توطئهٔ گُرگُنده
نویسنده: دش رابرتز
مترجم: ارنواز صفری
نشر صاد
توطئهٔ گُرگُنده
نویسنده: دش رابرتز
مترجم: ارنواز صفری
نشر صاد
برای J و M
بگردید به دنبال:
آنچه در دریاچهٔ «بلک هول»۱ است.
بعد از تمام پافشاریهایی که دختر بر روی وجود چیزی در آنجا کرده بود، بعد از تمام دفعاتی که هیچکس حرفش را باور نکرده بود، بعد از عمری تحمّل خفقان؛ «لوسی اسلادان»۲، امشب به حقبودنِ خودش را اثبات میکرد.
با صدایی مختصر، یک حلقه فیلم را داخل دوربینی قدیمیای که از پدر و مادرش قرض گرفته بود، جا انداخت. او نیاز به مدرک داشت، از آن مدرکهایی که جعلکردنشان هم دشوار باشد. با خودش فکر کرد:
مردم دنیا، برای دریافت حقیقت آماده بشین.
پوستش از هیجان گزگز کرد. هنوز نمیتوانست کاملاً آن را باور کند. همین دیشب، وقتیکه سگش را برای دواندن به جنگل برده بود، لوسی چیزی در آسمان دیده بود؛ چیزی که به شکلی شگفتانگیز و قابلتوجه شبیه به شیء پرندهای بود که تصویر آن در وبسایت موردعلاقهٔ لوسی وجود داشت:
TheTruthHasLanded.org
رعدوبرقی در پشت پنجرهٔ گرد زیرشیروانی، سایههای کجومعوجی را بر روی دیوارهای شیبدار آن ایجاد کرد. اتاق لوسی برای لحظهای هیجانانگیز، سرشار از حرکت بهنظر رسید. او دستهای از موهای بنفشش را دور انگشتش چرخاند و تا شنیدن صدای غرش رعدوبرق، شش ثانیه شمرد. همینطور که قاب عینک پلاستیکیاش را روی تیغهٔ بینیاش به بالا هل میداد، مشغول بازخوانی یک مقالهٔ مهم در روزنامهٔ روز قبل شد:
دومین ناپدیدشده
در «استیکیپاینز»۳
گزارش گمشدنِ «مندی میلهپویدز»۴ شصتوششساله، صاحب دوستداشتنی آبنباتفروشی داده شده است. او آخرینبار در عصر روز یکم سپتامبر، در حال تماشای پرندگان در «مولاسس گروو»۵ دیده شده بود. درضمن، پلیسها همچنان به دنبال کارگر کارخانه، «الاستر کلونِ»۶ سیوهفتساله، که آخرینبار در حال ماهیگیری در دریاچهٔ بلک هول دیده شده است، میگردند. مقامات به دنبال نشانههایی از حضور حیوانات وحشی بزرگ در منطقه هستند.
لوسی به مسخره گفت حیوونهای وحشی.
او حقیقت را میدانست.
به این آدمها حمله نشده بود. اونا دزدیده شده بودن. توسط بیگانهها.
مقالهای را که فردا دربارهٔ او مینوشتند، تصوّر کرد:
لوسی اسلادان، نابغهٔ دوازدهساله، درحالیکه به طرزی شگفتآور و یک بار برای همیشه، وجود فرازمینیها را اثبات و تأیید میکند، ساکنین گمشدهٔ استیکیپاینز را نجات میدهد. منتقدان و مخالفان پیشین، حیرتزده و عمیقاً شرمسار هستند.
حالا تنها کاری که باید میکرد این بود که بدوناینکه گیر بیفتد، یواشکی از خانه بیرون برود.
ضربهای ناگهانی به در، لوسی را از جا پراند و صفحات روزنامه از میان دستانش به هوا پخش شده و به پرواز درآمد. «ویلو»۷، خواهر نهسالهاش بدون صبرکردن برای اجازهٔ ورود، وارد شد. لوسی تعجّب کرد که پس چرا تابلو «بیاعتقادان داخل نشوند» را پشت در اتاقش آویزان کرده است.
ویلو پرسید:
«این بالا داری چیکار میکنی؟ منتظر شنیدن سیگنالهای رادیویی از فضایی؟»
- پوشش ابری زیاده.
لوسی خیره شد به تکّهٔ بریدهشدهای از روزنامهٔ ET Bee که روی تختهٔ چوبپنبهایِ بالای میزش وصل کرده بود. تیترش این بود:
«آیا بیگانگان از آبوهوای نامناسب برای پنهانشدن از نظرها استفاده میکنند؟»
لوسی جواب را میدانست:
قطعاً دوست دارین که اینطوری باشه.
برگههای روزنامه را جمع کرد و بدون ترتیب خاصی آنها را روی هم چید:
«من فکر کنم امشب زود بخوابم.»
ویلو گفت:
«تا دو ساعت دیگه هنوز زمان خوابت نشده.»
لوسی گفت:
«چی بگم؟»
و با حالتی نسبتاً قانعکننده دستهایش را کشوقوس داد و خمیازه کشید: «خیلی خستهام.»
- لباسخوابت رو نپوشیدی.
- همینالان... میخواستم لباسم رو عوض کنم.
حواست رو جمع کن «لوسیتا»۸. دزدکی بیرونزدن، همهش وابسته به جزئیاته. اینها را گوگل کرده بود.
ویلو با پایش دستهای لباس کثیف را کنار زد و پرید تا روی تخت شلخته بنشیند:
«شنیدی که بازم ردّپایی از یه پاگندهٔ دیگه بوده؟»
نخهای بیرونآمده از هودی صورتیاش را که عکس تکشاخ روی آن داشت، جوید:
«بابا میگه «اسکواچ۹» ها فقط پسرها رو میخورن، ولی مامان میگه شانس همه برابره.»
لوسی نفسش را با صدا تو داد و گفت:
«خواهش میکنم. فقط نینیکوچولوها و توریستها به چیزهای احمقانهای مثل پاگندهها باور دارن.»
ویلو با تمسخر گفت:
«تو به پریها اعتقاد داری.»
- من به موجودات فرابعدی که با پریها اشتباه گرفته میشن، اعتقاد دارم.
ویلو پشت چشمش را نازک کرد و گفت:
«هرچی. «اِرول»۱۰ دوباره بعد از شام فرار کرده. تو نباید بهش غذای آدمها رو بدی.»
- فقط غذای سگ رو بهش دادن، حوصلهسربره ویل.
لوسی نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
«چیزی میخواستی؟»
ویلو گفت:
«مامان و بابا میخوان بدونن که میخوای بیای باهامون آهنگ بخونی یا نه.»
- سه شب پشتسرهم؟ مرسی که منم دعوت میکنین، ولی من که گفتم، خستهام.
ویلو غر زد و گفت:
«ساعت تازه هشته. چند سالته تو؟ پنج؟»
و یک عروسک «یودا»۱۱ را از توی قفسهٔ کتابها برداشت و مشغول وررفتن با گوشهایش شد.
لوسی، یودای عزیز را از میان دستان ویلو قاپید و گفت:
«خیلِخب، وقت رفتنه.»
- عروسکت رو خراب نمیکردمش.
لوسی تصحیح کرد:
«مجسمه.»
و خواهرش را با سرعت از اتاق بیرون کرد و ادامه داد:
«به مامان و بابا بگو بیدارم نکنن. فردا مدرسه دارم.»
ویلو زبانش را بیرون آورد و گفت:
«خیلِخب.»
و خوشبختانه از پلهها پایین رفت.
لوسی تمام چراغها را خاموش کرد و سرتاپا لباسپوش زیر پتو خزید. با بیصبری به تاریکی زل زد تا کمی از ساعت خواب نه شبِ ویلو گذشت. کسی برای سرزدن به او بالا نیامد.
وقتشه.
پاهایش را داخل چکمههای کوهنوردیاش سراند، هودی سرخ و پانچوی بارانی خاکستریاش را به تن کرد، کولهپشتیاش را برداشت و پاورچینپاورچین با گذاشتن پاهایش روی لبهٔ داخلی پله برای تولید کمترین سروصدا، از آنها پایین رفت. محتاطانه، به آهستگی از میان راهرو کلبهٔ کُندهایشان رد شد. بهسرعت خودش را پشت کانتر آشپزخانه رساند تا توسط پدر و مادرش که در هال کلبه بودند، دیده نشود. بعد، از درِ کناری بیرون خزید و وارد گاراژ شد. وقتیکه از زیر در گاراژ رد شد، صدای تودماغی ساز با نجوای پدرش و خندههای بلند مادرش محو شد. برایاینکه ارول بتواند رفت و آمد کند، در گاراژ همیشه نیمهباز بود.
بیرون، برقی در میان ابرهای کمارتفاع در آسمان درخشید، آسمان لحظهای شبیه به یک دریای موّاج پر از عروس دریایی شد.
لوسی بهسمت جنگل قدیمی خزهدار به راه افتاد. او در این جنگلها بزرگ شده بود و همراه ویلو برای اغلب درختهایی که ظاهری متفاوت داشتند، اسم گذاشته بود.
به درخت کاج آبی خوشرنگی که روی زمین افتاده بود ولی راهی برای ادامهٔ رشدش پیدا کرده بود، سلام داد و گفت:
«هی، آرنولد.»
شاخههای دوتایی درخت به هم پیچ میخورد و شکلی شبیه حرف A میساخت. لوسی با خیال راحت میدانست که پوستهٔ درخت ضخیم بود و حالتی چسبناک داشت. وزش باد باعث شد تا شاخههای درهمپیچیدهٔ درخت با جنبشی جواب سلام او را بدهند.
وقتی مسیر به چندراهی رسید، لوسی نقشهٔ دستسازی را بیرون آورد، جای خودش را مکانیابی کرد و بعد از جاده بیرون زد و مستقیم بهسمت شاخوبرگهای تاریک و کمنور به راه افتاد.
دو بار پایش بر روی زمین گِلی سر خورد و تعادلش را نسبتاً از دست داد. شاخهٔ افتادهٔ درختی را برداشت، حلزون زردرنگی به بزرگیِ ساعدِ دستش را از روی شاخه تکاند و سر نازکتر چوب را شکاند تا عصایی برای خودش درست کند.
باثبات، درحالیکه قطرات باران روی شیشهٔ عینکش پخش میشد، به راه افتاد. با آستینش شیشههای عینکش را پاک کرد و تکّههای بیابر آسمان را برای نشانهای از فعّالیتی غیرطبیعی بررسی کرد. همینکه در مسیرش بوتهٔ توت وحشی را دور زد، ناگهان صدایی شنید؛ صدای هامِ گرفتهٔ وزوزمانندی که بالای جنگل میپیچید. قلب لوسی شروع به تندتندزدن کرد.
میتونه خودش باشه.
خیره به سایههای بزرگ بالای سرش، بهسمت هرآنچه این صدای مصنوعی را تولید میکرد، دوید. بهنظر میرسید منبع صدا پشت سایههای بالای سرش، آویزان شده و پنهان شده بود. رعد درخشان آبیرنگی همراه با یک شیء در حال پرواز که برای لوسی قابلتشخیص نبود و به اعماق جنگل شلیک شد، از میان جای خالی برگها عبور کرد. همهمهٔ وزوزمانند هر ثانیه آهسته و آهستهتر شد.
وای نه، نکن!
لوسی درحالیکه شاخهٔ درختها بر روی گونههایش میخورد، به دنبال آن دوید. از روی سرخس بسیار بزرگی پرید و بر روی تکّهای لیز از گِل سر خورد و با صورت بر روی زمینِ خیس جنگل فرود آمد.
نفسبریده، به پشتش چرخید، باران روی صورتش فرود میآمد. او در مکانی که درختی در آن قرار نداشت، زیر آسمان طوفانی بود. هیچ نشانی از شیء ناشناسِ پرنده وجود نداشت.
یالا، یالا، من میدونم که تو اونجایی.
به خودش لرزید. شلوارش خیس آب شده بود و تا مغز استخوان احساس سرما میکرد.
بعد صدایی قابلشناسایی شنید: صدای پا. لوسی روی پاهایش پرید و عصایش را محکم گرفت.
کی اونقدر دیوونهست که همچین شبی این بیرون باشه؟ منظورم، بهجز خودمه.
خِرچ. خرچ. خرچ.
چیزی میان درختان پشت سرش تکان میخورد. چیزی بزرگ. او مضطرب، گزارش اخبار را دربارهٔ «حیوانات بزرگ» منطقه به خاطر آورد. شاید افراد گمشده واقعاً توسط شیر کوهستان خورده شده بودند... .
عصا را مثل چوب بیسبال جلو بازویش بالا آورد و چشمانش را بست. بعد فریاد کشید:
«یاااه!»
و در میان تاریکی چرخید و کورکورانه چوبش را بدوناینکه به چیزی بخورد، تکان داد. انفجار رعدوبرق یک موجود بزرگ را نمایان کرد؛ موجودی با موهای خاکستری پیچوتابخوردهٔ چسبیده به عضلات تَنَش و دندانهای تیز و بلندی که داشت آنها را نشان میداد.
لوسی عصا را انداخت:
«ارول!»
لوسی هیچوقت در زندگیاش از دیدن سگ تازی خانواده اینقدر خوشحال نشده بود:
«وای پسر، ببخشید رفیق!»
با آسودگی لبخند زد و قدمی بهسمت حیوان خانگی پشمالویش برداشت:
«بیا اینجا هاپویی.»
اما ارول به او نگاه نمیکرد، نگاهش به پشت سر لوسی بود و مشخصاً چیزی را که میدید، دوست نداشت.
با گوشهایی صاف غرید؛ همانطور که همیشه وقتی مرد عجیبوغریب آبنباتفروش مرکز شهر را میدید، این کار را میکرد. مردی که دیشب غیبش زده بود.
لبخند لوسی از روی لبش محو شد:
«چیه؟»
مطمئن نبود که آیا میخواهد ببیند چه چیزی سگ چهلکیلویی را ترسانده، یا اینکه باید انتخابهای زندگیاش را دوباره بررسی کند و بهسمت خانه فرار کند و تا زمانی هم که توی تختخوابش باشد و روی سرش را با ملافههای طرح دایناسورش بپوشاند، نایستد.
کنجکاوی بر احساس حفظ جانش غلبه کرد. آهسته چرخید و برگشت.
چی ش...؟
برای لحظهای یادش رفت نفس بکشد.
کمتر از شش متر آنطرفتر، پنهانشده در سایهٔ لبهٔ انتهایی جنگل، پیکر عظیم قوزداری ایستاده و به آسمان زل زده بود. بیشتر شبیه یک انسان بود؛ بهجز موهای خیس فرفری درهمپیچیدهای که دورتادور بدنِ شکمگندهاش آویزان بود، چیزی شبیه یک «گولِم»۱۲ از جنس خزه.
از جایی که لوسی ایستاده بود، چیزی شبیه تصاویری که در تلههای توریستی در کوچه و خیابان چاپ میکردند، بود. همانهایی که به احمقها میفروختند.
خدایا! چی بگم؟ غیرقابلتوصیفه!
زمزمه کرد:
«پاگنده؟»
جانور درحالیکه بدن بزرگش بیحرکت بود، سرش را مثل پرندهٔ شکاری گروتسکی چرخاند. صدای آهسته و حشرهمانندی از اعماق گلویش خارج شد. رعدوبرقی زد و چشمان سیاه و پهنی را بر روی صورت بدون زاویه و بولداگیاش۱۳ نمایان کرد.
اون شبیه هیچکدوم از پاگندههایی که من عکسشون رو دیدم، نیست... .
قلب لوسی محکم در سینهاش تپید. قادر نبود تکان بخورد و نمیتوانست بگوید که از ترس خشکش زده یا بهخاطر هیبت جانور.
ارول وحشیانه غرید و خیزی بهسمت آن چیز مخوف برداشت. هیولا سر قورباغهمانندش را تکان داد و گذاشت تا نالهای ناجور، شبیه به صدای گرگی که توسط دستهٔ زنبوران مورد حمله قرار گرفته باشد، از گلویش خارج شود.
وای!
ارول ترسید و پیچ خورد لای درختان و درحالیکه بهسمت خانه میدوید، با صدای رقتانگیزی ناله کرد.
لوسی آب دهانش را قورت داد و گفت:
«ر...رفیق؟»
ارول رفته بود.
هیولا که بازوهای عضلانی و بلندش به سادگی دو طرفش آویزان بود، سرش را کج کرد و زل زد به لوسی. لوسی نمیتوانست آنجا را ترک کند، نه حالا. نه بدون مدرکی از آنچه که دیده بود.
جانور دوپا نگاهش را بهسمت آسمان چرخاند. لوسی تلاش کرد تا ببیند او به چه چیزی نگاه میکند، اما پشت تاریکی چرخان آسمان چیزی مشخص نبود.
بعد صدا را شنید؛ صدای وهمآور همهمهٔ برقی را. با دنبالکردن صدا متوجه چیزی شد که بالای قسمت خالی جنگل معلّق بود: چهار چراغ شبحوار آبیرنگ به شکل الماس.
پوستش گزگز کرد. همین بود، دلیل فراطبیعیای که به دنبالش میگشت.
یه یوفوی واقعی و یه پاگندهٔ عجیبوغریب، هر دوتاشون توی یه زمان!
حالا میتوانست تصویر روی جلد هفتهنامهٔ انکویریز را تصوّر کند. این بااختلاف، بزرگترین روز زندگی او بود.
او توانایی استدلالش را دوباره بهدست آورد، دوربین را از داخل کولهاش بیرون کشید و درپوش روی لنز را با دستان لرزانش چرخاند و باز کرد. اگر از پس این کار سخت برمیآمد، تبدیل به یک قهرمان میشد. حتّی ممکن بود نام شهر را به افتخار او تغییر دهند.
به «سلادانویل»۱۴، همون جایی که همهچیز عجیبوغریب میشه، خوش اومدین!
لوسی دوربین را جلو چشمانش آورد.
مگه میشه!
هیچچیزی بهجز تاریکی نمیدید.
او با عجله دوربین را بررسی کرد تا مطمئن شود فلاشش روشن است، چون به آن نیاز پیدا میکرد.
موجود عجیب و فوقالعاده زیبا، نالهای شبیه یک مارماهی کرد. به چراغهای معلّق اشاره کرد و انگارکه بترسد، انگشت کجوکولهاش را بالا آورد.
نگران نباش، زشته، منم میبینمش.
لوسی نفس عمیقی کشید. دوربین را با این امید که هم موجود و هم یوفو در قاب باشند، تنظیم کرد.
این یه حماسه میشه... .
به دنبال ماشه گشت و دکمه را فشار داد. فلاش خاموش شد. موجود فریاد کشید. نور کورکنندهٔ روشنی آنجا بود، صدای بوم کرکننده و مهیبی به گوش رسید و بعد، تاریکی.
Black hole lake
Lucy Sladan
Sticky Pines
Mandy Millepoids
Molasses Grove
Alastair Chelon
Willow
Lucita
Bigfoot نام دیگر پاگنده. م
Errol
Yoda
گولمها در افسانههای یهودی موجوداتی انسانمانند هستند که با استفاده از جادوی اشیای بیجان ساخته میشوند. م
منظور صورتی شبیه به نژاد سگ بولداگ است. م
Sladanville