سناریوی قتل

تنیظیمات

 

سناریوی قتل

نویسنده: آناهیتا مستأجران

نشرسرای خودنویس

فصل اوّل

- جهان‌های موازی وجود دارن؟

- به‌نظرم آره. چون من یه نفر رو می‌شناسم ازاونجا اومده. یه پیرمرد ۹۳ ساله که هم‌زمان هم ۲۵ سالش بود هم ۱۲ سال. من و اون توی دوتا جهان موازی زندگی می‌کردیم؛ از اون موازیایی که هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن. من ردّ این پیرمرد رو از کتاب داستانش گرفتم و پیداش کردم. داستانش همونی بود که برای ساختن فیلم جدیدم دنبالش می‌گشتم.

- من فیلم‌سازم. یعنی اوّل شروع می‌کنم یه فیلم‌نامه‌ای رو ازروی داستان یه نفر دیگه به نوشتن و بعدشم فیلمش رو می‌سازم. تاحالا چندتایی فیلم این مدلی ساختم. نمی‌گم درجه‌یک شدن؛ ولی خب اگه یه داستان پرهیجان‌تر به تورم بخوره، شاید بتونم از پلّهٔ یک بپرم پلّهٔ صد. خب می‌خوام راه صدساله رو یه‌شبه برم. داستان اون نویسندهٔ ۹۳ ساله واسه من حکم همون میان‌بُر رو داشت.

اینکه واقعاً چی توی اون داستان بود که من رو جذب خودش کرد، نمی‌دونم؛ اما انگار خودم بودم که داشتم خودم رو می‌خوندم. بدجوری برقش من رو گرفت. این شد که تصمیم بی‌بروبرگشت شد:

«ساختن فیلم اون داستان.»

طبق روال همیشگی، شروع کردم به نوشتن فیلم‌نامه‌ش. یه حسی بهم می‌گفت:

«با ساختن این فیلم، به بی‌پولی می‌گم خداحافظ، به رزیتا می‌گم سلام.»

اصلاً رزیتا خودش می‌اومد بهم می‌گفت:

«سلام فرامرز! من رو می‌شناسی؟»

منم بهش می‌گفتم:

«عزیزم من همون فرامرز قدیمی تو هستم؛ همونی‌ام که همیشه توی سرم می‌زدی می‌گفتی اگه ۱۰۰۰ سال نوری ما دوتا رو، توی یه اتاق حبس کنن، حاضر نیستی یه ثانیه بهم نگاه کنی. حالا حاضری چند ثانیه نگاهت رو بدوزی به نگاهم؟»

بعد رزیتا زل می‌زد به من و می‌گفت:

«تا آخر دنیا چشم ازت برنمی‌دارم... .»

اوه... چه خیال خوشی...؛ ولی خب، واسه ردشدن از این خیال و رسیدن به واقعیت، باید حدّاقل یه سال صبر می‌کردم تا فیلمم ساخته بشه؛ اما من که از اون غوره‌ها نبودم بخوام حلوا شم، نشد که یه سال صبر کنم. به‌محض اینکه اون قرارداد گنده رو با تهیه‌کننده بستم، زنگ زدم به رزیتا. گفتم:

«آماده باش بریم کهکشان.»

رزیتا گفت:

«فرامرز! حوصلهٔ هاچین‌وواچین ندارم؛ صاف برو سراغ اصل مطلب.»

خب منم واسه اینکه صاف برم سراغ اصل مطلب، یه عکس از مبلغ قرارداد گرفتم براش فرستادم.

یه چند ثانیه بعد، صدای جیرینگ موبایلش اومد که یعنی عکس رسیده دستش.

ساکت شده بود... خیلی وقت بود یه همچین سکوتی از رزیتا نشنیده بودم. مشخص بود داره بادقّت همه‌چی رو می‌خونه... .

داشتم خودم رو آماده می‌کردم که اگه یه جملهٔ احساسی بگه، چه مدلی جواب بدم؛ ولی تلفن رو قطع کرد!

خودم رو دل‌داری دادم گفتم شاید آنتن نداده.

دوباره زنگ زدم. گفتم:

«ببخشید قطع شد.»

گفت:

«نه. خودم قطع کردم.»

با دلخوری گفتم:

«اون‌وقت چرا؟‌»

گفت:

«تو فقط یه کپی‌کار هستی!»

عادت داشتم به این مدل سرکوفت‌زدنش. همیشه بهم می‌گفت: «فرامرز جاعل». می‌گفتم: «دیوونه جعل که چیزی نیست، من حاضرم به‌خاطر تو آدم بکشم».

هرچند رزیتا هیچ‌وقت این حرفم رو جدّی نگرفت!

بهش گفتم:

«یعنی واقعاً مبلغ قرارداد رو ندیدی؟ فقط صاف رفتی دیدی نوشته اقتباس از داستان فلانی؟»

دوباره سکوت کرد. هیچ‌چی نگفت. حدس زدم حالاست که قطع کنه؛ اما برخلاف حدسم گفت:

«لطفاً ماجرا رو از اوّل برام تعریف کن.»

فکرشم نمی‌کردم بگه این رو.

گفتم:

«باشه. موبه‌مو واست می‌گم؛ هرجا خسته شدی بگو.»

گفت:

«مطمئن باش.»

گفتم:

«یادته سه ماه پیش بدجوری حالم رو گرفتی زدم بیرون از کافی‌شاپ؟»

گفت:

«نه!»

لجم گرفت. گفتم:

«واقعاً یادت نیست؟»

با بی‌حوصلگی گفت:

«قرار نشد سؤال‌پیچم کنی. قرار شد تعریف کنی.»

شروع کردم به تعریف:

«هیچ‌چی. بعد از دعوامون، سوار مترو شدم رفتم آخرین ایستگاهی که فکر کنم اسمش ناکجاآباد بود. پیاده شدم. بدجوری تگرگ می‌اومد. دونه‌درشتاش می‌خورد به کلّهٔ من. یه سقف می‌خواستم چند دقیقه برم زیرش. توی اون بیابون، فقط یه دونه مغازه بود. فکر کن چی؟ سبزی‌فروشی! خب منم رفتم داخل. گفتم:

«سلام.»

پسرک ۱۸-۱۷ ساله، با طلبکاری نگاهم کرد و گفت:

«چی؟ خوردن؟ آشی؟ خورشتی؟»

تا اومدم بفهمم این حرفاش یعنی چی، خودش اتوماتیک‌وار بلند شد چندتا برگه از یه کتاب جدا کرد و هی برای خودش دسته‌دسته، یه‌سری سبزی گذاشت لای برگه‌ها و پیچید.

بعد از نیم دقیقه گفتم:

«آهان سبزی می‌خوام واسه قورمه‌سبزی... لطفاً!»

این رو که شنید، یه‌چیزایی از دستهٔ سبزی‌ها برداشت و یه‌چیزای دیگه اضافه کرد. بعد سبزی‌ها رو گذاشت روی ترازو.

زل زد به چشمام. اشعهٔ نگاهش تا کف پاهام رفت. سست شدم. کارت کشیدم.

بیرون هنوز تگرگ بود؛ اما بیشتر از این نمی‌شد داخل مغازه بمونم. گفتم:

«یه‌دوتا از این جعبه‌ها بردارم؟»

شونه‌هاش رو بالا انداخت که یعنی:

«هرجور دوست داری.»

منم دوتا جعبهٔ مقوّایی سایز کوچیک و بزرگ برداشتم. سبزی‌ها رو پهن کردم داخل جعبهٔ بزرگه، بعد جعبهٔ کوچیکه رو گذاشتم داخلش. شد یه سقف ۳۰ سانتی‌متری جهت مقابله با تگرگ.

زدم بیرون از مغازه. پیاده رفتم؛ رسیدم به ایستگاه مترو. شانس آوردم مترو زود رسید. سوار شدم. خوشبختانه کسی نبود من رو با اون قیافه ببینه.

خودم رو تروتمیز کردم و نشستم. تا خونه خیلی راه بود. همه‌ش می‌رفتم توی فکر تو. نمی‌خواستم بهت فکر کنم. واسه اینکه ذهنم رو مشغول کنم، اون کاغذایی که بین سبزی‌ها بود رو کشیدم بیرون و مشغول خوندن شدم.

برق سه‌فاز گرفتم. یه داستان بود. بااینکه نه اوّلش رو می‌دونستم، نه‌اینکه الان کجای داستانه؛ ولی بدجوری جذبش شدم... .»

رزیتا حرفم رو قطع کرد:

«آهان فهمیدم. بعد رفتی با بدبختی اصل کتاب رو پیدا کردی و خوندی و یکی‌دو ماه نشستی مثل همیشه یه فیلم‌نامه از روش کپی کردی.»

گفتم:

«کپی نه! اقتباس.»

رزیتا گفت:

«باشه دلت خوش باشه.»

بعد قطع کرد.

در عرض نیم ساعت، این دومین مرتبه بود که من رو کنفت می‌کرد؛ اما من این‌دفعه به پشتوانهٔ مبلغ قرارداد، تصمیم گرفتم دیگه بهش زنگ نزنم تا خودش زنگ بزنه. خب همین شد که الان ۷ ساله هیچ خبری ازش ندارم.

رزیتا احتمالاً مشغول خوشبخت‌کردن مرد زندگیش شده. هرچند ته دلم می‌گم کوفتشون بشه.

ولی یه‌جورایی هم خوب شد که من نشدم مرد زندگیش.

چرا؟

بعداً می‌فهمید؛ یعنی در ادامهٔ اعترافاتم.

درواقع چیزی که الان می‌خوام بگم، یه‌جورایی اعتراف به یه‌سری کار خلافه از نوع خیلی خفن توی مایه‌های قتل؛ اونم نه یه بار، چندین بار.

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین