۱
نسیم خُرناس میکشد. پایش را گذاشته روی سینهام. بازیاش گرفته. سرک میکشد توی یقهام: رحیم بهت نمیآد اینقدر پشمالو باشی. ننهم که خیلی پُرمو نیست، آقامم که هیچچی ازش یادم نیست.
پوزهاش را میمالد به سر و گردنم: پس حتماً به شیخ رفتی تو... . ریسه میرود. ضعف میکنم. میخواهم بپرم بغلش کنم: عجب حیوون زبوننفهمی! چی میخوای از جون من؟ خودت رو میخوام رحیم. خدا میدونه خودت رو... .
دست میکشم به یالوکوپالش. انگشتهایم میسُرد میان یالِ سپیدش: زن باید موهاش بیاد تا پایین کمرش. گفته باشم. رد خونی کمرنگ میافتد روی کَفَلش: اَه، رحیم! حالم به هم خورد. همهٔ تنت بوی خون میده.
در طویله نیمهباز است. آفتاب پهن شده توی قاب در. دستم را در روشنی روز میبینم. ماغ میکشم. گریه میکنم. نسیم شیهه میکشد: تو رو خدا گریه نکن رحیم. ما خیلی تنهاییم ما خیلی بدبختیم رحیم. چرا باید این بلاها سر ما بیاد؟
در طویله را چهارتاق باز میگذارم و میزنم بیرون. اسب دنبالم از طویله بیرون آمده. زمین را بو میکشد و میرود پای درخت سیب. در باز است. سرک میکشم توی کوچه. شلوغ است. زنهای همسایه ایستادهاند به حرفهای درگوشی. ننه برمیگردد و نگاهم میکند. سرم را میدزدم. برمیگردم توی حیاط. خودم را میاندازم توی حوض. این شاهماهیه شکمش باد کرده. گمونم چند روز دیگه تخم بریزه. بپا لگدش نکنی ننه.
لرزَم میگیرد. آفتابِ دمصبح بیجان است. آب بوی زهم خون میگیرد. لُخت میشوم. تنم را میشویم. همانطور آبچکان میروم توی اتاق و رخت عوض میکنم. وقتی برمیگردم ننه ایستاده کنار حوض و خیره شده به من. خشکش زده، انگار که آل دیده باشد. صورتش خیس اشک است. نمیداند که میدانم... .
میزنم بیرون. توی بازار کاسبها چندتا چندتا کُپه کردهاند گوشهای و پچپچ میکنند. همه باخبر شدهاند. من را که میبینند ساکت میشوند یا با تأسّف سر تکان میدهند. نانوایی بسته است. قلبم تیر میکشد. پا تند میکنم تا برسم به بازارچهٔ حاجمیرزاباقر. از مسجد باتونها جمعیت قُل میزند. ماشین شهربانی چراغ میزند. سرکار رحیمی و پاسبانِ زیردستش مردم را هُل میدهند عقب تا نزدیک نشوند. میایستم دور. جرئت نکردند نصرت را خبر کنند. یکی از شهربانیچیها با قد زیادیبلند و بینی عقابی، دارد به جنازه وَر میرود. چاقوی چندسر را از جیبش بیرون میکشد و میدهد دست پاسبان. دستکشهای سیاهش را هم درمیآورد و میدهد. سوار ماشین میشوند و میان مردم راه باز میکنند. از روی زمین بلندش میکنند. صدای جمعیت بلند میشود. راه باز میکنم. اگر به چشم خودم ندیده بودم، باور نمیکردم خودش باشد. صورتش متورّم و بنفش شده، تنش باد کرده، موهایش از باران دیشب گلی شده و به هم چسبیده. مرشد را میبینم که توی سروصورتش میزند. مثل موشی شدهام که پِی سوراخش میگردد. قبلازاینکه جنازه را حرکت دهند خودم را گموگور میکنم.