نیمههای راه
نویسنده: فاطمه امانی کلاریجانی
خودنویس
نیمههای راه
نویسنده: فاطمه امانی کلاریجانی
خودنویس
هُوَالحَبیب
تقدیم به کسانی که همیشه در راهند.
همین سنگینیهای کوچک، که اتفاقاً چندان هم به چشم ما نمیآیند، آخر یک روز کار دست آدم میدهند. نصف حقوق ماه قبل را بابت فیزیوتراپی کتف و گردنم دادم که مراعات نکنم و همش هدر برود. کیفم وزن زیادی ندارد؛ ولی جای بند روی کتفم میسوزد. خدا خدا میکنم که زودتر برسم و پرتش کنم یک گوشه و از شرش خلاص شوم. چقدر این روزها همهچیز روی تن من سنگینی میکند. کیف، لباسها، کارهای شرکت، خستگیهایم و از همه بیشتر، گذشته. این گذشتهٔ کوفتی اگر دست از سر من برداشت! کلید میاندازم و این لعنتی باز گیر کرده. محکم توی قفل میچرخانمش. سر انگشتانم درد میگیرد. دستگیره را محکم میگیرم و به سمت خودم میکشم تا بالاخره باز میشود. همین که وارد میشوم کیف را زمین میگذارم و کتفم را فشار میدهم. پایین مقنعه را با دو انگشت اشاره و شست میگیرم و از سرم میکشم و میاندازم روی مبل. صدای خفهٔ موسیقی فیلم پدرخوانده را میشنوم که از کیفم بلند شده. با همان لباسهایی که تنم هست، کف هال ولو میشوم. از جیب کیفم تلفن را بیرون میآورم. شماره شرکت است. موبایل را به گوشم میچسبانم.
- الو!
صدای خشدار خانم صدیقی؛ مسئول دفتر مدیرمان است.
- سلام خانم قریشی، خوبین؟
به مورچهای که دارد به زور یک ذره آشغال را روی تپههای فرش جابهجا میکند زل زدهام.
- سلام ممنونم، شما خوبین؟
با همان لحن ملایم همیشگیش ادامه میدهد.
- قربان شما. ببخشید؛ مهندس گفتن فراموش کردن بهتون بگن که ویرایش آخر فایلها رو براشون بفرستین.
کمی اخم میکنم.
- آخه الان که دسترسی ندارم تو سیستم شرکته.
رد مورچه را تا دو سه وجب آنطرفتر میگیرم و بعد در شلوغی گلهای فرش و مغزم گم میشود. یادم میآید که فایل را از ایمیل شخصیم برای یکی از همکارها فرستاده بودم.
- نه، فکر کنم دارمش. بگید میفرستم واسشون.
لبخندش را از پشت تلفن حس میکنم.
- دست گلتون درد نکنه.
خواهش میکنمی بهش تحویل میدهم و تلفن را قطع میکنم. با صدای بلند جوری غر میزنم که اگر کسی نداند فکر میکند خانم صدیقی تو اتاق خواب یا فوق فوقش در آشپزخانه نشسته و گوش میدهد.
- اه! همون موقع میگفتی دیگه.
میدانم که مهندس برای گرفتن فایل عجله ندارد. بدن کوفتهام را بهسختی روی مبل میکشانم. کرم ضدآفتاب که با آلودگی شهر قاتی شده، روی صورتم سنگینی میکند. معدهام خالیست و کمی هم درد میکند. نه حوصله دارم و نه اشتها. دیگر هیچ چیزی متوجه نمیشوم تا دوباره زنگ موبایلم بلند میشود. به زور پلکهایم را باز میکنم. کلمهٔ مامانجون را روی صفحهٔ گوشی میبینم. به حدی گیجم که نمیتوانم بفهمم چند وقت است که خوابم. صبح است یا عصر. با صدای گرفته که جوابش را میدهم میفهمد خواب بودم. با لحن خاص و دلسوزیش میگوید که آخ مادر بیدارت کردم و عذرخواهی میکند. مادر همیشه بیشتر خودش را مستحق عذرخواهی کردن میداند تا من. شاید یکجورهایی اینطور جا افتاده باشد که مادرها حسابی غصه بخورند از اینکه نگذاشتند بچههایشان بخوابند؛ ولی خب عجیب نیست که ما بچهها مادرها را از خواب بیدار کنیم و آنها حتی یک غر ریز هم نزنند. بهش میگویم که بلیط دارم و باید بیدار میشدم.
یکهو آن حالتیش پدیدار میشود که نگران زمان است.
- ساعت چند؟ وسیلههاتو جمع کردی؟
از جایم بلند میشوم. سرم گیج میرود و تاب میخورم.
- پنجونیم. آره مامان.
سفارشهای همیشگیش را تندتند میگوید که مراقب خودم باشم و در سفر غذاهای بیخود نخورم. دکمههای مانتو را یکدستی باز میکنم و از تنم میکنم.
- راستی مامان؛ الهام رفته خونشون، جمعه برمیگرده. چار پنج کیلو برنج بده بیاره. یهذره مونده.
ازم میپرسد که چیز دیگری لازم ندارم و میگویم که نه؛ همهچیز در خانه هست. دوباره سفارشهایش را تکرار میکند و خداحافظی میکنیم.
خودم را تو آیینه روشویی نگاه میکنم. زیر چشمهایم گود افتاده. انگار به پلکهایم وزنه آویزان کردهاند. مشتی آب گرم به صورتم میپاشم. برای لحظهای احساس آرامش میکنم. آب داغ را که با دستم روی چشمهایم نگه میدارم، چشمها نبض میزنند. درد مثل مار دور کاسهٔ چشمم حلقه میکند. با انگشتهای اشاره ابروانم را محکم فشار میدهم که آرام بگیرد.
صدای قلقل کتری بلند میشود. بستهٔ کتلتی که مامان پخته را میگذارم روی گاز که زود یخش باز شود. آبجوش میریزم و چای کیسهای را دو سه بار داخلش تکان میدهم. رنگ که گرفت کیسه چای را میاندازم تو سطل آشغال و به اتاق خواب میروم.
روی میز چند کتاب هست که نامنظم روی هم چیده شدهاند. کتابهایی که قرض گرفته بودم تا بخوانم ولی هنوز بهشان دست نبردم. کی الان حال کتاب خواندن دارد. نور آفتاب، از شکاف بین پرده و دیوار کجکی روی گلدان پتوس افتاده است. به برگهایش که دست میکشم، انگشتم خاکی میشود. خاکش برهوت شده. یادداشتهای قدیمی را از زیر خرت و پرتهای روی میز بیرون میکشم. ورق به ورق مرور میکنم. بعضیها را زیاد دوست دارم و بعضیها را کمتر. لپتاپ را که میبینم یادم میافتد آمدم که اطلاعات را برای مهندس بفرستم. همچنان که لب به چای میبرم، لپتاپ را روشن میکنم. عکس خودم و محیا روی صفحه بالا میآید.
تو پارک ملت روی یک صندلی نشته بودیم. شاید اردیبهشت بود که دستههای رنگی سبزههای پشت سرمان را گرفته بود. محیا طبق معمول گفت: بیا یه عکس بندازیم.
جواب واضح من هم این بود که: کشتی ما رو با عکس! سریع گوشیش را باز کرد. سرهایمان را بههم چسباندیم. تا جایی که میشد چشمهایمان را گشاد کردیم و لبها هم با مسخرهبازی غنچه شدهبودند. محیا با دو انگشتش روی سر من شاخ گذاشت و کلیک.
چای چندان راحت از گلویم پایین نمیرود. به اینترنت که وصل شدم سروکلهٔ اسکایپ پیدا شد. ناخودآگاه بازش میکنم. خبری نیست. ایمیلم را باز میکنم. با کمی جستجو فایل را که پیدا کردم برای مهندس میفرستم و تمام. بوی روغن سوخته، عطر خوشمزهٔ کتلت را کمکم دارد نابود میکند. با عجله بلند میشوم و زیرش را خاموش میکنم. از روی گاز ظرف را برمیدارم که خنک شود.
دوباره به اتاق خواب میروم. کمد لباس را باز میکنم. مانتوی سورمهای ساده و روسری مشکی بلندم را میپوشم. میخواهم با گیره، روسری را سفت کنم. توی آینه میبینم که لبههای بالایی کمی پیچ میخورند؛ اما اهمیت نمیدهم. تند تند کمی به صورتم کرم مرطوبکننده میزنم. به آشپزخانه میروم و یک نان لواش برمیدارم، با کتلت ساندویچش میکنم و در پلاستیک فریزر میپیچم. ماهیتابه را به حال خودش تو سینک ول میکنم. کپک که نمیزند. جمعه شب که برگشتم میشورم. کولهپشتی جمعجورم را که هدیهٔ خواهرم است، از زیر تخت برمیدارم و خرتوپرتهایم را داخلش میچپانم: شارژر، کیف پول، یک جوراب اضافه، دو سه تکه لباس و لقمه نان و کتلت. خانه را وارسی میکنم که بخاری و شیرگاز را روشن نگذاشته باشم. یاد خاک خشک گلدان میافتم و کمی بهش آب میدهم. کوله را دوبندی روی دوشم میاندازم، هدفون را تو گوشم میگذارم. در خانه را قفل میکنم. بند کفشم را محکم میبندم و بیرون میزنم.