقدر هم که برایت بخوانم و موعظه کنم فایده‌ای ندارد.

_ خب الان بخون شاید فایده کرد... اصلاً می‌خوای من برات می‌خونم، داش‌داش...داش‌داش، داشم من... چاقو... هفت‌تیرکِشم من...

همه دست می‌زدند و هم‌خوانی می‌کردند. مراد با قرهایش قصد داشت بیشتر فضه را خرد کند؛ اما نمی‌دانست فضه آن‌قدر چشیده که این کارها اثری روی او ندارد.

_ خب بسه دیگه، چه زود هم پررو می‌شین. من که خوندم برات، حالا ارواح خاک آقات بیا کنار که تو بمیری اصلاً حوصله نآررم.

فضه روی پلّهٔ اوّل با آرامش نشست. اوّلین‌بار بود که دربرابر مراد و نوچه‌هایش این‌چنین با خون‌سردی و متانت رفتار می‌کرد.

_ ای احمق! این کارها اثری روی تصمیم واضح و راسخ من ندارد، درضمن برای بار اوّل و آخر می‌گویم که اسم آقاجان من را به زبان نمی‌آورید وگرنه جور دیگری رفتار می‌کنم.

کلماتش آرام ولی محکم بود، آن‌قدر محکم که همگی سکوت کرده بودند. حتّی مراد هم می‌دانست که به نفعش است ساکت بماند.

_ آن‌زمانی‌که قشون روس در این مملکت پرسه می‌زدند و برای تزارشان خون می‌ریختند؛ پدر من بود که این روستا را با هر سختی پابرجا نگه داشت. درست همان دورانی که پدران شما داشتند یابوهایی تربیت می‌کردند که امروز این‌طور گستاخ شوند و در برابر من، فضه اعلم، دختر خان بزرگ روستای ماروخ، زبان‌درازی و اهانت کنند.

مراد چشمان قهوه‌ای‌اش را به چشمان مشکی و باصلابت فضه گره زده بود. کلامی بر زبانش جاری نمی‌شد تا روی پیرزن را کم کند. ناگزیر کلاه‌شاپو را از سر برداشت و با لُنگی که در دست داشت، عرق سر و صورتش را پاک کرد. کلاه را دوباره بر سر گذاشت و از مسیر دیگری وارد شد:

«نُچ! این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست.»

سرش را به عقب چرخاند و نگاهی به نوچه‌هایش کرد که آماده بودند:

«جوادعمو!»

مردی لاغر و میان‌سال از میان جمع بیرون آمد. مانند هم‌کاسه‌ای‌هایش مدل خاصی راه می‌رفت. آن‌ها که قدرتشان کمتر بود، مانند جواد شانه رو به پایین و مانند فنر، دائماً در حال تکان‌خوردن راه می‌رفتند. دست‌ها می‌بایست باز باشند؛ به‌گونه‌ای که انگار هندوانه‌ای زیربغل است؛ اما گنده‌ها محکم و آرام با قدم‌های گشاد و سرسینه‌ای بالا و جمع‌شده راه می‌رفتند و دست‌ها یا به پشت جمع بود و یا به جلو. شباهت بین هر دو نوع راه‌رفتن در انگشتان بود که باید دائماً در حال بازی‌کردن باشد، حال شده با زنجیری باریک، لُنگ و یا در غریب مواقع تسبیح. راه‌رفتن نشانهٔ شخصیت آدمی است. نمی‌دانم این اوباش از کجا و برای چه این مدل راه‌رفتن را یاد گرفته‌اند. چه زیبایی و یا چه ویژگی‌ای این نوع راه‌رفتن برایشان دارد؟ اگر می‌خواهند زور و ابهت خود را به رخ بکشند، این راهش نیست. این طرز راه‌رفتن حتّی در دارالمجانین هم مرسوم نیست.

_ جونم آقا.

_ برو این جوجه‌آژان پشت در رو بردار بیار.

_ السّاعه.

جوادعمو با همان مدل خاص راه‌رفتنش از درِ باغ بیرون رفت و با آژان لاغراندامی برگشت، البته اگر واقعاً آژان بود. مراد بازوی آژان را محکم گرفت و به‌سمتِ خودش کشید. دستش را دور گردن آژان بیچاره انداخت و محکم او را در آغوش گرفت. آژان که صورتش مانند فضه سرخ شده بود، در میان هیکل مراد سخت دیده می‌شد. سبیل‌های باریک و نازک او در برابر سبیل‌های مراد، صرفاً یک خطّ باریک بود. مراد محکم‌تر آژان را گرفت. انگار که او دزد است و مراد داروغه. با ضربه‌ای محکم، به پس سر آژان زد، آن‌قدر محکم که چند قدمی به جلو پرتاب شد که مراد یقه‌اش را از پشت گرفت و دوباره به خود چسباند:

«خوشگله‌پسر... برای خانوم ماجرا رو توضیح بده.»

_ چشم آقا.

_ برای خودت آژان درست کرده‌ای، فکر کرده‌ای من هم مانند تو سبک‌مغز هستم و باور می‌کنم؟

_ این آژان از شهر اومده، کلّی پول خورده تا اومده، شما اوّل گوش کن این چی زِرزِر می‌کنه، بعد قلمبه بنداز.

_ آقا شروع کنم؟

_ بنال!

_ خانم، شما فضه اعلم هستید؟

_ بله خودم هستم جوان.

_ عرضم به خدمت شما که همسرتون آقای حسن عالی، دو سال پیش طی یک قمار این خانه را به آقای مراد صابتی باخته‌اند که از این مورد سند و مدرک معتبر داریم، در حال حاضر هم که حدود یک سال و نیم هست که ایشون ناپدید شده‌اند؛ پس باید حکم اجرا بشه و خانه‌باغ را تحویل ایشون بدین.

_ اینجا خانهٔ پدری من هست و حسن هیچ‌گونه تصاحبی روی ملک نداشته که بخواهد قمار رویش انجام بدهد. پس فی‌الماجرا سند فاقد اعتبار است.

_ خیر سرکار خانم، داخل سند ذکر شده که خانهٔ متعلق به شما مورد قمار قرار گرفته، شما هم سند را تأیید و امضا کرده‌اید.

_ من سندی امضا نکرده‌ام.

_ چرا سرکار خانم، امضا معتبر است، به‌جهت امضای سند شما این خانه به قمار گذاشته شده.

فضه در خاطرات گنگ خود به دنبال روزی بود که سندی را امضا کرده است؛ ولی موفق به پیداکردن نمی‌شد. پیری مخزن حافظه‌اش را خالی کرده بود؛ ولی امکان داشت که همچین عملی را انجام داده باشد. حسن آدم زیرکی بود؛ می‌توانسته چنین کلکی را سر فضه پیاده کند.

_ خانم ما حکم تخلیه داریم و متأسّفانه زمانی برای شما باقی نمانده و آقا مراد می‌توانند شما را بیرون کنند.

مراد دستش را از گردن آژان خلاص کرد و او را به عقب پرت کرد. فضه هنوز در فکر و خیال بود که چه زمانی همچین خبطی از او سر زده. هنوز از فکر بیرون نیامده بود که متوجه شد نوچه‌های مراد از کنارش گذشتند و وارد خانه شدند. حیران به اطرافش نگاه می‌کرد، دیگر نمی‌دانست چه‌کاری انجام دهد. شاید زمانش رسیده بود که خودش را تسلیم کند و منتظر بماند تا چرخ گردون دست‌به‌کار شود و سرنوشتی برای او رقم بزند. از حال به بعد این سرنوشت بود که مشخص می‌کرد چه زمانی رازهای باغ اعلم‌خان فاش شود. مراد در حال حرف‌زدن با خودش بود و نقشه‌ریختن برای آینده:

«اون ته باغ چندتا تخت چوبی منبّت‌کاری‌شده می‌ذارم، فقط جون می‌ده برای قلیون و تریاک، چندتا اتاق این‌ور باغ رو بهتره خراب کنم، ممکنه بریزه رو سرمون. جون می‌ده برای عرق‌خوری و عشق و حال خودم... .»

_ یک خواهشی داشتم.

مراد که رؤیاهایش به‌هم خورده بود، با بی‌اعتنایی سر چرخاند:

«تا چی باشه.»

_ به یکی از نوچه‌هایت بگو برود زیرزمین، یک صندوق است برای من بیاورد.

_ جواد بپر.

جواد داخل زیرزمین رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. صندوق آهنی، سنگین بود؛ برایِ‌همین به‌سختی آن را از پلّه‌ها بالا آورد. در همین ضمن نوچه‌های مراد اوّلین سِری از وسایل خانه را با خود به بیرون باغ بردند و در کنار کوچه روی هم ریختند. مراد کنجکاو به‌سمتِ صندوق آمد تا شاید تحفه‌ای گران‌بها پیدا کند و آن را از چنگ پیرزن خارج کند. این باغ باعظمت برایش کافی نبود. قصد داشت تا آخرین قطره‌ای که می‌تواند، خون فضه را بمکد. درِ صندوق را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. با چشم نتوانست وسیلهٔ گران‌بهایی پیدا کند؛ به‌ناچار دست برد و محتویات صندوق را زیرورو کرد. فضه برخاست و به‌سمتِ صندوق رفت، چهار کتاب برداشت و در آغوش کشید:

«در این صندوق چیزی برای خودت یافت نمی‌کنی.»

_ آهان؛ بعد اینا چیه زدی زیربغل؟

_ این‌ها دلیل اصلی تفاوت من و تو هستند، همین‌ها باعث شده من به حیوان بی‌عقلی مانند تو تبدیل نشوم.

***

شمعدان‌های لاله‌ای سرخ‌رنگ، فرش‌های دست‌باف تبریزی، خوانچه‌های موردعلاقهٔ مادر و تابلوِ تخت‌جمشید جم، آخرین وسایلی بود که کنار دیوار جنوبی باغ ریخته شد. معدود وسایل بی‌ارزشی که توانسته بود از چنگ حسن خارج کند. تابلو را پدر از سفر به اصفهان خریده بود، درست همان سالی که برای فروش زعفران‌ها به اصفهان و شهرضا سفر کرده بود. آن سال شایعه شده بود که تاجرانی اجنبی برای خرید محصولات زراعی و دستی به اصفهان آمده‌اند و برای زعفران پول خوبی می‌دهند. به قول پدر با دیدن زعفران‌ها چشم‌هایشان گشاد می‌شد و با ذوق می‌گفتند: «اوه رِدگولد!» معنای این کلمه را نمی‌دانستیم؛ ولی ازآن‌پس هرچیز باارزش و جالبی که می‌دیدیم به شوخی می‌گفتیم: «اوه رِدگولد!» آن سال فروش نسبتاً خوبی در زعفران نداشتیم؛ زیرا محصولات مرغوب‌تری نیز برای فروش آورده بودند. برایِ‌همین پدر دست‌ازپادرازتر بازگشته بود و به‌عنوان سوغاتی این تابلو را برای مادر خریده بود. مادر با دیدن تابلو و شنیدن شرح وقایع اتّفاقیه در سفر، چنان خشمگین شد که نزدیک بود تابلو را بر سر پدرم بکوبد.

تابلو بسیار زیبا و دل‌انگیز بود. البته برای من و پدر که سودای شاهنامه‌خوانی و نقّالی داشتیم؛ از همان‌سو برای مادر نیز کسالت‌آور بود؛ زیرا علاقه‌اش متفاوت بود. از آن جالب‌تر طلعت بود که با دیدن تابلو ترسید. نقش چهار جن بی‌شاخ‌ودم که هیکل‌های فربه و سبزرنگی داشتند، موجب ترس طلعت شد وگرنه بالاتنهٔ تابلو که نقش جمشید و مستخدمانش بود؛ زیبایی‌ای داشت وصف‌ناشدنی. شکوه و جلال در کنار زیبایی و حسنات رخ جمشید و نیز وجهی از شکوه و قدرت در هم آمیخته شده بود.

مردم گوشه‌وکنار کوچه و بالای سقف‌ها به تماشا مشغول بودند. همیشه این مردم فضول عادت به پچ‌پچ و شایعه‌ساختن برای این خانواده داشتند؛ اما این‌بار قضیه متفاوت بود، این‌بار دیگر شایعه‌ای در کار نبود، حقیقت با چشم به‌طور مسلّم دیده می‌شد، حقیقتی تلخ که همگی رسیدن آن را پیش‌بینی کرده بودند. فضه روی چهارپایهٔ چوبی نشسته بود و به مردم و زمزمه‌هایشان نگاه می‌کرد، به نگاه‌های ترحّم‌برانگیز و گاه خشمگین. می‌دانست اینجا اگر هم برایش دلی بسوزد، بازهم دستی برای کمک به او دراز نمی‌شود. خصلت مردم ماروخ این بود: «زندگی خود را بچسب تا زندگی‌ات را به خودشان نچسبانند.»

مراد و نوچه‌هایش بیرون آمدند. گردآمدن این‌همه آدم برای نمایش او خوش‌حال‌کننده بود؛ اما چیزی کم داشت، یک زهرچشم تا قدرت خود را به مردم بچشاند. لباس‌هایش را مرتب کرد و خاک را از تنش دور کرد. قدمی در پهنای کوچه کشید و صدا را بالا انداخت:

«امروز همه شیرفهم شدن که سزای گنده‌شدن جلوِ مراد چیه؟ گنده‌شون که این خانوم‌خانوما بود از میدون به‌در رفت. تازه اینم بگم چون با شوهر نامردش هم‌کاسه بودم، این‌قدر محترمانه بیرونش کردم وگرنه اگه شما بودید سر یک روز از ریشه ساقط می‌شدین.»

فضه عصا را ستون کرد و از جا برخاست. برخاستنش لرزه به اندام مراد انداخت. این کاریزما و ابهت را از پدر به ارث برده بود.

_ آهای مردم! بروید قلم و دوات بیاورید و خط کنید بر صفحهٔ تاریخ که امروز اوّلین خان بساطش از دم برچیده شد؛ ولی خالی از لطف است که ننویسید خان ما برات‌خان اعلم بود که حتّی یک‌بار هم دل کسی را نرنجاند؛ حتّی یک‌بار هم حقّ مظلومی را ضایع نکرد. بنویسید بر پیکرهٔ تاریخ که امروز اوّ‌لین خان واقعی بساطش برچیده شد و بنویسید که هیچ لات و الواتی و عامه‌نفری خدشه‌ای بر او نزد؛ بلکه هرچه بود از خودی بود.

سکوت بر فضا خیمه افکنده بود. هیچ‌کس جرئت پاره‌کردن این پرده را نداشت. مراد بیشتر می‌لرزید. به گمانش با بیرون‌کردن فضه از خانه‌اش تخم‌وترکهٔ اعلم‌ها را همراه با یادشان از میان برداشته است؛ اما اشتباه کرده بود، فضه با چند جملهٔ خود، کاری کرد که امروز و روزهای گذشته برای همیشه در یاد مردم روستا بماند. حتّی تا سال‌ها بعد که مردم هروقت از جور ظالمان به تنگ آمدند، یاد پدرش و رحم او کنند؛ تا هروقت خواستند جلوِ زورگویی قد علم کنند سخنان امروز او را به یاد آورند و این‌چنان ابهت را از مخزن فکر به جوهرهٔ کلام جاری کنند.

_ من از تمام مایملک و دارایی‌های خود همین چند کتاب یادگار پدرم را برمی‌دارم. سی و سه سال قبل فکر می‌کردم همین چوب و آهن‌ها قرار است وصلتی فرخنده برای من رقم بزند؛ اما اشتباه می‌کردم و حال نیز وقتش رسیده که بر افکارم جامهٔ عمل بپوشم. هرچه می‌خواهید بردارید شاید برای شما برکت کند.

فضه برگشت و به راه افتاد. صدای تقلّای مردم برای وسایل را می‌شنید. فریادهای مراد بر سر نوچه‌هایش برای تصاحب آخرین اموال او. کمی که دور شد فقط صدای باد بود که در کوچه می‌پیچید. فقط سنگ‌های ریزودرشت بودند که مسیرش را ناهموار می‌کردند. دیگر کسی نبود که بخواهد زخم تازه‌ای بر جانش بزند. اصلاً مگر جای سالمی بر تنش مانده بود که نقشی تازه بر آن حک شود؟ بی‌سروسامان و آواره در میان پیچ‌های کوچه‌های باریک ماروخ گیر افتاده بود. سرپناهی نداشت. آشنایی که می‌توانست او را پیش خود جای دهد، سراغ نداشت. مستأصل گوشهٔ دیواری نشست. دنیا برایش سال‌ها بود که به پایان رسیده بود؛ البته دنیای درونش و امروز دنیای بیرون هم تمام شده بود و در تمام این دو دنیا کسی او را نمی‌دید. بغض دیگر توان نیاورد و با ضربهٔ محکمی خود را بیرون انداخت. تاجایی‌که توانست بر روحش غالب شد و اراده را از او گرفت. درست زمانی‌که بر تمام جان و روحش مسلّط شد، صدای اذان از مسجد روستا طنین‌انداز شد.

_ ای رب به قربانت که یاد این بندهٔ فراموش‌کار انداختی که هنوز تنها نشده.

قدم‌ها را با جان تازه‌ای به‌سمتِ مسجد برمی‌داشت، مانند عاشقی که پس از مدت‌ها به دیدار معشوق می‌رود. این عاشق دل‌باخته مسیر را خوب بلد است. بااینکه چند سالی شده که ازسمت کوی یار عبور نکرده؛ اما بازهم مسیر و طرف یار را از خودش هم بهتر می‌شناسد.

سیّد در حال وضوگرفتن بود. با شرم و حیا جلو رفت و سلام کرد. سیّد روی چرخاند و با لبخند همیشگی‌اش روی پژمردهٔ فضه را باز کرد:

«از این‌طرف‌ها دخترم! مدت‌هاست که ندیدمت.»

_ شرمنده‌ام تاب دیدن این روستا و مردمش را نداشتم.

_ خود مردم هم تاب دیدن همدیگر را ندارند، حال چه شده که توانش را پیدا کردی و به اینجا آمدی؟

_ امروز از خانه‌ام بیرون شدم، دیگر دری نداشتم که بر تنش بکوبم به‌جز این در.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین