برکت
نویسنده: ابراهیم اکبری دیزگاه
نشر صاد
برکت
نویسنده: ابراهیم اکبری دیزگاه
نشر صاد
با تشکّر ویژه از حضرات علی کمساری و محمدحسن شهسواری که در روایت برکت مرا یاری کردند.
فَلَولا أنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ* لَلَبِثَ فی بَطنِهِ إلی یَومِ یُبعَثوُنَ
اگر (یونس) ستایشگر نبود، تا روز قیامت در شکم (ماهی) گرفتار میشد.
(صافات: آیههای ۱۴۳ و ۱۴۴)
... بِسَلامٍ مِنّا وَ بَرَکاتٍ عَلَیکَ وَ عَلی أُمَمٍ ممَّن مَعَک...
با درود و برکتهایی بر تو و بر گروههایی که با تواَند!
(هود: آیۀ ۴۸)
دلم برای خودم میسوزد. نمیدانم چرا اینجوری شد. چرا اینجوری کرد؟ نمیدانم چرا این کار را کرد. ناگهان سیبی را از جیبش درآورد و در یک چشمبههمزدن پرت کرد؛ دوباره سیبی دیگر. تازه بند زبانم باز شده بود. بعد از چهار سال رفته بودم بالای منبر. تازه خطبه را خوانده بودم و حرفهایم را شروع کرده بودم:
«بحث امروز ما رابطهٔ انسان و خدا در قرآن است؛ اوّلین ارتباط عبد و معبود... .»
میخواستم آیهای بخوانم که بر زبانم خشکید. ترق! مجلس بههم ریخت. تعدادی آمدند طرفم و چند نفری بلندبلند خندیدند. تکّههای لهیدهٔ سیب پاشید روی عمامهام؛ روی صورتم. بوی گندش همهجا را گرفت. با آستین صورتم را پاک کردم. تا خود را جمعوجور کنم و بیایم پایین، دومی را هم پرت کرد که از بیخ گوشم رد شد. بهآرامی از منبر پایین آمدم. دوروبرم را نگاه کردم و خیز برداشتم سمت در. غلام کلاهبرّهای بدوبدو آمد:
«به سرت که نخورد؟»
دستی به پیشانیام کشیدم:
«خدا رو شکر چیزی نشد.»
تکّهای را از روی عمامهام برداشت؛ نگاه کرد و گفت:
«آره خدا رو شکر!»
جلدی برگشت. رفت شاهقلی را گرفت. زد زیر گوشش و بقیهٔ سیبها را گرفت:
«دیوونهٔ پدرسگ شیخ رو میزنی؟ با شیخ چیکار داری؟»
با لگد زد پشتش:
«گورت رو گم کن. مگه نگفتم دیگه نیایی مسجد؟ کی تو رو راه داده؟»
عمامهام را برداشتم و نگاه کردم:
«نزن غلام. بیچارهست؛ نزن.»
دستش را گرفت و پیچاند:
«سیب پرت میکنی به شیخ؟ خجالت نمیکشی؟»
گفتم:
«ولش کن.»
یک پسگردنی هم بهش زد و هلش داد سمت در:
«گورت رو گم کن.»
چند نفر گوشهٔ مسجد با همدیگر میگفتند و میخندیدند. غلام دوباره آمد و به سروصورتم نگاه کرد:
«اینا دیوونهاَن؛ بریم خونه.»
موقع رفتن، یکیدو نفر آمدند سمت من ببینند سیب به کجایم خورده. مرد میانسالی گفت:
«دیوونهست؛ دیوونه.»
شاهقلی رفت دم در و خندید:
«بیفایدهست.»
بعد فحشِ آبنکشیدهای به غلام داد و فرار کرد. آمدیم خانهٔ غلام. نفهمیدم کِی و چهجوری آمدیم. متوجه هیچچیزی نشدم. غلام برای بار چندم براق شد به عمامهام:
«میخواست سومی رو هم پرت بکنه بیپدر.»
لبخندی زد و گفت:
«شانس آوردی!»
زبانم گرفته بود. چیزی نمیتوانستم بگویم. ادامه داد:
«پدرمادر نداره که... اگه داشت... .»
چرخی در اتاق زد و تشکچهای برایم جور کرد. اشاره کرد بنشینم. رفت بیرون و به خانمش گفت:
«حمام رو روشن کن برای شیخ. این شاهقلی لباساش رو خراب کرد.»
برگشت بالشی آورد گذاشت زیر دستم. جلدی رفت سمت پنجره؛ پردهها را کنار زد:
«این لباسا رو عوض کن بشوریم. دیوونهست دیگه. دیدی به من چه فحشی داد؟» دوباره لبخند زد و گفت:
«ولی آقایحاجی شانس آوردی.»
عمامهام را برداشتم و گرفتم زیر نوری که از پنجره میتابید، فوت کردم. ذرات ریز سیب پوسیده جدابشو نبودند. هیچ کاری نمیشد بکنم.
«شانس آوردی آقایحاجی. اونیکی گندیدهتر از اوّلی بود. من نذاشتم پرت کنه. اگه پرت میکرد، تو که هیچ، همهٔ مسجد رو خراب میکرد. همهجا رو به گند میکشید. پدرمادر نداره که.»
عمامهام را گذاشتم روی طاقچه و لباسهایم را عوض کردم.
«شما ببخشید.»
کلاه پوستبرّهایاش را برداشت؛ گذاشت روی طاقچه درست کنار عمامهام و دوباره تکرار کرد:
«شما ببخشید.»
بهسختی جلوِ خودم را گرفتم وگرنه حتماً فحشی، چیزی به او یا مردم میدادم. بلند شدم؛ کنار پنجره ایستادم و گفتم:
«میروم... .»
بعد از آنهمه، فقط همین کلمه از دهانم خارج شد. غلام منظورم را نگرفت. رفتم سمت حمام. خواست عمامهام را بگیرد و بشورد؛ ندادم. با اخم گفتم:
«شما نمیتونید.»
آب را باز کردم. سرد بود. لباسها و عمامهام را شستم. نتوانستم دوش بگیرم. فقط آبی به سروصورتم زدم. در حیاط طنابی، چیزی پیدا نکردم برای پهنکردن لباسهایم. مجبور شدم عمامه را بیاویزم روی شاخههای تاک پربرگی که درست دم درِ اتاقک من بود. پیراهنم را روی دستگیرهٔ در آویزان کردم. غلام نبود. میخواستم بهخاطر سردبودن آب حمام تشری به او بزنم؛ کفّ نفْس کردم. بلند شوی هزار کیلومتر بکوبی بیایی در دهکورهای برای تبلیغ؛ اینطور پذیراییات کنند. سیب گندیدهای را به دست دیوانهای بدهند درست بکوبد بر سرت. اگر سرم را پایین نیاورده بودم، مخم را میریخت بیرون. نشستم. بلند شدم و چند بار در طول اتاق قدم زدم. پرده را کنار زدم. در کوچه، مرد سیاهسوختهای یونجه بار الاغش کرده و خودش هم سوار شده بود. مرتب الاغ را میزد و میگفت «یالّا برو؛ یالّا! هی!» عطر یونجه کوچه را پر کرده بود. برگشتم. این چهجور محلهایه؟ سیب رو درست میخواست بکوبه به عمامهم. آخه من برای چه بلند شدم اومدم اینجا؟
ناگهان عرعر الاغ همهجا را پر کرد. دوباره رفتم پشت پنجره. دوباره برگشتم سر جای خودم و دوباره دراز کشیدم. به این فکر میکردم که اگر دوربین دستم بود و یک نفر به آخوندی سیب پرت میکرد، چطور قاب میبستم و از این سوژه چهجور عکسی میگرفتم. نفس عمیقی کشیدم تا ششهایم پر از عطر یونجه و عرعر الاغ بشود. غلت زدم و از میان کتابهایم درسهای سحر امامموسی صدر را برداشتم. ورق زدم. چند جملهای را مزمزه کردم و گذاشتم سر جایش. دفتر یادداشتم را برداشتم. میخواستم چیزی بنویسم؛ نتوانستم. بلند شدم تسبیح را از جیبم بیرون کشیدم و شروع کردم به ذکرگفتن. دنبال چیزی میگشتم برای آرامشدن. اوّل چندتا صلوات فرستادم؛ دیدم آرام نمیشوم. ذکر «سبحاناللّه» گفتم. بعد «لاإلهإلّااللّه» گفتم. چشمهایم را بستم و هر ذکری را بلد بودم؛ بر زبان آوردم. آخر با آیهٔ «ألا بِذِکرِ اللّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوب» (رعد: ۲۸) آرام شدم. برخاستم و قدم زدم. دوباره رفتم کنار پنجره؛ به امید عطرِ گلی، چیزی. احساس کردم هنوز عرعر الاغ کوچه را پر کرده؛ فضا همچنان عرعری است. پیرزنی همراه یک دختر جوان، بستهٔ علفی را دنبال خودشان میکشیدند؛ زود چشم گرفتم لاإلهإلّاإللّه!
برگشتم سمت کتابها. احساس کردم هنوز عصبانیام از سردی آب. آرامشم لحظهای بوده است. دوباره تسبیح را بهکار انداختم. وسط ذکر ذهنم رفت سمت نعرهٔ شاهقلی که موقع بیرون رفتن میگفت «شیخ رو میکشم.» زیر لب گفتم خدا آراممان کند!
شش بعدازظهر
بااینکه جاهای زیادی برای تبلیغ رفتهام و سختیهای زیادی کشیدهام، هیچوقت اینقدر احساس خفّت نکردهام. این برایم حتّی از تحقیرهای سونیا و خانوادهاش هم سنگینتر است. اصلاً یکجوری شده بودم. احساس خفگی میکردم. مرتب در اتاق قدم میزدم تا قدری آرام بشوم که نمیشدم. مینشستم و بلند میشدم. جلوِ آینه میایستادم. صورتم سرخ شده بود. هر دو طرف صورتم... چه خبرته؟ آروم باش... اگر لیوانی آب سرد میخوردم، حتماً آرام میشدم... حتماً... حتماً... حتماً... حیف که روزهام!...حیف که ماه رمضان است! ...لاإلهإلّاإللّه! ...چه خبرته؟ مگه چی شده؟ ...یه سیب گندیده که اینقدر آخوای اُخوای نداره! بس کن. آروم شو. تموم کن. میگی اهانت؟ چه اهانتی؟ بالاتر از پیغمبر که نیستی، هستی؟ هر روز سرش خسوخاشاک میریختن ...دندونش رو میشکستن ...ول کن... ببخش ...فراموش کن ...کاش میتونستم! ...کاش! کاش! کاش!
دوباره رفتم کنار پنجره. بال عمامه را باد تکاند انداخت لای برگهای تاک و به شاخههایش پیچاند. میخواستم دوربین را بردارم و از این صحنه عکسی بردارم؛ ولی اصلاً حوصله نداشتم. دوسه بار رفتم سمت ساکم؛ اما نتوانستم. یاد استاد قاسم تاجیک افتادم. عمامه را دودستی گرفت؛ بلند کرد؛ به همهٔ ما که میخواستیم ملبس بشویم، نشان داد و گفت «این باید نماد باشه؛ نماد مهربونی، نماد عطوفت. اگه میتونی با مردم مهربون باشی، بذار سرت.» نه! من نمیتوانم. اصلاً چرا باید این کار را بکنم؟ چرا باید با این مردم مهربان باشم؟
درخشش سفیدی عمامه، میان سبزی برگهای تاک، چشمم را میگرفت. چشمهایم را بستم. باید رها کنم. تسبیح را برداشتم و دوباره ذکر گفتم. دُوری در اتاق زدم. نمیدانستم چه کنم. جوری بودم که دوست داشتم باروبندیلم را بردارم و بزنم به چاک. دوباره کنار پنجره... دوباره تکان عمامه... دوباره درخشش... باید بنشینم و ببینم چه کنم. باید بلند شوم بروم یک روستا یا یک شهر دیگر. اصلاً برگردم به تهران خرابشده. نه! تهران نه! دیگر بههیچوجه تهران نه! تهران یعنی غرغرهای سونیا، فحشهای سونیا، فحشهای مادر سونیا. تهران یعنی دفتر روزنامهٔ تعطیلشده. نه! رها کنم تهران را فعلاً! یک روستای دیگر مثل «امامزادهاسماعیل اقلید» چهار سال پیش. چه مردم مهربانی بودند. چه انسانهای شریفی! چه آدمهای باتقوایی! خوب بودند؛ به عالم احترام میگذاشتند؛ تربیتشده بودند. اَه! کوفت بودند؛ زهرمار بودند؛ همهچیز بودند.
کاش همان اوّل میرفتم آنجا! هیچ مشکلی آنجا نداشتم. یک ماه تبلیغ کردم بدون کوچکترین رنجشی؛ با کلّی خاطرات ناب. بعضی از آنها را در روزنامه چاپ کردم. چقدر مردم خوششان آمده بود! یا روستای «منج بوانات» که مردمانش زیباترین و محترمانهترین رابطه را با یک طلبه داشتند. باز دچار نوستالژی معنوی و تبلیغی شدهام. همهٔ چهار سالی که نتوانستم بروم تبلیغ، دچارش بودم. بعد از چهار سال، نمیدانستم گیر چنین مردمی میافتم. شاید در این چهار سال مردم خراب شده و با طلبهجماعت چپ افتادهاند! شاید هم من در این چهار سال کمطاقت شدهام و از مرام طلبگی فاصله گرفتهام. شاید هم اتّفاق دیگری افتاده که من خبر ندارم. اللّهأعلم!
روز اوّل، هیچکس نمیخواست مرا به خانهاش ببرد. اگر غلام نبود، مجبور بودم مسجد بمانم. خدا اموات این مرد کلاهبرّهای را بیامرزد! اگر نبود، وضعم خیلی بد میشد. حالا افتادهام در این خرابشده و چارهای ندارم جز اینکه ساکت باشم و دنبال سرنوشت خودم بگردم. احساس میکنم تاوان چیزی را پس میدهم. مگر چه گناهی کردهام که باید اینقدر تاوان پس بدهم، آنهم اینطور؟ آن از وضعیت روزنامه که یک آدم عوضی گیر داد شما چرا به فلان مسئول توهین کردید و چرا عکس فلان رودخانه را چاپ کردید که ماهیهایش را فاضلاب فلان کارخانه کشته و هزار سؤال مزخرف دیگر... که آخر بستندش و مدیرمسئول مزلف هم دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد. عکسها و یادداشتهای مرا علت بستهشدن روزنامهٔ مزخرفش دانست. حالا باید کلّی معذرتخواهی و کوفتخواهی کنم یا نامه بنویسم که ما غرضی نداشتیم و فقط دلمان به حال آن ماهیهای بیچاره سوخت وگرنه قصد جسارت به آقای کارخانهدار را نداشتیم اصلاً. از این مزخرفات صدتایکغاز! فتأمّل شیخ یونس برکت!
مسئلهٔ چک و ضمانت هم سر جای خودش هست که ضامن آن نارفیقِ ازخدابیخبر شدم و باید تا یکیدو ماه دیگر حسابش را پر کنم. اینهم از وضعیت تبلیغ که از وقتی پایم را گذاشتهام در این روستا، سنگ میبارد از هر طرف. فقط اینیکی سیب بود.
دیگر اینکه تشنگی امانم را بریده. اوّل رمضان و اینقدر بیحالی! خدا به دادم برسد با این وضعیت. الان که قلم میزنم، لبهایم جوری خشک شده که باید مواظب باشم موقع حرفزدن نترکند. میدانم اگر زیاد فشار بیاورم، میترکند. زبانم از این هم بدتر است. سحری نخوردهام. حتّی بیدار هم نشدم. هیچکس بیدار نشد. غلام گفت:
«خسته بودم؛ یهدفعه بیدار شدم دیدم آفتاب دراومده... .»
البته من بیدار شدم و خواستم بیدارشان کنم؛ اما خجالت کشیدم و به خودم گفتم آخه مرد حسابی! به تو چه ربطی داره؟ کسی میخواد نماز بخونه یا نخونه! اصلاً هیچکس نماز نخونه و روزه نگیره! ول کردم؛ آبی خوردم؛ نمازکی خواندم و والسّلام. گرفتم خوابیدم. صبح زود با صدای پارس سگ بیدار شدم. داشت به گربهای که رفته بود روی شاخهٔ تاک، پارس میکرد. سگ را تاراندم. گربه میویی کرد و آمد پایین. سگ که دید گربه را از دست داده، رو کرد به من و چند دهان پارسِ معترضانه کرد و بعد خاموش شد.
دستی به ریشم کشیدم و به این فکر کردم که اگر جای پیامبر بودم، چه میکردم. او را که با سنگ میزدند. این را گفتم که قدری خودم را مهار کنم و اوقاتم بیش از این تلخ نشود. غلام بدوناینکه در بزند، وارد شد و آمد جلوَم ایستاد:
«آقایحاجی ناراحت نشو. از این اتّفاقا اینجا زیاد میافته. سال پیش ملّا رو روی منبر با مهر زدن.»
نخودی خندید:
«شما شانس آوردی آقایحاجی.»
خواستم بگویم مردک چرا در نزده اومدی داخل که عمامه را دودستی گرفت طرفم. با اخم گفتم:
«چه شانسی؟ تو هم پیله کردی به این شانس مزخرف ما.»
جا خورد. دستهایش را به هم مالید و گفت:
«خیال نمیکردم ناراحت بشی.»
خودم هم ناراحت شدم چرا با او آنطور حرف زدم. عمامه را گرفتم. دیگر حرفی از سردی آب نزدم.
«عیالم گفت میدادی من میشستم.»
چیزی نگفتم. گوشهٔ عمامه را گرفتم توی دستم و شروع کردم جمعکردنش.
«آقایحاجی عیالم ناخوشه؛ توی ماه روزه دعا کنین براش.»
چیزی نگفتم.
«آقایحاجی از من ناراحتی؟»
_ نه!
_ همیشه ملّاها میآن خونهٔ من. بچه که بودم، پدر همهش به من میگفت باید به ملّاها سلام کنی؛ احترام کنی.
بال عمامه را لمس کردم:
«اینکه خیسه.»
دوزانو نشست جلوِ من. کف دستش را زد روی فرش دستبافت سرخابی و اشاره کرد به درودیوار اتاق:
«آقایحاجی به این خونه میآن.»
به ریشهای ژولیدهاش نگاه کردم:
«خب.»
عمامهٔ خیس را گرفت جلوَم:
«تمیز شده آقایحاجی.»
بعد ادامه داد:
«مردمای خوبی نیستن این مردم. روزه نمیگیرن؛ نماز نمیخونن؛ شیخ رو اذیت میکنن. چند سال پیش، یه شیخ رو با گوجه زدن. حتّی شورای روستا هم روزه نمیگیره آقایحاجی مردم اینجا مردم بدیاَن؛ اما شما به بزرگواریتون ببخشین. آقایحاجی بابای خدابیامرزم شیخها رو خیلی دوست داشت. من هم شیخها رو دوست دارم؛ خب اونا بالاخره لباس پیغمبر پوشیدهاَن.»
_ خب؟
کلاه برّهایاش را روی سرش درست کرد:
«من قبلاً شورا بودم؛ ول کردم. باید برای مردم عین نوکر کار کنی؛ آخرش بگن دزدی. منم ولش کردم. روزه نمیگیرن؛ نماز نمیخونن. این مردم برکت ندارن؛ هیچچی ندارن.»
عمامه را گرفتم و تکاندم. هنوز تفالههای سیب رویش مانده بود.
- آقایحاجی چیزی نیست.
بذار آفتاب خشکش کنه.
باد میآد آقایحاجی.
آفتاب خشکش میکنه.