دختر آب
نویسنده: الهام سیدحسینی
نشر صاد
دختر آب
نویسنده: الهام سیدحسینی
نشر صاد
کرونا یه ویروس نیست؛ اون یه هیولاست؛ هیولایی که مامان و بابا میخوان به جنگش برن و تنها مانعی که جلوشون رو گرفته، منم. برای همین میخوان این مانع رو از سر خودشون باز کنن. قرار گذاشتن من توی این مدت پیش مامانبزرگ و داییرضا زندگی کنم. از فکر اینکه باید سه ماه تموم، تنهایی توی باغ و مزرعهٔ دایی با مرغ و خروسا و درختای سیب و زردآلو سر کنم، از همینالان حوصلهم سر رفته.
مامان از توی هال میپرسه:
«همهچیز رو برداشتی؟ مسواک و خمیردندون یادت نره.»
هرچی به عقلم میرسید ممکنه کمک کنه این سه ماه زودتر بگذره، برداشتم... از پازل سههزارتکّهای، کتاب جغرافی، نجوم و اطلس آناتومی رنگی بدن گرفته تا تبلت، وسایل نقاشی و مجسمهسازی، دوربین، چراغقوّه، ذرهبین و سشوار. مامان گفته: «موهات رو بعد حموم خوب خشک کن تا سرما نخوری». کلّی تنقلات جورواجور هم برداشتم که حتم دارم کم میآد... نصف کولهم رو با پاستیل پر کردم. هندزفری و کتونیهای ورزشی، حتّی لباسورزشی هم برداشتم و چند دست لباس مهمونی؛ گرچه دوروبر مزرعه کسی نیست بخوایم بریم خونهش مهمونی، اونم در شرایط کرونایی الان. بااینحال فکر کردم شاید ویروس کرونا تو همین سه ماه نابود بشه و من و مامانی بخوایم براش جشن بگیریم. از تاریخ تولّدم چیزی نمیگم؛ چون قول دادم دختر خوبی باشم و مامانی رو به زحمت نندازم.
مامان دفترچهٔ بیمه و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و برگهٔ جوابآزمایشم رو میذاره توی جیب کوله و میگه:
«یادت باشه اگه خداینکرده مریض شدی یا لازم شد بری پیش دکتر روستا، جواب تستت رو با خودت ببری و نشونش بدی.»
دماغم هنوز از اون گوشپاککن بلندی که همکار بابا توش کرد و چند بار چرخوند، درد میکنه. کولهم رو میندازم پشتم؛ چمدون و ساکم رو دنبال خودم میکشم. دوست دارم برای خداحافظی مامان رو بغل کنم؛ ازم فاصله میگیره و فقط دستش رو برام تکون میده:
«ماسک یادت نره.»
نمیتونم خوب باهاش نفس بکشم.
فقط چند ساعت دیگه تحمّل کن؛ رسیدی خونهباغ؛ میتونی ورش داری... اونجا از کرونا خبری نیست.
ماسک رو روی صورتم میکشم و منتظر آسانسور میشم.
مامان دستش رو تو هوا بلند میکنه. میخواد چیزی بگه؛ پیشدستی میکنم و میگم:
«به دکمهها دست نمیزنم؛ خیالت راحت.»
با دستمالکاغذی دکمهٔ g رو میزنم؛ درِ آسانسور به روم بسته میشه. مامان دستبهسینه پشت در جا میمونه تا سه ماه دیگه؛ شایدم یه سال. کسی از آینده خبر نداره.
داییرضا با اسپری الکل، افتاده به جون صندلیای عقب؛ داره اونا رو برام ضدعفونی میکنه. صدام رو که میشنوه، به عادت همیشگی نگام میکنه؛ زانو میزنه؛ بغلش رو برام باز میکنه. یادش که میافته روبوسیکردن ممنوع شده، سر جاش خشکش میزنه. بعد چند ثانیه میخنده و از پشت ماسک یه بوس برام میفرسته.
رو به پنجرهٔ آپارتمان نگاه میکنم. مامان کاسهٔ آب به دست از پشت شیشه برام دست تکون میده. بازم دمش گرم اومد من رو راهی کنه. بابا سه روز و سه شبه خونه نیومده. شاید هم بد نباشه از شهر و پروتکلهای بهداشتی فرار کنم.
دایی از پشت ماشین یه خرس عروسکی پشمالوی سفید بیرون میکشه و میگیره طرفم. خرس اونقدر بزرگه که صورت دایی پشتش گم میشه.
خدایا اینا کِی قراره بفهمن من بزرگ شدم.
دایی عروسک رو از جلوِ صورتش کنار میکشه و با گیجی نگام میکنه:
«ضدعفونیش کردم.»
خرس رو ازش میگیرم و با صدای آرومی میگم:
«ممنون.»
- قابلی نداشت.
دایی چمدون رو میذاره توی صندوقعقب ماشین. دستبهکمر میشه و میپرسه:
«این تو چی گذاشتی؟ نکنه به خزانهٔ بانک مرکزی دستبرد زدی؟»
حوصلهٔ شوخی ندارم؛ ولی داییرضا دستبردار نیست. وقتی درِ ماشین رو باز میکنه تا سوار شم، میگه:
«فقط دو ساعت تا آزادی مونده.»
و چشمک میزنه.
زیر لب میگم:
«کدوم آزادی؟ اینکه قفس آدم بزرگتر باشه که اسمش آزادی نیست.»
بالاخره راه میافتیم. مامان از اون بالا یه کاسه آب میریزه روی ماشین دایی. هنوز ساعت نه نشده و من حسابی گرسنهم. یه بسته بیسکویت باز میکنم و از دایی میپرسم اونجا هم باید ماسک بزنم. دایی برمیگرده به پشتسر. دستش رو دراز میکنه. یه بیسکویت توی دستش میذارم. به بیسکویت گاز میزنه و میگه:
«توی خونه و باغ نه، ولی وقتی میریم روستا باید ماسک بزنیم.»
باقی بیسکویت رو یهجا میبلعه و میپرسه:
«از این ویفرشکلاتیا نداری؟ از اینا که روش یه لایهٔ شکلاتی کشیدن؟»
مثل همهٔ جمعهها خیابونا خلوتاَن. فروشگاهها و مغازهها بهجز یکیدوتا سوپرمارکت کوچولو بستهان. دایی جلوِ داروخانهٔ شبانهروزی میایسته... میره تو و بعد یک ربع با یه مشمّا پر از دارو و لوازم بهداشتی برمیگرده. دستاش رو ضدعفونی میکنه و دوباره راه میافته... فکر کنم توصیههای مامان رو جدّی گرفته.
نزدیک پلیسراه ماشینها از سرعتشون کم میکنن. مطمئن میشم کمربندم رو بستم. یه آمبولانس جیغکشان از کنارمون رد میشه. پلیسا کاری به کارش ندارن... بقیهٔ ماشینا رو نگه میدارن تا مأمورای هلالاحمر که سرهمیهای قرمزوسفید پوشیدن، از اونا تست درجهحرارات بگیرن. شیشه رو میدم پایین. ماشین کناری ما پر از بچه است. چهارپنجتا بچه صندلی عقب نشستن؛ یه خانوم جلو کنار راننده نشسته و یه بچه بغل کرده. بچه پستونک میک میزنه... هیچکدوم ماسک نزدن... راننده از ماشین پیاده میشه؛ یهکم دنبال مردی که سرهمی قرمزوسفید پوشیده، راه میافته؛ انگار داره بهش التماس میکنه... بعد میایسته؛ نگاهی به ماشین میندازه؛ دوباره میره سمت آقاهه. این بار حرفزدنشون بیشتر طول میکشه... راننده حین حرفزدن یه ماسک از جیبش درمیآره و به صورتش میزنه. میپرسم:
«اگه تب داشته باشیم، چی میشه؟»
دایی باد کولر رو زیاد میکنه:
«فکر کنم برمون گردونن.»
چه خوب.
دستم رو میذارم رو پیشونیم، بخشکی شانس! مثل یهتکّه یخ سرده.
یه خانومی که جلیقهٔ سفیدوقرمز پوشیده، میآد سراغ ماشین ما. به دایی اشاره میکنه شیشه رو بده پایین. تفنگش رو (حرارتسنج) به پیشونی دایی نزدیک میکنه. دایی دستکش، بروشور و مایع ضدعفونیکننده رو نشون خانومه میده... بهش میگه اهل اینجا نیست. برای کاری اومده بود شهر؛ داره برمیگرده روستا.
خانومه انگار چیزی براش اهمیت نداره؛ کد ملّیمون رو یادداشت میکنه.
نوبت من میشه. خانومه دستگاه حراراتسنج رو به پیشونیم نزدیک میکنه؛ یهکم نگه میداره. سرفه میکنم؛ خانومه چپچپ نگام میکنه.
دایی میگه:
«حساسیت داره.»
خانومه قانع نشده. دایی برمیگرده نگام میکنه. من هنوز سرفه میکنم.
«آنا اسپری بزن.»
من اسپری نمیزنم. دو ساله همهٔ اسپریهام رو انداختم دور. بدم نمیآد برمون گردونن... اینطوری شاید مامان دیگه داوطلب کار توی بخش کرونا نشه. به نظرم از هر خونهای یه نفر توی خطّ مقدّم باشه کافیه؛ دو نفر زیادیه. اصلاً اسرافه... .
خانومه به درجهحرارت نگاه میکنه؛ میپرسه:
«تازگیا با کسی که کرونا گرفته یا مشکوک بوده، تماس نداشتی؟ کسی که سرفه میکرده یا تب داشته.»
شونههام رو بالا میندازم. خوب بلدم ادای آدمای مریض رو دربیارم اگه دایی بذاره. خانومه از دایی میخواد پیاده بشه. دایی چپچپ نگام میکنه و از توی جیب کولهم جواب آزمایشم رو درمیآره تا نشون خانومه بده. باهم راه میافتن سمت چادر سفیدی که عکس هلال قرمز ماه روش نقاشی شده. حیف شد؛ دیگه صدای سرفههام رو نمیشنون. شاید اگه بلندتر سرفه کنم، بشنون.
خانومه نگاهی به من میندازه و برگه رو به دایی پس میده. وارد چادر میشن. چند دقیقه بعد دایی بیرون میآد. دنبالش خانومه هم بیرون میآد. به اشاره اون سربازی که کپسولی شبیه کپسول آتشنشانها روی کولش انداخته، مایع بیرنگی رو روی ماشینمون اسپری میکنه. خانومه صبر میکنه کار سربازه تموم. بشه بعد به نگهبانا اشاره میکنه راه رو برامون باز کنن.
دایی پشت رل میشنیه و توی آینهعقب نگام میکنه و میگه:
«داشتیم!»
اوّل با سرعت کم راه میافته؛ ولی بعد یهوی تند میکنه... میخواد هرچه زودتر ازاونجا دور بشه...
رانندهٔ ماشین بغلی هنوز داره با پلیسا حرف میزنه.
چشمام رو میبندم و تصوّر میکنم همینکه ما راه افتادیم، خانومه برمیگرده توی چادر تا جواب بیسیم رو بده. پشت بیسیم بهش میگن «در صورت رؤیت سمند سفید با دو سرنشین مشکوک به بیماری ویروس کرونا که از بیمارستان و قرنطینه فرار کردن، بلافاصله اتومبیل متوقّف، سرنشینا بازداشت و به قرنطینه برگردونده شن». خانومه بیسیم رو نذاشته میدوه بیرون؛ اونقدر بلند داد میزنه: «جلوشون رو بگیرین». گلوش پاره میشه.
سربازا میدون سمت ماشینای پلیس؛ سوار میشن و آژیرکشون میافتن دنبال ما. تصوّر میکنم دایی نگاهی به پشتسرش میندازه؛ دنده عوض میکنه و پاش رو میذاره روی پدال گاز و میگه: «برو که رفتیم».
تصوّر میکنم پلیس به گرد ماشین هم نمیرسه. لبخند میزنم و به بیرون خیره میشم.
تا برسیم خونهباغ و مزرعه، میتونم کلّی از این خوابا ببینم.