عتیقه های سرگردان

تنیظیمات

 

عتیقه‌های سرگردان

نویسنده: زهرا مقدسیان

نشرسرای خودنویس

تقدیم به پدر و مادرم و همسرم محمد و دخترم حنا

و با یاد روح تنها برادرم محمدحسن

فصل اوّل

پاکت انارهای قرمز را به‌همراه خریدهای دیگرش روی زمین گذاشت. دولّا شد. نان خشکی که روی زمین افتاده بود را برداشت و بوسید و کنار دیوار گذاشت. دوباره بلند شد و به راهش ادامه داد. از گذر بازارچه رد شد. ظهر بود و بازار تقریباً خلوت شده بود. باریکهٔ نوری از سوراخ کوچک سقف بازارچه به داخل گذر می‌تابید که ذرّات معلّق گردوخاک را به‌خوبی در خود نمایان می‌کرد. کسبهٔ بازار مشغول فروختن اجناسشان و سروکلّه‌زدن با مردم بودند. مردم هم یا با چک‌وچانه و نارضایتی جنس مورد نظرشان را می‌خریدند یا از همان ابتدا هرچه را که فروشنده می‌گفت، اطاعت می‌کردند و می‌خریدند و شاید معتقد بودند که چاره‌ای ندارند و خریدنی را باید خرید. عدّه‌ای دیگر هم که تعدادشان کم نبود تنها با اندوه، نگاهی به اجناس می‌کردند و درحالی‌که با تأسّف سر تکان می‌دادند، از کنار دکان‌ها می‌گذشتند.

حاجی همیشه از دیدن این صحنه‌ها دلش می‌گرفت. دلش می‌خواست هیچ سفره‌ای بی‌نان نباشد. دراین‌میان، کسبه‌ای هم بودند که با نزدیک‌شدن به اذان، بی‌خیال این دنیا و زرق‌وبرقش، دکان را نیمه‌باز رها می‌کردند و روانهٔ مسجد بازار می‌شدند. حاج‌ایرج یاد مادر خدابیامرزش افتاد که همیشه می‌گفت: «مادر، در زمین خدا، همه‌جور موجودی پیدا می‌شه. یکی چشمش به آسمونه، یکی چشمش به زمین. یکی رزقشو از خدا می‌خواد؛ یکی هم از بندهٔ خدا.»

حاجی که حسابی در خاطرات گذشته غرق شده بود، صدایی آشنا او را به خودش آورد:

«سلام حاجی‌جون. خسته نباشی.»

حاج‌ایرج ایرانی به این احوالپرسی‌های اهل‌محل عادت داشت و هر بار سرش را آرام بلند می‌کرد و با صدای بلندی جوابشان را می‌داد.

«سلام اوس‌اصغر. درمونده نباشی. سلام به اهل‌وعیال برسون.»

- چشم حاجی.

وارد کوچهٔ شهید کمالی اصل شد. با دیدن درخت پیر وسط کوچه یاد حمید افتاد. جوان ساده و نجیب همسایه با آن چشمان درشت و برّاقش که آرامش عجیبی در آن‌ها موج می‌زد. چقدر مهربان و ساده بود. حاجی خوب یادش بود که حمید تمام تلاشش را برای گرفتن رضایت از همسایه‌ها کرد تا درخت وسط کوچه را قطع نکنند و خب شکر خدا حرفش برای همهٔ اهالی برو داشت و موفق شد. درخت پیر وسط کوچه با آن ریشه‌های بزرگ و تنهٔ قطورش زندگی‌اش را از حمید داشت. حمید کمالی‌اصل.

صدای آب جوی وسط کوچه که از کنار درخت پیر رد می‌شد، هنوز هم برایش پر از خاطره بود و او را به روزهای خوش گذشته می‌برد. وقتی‌که پسرانش، اردلان و ارسلان با بچه‌های محل زیر آفتاب ضِلّ تابستان در جوی آب، آب‌تنی می‌کردند و سروصدایشان همسایه‌ها را کلافه می‌کرد. برای روزهای جوانی‌اش، برای بچگی بچه‌هایش، برای لبخندهای مهربان حمید، دلش حسابی تنگ شده بود. زمستان بود اما با یادآوری روزهای خوش تابستان‌های دور، گرمایی به تنش دوید.

به خانه رسید. دستش را در جیبش کرد تا کلیدهایش را دربیاورد. اما بی‌حاصل بود. درحالی‌که سعی می‌کرد کسی متوجه حرکاتش نشود، شروع به گشتن تمام جیب‌هایش کرد. اما خبری نبود. تازگی‌ها حواس‌پرت شده بود. باز دسته‌کلیدش را جا گذاشته بود. زنگ خانه را زد. در فوراً باز شد و حاجی با دست‌های پُر وارد خانه شد.

سفارش‌های حاج‌خانم را روی میز آشپزخانه گذاشت. سماور ماه‌تاج حسابی به غُل‌غُل افتاده بود. حاجی روی صندلی نشست. آه از نهادش بلند شد. کمردرد اَمانش را بریده بود. ماه‌تاج با کاسهٔ لعابی آبی‌رنگ در دست وارد آشپزخانه شد. رو به حاجی کرد و گفت:

«سلام حاجی. خسته نباشی.»

- سلام ماه‌تاج. درمونده نباشی. ببخش عزیزجان بازم کلیدامو جا گذاشتم. زحمت بازکردن در افتاد گردن شما.

ماه‌تاج لیمواَمانی‌ها را از کاسهٔ لعابی بیرون آورد و گفت:

«اختیار داری حاجی.»

ماهی در یک استکان کمرباریک برای حاجی چای ریخت و آن را با چند دانه توت خشک تقدیم حاجی کرد.

«دستت درد نکنه خانوم.»

- نوش جان!

حاجی استکان چای را از او گرفت و همان‌طوری که عطر بهارنارنج چای را به‌یک‌باره با دماغش بالا می‌کشید رو به زنش کرد و گفت:

«ماه‌تاج ببین هرچی رو گفتی، گرفتم؟ یه‌وقت چیزی برای امشب کم‌وکسر نباشه؟»

ماه‌تاج در یک چشم برهم‌زدن تمام پاکت‌ها را وارسی کرد و با نگاه رضایت‌مندی از حاجی تشکر کرد. بعد هم به نوبت، تمام میوه‌ها را داخل ظرف‌شویی انداخت. میوه‌ها شالاپ‌شالاپ در آبِ جمع‌شده در ظرف‌شویی پرتاب می‌شدند و با خوش‌حالی به این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کردند.

صدای اذان ظهر بلند شد. حاجی درحالی‌که از جایش بلند می‌شد تا وضو بگیرد به ماه‌تاج گفت:

«من می‌رم مسجد و زود برمی‌گردم. برگشتنی نون سنگک می‌گیرم. فکر نکنی یادم رفته‌ها.»

ماهی لبخند مهربانی به حاجی هدیه داد وگفت:

«باشه حاجی‌جان. تا برگردی منم بساط آبگوشت رو پهن می‌کنم.»

حاجی از خانه بیرون رفت. سر کوچه که رسید، آرش نوهٔ بزرگ پسری‌اش را دید که با دوچرخه به‌سمت او می‌آمد. موهای لَختش در باد تکان می‌خورد. از دور انگار اردلان را می‌دید. همان‌قدر شیطان، همان قدر کنجکاو، همان قدرگستاخ و البته عاشق دوچرخه. طبق معمول در پیاده‌رو و از لابه‌لای مردم با سرعت حرکت می‌کرد. بارها به او تذکر داده بود که باباجان، پیاده‌رو جای دوچرخه و موتور نیست، خطرناکه. می‌زنی به زن و بچهٔ مردم. فحش و ناله و نفرین مردمو به جون نخر باباجان. اما خب کو گوش شنوا؟ به‌قول پدرش اردلان، باباجان بچه‌های این دوره و زمونه حرف‌گوش‌کن که نیستن، تازه این آقا که دیگه تو سنّ بلوغم هست، تو خودتو ناراحت نکن، دوبار که مردم بهش بدوبیراه گفتن می‌فهمه پیاده‌رو جای دوچرخه‌سواری و تک‌چرخ زدن نیست.

آرش کنار پای حاجی ترمز گرفت. تایر جلویی دوچرخه با چرخشی نیم‌دایره روی سنگ‌فرش پیاده‌رو سُر خورد و پیچید و با صدای عجیبی از حرکت ایستاد. حاجی سرش را تکان داد و فرمان دوچرخه را با دستش گرفت و رو به آرش گفت:

«باباجان، باباجان، یواش‌تر پسرم. مسابقه که نمی‌دی، آخه این‌همه سرعت برای چیه؟ تو که می‌شینی روی این دوچرخه، قلبم می‌آد تو دهنم.»

آرش درحالی‌که هِن‌ّو‌هِن می‌کرد و پوست صورتش از شدّت باد سرد قرمز شده بود، رو به حاجی گفت:

«سلام باباحاجی. باباحاجی باز به من و این دوچرخه گیر دادیا! حواسم هست نترس بابا. مثلاً داره چهارده سالم می‌شه ها بچه که نیستم بیفتم.»

حاجی دومرتبه گفت:

«پسرم لااقل کلاه بذار سرت حالا که این‌قدر تند می‌آی.»

آرش پوزخندی زد و گفت:

«چی می‌گی باباحاجی؟ من تو خیابونم کلاه نمی‌ذارم حالا تو پیاده‌رو بذارم؟ زشته مگه بچه‌م، می‌خندن بهم. تو خیابون می‌رم مامانم گیر می‌ده، می‌یام تو پیاده‌رو شما و ماهی جون گیر می‌دین. پس من کجا برم دوچرخه‌سواری؟ بابامم منو نمی‌بره پیست دوچرخه‌سواری، هی امروز و فردا می‌کنه.»

حاجی فرمان دوچرخهٔ آرش را رها کرد و گفت:

«باباجان من هیچ‌وقت حریف زبون تو یکی نشدم. خودت می‌دونی. برو ماهی خونه‌س منم برم مسجد نماز بخونم می‌آم الان. شما ناهار رو بکشید من زود می‌آم.»

آرش که لبخند رضایتمندی بر لبانش نشسته بود، گفت:

«نه باباحاجی، کار دارم. یه ساعت دیگه کلاس زبان دارم. کتابم مونده خونه‌تون می‌رم برش دارم، دیر می‌شه. شب همو می‌بینیم.»

حاجی از آرش خداحافظی کرد و درحالی‌که به‌راه می‌افتاد، گفت:

«هرطور خودت می‌دونی بابا. فقط مواظب باش.»

آرش درحالی‌که بلندبلند می‌خندید به‌سمت حاجی برگشت و گفت:

«باباجون نمی‌خوای تا مسجد برسونمت؟ دست‌فرمونم عالیه می‌دونی که. قول می‌دم یواش برم.»

حاجی درحالی‌که از پشتِ‌سر دستش را به‌علامت نه بالا می‌آورد، از او دور شد.

بعد از نماز و ناهار، حاجی به اتاقش رفت تا دراز بکشد. ماه‌تاج هم به آشپزخانه رفت تا به بقیهٔ کارهای مهمانی شب برسد.

غروب بود. به‌عادت پنجشنبه‌شب‌ها، حاجی و حاج‌خانوم منتظر بچه‌هایشان بودند. بوی قورمه‌سبزی ماه‌تاج تمام خانه را برداشته بود. میوه‌های شسته شده مرتب در کنار هم و در میوه‌خوری پایه‌دار بلوری چیده شده بودند. حالا همه چیز برای آمدن بچه‌ها مهیا بود.

با صدای زنگ در و ورود بچه‌ها به خانه، سکوت خانه جایش را به هیاهوی شیرینی داد. حاج‌ایرج با پسران و دامادهایش در اتاق مهمان‌خانه گرم صحبت بودند و ماهی هم به‌همراه دختران و عروس‌هایش بساط شام را مهیّا می‌کردند. بچه‌ها هم با شادی و نشاط دور حوض وسط حیاط به‌دنبال هم می‌دویدند.

حاجی چندباری از بچه‌ها خواست تا بیش‌ازاین در حیاط نمانند، هوای سرد زمستان شوخی‌بردار نبود؛ اما بچه‌ها هم گوششان بدهکار نبود. به‌قول ماه‌تاج حاجی بذار بچه‌ها راحت باشن. یه آخر هفته از اون خونه‌های قوطی‌کبریت میان اینجا. بذار صفا کنن و دلشون باز شه طفلکیا.

آرش با دوچرخه‌اش دنبال بچه‌ها افتاده بود و بچه‌ها هم با جیغ‌وداد دور حوض می‌دویدند. صدای خنده‌هایشان تمام خانه را برداشته بود. مهتاب، نوهٔ بزرگ دختری حاجی هم طبق معمول لب باغچه نشسته بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت.

اردلان، پسر ارشد خانواده، سفره به دست به اتاق آمد. همگی بلند شدند و در چیدن سفره همکاری کردند. اندکی بعد جز صدای به هم خوردن قاشق‌وچنگال‌ها هیچ صدای دیگری نمی‌آمد.

آخر شب بچه‌ها راهی خانه‌هایشان شدند. حاجی دستش را بالا آورد و با بچه‌ها خداحافظی کرد و در را بست. چراغ‌های حیاط را خاموش کرد و وارد خانه شد. غم بزرگی در دلش خانه کرده بود. دوباره تمام خانه غرق سکوت شد. حاجی روی تخت دراز کشید. به‌قول یاسمن، نوهٔ کوچکشان، مایی‌جون (ماه‌تاج) پارچ آب را بالای سر حاجی گذاشت. بعد هم مشغول مالیدن روغن به دست‌هایش شد. درحالی‌که روغن را تندتند روی انگشتانش می‌ریخت، با صدای بلند با خودش گفت:

«اَمون از این دست‌درد.»

حاجی چندباری از این پهلو به آن پهلو شد.

ماهی که کلافگی حاجی را دید، گفت:

«می‌گم حاجی گل‌گاوزبون دم کنم، می‌خوری؟»

حاجی خواب از سرش پریده بود. به‌سرعت سرش را از روی بالش برداشت و با سر تأیید کرد.

پیرزن و پیرمرد در سکوت شب از پنجرهٔ اتاق به حیاط خیره شده بودند. حاجی لیوان نیمه‌خوردهٔ گل‌گاوزبان را کنار پنجره گذاشت. آهی کشید و گفت:

«وقتی بچه‌هامون بهمون رو زدن یعنی مشکلاتشون زیاد شده، نه؟ ما بچه‌هامونو جوری بزرگ کردیم که همیشه سرِپای خودشون بودن. یادته اردلان برای عروسیش قِرونی از ما پول نگرفت؟ همهٔ مخارجشو خودش داد، می‌گفت اگه کم آوردم بهتون می‌گم. بچه‌م چقدر ذوق کرده بود.

یا ارسلان وقتی از سربازی اومد و خواست با اردشیر مغازه بزنه از من کمک خواست و به‌قول خودش ازم پول قرض گرفت. اما همون سال اوّل از سود مغازه‌ش پولو بهم برگردوند. ماهی! خداروشکر بچه‌هامون خوب تربیت شدن. همهٔ اینا رو مدیون توئم. هیچ‌وقت چشمی به مال من یا کسی نداشتن. یاد گرفتن روی پای خودشون وایسن و برای خواسته‌هاشون تلاش کنن. هیچ‌وقت نگاهشون به جیب و دست من نبوده و نیست.»

ماه‌تاج کمی روی صندلی جابه‌جا شد. دستی روی شانهٔ حاجی زد و گفت:

«حاجی پسرامون مرد شدن مثل خودت. باجُربُزه و باجَنَم. هرچی دارن از شماست. ولی حاجی زمونه هم عوض شده. خرج و مخارج و زرق‌وبرق و توقع‌ها هم فرق کرده. زمان ما این‌جوری نبود. همه چیز ساده بود.»

حاجی به‌سمت ماهی برگشت. نگاه مهربانی به زنش کرد و با خندهٔ کم‌رنگی گفت:

«حالا ما هم همچین زندگیمونو ساده شروع نکردیما. شما تک‌دختر حاج‌اسدالله بودی و منم پسر بزرگ خونه. تا چند روز طَبق‌طَبق جاهاز خانوم رو می‌آوردن تو خونه‌مون. هفت شبانه‌روز عروسی و بریزوبپاش بود. آخه عروسی دختر شاه پریون بود.»

ماهی درحالی‌که با خجالت دستی به موهای حنازده‌اش می‌کشید و لپ‌های سفیدش تا بناگوش قرمز شده بود، گفت:

«اِ وا حاجی! توروخدا از این حرفا نزن. خجالت می‌کشم. جَوون هیجده ساله که نیستم.»

حاجی درحالی‌که سرش را پایین انداخته بود و با انگشتان دستش بازی می‌کرد. گفت:

«راستش من هم نگران بچه‌هام و هم نگران شما.»

ماهی آخرین جرعهٔ گل‌گاوزبان را سرکشید و با پشت دست دهانش را پاک کرد و گفت:

«من؟»

- آره ماه‌تاجم. ما که پول و سرمایهٔ خاصّی نداریم. برای حلّ مشکل بچه‌هامون تنها راه، فروش این خونه‌س. تو به این خونه و اسباب و اثاثیه‌ش دلبستگی داری. سختت نیست از این خونه دل بکنی و بیای تو آپارتمان نقلی زندگی کنی؟ ما توی این خونه زندگیمونو شروع کردیم. توی این خونه بچه‌هامون به‌دنیا اومدن و قد کشیدن. از این خونه خاطره‌های زیادی داریم.

ماهی برخلاف همیشه سعی کرد احساسش را از چهره‌اش بدزدد. دستپاچه گفت:

«ای باباحاجی. وقتی بچه‌هامون مشکل دارن، خونه به این بزرگی رو می‌خوام واسه چی؟ واسه کی؟ من با شما و بچه‌هام خوشم نه این خونه و وسایلای زیادش. آخر عمری اینا رو برای چی می‌خوام؟»

هوا هنوز تاریک و روشن بود. صدای اذان صبح بلند شد. حاجی رفت تا وضو بگیرد.

سجادهٔ هر دو وسط اتاق پهن بود.

حاجی با صورت خیس وارد اتاق شد. حوله را از دست ماهی گرفت و به جایش مشتی یاس سفید در دستان ماهی جا گذاشت. لبخند پررنگی نثار یکدیگر کردند و باهم برخاستند.

حاجی از پشتِ‌سر به ماهی گفت:

«ماهی‌جان سماورو روشن کردی؟»

- بله حاجی.

- اگه اجازه بدی امروز برم خونه رو برای فروش بسپرم به اکبر ملکیِ بنگاهی. نظرت چیه؟

ماهی بدون معطّلی گفت:

«هر چی شما صلاح بدونی. من حرفی ندارم حاجی. نظر شما، نظر منه.»

حاجی دستانش را به گوش‌هایش نزدیک کرد و با صدای بلند گفت:

«الله اکبر.»

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین