خفته در خون

تنیظیمات

خفته در خون

مجموعه داستان

نویسنده: جمعی از نویسندگان

نشرسرای خودنویس

روایت اوّل: ضارب/رؤیاهای بربادرفته

آرش محمودی

ما از طلوع خورشید بر بلندای بزرگ‌ترین گنبد بازار کمین گرفته‌ایم تا وقتش برسد. تا وقتش برسد و کار را تمام کنیم. سفیدهٔ صبح را برای اول‌بار بود که ازاینجا می‌دیدیم. قرص خورشید آرام‌آرام بالا آمد و بعد هم رنگینهٔ سرخش به زردی پیوندی خورد و گرم شدیم. هرچند گرمایش دیگر زور نداشت و جان آفتاب دررفته بود... ما بیشتر غروب‌ها می‌آمدیم اینجا. لابه‌لای این همه کنگرهٔ آجری گرمادیده، پشت این گنبد بزرگ، کفترخانهٔ ویلی داریم که جای فسقمان است. پر از شیشه‌های گرگ‌نشانی که کریم‌خان از دادوستد با قزاق‌ها گیرش می‌افتد. اینجا پر از پوست بادام و پستهٔ کلّه‌قوچی است. عرق و پستهٔ کلّه‌قوچی و مغز کاهو که باهم کنج می‌شود، درون آدم را داغ و کرخت می‌کند. جوری‌که نمی‌دانی چه کسی پادشاه است و چه کسی گدا. بعد می‌توانی دست به‌هرکاری بزنی. دختر علی‌اکبر اصفهانی را هم همین‌جا آوردیم. ساروخان و کریم‌خان، از غروب تا سرچراغ دست‌به‌دستش کردند. هرچه به‌من گفتند قبول نکردم. آخرسر تهدید کردند اگر با آن دختر نباشم خلاصم می‌کنند. راست می‌گفتند حتم دارم آن‌کار را می‌کردند. مجبور شدم کنارش باشم و دستش را بگیرم. فقط تا همان‌جا پیش رفتم. بعد آن حرمله‌ها خندیدند. دخترک بس که جیغ کشیده بود دیگر رمقی نداشت. ساروخان با دستمال ابریشمی دهنش را بست. نزدیک بود اشکم جاری شود. دیلاق‌ها روی سرم ایستاده بودند و چپق می‌کشیدند و نعره می‌زدند. بعد بردیمش تا نزدیکی خانهٔ درندشتشان، وسط باغ‌های سراب ولش کردیم. دختر بیچاره به دو روز نکشیده خودش را راحت کرد. تا چند روزی حالم خوش نبود و می‌خواستم از دسته جدا شوم اما راه پس‌وپیش نمانده بود. کلّی انعام ازشان گرفته بودم و قاطی ماجراهایشان شده بودم. البت بدجور توپیدم به‌هر دوتاشان و گفتم زیاده‌روی کردیم. ساروخان ولی گفت:

«یک‌جوری باید آن پدر پوفیوزش را حالی می‌کردیم یا نه؟»

خروس‌خوان که رسیدیم پای گنبد بزرگ، باد سردی می‌پاشید میان درخت‌ها و همین‌طور از پل چوبی و پل کهنه سرما را می‌کشاند سمت بازار. لکّه‌های کوچک ابر، هی کرده بودند طرف شهر و ما که بی‌دستار و فرجی زده بودیم بیرون؛ ناشتا نخورده آمدیم. حتّی فرصت نکردیم خودمان را خالی کنیم. تا مستقر شدیم ساروخان رفت پشت یکی از کنگره‌های کوچک که بوی روغن میش می‌آمد از سوراخ‌هایش، شاشید. بعد کریم‌خان رفت و بعد هم من. حالا بوی گُه همه‌جا را برداشته؛ اما خوب چه می‌شود کرد؟ حکم فرمان‌فرما باید اجرا بشود. حکم حکومتی هم که مبال و شب و نیمه‌شب نمی‌شناسد. به خیالم ننه‌زری هنوز از خواب جدا نشده باشد و نداند که من نصفه‌شبی بیرون زده‌ام. بیدار که بشود حتماً غیظ می‌کند و زیرلبی فحشی هم ول می‌کند سمت کس‌وکار خودش؛ اما به‌قول سربزرگِ قشونْ فحش نمک زندگانی است. حالا از این بالا و از پس این‌همه گنبد و کنگرهٔ شکم‌زده، منتظریم، منتظریم تا قال قضیه را یکسره کنیم و دولت را از فروپاشی برهانیم؛ یعنی من باید کار را یکسره کنم و بعد با انعامش زیر همین گنبد بزرگ، گل‌وگشادترین حجره را می‌خرم و دست از یاغیگری برمی‌دارم برای همیشه. هرچند نمی‌دانم بعد از امروز بشود زندگی کرد یا نه. دستم به قراول و ماشه نمی‌رود. این طعمه با بقیه فرق دارد. البت من تنها نیستم. چهار نفریم. ولی انعاممان به‌قدری هست که کفایت رؤیاهامان را بکند. ساروخان که دارد لاپیچ‌ها را دانه‌دانه با زبان خیس می‌کند، می‌خواهد با انعامش اسب و قاطر بخرد و کاروان‌سرا بسازد. کریم‌خان هم که یکسره از گردهٔ خرپشت‌ها، دروازه‌های شهر را دید می‌زند، می‌خواهد میخانهٔ روسی باز کند. یک میخانهٔ روسی کوچک، نزدیکِ باغ‌های سراب قنبر، با بطرهای ریز و درشتِ گرگ‌نشان. شرط بسته دولت که مستقر شد یک نشمه‌خانهٔ دزدکی هم بنا کند. آخرین نفر دستهٔ جهاد، کسی است که اسمش را نمی‌دانیم. دورتر از ما ایستاده. حساب او از ما سواست و حتماً حقّ‌الزحمه‌اش را از دارالحکومه می‌گیرد. لهجهٔ غریبی دارد. معلوم نیست قزاق است یا عرب. سعی می‌کند به لهجهٔ پایتخت‌نشین‌ها حرف بزند و خوب هم این کار را می‌کند. مدام حرکاتمان را تفتیش می‌کند. بعد دم‌به‌دقیقه چیزهایی می‌نویسد و از جایش جُم نمی‌خورد. انگار مترسک‌های سر جالیز باشد. چندبار هم تشرمان زد که همدیگر را به پسوند خان صدا نزنیم و ایشان را به سخره نگیریم وگرنه به بالادستی‌اش گزارش می‌کند. من گفتم:

«هرطور که صلاح بدانیم نطق می‌کنیم.»

بعد ساروخان برایش تِرِ بلندی کشید و خندید و دست‌به‌کمر ایستاد جلوَش و مخبر سر پایین کرد و دوباره نوشت؛ ریز به ریز. حتماً نوشته‌ها را سرآخر می‌برد می‌دهد بالادستی‌اش که او هم برساندش به فرمان‌فرما تا مثلاً نسقمان را بکشند و سروته آویزانمان کنند؛ اما امروز که بگذرد قضیه کمی تفاوت می‌کند. ساروخان می‌آید نزدیکم لاپیچی می‌چکاند برایم و می‌دهد دستم. بعد می‌گوید:

«این کره‌یابو از صبح یک‌بند چه می‌نویسد؟»

می‌گویم:

«دلش خوش است به همین مالیدن بالادستی‌هاش!»

می‌گوید:

«ای ریدم به دل‌خوشی‌اش!»

کریم‌خان نگاهمان می‌کند و بعد می‌آید طرفمان و لاپیچ می‌گیرد. می‌گوید:

«از دیشب که شنیده‌اند یارممدخان دروازهٔ کرماشان را تسخیر کرده؛ بدجوری ریده‌اند به خودشان.»

بعد یک نخِ لاپیچ می‌برد برای مخبر که او نمی‌پذیرد و از کریم‌خان می‌خواهد برود بالای کنگره و پستش را ترک نکند. نیمه‌شب زیر دالان درویش‌ها همدیگر را پیدا کردیم. تاریکه بود هنوز و چشم کار نمی‌کرد. بلدی خبر آورده بود که یارممد و قشون سیصدنفری‌اش دروازه را گرفته‌اند. گفت:

«خبر که به فرمان‌فرما رسیده گوزپیچ کرده.»

البت فرمان‌فرما بختش گرفته بود که میان راه سنندج و کرماشان نخورد به پست یارممدخان وگرنه فقط ما سه نفر می‌دانیم که چه بلایی سرش می‌آمد. شک ندارم تمام سوراخ‌های بدنش را با سرب داغ زوزتپان می‌کرد. ما چند نبرد را در رکابش شمشیر زدیم و تیر انداختیم. بعد به‌خاطر یک خواستنی ناچیز بینمان سیاه شد. یارممد می‌گفت:

«حق ندارید به‌جنازه‌ها دستبرد بزنید.»

هرچه گفتیم خان کوتاه بیا؛ نیامد که نیامد. ساروخان گفت:

«خان! این تعزیه‌خوانی‌ها همه‌اش قصّه است. فرداروز که مشروطه هم مستقر شود باز یکی می‌شود شاه و یکی می‌شود وزیر و بقیه هم باید نوکری بکنند.»

جواب شنید:

«فال‌خوانی موقوف یاغی.»

ساروخان گفت:

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین