عروس ورزشگاه ژرلان
مجموعه داستان واقعگرای اجتماعی با موضوع گروه منافقین (مجاهدین خلق)
نویسنده: نسرین میرزایی
نشر صاد
عروس ورزشگاه ژرلان
مجموعه داستان واقعگرای اجتماعی با موضوع گروه منافقین (مجاهدین خلق)
نویسنده: نسرین میرزایی
نشر صاد
واژه به واژهاش هدیه به روانت، هرچند که خیلی زود تنهایم گذاشتی پدر جان...
باسپاس از آرش محمودی و حمایتهای بیدریغش
پیچهٔ سیاهِ نوزاد را بغل کرده بود و با تهماندهٔ توانش پشتسر پسر یکروند داد میزد: «نه!» طوری حرف «نون» و «ه» را پشتسر امیر پرت میکرد که انگار همهاش تقصیر او بوده. بار اوّلی نبود که این اتّفاق میافتاد؛ همیشه همینطور بودند. هر اتّفاقی میافتاد امیر و سودابه از چشم هم میدیدند و این سوءِظن، برمیگشت به نوع وصلشدن زن.
از روز جذب و تبدیلشدنشان به تیم چهارنفری چنان بهم تنیده و منسجم عمل کرده بودند، که انگار اجزای پیکر یک سمپات متعهد باشند و این نظم و هماهنگی همان چیزی بود که باعث زبانزدشدنشان در ستاد کرمانشاه شده بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا روزی که زن درِ خانهشان را زد و با برگهٔ ابلاغش وارد شد. ابلاغیه را نشان داد و گفت من را فرستادهاند تا تیم چهارنفرهتان را تیک کنم و پشتبندش خندهٔ ریزی کرد. از همان جا مهرش به دل پسر، نشست و بعد از آن روز زن شد عامل تمام اتّفاقهای بدی که برای گروه و ستاد شهرستان و کلّاً سازمان میافتاد. سودابه هم دلِ خوشی از فضولیهای امیر نداشت. پیشتر گفته بود چقدر بهانهٔ بیخودی از آدم میگیرد این پسر. تمام مدّتی که توی خانهٔ خودم هم هستم، سنگینی چشمهای وغزدهاش را روی تنم حس میکنم.
باقی بچههای تیم اما به سختگیریهایش عادت داشتند و میدانستند بعد از گزینش و جذب، تازه نوبت میرسد به خان هفتم و ردشدن از گیتِ جوان خوشسیما و سختگیر گروه. همین رویه هم باعث نورچشمیشدنش پیش عطایی و باقی تشکیلات شده بود و طبق قرارداد نانوشتهای مدیر اجرایی گروهک پنجنفرهشان شده بود.
خانهٔ جدید را هم خودش پیدا کرده بود. بعد رعنا را برد تا مثلاً نظر زن جوانش را در مورد خانه بداند. قرار بود امیر و رعنا شهرستانی باشند. بچهٔ تویسرکانی، ملایری یا جایی همان نزدیکیها. زن بهتازگی دانشگاه کرمانشاه قبول شده باشد و شوهرش راننده تاکسی باشد.
کوچههای چنانی تنگ بودند و تیر برقهای چوبی وسطشان مانع عبورومرور ماشین از آنها میشد و این کار امیر را راحت کرده بود. پسر میتوانست هر شب مثلاً تاکسیاش را توی گاراژی که هیچکدام از همسایهها نمیدانستند کجاست، پارک کرده باشد و همیشهٔ خدا پیاده باشد.
حامد تا شنیده بود خانهٔ جدید، توی پسکوچههای گذرِ چنانی است و توالی پشتبامهایش از یک طرف به خیابان کوهساری و از یک طرف به سرتپّه و از طرفی به خیابان اربابی ختم میشود، خوشحال شده بود و مکان را تأیید کرده بود. دخترها هم برای حُسن انتخاب پسر، به او تبریک گفته بودند. خیلی زود بساط مختصرشان توی خانهٔ جدید پهن شد و هیچ همسایهای ندانست که مستأجرهای جدیدِ تهِ بنبست چهارم یک تیم چهارنفره و یک میلیشیای پارهوقت هستند. میلیشیایی که از همهٔ بچهها بزرگتر بود و فقط هفتهای یکیدو بار به خانه میآمد و تا عصر بیشتر نمیماند.
سودابه گفته بود شروع فعّالیّتش برمیگردد به قبل از ازدواج مصلحتیاش و این قید مصلحتیِ بعد از ازدواج، چیزی بود که هیچوقت توی کَتِ امیر نرفته بود که نرفته بود و هر بار که اسمی از سودابه میآمد، میگفت:
«به بیبیم زهرا قسم، الکی میگوید. این زنیکه نفوذی است. حالا ببینید. وقتی دودمانمان را به باد داد میفهمید که من یک چیزی میدانستم.»
قیافهٔ زن از سنّش بیشتر میزد و رفتارش عین مادری که به دیدن دختر تازهشوهرکردهاش بیاید میماند. هفتهای یکیدو بار خبر جدیدی را لای نان و سبزی داخل زنبیلش میپیچد و در خانه را میزد و همیشهٔ خدا انگار غریبهای توی جمع باشد، خودش را به سیاهی چادرش میپیچاند. حتّی زمانی که با دخترها داخل زیرزمین مشغول تایپ بود. این را امیر وقتی توی حیاط داشت صدای زن و شوهر همسایه را شنود میکرد، از پارگی روزنامهٔ پشت پنجره دیده بود.
اینبار وقتی رعنا و امیر از پوشش عملیات رجب برمیگشتند، وسط پیچاپیچ کوچه به هم برخوردند. زن داشت زنبیل قرمزش را پشت خودش میکشاند و از پیچ سوم کوچه میگذشت که رعنا دیدش و گفت:
«سودابه است.»
امیر به جاییکه رعنا اشاره کرده بود، نگاه کرد و قبل از سودابه زنی چادری را دید که با عینک مربّعی به خم دیوار کوچهٔ دوم تکیه داده و دارد پشتسر سودابه و زنبیلش گردن میکشد و این یعنی سودابه آلوده شده بود و اگر به خانه میرسید، خانه را میسوزاند. رعنا عین قرقی پرید وسط کوچه و یکی خواباند توی گوش مرد نفتفروش. مرد ایستاد؛ انگار بخواهد ماجرا را توی ذهن خودش حلّاجی بکند، مکثی کرد و بعد چرخ نفتکش را ول کرد و با مشت و لگد بهجان رعنا افتاد. بعدش هم که معلوم بود رعنا باید غش میکرد و نقش زمین میشد و کار را به امیر محوّل میکرد.
امیر آنقدر رو به زن عینکی دادوبیداد کرد تا توجهش را جلب کند. بالاخره باهم چشمدرچشم شدند و امیر بهزاری گفت:
«کمک کنید، کمک! خواهر تو را به خدا به داد این خواهرمان برسید. بیایید ببیند این نامسلمانِ از خدا بیخبر چه بلایی سرش آورد. ایّهاالنّاس بهداد این ضعیفه برسید.»
نقشه گرفته بود. زن، سودابه را رها کرده و با سیلی به جان رعنا افتاده بود. رعنا هم حالا نمرده بود انگار که صد سال پیش مرده باشد. تا اهل کوچه درِ خانههایشان را باز کنند و بریزند بیرون، امیر خودش را به سودابه رساند و با ضربهای به گونهاش زد و قرص توی دهانش را مشت کرد. بعد شانهاش را گرفت و تا خانه کشاندش. تا به خانه برسند شانهٔ گرم زن از زیر چادر لرزیده بود و پسر زیر لب اعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم خوانده بود و بیاینکه باهم حرفی بزنند، سکوت مرموزی را تا خانه با خودشان همراه کرده بودند. فاصلهٔ زیادی مابینشان نبود. زن را به جلو هل میداد و خودش پس سرش میرفت. اوّل توجهش به صورت زن جلب شد که آماسیده و زرد بهنظر میرسید و بعد دید شعاع آفتاب، عسلی چشمهایش را وحشی کرده است و این اوّلینباری بود که پسر خوابِ کشیدهٔ مژگان زن را میدید. گونههای سودابه گل انداخته و هلال قهوهایرنگی روی یکیشان افتاده بود. امیر انگار بار اوّلی باشد که زن را میبیند، تا خانه چشم از صورتش برنداشت. به طاق چوبی درگاهی خانه که رسیدند، پسر، اوّل یک بار و بعد سه بار متوالی کوبهٔ فلزی را به چوب در کوبید. در که باز شد، تراشهٔ شانهٔ زن را رها کرد و هولش داد وسط حیاط و بلافاصله سیانور را از دهان خودش درآورد و دادگاه صحرایی زن را برپا کرد و رو به زن گفت:
«به حامد بگو که اون زنیکهٔ پشتسرت را آورده بودی تا خانه را بسوزانی. بگو که از تیر و ترکهٔ شوهرت بود. شاید هم خود نامردش بود و برای ردگمکنی پوتین درآورده بود و کفش زنانه پوشیده بود. یالّا زود باش! حرف بزن و بگو داشتی چه کثافتکاریای میکردی. بگو اگر من و رعنا نرسیده بودیم و نقشهٔ شومت عملی میشد تا حالا چه اتّفاقی افتاده بود.»
- داری از چه حرف میزنی؟ دیگر تحمّل حرف مفتهایت را ندارم. از این خانه بروم بیرون به عطایی زنگ میزنم و تکلیف خودم را با تو یکی مشخص میکنم. شورَش را درآوردهای. اصلاً مگر تو مسئول منی که مجبور باشم به تو جواب بدهم؟ بابا آمدهام اطلاع بدهم عملیات رجب، کور است. پیرمرد احمق داخل بقالیاش مشروب میفروشد. آن همه عکس خمینی و شهدا و ریش تا روی نافش هم ردگمکنی است. عملیات کور است؛ باید منتفی بشود. ترور آن پیرمرد هیچ سودی به حال سازمان ندارد.
اما دیر شده بود. کارهایی که به سهیلا محوّل میشد معمولاً تا پیش از ظهر تمام شده بود. عجول بود و کاربلد. اینبار هم مثل همیشه عملیات با موفّقیّت تمام شده بود. امیر و رعنا از کنار طبقِ لبوفروش سرِگذر، دیدند که سهیلا برگِ کوپن را به رجب داد و تا مرد سرتاسبهدست سمت گونیهای قند و شکر ته مغازه رفت، دستهای زن به تکانی از هم کنده شدند و چیزی از میانشان بهسمت رجب پرت شد و پنج ثانیه بعد رجب و قند و شکرها و هرچه توی دکّان بود، رفتند توی آسمان.
امیر گفت:
«پیامت هیچ ارزشی ندارد. چیزی که الان مهم است، آمدنِ رعنا و اعلام وضعیت سفید خانه است. حالا هم برو توی زیرزمین و گزارشش را بنویس. بنویس امیر در را قفل کرد و نگذاشت بروم. خودم جواب بالاییها را میدهم.»
پسر این را گفت و راهش را کشید و رفت توی درگاهیِ سالن و صدای سودابه را از پشتسر شنید که میگوید:
«تو بیجا کردی گفتی. من باید همین الان برگردم. وضعیت من با بقیه فرق دارد. برادرعطایی خودشان گفتند بهخاطر امنیّت گروه همیشه پیش از غروب و آمدن شوهرم از پاسگاه خانه باشم. هر اتّفاقی بیفتد من میروم. اصلاً دستور دارم قبل از آمدنِ همسرم خانه باشم. نمیخواهید که شک بکند و همهمان را بیچاره کند؟»
سودابه التماس میکرد و حامد سعی میکرد آرامش کند و دعا میکرد هرچه زودتر رعنا بیاید و وضعیت سفید خانه را اعلام کند تا زن بتواند به خانهٔ شوهرش برگردد.
امیر با خودش فکر کرد حامد خیلی لیلی به لالای این زنیکهٔ مرموز میگذارد. یادش باشد این را هم به عطایی گزارش بدهد. هرچه باشد، مسئول شهرستان باید بداند اینجا چه اتّفاقاتی دارد میافتد. بعد رفت توی ساختمان و در را پشتسر خودش بست. از قوری روی بخاری چای ماندهای ریخت و سیگاری از پاکت درآورد و گیراند. نگاه پسر به قندان سرامیکی کنار سماور بود که رجب و قند و شکرهایش رفتند توی هوا و عکسهای روی دیوار آتش گرفتند. بعد سیل پرسشهای بیجوابی به مغزش هجوم آوردند.
یعنی سودابه راست میگفت؟
چرا زن دیروز نیامده بود؟
حتماً این مشیّت الهی بوده که پیرمرد کفّارهٔ گناهانش را بدهد و پاک و منزّه برود. مگر زن نگفته بود که پیرمرد توی مغازهاش حرامی میفروخته؟
اصلاً از کجا معلوم سودابه دروغ نگفته باشد؟
شاید رجب از خودشان بوده، از قماش شوهرش و زن خواسته باشد برایش زمان بخرد تا فراریاش بدهند؟
چای یخ کرده بود و سیگار به فیلتر رسیده بود که صدای حامد، پسر را به خودش آورد.
«خیلی تند میروی امیر. حواست باشد وظیفهٔ ما فهمیدن دستورات نیست. ما فقط اطاعت میکنیم. این پیام مستقیم خودِ برادرمسعود نبود؟ دختر بیچاره داشت پس میافتاد. بیمدرک آنقدر تهمت نزن خدا را خوش نمیآید. وانگهی! حالا که سازمان خطّ خروج داده و داریم از این جهنّم نجات پیدا میکنیم برای خودت دردسر درست نکنی بهتر است؛ کاسهٔ داغتر از آش که نیستی. عطایی میخواهد خواهرسودابه توی گروه ما فعّالیّت بکند؛ خب به ما چه؟ حتماً صلاح میداند. تازه این بندهٔ خدا قبل از من و تو جذب شده، ریگی به کفش داشت تا حالا گیر افتاده بود. سازمان که بیدروپیکر نیست. همان عطایی گزارش ثانیههایمان را به خواهرمریم میدهد. خیالت راحت، همهچیزشان حساب و کتاب دارد. لطفاً سیگارت هم که تمام شد تا اعلام وضعیت سفیدِ خانه no smoking. خیرِسرمان مخفی شدهایم ها! مثلاً تو و رعنا رفتهاید شهرستانتان و خانه خالی است؟»
تا اذان مغرب، زن دو بار از پلّههای زیرزمین بالا آمده بود و هر بار رفته بود دستشویی کنج حیاط. نه چیزی خورده بود نه با کسی حرفی زده بود. هر بار به نردهها دست میگرفت و تا آخرین پلّه خودش را بالا میکشید. راهرو که تمام میشد، دمپایی میپوشید و چادرش را بیرونِ دستشویی روی بند رخت میانداخت و دهپانزده دقیقه آن تو میماند. هیچ باری هم نه سمت درِ حیاط میرفت نه سعی داشت با صدای پا، کسی را متوجّه حضور آدمی در خانه بکند. بار سوم که بالا آمد، حامد داشت کورمال و بیصدا قوطیهای کنسرو لوبیا و نانهایی که خودِ سودابه آورده بود را برای شام آماده میکرد. تعارفش کرد. سودابه گفت میل ندارد و سهمیهاش را نگرفت.
حامد گفت:
«حق دارد. شام خوردن توی شرایطی که همهٔ هستیات توی هوا باشد کار سختی است. احتمال اینکه هر آن بریزند و خاطرهٔ خانهٔ زعفرانیه را تکرار کنند، کم نیست.»
بعد همهٔ اوراق سازمانیشان را از زیرزمین آورد و کنار بخاری گذاشت. سیانورها و سلاحها را آماده کرد و سهمیهٔ هرکدامشان را جدا گذاشت. تمام تدابیر امنیتی که به ذهنش میرسید را جداجدا برای پسر و زن توضیح داد و تشریح کرد و در پایان نشست پای سهمیهٔ شامش. شام که تمام شد، رادیوی گوشی یک موجی را از جیب اورکت امریکاییاش درآورد و آهنربای رادیو را به چارچوب فلزی در وصل کرد و همهٔ حواسش را داد به صدای داخل گوشش. اخبارگو با شور و هیجان از جبهههای حق علیه باطل حرف میزد و از اصابت موشکهای نُهمتری اسکادبی ساخت شوروی به محلهای مسکونی و شهادت هموطنان بیگناهمان. بعد آیتالله رفسنجانی در واکنش شدیداللّحنی حمایت فرانسه از عراق و فروش جنگندههای سوپر اتاندارد را به صدّام حسین محکوم اعلام کرد. گوینده مشغول اعلام کالابرگ ۳۵۷ برای توزیع سهمیهٔ نفت سفید بود که خبر قطع شد و اعلام وضعیت قرمز و احتمال حملهٔ هوایی و بعدش صدای آژیر قرمز پخش شد. به فاصلهٔ چند دقیقه صدای آژیر ولولهای شد و به جان کوچه افتاد. هیاهو که بلند شد، پسرها بهسمت زیرزمین دویدند؛ درحالیکه داشتند به هم میگفتند که نباید زن توی این شرایط تنها بماند؛ ممکن است از ناآرامی اوضاع سوءاستفاده کند و در برود. حامد و امیر هنوز چند پلّه بیشتر پایین نرفته بودند که صدای پدافند و انفجار موشک، دستی شد به پشتشان و پرتشان کرد وسط تاریکی آن پایین؛ کنار سودابه که توی تاریکی دور خودش میچرخید و امّن یُجیب زمزمه میکرد. امیر آماده بود تا اگر صدایی از زن بلند شود، دهانش را بگیرد و دقّدلی امروز و این حصر پُربیم را از سرش خالی کند. نور قرمزی گاهوبیگاه پنجرههای زیرزمین را روشن میکرد و صدای انفجارِ پسش شیشهها را میلرزاند. هر سه نفر ترسیده بودند و هرکدامشان چیزی میگفتند.
- یا وجیه عندالله... .
- اینجا آخر دنیاس. این زیر، شانس زندهماندنمان خیلی کم است.
- اما اگر از این در بیرون برویم، شناسایی میشویم و مردنمان حتمی میشود. هم خودمان میمیریم هم تشکیلات را میسوزانیم. پس باید استقامت کنیم. خدا با صابرین است.
- یا علی و یا علی و یا علی و ... .
صدای خردشدن شیشه و جیغ زن و بچههای توی کوچه به وحشت شلیکهای پراکنده، پیچیده بود و زیرِ صدای غرّش میگهای صدام گم میشد. پسری از بالای پشتِبام داد زد: «شرکت نفت را زدند.» زنی التماس کرد: «بیا پایین؛ مادرت بمیرد، بیا پایین.» و بچهٔ کوچکی ونگ زد و خیلی زود صدایش زیر صدای آسمان گم شد. دیوارهای زیرزمین مدام قرمز و سیاه میشدند و هر بار که قرمزی آسمان به زیرزمین میریخت، پسرها سودابه را میدیدند که روی زمین نشسته و سرش را لای دستهایش میفشارد. نیم ساعتی به همین صورت گذشت و بعد صداها قطع شد و زیرزمین و همهٔ محلّه غرق سکوت و سیاهی شدند. پسرها از پس تاریکی کنج زیرزمین صدای نالهٔ سودابه را شنیدند که کمک میخواست:
«برادرها به دادم برسید! به دستشویی نیاز دارم. برادرحامد کمکم کن. برسانم دستشویی. بچهام دارد میآید. دارم از درد میمیرم. کمکم کنید.»