انتقام پنگوئنینه
نویسنده: آلن وودرو
مترجم: طناز مغازهای
نشر صاد
انتقام پنگوئنینه
نویسنده: آلن وودرو
مترجم: طناز مغازهای
نشر صاد
سرمایی پشتم را لرزاند. مهرههای کمرم یخ زد. پاهایم لرزید و انگشتانم مثل ده تکّه قندیل یخی بود. دستگیرهٔ درجهحرارت دوش را پیچاندم و بیصدا آبگرمکن خرابم را لعنت کردم. زمانیکه آب داشت گرمتر میشد، هنوز مغزم سرمای زنندهای را احساس میکرد که بهخاطر یادآوری پسر و پنگوئنها ایجاد شده بود. داستانی بسیار وحشتناک که از چند ماه پیش که آن را شنیده بودم، درست نخوابیده بودم.
از آن زمان، همهٔ شبها یکسان بود: من نیمهشب درحالیکه اسم ایگی را -ایگوانای عروسکیام که مثل یک بچه او را بغل میکردم- فریاد میزدم، از خواب بیدار میشدم. بعد بدوناینکه خوابم ببرد، درحالیکه به فریادزدن ادامه میدادم، ساعتها دراز میکشیدم. مردی که در آپارتمان بالایی من زندگی میکرد هم چندین ساعت بیدار میماند، یا به صاحبخانه اینطور گفته بود؛ قبلازاینکه مجبور شوم به جای جدیدی با سقف ضخیمتر جابهجا شوم.
نگرانی من را پیر کرد. نهتنها صدایم بهخاطر فریادزدنهای هر شب گرفته بود، بلکه موهایم هم سفید شد و روی صورتم چروکهای عمیقی افتاد. انگشتانم هم چروکهای عمیقی برداشته بود، ولی دلیلش حمامهای بسیار طولانیای بود که میرفتم.
میدانستم چهکار باید بکنم. اوّل باید آب را ببندم. بعد، باید به باغوحش سنتآوز سفر کنم و به ملاقات قفس پنگوئنها بروم. باید نگهبان پنگوئنها را پیدا کنم. باید بدانم بعداً در داستان طولانی و تیرهوتار او چه اتّفاقی افتاده است.
طولی نکشید که خود را همراه با کیفی که پر از دستمال بود، در حال رانندگی در خیابان مارپیچی که بهسمت باغوحش سنتآوز میرفت، یافتم. بهخاطر حساسیت شدیدی که به حیوانات دارم، مردم میگویند هرگز نباید شغلی را که مرتبط با باغوحشها است، شروع کنم. من به آنها میگویم:
«چرنده. من به همهٔ حیوونها حساسیت ندارم. فقط به اونایی حساسیت دارم که پَر یا پا دارن.»
امکان دارد در خیالاتم، در مزرعهٔ کرم خاکی کار کرده باشم.
ولی این مسئله نه در اینجا صحت داشت و نه در خیالاتم. بهمحض اینکه از ماشینم پیاده شدم، عطسه کردم و قبلازاینکه کیفم را برای برداشتن دستمال باز کنم، بینیام را با کیفم پاک کردم. هوا تاریک شده بود. مسافرت طولانیای بود.
به کامیونها، بالابرها و بولدوزرهای خاموش خیره شدم.
این وسایل، قبلتر در هنگام روز باید پرسروصدا و در رفت و آمد بوده باشند. الان همهچیز بهجز شترمرغ خشمگینی که در اطراف پارکینگ بزرگ پرسه میزند، بیحرکت است. همهٔ کارگرهایی که قبلاً اینجا بودند، رفتهاند؛ درست مثل دیوارهای باغوحش. علامت ورودی به همراه حصارهای سیمی و دروازههای شکسته روی زمین افتاده است. به علامت روی زمین که حالا از وسط ترک بزرگی خورده بود، خیره شدم:
به باغوحش سنتآوز، خانهٔ پنگوئنهای مشهور سنتآوز، خوش آمدید.
از مرد قدبلندی که دواندوان از محوطه رد میشد، سؤال کردم:
«چه اتّفاقی افتاده؟ بقیه کجان؟»
مرد یک کلاه شکاری و یک ژاکت قهوهای مایل به زرد به تن داشت و اخمهایش را بهشدّت درهم کشیده بود.
او که اخمش را تا چانهاش پایین میکشید، جواب داد:
«اینجا شبیه چیه؟»
عینک یکچشمیاش را صاف کرد:
«همه امروز رفتهن. اونا خرابکردنِ باغوحش رو فردا تموم میکنن.»
- باغوحش سنتآوز تعطیل شده؟ چرا؟
مرد پرسید:
«کشتی فضایی «هیندنبرگ»۱ برای چی سوخت؟ کشتی «تایتانیک»۲ برای چی غرق شد؟ آتشسوزی بزرگ «شیکاگو»۳ برای چی شهر رو نابود کرد؟»
جواب دادم:
«تخلیهٔ الکترواستاتیکی، کوه یخی و گاو خانم «اولری»۴.»
مرد گفت:
«دقیقاً.»
شترمرغ عصبانی بهسرعت به سمت ما آمد و او را نوک زد. همانطور که مردِ عینکیکچشمی، کف محوطهٔ پارکینگ پخش شده بود و پرندهٔ دیوانه او را دنبال خودش میکشید، فکر کردم به او کمک کنم. سوراخشدن با نوک یک شترمرغ عصبانی، مسئلهٔ خندهداری نبود، یا حدّاقل فقط یکجورهایی مسئلهٔ خندهداری بود. ولی من نگرانیهای فوریفوتی زیادی داشتم. درحالیکه از روی پشتهای از صفحات آهنی که زمانی قسمتی از در ورودی باغوحش بود، میپریدم، با عجله وارد باغوحش شدم و از مسیر مارپیچ سنگفرششده بهسرعت پایین رفتم.
مسیر را بهخوبی میشناختم. چند ماه قبل و ازآنبهبعد، هر شب در کابوسهایم داخل این باغوحش چرخیده بودم. در آن رؤیاها، از مسیری که بهسمت شیرها و راهی که بهسمت تمساحها میرفت، بهسرعت میگذشتم. بلوار «بیسون»۵ و مسیر پهن «هیپو»۶ را رد میکردم و بالاخره بهطرف پنگوئنها، پایین میرفتم. در انتهای مسیر، میان یخچالهای مصنوعی، تکّههای ماهی غیرعادی و مجسمههای سرامیکی فیل دریایی، بزرگترین کلکسیون پنگوئن دنیا قرار داشت. ولی در رؤیاهایم، دستهٔ پرندگان بانمکی را که مثل اردک راه میرفتند، پیدا نمیکردم. در عوض کابوسهای من با موجودی تسخیر شده بود که بهصورتی غیرعادی بزرگ بود، چشمانی قرمز به رنگ خون، ابروهایی پرپشت و دوتا شاخ داشت و میخواست من را بخورد.
یک پنگوئنینه که خلق شده بود تا شب را ترسناک کند.
قفس پنگوئنهایی که الان در باغوحش سنتآوز پیدا کردم، آن چیزی نبود که خوابش را دیده بودم یا از بازدید قبلیام به یاد داشتم. مجسمههای فیلهای دریایی و همینطور تکّههای ماهی رفته بودند. یخچالهای مصنوعی خرد شده بود و بیشتر شبیه تکّههای بزرگ یخ مصنوعی بود. هیچ پنگوئنی آنجا نبود.
نگهبان پنگوئنها، مردی که در آخرین بازدیدم او را ملاقات کرده بودم، کنار کلبهانباری کوچکی ایستاده بود؛ یکی از چند ساختمانی که به جا مانده بود. او سرش را تکان داد و دستش را داخل چند تار موی مشکیای که روی سر نسبتاً تاسش قرار داشت، فرو برد. هنوز کوتاه و گرد و قلمبه بود. هنوز مثل دفعهٔ قبل که او را دیده بودم، یک پالتو بلند مشکی، یک شال مشکی دور گردنش و یک پیراهن سفید به تن داشت. بنابراین اگر با چشم نیمهباز نگاهش میکردی، شبیه یک پنگوئن بود.
بهمحض اینکه او را دیدم، دست تکان دادم و بعد عطسه کردم.
او گفت:
«سلام دوست من. خوشحالم دوباره میبینمت.»
لبخندی زد، ولی نتوانست نگرانیاش را بهطور کامل پنهان کند.
من فینفینکنان، درحالیکه دستمالهایم را محکم چسبیده بودم، پرسیدم:
«چه اتّفاقی اینجا افتاده؟»
- یه کشتی هوایی باهامون برخورد کرد. تموم پولهای باغوحش بعد از حادثهٔ تصادف با کوه یخی شناور توی دریا از بین رفت و یکی از گاوها نصف باغوحش رو سوزوند و با خاک یکسان کرد.
- فکرش رو میکردم. ولی چی به سر تو و پرندههات میآد؟
مرد آه کشید:
«دوست من، تو هم مثل من درست حدس زدی. پرندههای من، پنگوئنهای باغوحشن. اونا برای غذا پیداکردن و مقابله با شیرهای دریایی ساخته نشدن. ولی من هر کاری از دستم بربیاد، برای کمک بهشون انجام میدم. اونا یهجورهایی خونوادهٔ من هستن.»
یک باغوحش بزرگ، یک باغوحش جدید، به من مأموریت داده است تا بهترین موجودات دنیا را برای مجموعهاش پیدا کنم. این همانچیزی بود که من را قبلاً به اینجا کشانده بود. آن موقع موفق به خرید پنگوئنهای سنتآوز نشدم و تابهحال هم نتوانستهام پنگوئنهایی با این کیفیت پیدا کنم.
پس شاید برگشتن من به اینجا تقدیر بوده است! من میتوانم به این پنگوئنها خانه بدهم. من میتوانم برای شامپانزهها، لاماها، فیلها، کفتارها، شیرها و زرافههای گردنکوتاه «اُکاپی»۷ -اگرچه مطمئن نیستم اُکاپیها چهجور حیواناتی هستند- و سایر حیوانات سنتآوز، خانه فراهم کنم. تکتک موجودات اینجا، جای جدیدی برای زندگی خواهند داشت.
خب، همهٔ موجودات بهغیراز آن شترمرغ دیوانه، مگر اینکه در کلاسهای کنترل خشم شرکت کند.
نه، حتّی دراینصورت هم نمیشود!
پرسیدم:
«الان پنگوئنها کجان؟»
- توی یه محفظهٔ یخچالی ساده توی محوطهٔ قایقها. صبح میرم پیششون، ولی نمیدونم قراره ازاونجا کجا بریم.
- شاید من بتونم یه کاری بکنم. یادت میآد دفعهٔ قبل برای چی اینجا بودم؟ من میتونم پنگوئنهات رو به باغوحش خودم ببرم.
مرد ابروهایش را بالا انداخت. قوس تحسینبرانگیزی بود و حسادت من را برانگیخت؛ چراکه من هرگز با هیچ روشی نمیتوانستم ابروهایم را بالا بیندازم. بااینحال، حالت چهرهٔ او را بهعنوان یک نشانهٔ خوب برداشت کردم.
ولی قبلازاینکه خانهای به پنگوئنهای او بدهم، ابتدا به یک چیز نیاز داشتم.
به او گفتم:
«باید بقیهٔ داستانت رو بشنوم.»
وقتیکه دیدم گیج شده است، ادامه دادم:
«تو دربارهٔ «بولت»۸ بهم گفتی و اینکه چطور یه بارون بدجنس اون رو به فرزندی قبول کرد و تبدیل به یه پنگوئنینه شد. ولی داستان اینجا تموم شد که بولت محکوم شد تا ابد پنگوئنینه باشه و شناکنان همراه با گروه پنگوئنها ازاونجا دور شد.»
مرد سرش را تکان داد و گفت:
«یادم میآد.»
کمی رویش را برگرداند و طوری سرش را تکان داد که انگار میگفت چطور میتونم فراموش کنم؟
من پاسخ دادم:
«باید بقیهٔ داستان رو بدونم. بقیهٔ داستان رو برام بگو، بعد تو و پنگوئنها و مابقی حیوونهای سنتآوز رو به باغوحش خودم میبرم.»
او پرسید:
«حتّی شترمرغ بدجنس رو؟»
و من با سر تأیید کردم.
«پیشنهادت خیلی سخاوتمندانهست، ولی من نمیتونم قبولش کنم. چون این یه داستان طولانی و ترسناکه. داستانی که بهتره گفته نشه. داستانی که ترجیح میدم اون رو فراموش کنم تااینکه بخوام تکرارش کنم. هرچیز دیگهای رو ازم بخواه، ولی ازم نخواه داستان رو تعریف کنم.»
من دستبهسینه شدم و پایم را روی زمین کوبیدم. کار دوم اشتباه بود، چراکه کفشم کفهٔ نازکی داشت و روی یک سنگ تیز پا کوبیدم:
«این تاوان واردشدن به داستانه. باید بهم بگی بعد از اینکه بولت از «بروگاریا»۹ فرار کرد، چه اتّفاقی افتاد.»
- خواهش میکنم، یه چیز دیگه ازم بخواه.
ولی بازوهایم که آنها را محکم به سینهام زده بودم، نشان داد که از خواستهام برنمیگردم. به او جدّی خیره شدم و بعد عطسه کردم، ولی جرئت نکردم بینیام را پاک کنم و نگاه خیرهٔ سخت و محکمم را از او بردارم.
مرد سرش را خم کرد:
«من انتقام پنگوئنینه رو برات تعریف میکنم، ولی موهات بهنظر سفیدتر از چیزیه که بهخاطر میآرم و بقیهٔ جاهات بهنظر پرچینوچروکتر میآد. اجازه بده بپرسم از آخرینباری که من رو دیدی، کابوس میبینی؟»
اقرار کردم:
«بله، هر شب. حمومهای خیلی طولانی هم میگیرم.»
- بعد از شنیدن بقیهٔ داستانم ممکنه دیگه نتونی هیچوقت بخوابی.
اینجا شهر برفی بود: کوههای یخی، آسمانخراشهای آن بود. تکّههای یخی معلّق، جادههای آن بود و هزاران پنگوئنی که در ساحل صدا میدادند، شهروندان فوقالعاده خوشپوش آن بودند که کتشلوار به تن داشتند.
«هامبولت واتل»۱۰ -که قبلاً، زمانیکه آدمهای دیگری دوروبر او بودند، بولت صدایش میکردند- تقریباً سیزدهساله بود، ولی نه دقیقاً سیزدهساله و یک پنگوئن بود، ولی بازهم نه کاملاً، و مطمئناً نه در آن لحظهٔ خاص. روی برفها در بالای یک تپهٔ کوچک نشسته بود و فقط یک شلوار ورزشی و تیشرتی نازک به تن داشت. لباسی که پوشیده بود، برای هرکس دیگری که بخواهد در این سرزمینهای قطبی یخزده احساس راحتی کند کاملاً ناکافی بود، ولی بولت گرم و راحت بود. او نمیتوانست سرما را احساس کند.
هرچند، او میتوانست افکار برادران و خواهران پنگوئنیاش را که مثل اردک در ساحل راه میرفتند، احساس کند. بااینوجود، جزء آنها نبود. کاملاً یکی از آنها نبود. او هیچوقت نمیتوانست تخم بگذارد یا حدّاقل امیدوار بود که نتواند تخم بگذارد. او هرگز نمیتوانست پوستاندازی کند. او هیچوقت نمیتوانست بعدازظهر طوری داخل آبهای یخزدهٔ این حوالی شیرجه بزند که اوّل با نوکش وارد آب شود. در عوض شبها زیر نور ماه کامل، موقع شیرجهزدن، با نوکش داخل دریای یخزده فرود میآمد. ولی آن شبها، تنها زمانهایی بود که احساس غریبهبودن نمیکرد! چون در آن شبها بولت میتوانست همراه خانوادهاش شنا کند، زوزه بکشد و با آنها بازی کند.
خیلی بد بود که ماه کامل، خیلی کم و با فاصله پیش میآمد. بقیهٔ مواقع بولت کاملاً آدمیزاد بود، یا حدّاقل بیشتر آدمیزاد بود. وقتی هنوز خون پنگوئنها در درون او میجوشید، به این معنی بود که میتوانست با آنها صحبت کند و ذهنشان را بخواند.
ولی چیزی در اعماق وجود این پرندهها وجود داشت، مانعی که سخت و گرد و تاحدودی پوستهمانند بود و مهم نبود بولت چقدر تلاش کند تا از آن پوسته رد شود، اصلاً نمیتوانست این کار را انجام دهد. بولت قبل از پیوستن به این گروه، حتّی قبلازاینکه به بروگاریا بیاید، یک کودک یتیم ناخواسته بوده است. بهنظر میرسید مهم نیست او چهکاری انجام داده یا چه مسافتی را طی کرده است، او هرگز بهطور واقعی احساس تعلّق به جایی را نخواهد داشت؛ حدّاقل کاملاً این احساس را نخواهد داشت.
این بخشی از نفرین او بود: نفرین پنگوئنینه.
درحالیکه بولت روی تپهٔ برفیاش نشسته بود، انگشتانش را روی زنجیر طلای نازکی که دور گردنش بود، کشید. این زنجیر، یکزمانی دندان نهنگ قاتل را نگه داشته بود، ولی وقتیکه بولت با بارون -حاکم اهریمنیای که بولت را گاز گرفته و او را به یک پنگوئن هیولاطور تبدیل کرده بود- جنگید، دندان گم شد. بولت نبرد را پیروز شد و الان اینجا نشسته، درحالیکه بارون داخل شکم آن جانور بزرگ است.
بعد از مبارزهٔ آنها، بولت پنگوئنها را به اینجا، صدها مایل دورتر و بهدوراز آدمها هدایت کرد. آوازهٔ پنگوئنینهٔ جوانی که با پنگوئنها مثل خدمتکارهایش رفتار نمیکرد و آنها را مثل خانوادهاش میدانست، همهجا پیچید. این داستان توسط حبابهای ماهیها و جیکجیک پرندهها و پاهای جیرجیرکها نقل شد. درنتیجه گروه پنگوئنها بزرگتر شد.
بولت بلند شد، پاهایش را کشوقوس داد و مثل اردک از تپه پایین رفت. راهرفتن او مخلوطی از راهرفتن پنگوئنها و آدمها بود، درست مثل بقیهٔ چیزهایش.
پنگوئنی که در آن نزدیکی بود، عوعو کرد:
«عصربهخیر.»
بولت نمیتوانست با گویش آدمها مثل پنگوئنها عوعو کند، ولی به کلماتی مثل عصر تو هم بهخیر فکر کرد و پنگوئن تا جایی که یک پنگوئن میتواند، لبخند زد؛ که اصلاً هم شبیه لبخند نبود.
پنگوئنها اغلب احساساتشان را با چشمانشان نشان میدهند. نوک پنگوئنها خیلی نمیتواند احساس آنها را نشان دهد.
هنگامیکه بولت از میان گروه پنگوئنها میگذشت و برای خواهر و برادران پنگوئنش سر تکان میداد و لبخند میزد، صدای فریاد یک انسان را شنید. چند ثانیه طول کشید تا متوجه شود خیالاتی نشده است. دوباره صدا شنیده شد: صدای یک دختر که از دور اسم او را میگفت.
نه، امکان نداشت. گروه پنگوئنها حدّاقل پنجاه مایل از هر شهری که انسان در آن باشد، فاصله داشت.
«بولت!»
شاید هم امکان داشته باشد.
بولت برگشت. آنجا در دوردست، دختری ایستاده بود و دست تکان میداد. پنگوئن کوتولهای کنار او نشسته بود.
بولت بهسمت آنها دوید. پاهای قدرتمندش که خون پنگوئن در آنها جریان داشت، حتّی بهتر از زمانیکه چکمهٔ اسکی پوشیده باشد، روی یخ سر میخورد و پیش میرفت. دختری را دید که دست تکان میداد، دختری که تقریباً همسنوسال بولت بود و موهای طلاییاش را با گیرهٔ مو بالا بسته بود. دختر اوّل با زانو زمین خورد. بعد کلّاً فرو ریخت و تالاپ، مثل یک ماهی مرده روی زمین افتاد. پنگوئن کوچکی که کنار او بود، شبیه یک سگ زوزه کشید.
بولت کنار دختر روی یخ چمباتمه زد و با دستان مقاوم سردش، انگشتان تقریباً یخزدهٔ او را نگه داشت.
«آنیکا»۱۱ با صدایی که شبیه نجوا بود و لبخند کوچک و ناامیدانهای که روی صورت خاکستریاش نقش بسته بود، همزمان که چشمانش را میبست و بیهوش میشد، گفت:
«بولت، پیدات کردیم.»
بولت در یک خانهٔ اسکیمویی کوچک زندگی میکرد که آن را با کمک یک عالمه از پنگوئنهای گروه ساخته بود. بالهای پنگوئن نمیتواند برف را خوب گلوله کند، ولی برای صافکردن و پُرکردن شکافها عالی است. کلبه فقط یک اتاق گِرد داشت و ازآنجاییکه با تراشیدن برف و یخ درست شده بود، فاقد امکانات اساسی مثل بخاری و لولهکشی بود. الان که بولت مهمان داشت، آرزو میکرد که ایکاش تزیینات بیشتری انجام داده بود.
روی میز یخی کوچکی، یک گلدان صورتی قرار داشت که چند عدد جلبک دریایی سبز داخل آن بودند که سعی میکردند خودشان را بهجای گل جا بزنند. در گوشهای روی زمین، یک تستر برّاق از جنس استیل قرار داشت که اگر در آنجا پریز برق وجود داشت و اگر بولت نان داشت، احتمالاً تستهای فوقالعادهای درست میکرد.
امواج دریا گهگاهی هدایایی مثل اینها را با خود میآورد. مثلاً لباسهایی که بولت پوشیده بود، داخل یک چمدان آبگرفته در ساحل بود. تستر و گلدان، داخل یک جعبهٔ کوچک روی آب در ساحل شناور بود.
آنیکا روی تختخواب برفی بولت دراز کشیده بود. لباس پارهپورهٔ سیاهوسفید چرمی را که لباس سنتی راهزنان جنگل بروگاریا و شبیه پنگوئن بود، به تن داشت. آنیکا دو لحاف روی خودش انداخته بود.
نالهٔ خفیفی از لبهای کبود او خارج شد. بولت گوشههای لحافها را دور آنیکا جمع کرد تا او را گرمتر نگاه دارد. کمی بعد کبودی لبهای او کمتر شد و رنگ پریدهٔ صورتش کمی صورتی شد.
دیدن آنیکا به بولت یادآوری کرد که چقدر دلش برای بودن کنار آدمها تنگ شده است، خصوصاً برای آنیکا که تنها دوست آدمیزاد او در دنیا بود. نگاهش به حلقه مویی افتاد که از داخل گیرهٔ سر آنیکا بیرون افتاده بود.
صدای آنیکا با وجودی که ملایم و آرام بود، شگفتزدهاش کرد:
«بولت؟ خیلی خوشحالم که پیدات کردیم... .»
آنیکا سرفه کرد. سرفههای او شدید و عمیق بود. بولت نگران سرفههای عمیق آنیکا بود.
بولت پرسید:
«برای چی اینجا اومدی؟ چطوری میدونستی من کجام؟»
آنیکا دوباره سرفه کرد و بعد لبخند ملایمی زد.
بولت از دیدن این لبخند خوشحال بود و او هم به آنیکا لبخند زد. متوجه شد مدتهای زیادی است که احساس خوشحالی نکرده. ناراحت هم نبوده. او فقط... اغلب هیچ احساسی نداشته است. او فقط زنده بوده. ولی فقط زندهبودن، ربطی به زندگیکردن ندارد.
آنیکا شروع به صحبت کرد:
«من و پدرم... .»
و بعد دوباره سرفه کرد و کمی از آب دهانش روی گونهٔ بولت پرید. آنیکا رویش را برگرداند و لبش را کمی گاز گرفت، طوریکه انگار دستهای از خاطرات درهموبرهم را مرتب و به هم وصل میکرد. سرش را تکان داد و درحالیکه سعی میکرد ذهنش را روی حرفهایی که میخواهد بگوید، متمرکز کند، داستانش را تعریف کرد.
آنیکا گفت:
«بعد از اینکه بارون رو شکست دادیم، یا فکر میکنم بعد از اینکه تو بارون رو شکست دادی، همهٔ ما راهزنها فکر کردیم که میتونیم به غارت کالسکهها و آدمربایی ادامه بدیم. زندگی میتونست دوباره قشنگ بشه و خوش بگذره.»
بولت اضافه کرد:
«البته برای آدمهایی که غارتشون میکنین یا اونا رو میدزدین، خیلی قشنگ نیست و بهشون خوش نمیگذره.»
- شاید اینطور باشه.
بهنظر میرسید صحبتکردن برای آنیکا سخت باشد. صدایش نازک بود و استخوانهایش مثل چرخ پوسیده ترقوتروق میکرد. دل بولت ازاینکه آنیکا را اینطور میدید، به درد آمد. آنیکا لرزان ادامه داد:
«ولی بعد از اینکه بارون شکست خورد، ما با اهالی روستا دوست شدیم. راهزنها و روستاییها مثل یه خونوادهٔ بزرگ شدن. تابهحال از خونوادهت دزدی کردی یا اونا رو دزدیدی؟»
بولت که هرگز دزدی و آدمربایی نکرده بود، حرف او را تأیید کرد و گفت:
«نه.»
- این مسئله برای هیچکس جالب یا خوشایند نیست و راهزنها دزدی میکنن. این کار ماست!
آنیکا صدایش را بالا برد، ولی بعد پشتسرهم به سرفه افتاد. هنگامیکه سرفههایش فروکش کرد، گلویش را صاف کرد:
«اگه میخواستم بزرگترین راهزن دنیا بشم، باید تمرین آدمربایی و دزدی میکردم. درسته؟»
آنیکا همیشه به بولت گفته بود که میخواهد بزرگترین راهزن دنیا شود. پدرش، «ویگی لامدا»،۱۲ یک راهزن افسانهای بود.
آنیکا ادامه داد:
«به همین خاطر تصمیم گرفتم، یا بهتره بگم من و پدرم تصمیم گرفتیم که من برای تمرین دزدی و آدمربایی باید جای دیگهای برم. مطمئن نبودم که میخوام کجا برم، ولی بعد از چند روز دوتا کالسکهٔ کوچیک رو غارت کردم و دختر یه تاجر ثروتمند رو دزدیدم. دختر رو باید رها میکردم، چون مداد و کاغذ نداشتم و همه میدونن که بدون گذاشتن یادداشت باجخواهی نمیشه آدمربایی کرد. این مسئله یهجورهایی مهمترین نکته در این مورده.»
آنیکا سرفهٔ بلند و گوشخراش دیگری کرد. بولت از کف کلبهاش کمی برف برداشت، توی دستش فشار داد و آب آن را داخل دهان آنیکا چکاند. آنیکا خسخس کرد و گفت:
«ممنون.»
- ببخشید، من لیوان ندارم. امروز یا هیچ روز دیگهای انتظار مهمون نداشتم.
آنیکا به او قول داد:
«یه روز برات چندتا لیوان میدزدم.»
و ادامه داد:
«روز سوم یه کالسکه دیدم. کالسکهٔ بزرگ و پرزرقوبرقی بود. یه چاقو و یه گل سر همراهم داشتم؛ گرچه که گل سر خیلی توی دزدی به کار نمیآد. پشت یه بوته قایم شده بودم که یه دسته پنگوئن اسیرم کردن.»
بولت با نفس بریده گفت:
«پنگوئن؟»
پنگوئنها آدمها را اسیر نمیکردند. پنگوئنها موجودات خوشذاتی بودند که دوست داشتند با نوکشان به غریبهها کمک کنند یا ازروی همدردی بالهایشان را دور شانهٔ آنها بیندازند. فقط پنگوئنهای بروگاریا متفاوت بودند. بارون ذهن آنها را درهم پیچیده بود و فاسدشان کرده بود. ولی بولت او را شکست داده بود.
بولت گفت:
«متوجه نمیشم. برای چی اسیرت کردن؟»
- من بیرون شهر «سوئن»۱۳ بودم. دربارهٔ سوئن شنیدی. درسته؟
بولت سرش را بهنشانهٔ نفی تکان داد.
«سوئن یه شهر ماهیگیری خیلی پررونقه که بهمراتب از «وُلگلپلاتز»۱۴ بزرگتره و از یه طرف با کوه و ازطرف دیگه با دریای مردهتر احاطه شده.»
- دریای مردهتر؟
- همون دریای مردهست، ولی مردهتره. کنتِ سوئن توی یه قصر بزرگ، وسط شهر زندگی میکنه. دربارهٔ اون شنیدی دیگه. درسته؟
- اگه دربارهٔ کنت سوئن شنیده بودم، احتمالاً شهر سوئن رو هم میشناختم.
آنیکا دوباره سرفه کرد و از حرفزدن باز ایستاد. بولت خم شد تا بازهم کمی آب داخل دهان او بریزد، ولی آنیکا او را پس زد و اصرار کرد:
«من خوبم. ولی کنت سوئن هر چیزی هست، بهجز اینکه خوب باشه. یکی از دستهاش از مچ به پایین، آهنیه و به همهٔ مردم و پنگوئنهای سوئن حکمرانی میکنه. نمیدونم دستش رو چطور از دست داده، ولی دست آهنی جدیدش کاملاً مهلکه. میگن که اون... .»
دوباره سرفه کرد و اینبار آبی را که بولت از روی زمین به او پیشنهاد داد، پذیرفت. بولت حالا باید کمی برف میآورد تا تکّههای کَندهشدهای را که روی زمین در نزدیکی تختش بود، بپوشاند.
«میگن که اون... .»
دوباره و دوباره سرفه کرد و بولت بازهم به او آب داد.
«اون... .»
بار دیگر سرفه کرد.
بولت گفت:
«تا جملهت رو تموم نکنی، دیگه بهت آب نمیدم.»
- میگن که اون یه پنگوئنینهست.
بولت با نفسی بریدهتر از قبل گفت:
«فکر میکردم که بارون تنها پنگوئنینهایه که وجود داره. البته بهغیراز خودم.»
ولی بهمحض اینکه این کلمات از لبهایش خارج شد، فهمید واقعاً هیچوقت باور نداشته است که این موضوع درست باشد. فقط کسی که با یک ماهگرفتگی به شکل پنگوئن به دنیا بیاید و بعد توسط یک پنگوئنینه گاز گرفته شود، میتواند به پنگوئنینه تبدیل شود. بولت ماهگرفتگی را داشت. ماهگرفتگی بهوضوح روی گردنش بود، گرچه دوست نداشت به آن فکر کند. بارون این ماهگرفتگی را روی شکمش داشت که درست بالای ناف او قرار داشت. چرا امکان نداشته باشد که افراد دیگری هم این ماهگرفتگی را داشته باشند؟
البته که تعداد بیشتری از ما وجود داره.
بولت بالا را نگاه کرد و به عقب جهید. این صدا از کجا بود؟ مثل این بود که کسی داخل مغزش هدفون گذاشته باشد. ولی چنین چیزی مسخره بود. باید فکر و خیال کرده باشد. این افکار را از خودش دور کرد. فقط اعصابش بود که بعد از شنیدن دربارهٔ کنت تحریک شده بود.
آنیکا بازهم کمی برف یخشده خواست و بعد داستانش را ادامه داد:
«اونا من رو توی یه سیاهچاله توی زیرزمین قصر زندانی کردن. زندانیهای دیگهای هم اونجا هستن. اغلبشون مجبورن توی آشپزخونههای ماهیسرخکنی کار کنن. جایی که فیلههای تازهٔ ماهی رو خرد میکنن، بعد اونا رو توی بشکههای آرد و بعد بشکههای تخممرغ فرو میبرن و با خردهنونهای ادویهدار که بهشدّت با سیر و پاپریکا آغشته شدهن، مزهدار میکنن. بعد تیکّههای ماهی رو توی روغن میریزن تااینکه به خوراکیهای ترد و کاملاً لذیذ تبدیل میشن. وحشتناکه.»
بولت که لبهایش را لیس میزد، گفت:
«خیلی هم وحشتناک بهنظر نمیرسه.»
- گرما تقریباً غیرقابلتحمّله و تو مجبوری یهسره، به مدت بیستوچهار ساعت و بدون استراحت، تیکّههای ماهی درست کنی. بقیهٔ زندانیها هم به کارهایی در همین حد طاقتفرسا، مثل مومانداختن روزانهٔ پَر هزاران پنگوئن مأمور میشن. شنیدم که بعضی از زندانیها باید به پنگوئنها یاد بدن چطور بولینگ بازی کنن.
بولت فریاد زد:
«نگو که پنگوئنها بولینگ بازی میکنن! پنگوئنها توی این کار افتضاحن. بالهاشون توی سوراخهای توپ بولینگ جا نمیشه و پاهای پرّهدارشون کفشهای بولینگ رو داغون میکنه.»
بولت از فکرکردن به اینکه پنگوئنها کفش بپوشند، خودش را جمع کرد. بعد، نوبت چه بود؟ دستکش بدون پنجه؟ پنگوئنها باید بتوانند آزادانه فرار کنند، پاهایشان روی یخ و برف سر بخورد یا داخل آب تکان بخورد. این یکی از لذتهای واقعی زندگی پنگوئنها بود.
«تو چطور فرار کردی؟»
- میدونی، من بزرگترین قفلبازکن دنیام.
بولت به نشانهٔ تأیید سر تکان داد. آنیکا موی بلوند بلندش را با گیرهٔ سر از جلو چشمهایش کنار زد، ولی موهایش هم در بازکردن قفل گیره عالی بود.
«بعد از اینکه بیرون اومدم، نمیدونستم کجا برم. پنگوئنی رو که باهاش اینجا اومدم، دیدی؟ اون رو در حال پرسهزدن اطراف کوههای بیرون سوئن پیدا کردم. بهش گفتم تو رو میشناسم و اون مثل سگ شروع به زوزهکشیدن کرد و من رو مستقیم به اینجا آورد. خب، اون مدام دنبال دم خودش میچرخید، ولی زمانیکه این کار رو نمیکرد، من رو مستقیم به اینجا آورد. اون خیلی بانمک بود!»
بولت خرناس کشید. ازاینکه آدمها پنگوئنها را بانمک صدا میکردند، بیزار بود. انگار آنها موجوداتی باهوش و وفادار نیستند و بهغیراز اینکه حیوانات خندهدار و خوشیمن در کتابها و فیلمها باشند، چیز دیگری ندارند که به دنیا عرضه کنند.
بولت گفت:
«متوجه نمیشم. این پنگوئن چطور میدونسته من رو کجا پیدا کنه؟ چطور تونسته خودش رو از شرّ شستشویمغزی کنت خلاص کنه؟ چرا مثل یه سگ زوزه میکشیده؟ داستانت اصلاً با عقل جور درنمیآد.»
آنیکا شانههایش را بالا انداخت، رویش را برگرداند و دوباره سرفه کرد:
«نمیدونم.»
بولت برای چند لحظه حرف او را باور نکرد. داستانش خیلی بعید بهنظر میرسید!
زمانی بود که آنیکا تصمیم گرفت به بولت اطمینان کند، حتّی باوجوداینکه اعتمادکردن به بقیه، برخلاف قوانین راهزنها بود. او اعتماد خودش را هم مدیون آنیکا بود. آنیکا دوستش بود.
آنیکا چند بار دیگر سرفه کرد و بعد گفت:
«سوئن ازاینجا دوره. باید سوار یه سورتمه بشیم، پشت یه کالسکه قایم بشیم و بعد سوار یه قایق بشیم. زمان زیادی میبره تا به اونجا برسیم.»
دوباره صدایش گرفت، ولی قبلازاینکه بولت بتواند برف را بردارد و آب کند، سرفهٔ او فروکش کرد. آنیکا رو به بولت گفت:
«و حالا ما اینجاییم.»
آنیکا احساس کرد که بولت را میفهمد. بولت هم چنین احساسی داشت. انگار این حس یک حس دوطرفه بود.
«پس این کار رو میکنی؟»
بولت سؤال کرد:
«چه کاری؟»
- به سوئن میآی؟ پنگوئنها رو آزاد میکنی؟ این کنت دیوونه رو شکست میدی تا فرمانروایی شرورانهش رو تموم کنی؟ من برای همین به اینجا اومدم. برایاینکه سوئن رو هم مثل بروگاریا آزاد کنی.
بولت همانطور که ایستاده بود، خیره به آنیکا نگاه کرد. بولت بهخاطر اینکه آنیکا میخواست سوئن را آزاد کند، به او افتخار میکرد: راهزنها همیشه اسیر میکنند و کسی را آزاد نمیکنند. ولی الان اینجا خانهٔ بولت بود. او در اینجا خوشحال بود. یا اگر هم خوشحال نبود، حدّاقل در امان بود.
بولت گفت:
«هر اتّفاقی که داره توی سوئن میافته، اصلاً به من مربوط نیست.»
- هرجایی که پنگوئنینهها فرمانروایی کنن، به تو مربوطه. تو شجاع و قوی و... .
ازآنجاکه یکمرتبه سیلی از سرفه از دهانش خارج شد، هرگز جملهاش را تمام نکرد.
- اشتباه میکنی.
بولت با وجود شجاعت و توانمندیاش در گذشته، شجاع و قوی نبود. البته که اسم او، بولت، مثل رعدوبرق، محکم و قوی بود. ولی بولت در درونش اصلاً اینطور نبود.
آنیکا یکی از دستان ضعیفش را داخل چینهای ژاکتش فرو برد و یک اسباببازی کوچک را که یک نخ دور آن پیچیده بود، بیرون آورد:
«میدونی این چیه؟»
- یویو؟
آنیکا غرولند کرد. یویو را پرت کرد و دوباره دستش را داخل ژاکتش فرو برد. این بار یک کتاب قطور جلدچرمی را بیرون آورد:
«منظورم این بود. این قوانین راهزنهاست. همهٔ هشتصد صفحهٔ این کتاب، قانونهای راهزنهاست.»
بولت هرگز قوانین راهزنها را ندیده بود. کتابی که تمامی راهزنهای بروگاریا بر اساس آن زندگی میکردند. بولت میدانست بهخاطر اینکه کتاب طولانی و خستهکننده بود، اغلب راهزنها هرگز آن را نخواندهاند و اغلب راهزنها خواندن را درست بلد نیستند. بولت همچنین میدانست که آنیکا حدّاقل دو مرتبه آن را خوانده است.
آنیکا کتاب را زیر دماغ بولت تکان داد:
«قوانین میگه راهزنها باید سرسخت و محکم باشن. میگه وقتی آدم میدزدیم، باید یادداشت باجخواهی بنویسیم، پس به یه کاغذ و مداد نیاز داریم. همچنین قوانین میگه باید شریف باشیم. زمانیکه مردم سوئن توی عذابن، اینجا با پنگوئنها قایمشدن، سرسختی به حساب نمیآد. این نشونهٔ محکمبودن نیست. قطعاً شرافتمندانه هم نیست.»
بولت به او یادآوری کرد:
«من راهزن نیستم.»
- تو بیشتر از یه راهزنی. بولت، تو انتخاب شدی. یادت میآد؟ تو برای این انتخاب نشدی که وسط ناکجاآباد قایم بشی.
پیشگوی بروگاریا پیشگویی کرد که بولت کسی است که انتخاب شده، گرچه هیچوقت دقیقاً مشخص نکرد برای چه چیزی انتخاب شده است. بااینحال بهنظر میرسد این مسئله برای بولت کاملاً مشخص است.
- من انتخاب شدم که جلو بارون رو بگیرم. من انتخاب شدم تا از پنگوئنهای گروهم محافظت کنم و این همون کاریه که قصد دارم انجام بدم.
- ولی اگه برای چیزی بیشتر از اینا انتخاب شده باشی، چی؟
Hindenburg
Titanic
Chicago
Oleary
Bison
Hippo
Okapi پستاندار سمشکافتهای از خانوادهٔ زرافگان است. هرچند بدن راهراه این حیوان به گورخر شباهت بیشتری دارد، اما زرافه نزدیکترین خویشاوند اُکاپی است.
Bolt
Brugaria.
Humboldt Wattle
Annika.
Vigi Lambda
Sphen
Volgelplatz