قانقاریا
نویسنده: صفورا مردانی
نشرسرای خودنویس
قانقاریا
نویسنده: صفورا مردانی
نشرسرای خودنویس
روبهروی درِ انجمن قلبهای متعفّن، سهیلا خودش را به آتش کشید. اوّل به پنجرهٔ اتاق طهمورث نگاه کرد. وقتی دید او پشت پنجره ایستاده، گالن بنزین را روی سرش خالی کرد و فندک را زد. فندک تَقّی کرد و بعد بهیکباره تمام تنش گُر گرفت. از شدّت سوزش بود یا میخواست خوب این نمایش را همه ببینند، به اینطرف و آنطرف میدوید. سرش با لبهٔ جدول برخورد کرد و در همان آن، بیحرکت ماند. بوی گوشت کبابشده فضا را پُر کرده بود. طهمورث با دیدن گالن بنزین در دستان سهیلا از اتاقش بیرون زد. زمانی رسید که از سهیلا فقط تکّهٔ کوچکی زغال باقی مانده بود.
پیرمردی لاغر و زپرتی با موهای قرمز و کمری خمیده با سیگاری گوشهٔ لبش کنار ساختمان انجمن ایستاده بود و بالبخند به طهمورث نگاه میکرد. لحظهای پیرمرد به چشمش آشنا آمد. او را قبلاً دیده بود.
آقای خردمند رئیس انجمن قلبهای متعفّن با پتویی بهسمت سهیلا آمد و پتو را دورش پیچید تا آتش را خاموش کند. یکی دیگر از اعضای انجمن که در آزمایشگاه کار میکرد نیز کتش را درآورد و بهسختی باهم آتش جسد را خاموش کردند. کسی از جمعیت با اورژانس تماس گرفت. طهمورث در جا خشکش زده بود. منظرهٔ روبهرویش بسیار کریه و وحشتناک بود. آتش از لباس و پوست سهیلا گذشته بود و گوشتش را کباب کرده بود. از موهای بلوند و لَختش چیزی باقی نمانده بود. بوی گوشت کبابشده با بوی خون و موی کِزشده بینی طهمورث را پُر کرد و مایع زردرنگ رقیق و تلخی بهشدّت دهانش را پر کرد. بوی تعفّن وحشتناکی بلند شد. لحظهای نشست روی زمین. گیج بود. باورش نمیشد. همین یک ساعت پیش با سهیلا بحث میکرد و به اشکها و زاریهایش توجهی نشان نمیداد. کسی از جمعیتی که آنجا جمع شده بودند، بهسمت طهمورث برگشت و بینیاش را گرفت و گفت:
«بوی گند قلبتان همهٔ فضا را پر کرده.»
سپس بطری کوچک حاوی ویتالیز خودش را به طهمورث تعارف کرد. او هم جرعهای نوشید. یادش آمد از دیشب هیچ گندزدایی مصرف نکرده بود. حتّی وقتی سهیلا جرعهجرعه ویتالیز ش را میخورد و به او هم تعارف میکرد، دهانش باز نشد. الان هم آنقدر منقلب بود که حتّی بوی گند قلبش را حس نمیکرد. طهمورث سرش را با ناباوری بلند کرد و به جسد سهیلا نگاه کرد که روی برانکارد بود و ملحفهٔ سفید تا بالای سرش را پوشانده بود. پرستار آمبولانس گزارشش را تکمیل کرد:
«خودسوزی مقابل مقرّ انجمن قلبهای متعفّن، جنسیت: زن، بدون مدارک هویتی.»
پرستار نگاه دقیقتری به سینهٔ سوختهٔ سهیلا انداخت و در ادامه ثبت کرد:
«جسد قلب دارد.»
طهمورث نگاهی به کفشهایش انداخت که خونی شده بودند و صدای سهیلا در سرش پیچید:
«به خدا قسم خودم رو میکشم؛ ولی بدون خونم دامنت رو میگیره.»
حالش بدتر شد. شکمش را گرفت. خم شد و دوباره استفراغ کرد. بوی خون در بینیاش پیچیده بود و بیرون نمیرفت. گلویش میسوخت؛ انگار دستی در گلویش خنج میانداخت. چشمهایش را بست و چند نفس عمیق کشید؛ اما دستها و گوشهٔ لبش میلرزیدند. بهسختی از جایش بلند شد تا وارد انجمن شود. جلوِ درِ انجمن، آقای خردمند را دید؛ رئیس انجمن، از آن مردهای مرد روزگار. خیلی قبلترها کابارهدار معروفی بود و زنها و دخترهای فراری را پناه میداد. به قول خودش بدون زن زندگی نمیگذرد و تکیهکلامش این است که من با زنان زیادی بودهام؛ اما زن شوهردار هرگز، هرگز... برای زن و شوهر قداست و احترام خاصی قائل بود. خودش هم هیچگاه ازدواج نکرده بود؛ چون مردِ زن و بچه و زندگی نبود. لااقل خودش را شناخته بود و حالا همان ساختمان قدیمی کاباره را تبدیل کرده بود به مقرّ انجمن قلبهای متعفّن؛ یک ساختمان قدیمی سهطبقه. پیشترها به نام کابارهٔ نگین بوده و تا ده سال پیش رستوران نگین. طبقهٔ همکف یک سالن بزرگ با دیوارهای آینهکاریشده و سنگفرشهای سبز و سفید و مملو از میز و صندلیهای فلزی رنگورورفتهٔ قدیمی با روکشهای کوبلندوزیشدهٔ سبز کلّهغازی و پردههای ساتن همرنگ روکشها و لوسترهای بزرگ کریستالی یشمیرنگ. آشپزخانه که در زیرزمین قرار دارد، به آزمایشگاه انجمن تبدیل شده و طبقات بالا هم اتاقهایی هتلمانند که توسط برخی از اعضای انجمن برای سکونت پر شدهاند، قرار دارد. پلّهها مفروش شدهاند و دیوارهای کریدورها را تابلوهای نقّاشی از نقّاشان بینامونشان پُر کردهاند.
افرادی که به دلالیل ارتکاب به گناههای گوناگون، پاکی قلبشان را از دست دادهاند و حاضر نشدهاند با جرّاحی، قلب گندیدهشان را دور بیندازند و از خانواده و اجتماع طرد شدهاند، در این ساختمان زندگی میکنند و آنهایی هم که تخصّصی دارند، در آزمایشگاه مشغول به کار میشدند و تلاش میکردند برای مبارزه با جامعهای که همهٔ حقوق اجتماعی را از آنها سلب کرده. تنها به دلیل نگهداشتن قلبهایی که با گناه متعفّن شدهاند و درمان دائمیای هم برایش وجود ندارد.
طهمورث خودش را جمعوجور کرد و بهسمت اتاقش در طبقهٔ دوم رفت. چند نفر از اعضای انجمن از کنارش رد شدند؛ اما او متوجه نگاه آنها نشد. در را پشتسرش بست. کمی که گذشت، سعی کرد به خودش مسلّط شود. دوباره شروع کرد به نفسعمیقکشیدن؛ اما نتوانست جلوِ لرزش دستهایش را بگیرد. فقط دستها نبود؛ ناگهان تمام تنش به رعشه افتاده بود. چشمهای سهیلا ثانیهای از ذهنش خارج نمیشد. چهرهٔ سوخته و سیاهشده و جمجمهٔ لهشدهٔ سهیلا جلوَش حرکت میکرد و گویی به او لبخند میزد. حالش بد شد. پشت درِ اتاقش همهمهای بود؛ تعدادی از دوستانش متوجه حالش شده بودند و به سراغش آمدند. آن روز، روز همایش دفاع از انجمن هم بود و کلّی آدم آمده بودند. صدای همهمههای بیرون را نمیشنید. نمیشنید که آقای خردمند و چندتا از بچههای آزمایشگاه آمدهاند پشت در و صدایش میکنند. هیچ کاری نمیتوانست بکند؛ انگار فلج شده باشد. مدام روی زمین میلرزید و تکانتکان میخورد. خودش را خیس کرده بود. سردی خون را روی صورتش حس کرد. از دماغش خون میآمد. دستهایش را بین پاهایش گذاشت و چشمانش را محکم بست. پدرش را دید در یکی از همان پنجشنبهشبهای کذایی؛ اما بدون میرزاآقا.
آقای خردمند به بهروز که یکی از بچههای آزمایشگاه بود، گفت برود از کشوِ میزش کلید را بیاورد.
میرزاآقا دوست صمیمی پدرش بود که هر پنجشنبه باهم بساط دودودَم و عیشونوش راه میانداختند؛ اما آن شب رفته بود عروسی خواهرزادهاش و پدرش تنهایی پای بساط نشسته بود. اینجور مواقع مادر جلوَش ظاهر نمیشد. از شدّت عصبانیت و ناراحتی گوشهای از اتاق مینشست و مجلههایش را ورق میزد. صدای پدرش را شنید که گفت:
«بیا این پول رو بگیر و از احمدآقا خیارشور بخر.»
احمدآقا مغازهدار محلهشان بود. همهچیز در مغازهاش پیدا میشد. پول را از پدرش گرفت و در جیبش گذاشت. به مغازه که رسید، دستش را در جیبش کرد؛ اما دستش خالی ماند. پولی در جیبش نبود. انگشتش سوراخها را در جیبش لمس کرد.
آقای خردمند یکییکی کلیدها را در قفلِ در امتحان میکرد تا بتواند در را باز کند.
مسیر خانه تا مغازه را چندین بار وارسی کرد؛ ولی فایدهای نداشت. پول را پیدا نکرد که نکرد. با ناراحتی و بغض وارد خانه شد. پدرش که سرش گرم شده بود و به سیگار پک میزد تا طهمورث را دید، فریاد کشید:
«رفتی خیار بکاری؟»
طهمورث باصدای آرام و لرزانی که بهزور شنیده میشد، با ترس گفت:
«بابا... بابا... پول رو گم کردم. جیبم سوراخه؛ از جیبم افتاده. همهٔ کوچه رو گشتم؛ اما پیداش نکردم.»
سرش پایین بود و بغضی گلویش را چنگ میزد. جرئت نمیکرد به پدرش نگاه کند. او نگاهی با خشم به طهمورث انداخت. چند لحظه خوب توی صورت طهمورث زل زد و بعد بهیکباره سیلی محکمی به صورت او زد. چنان صدایش را بلند کرد و فریاد کشید که به پتهپته افتاد. اصلاً معلوم نبود چه میگوید. زبانش مثل سگ هار مدام از دهانش بیرون میافتاد و آویزان میشد. آب دهانش پاشیده میشد توی صورت پسر بیچاره. فقط همین را میشد از حرفهایش فهمید که طهمورث دزد است. فریاد میکشید و میگفت:
«بیا زن! ببین که پسر یکییهدونهت از باباش دزدی میکنه. دروغ هم میگه. پسر جمالخان دزد شده؛ خودشم زده به موشمُردگی.»
طهمورث کوچک از شدّت ترس خودش را خیس کرده بود و لرز تمام بدنش را گرفته بود. دستش را زیر بینیاش جمع کرده بود و خون از میان انگشتهایش روی زمین میچکید.
آقای خردمند توانست در را باز کند. بهسمت طهمورث رفت و با کمک افراد دیگر بلندش کرد و روی تخت خوابانیدش و خودش با اورژانس تماس گرفت.
مادرش از پلّهها پایین آمد. طهمورث را که به آن حال دید، عصبانی شد و مانند مادهببری خشمگین بهسمت جمال خیز برداشت. با آن جثهٔ کوچک و لاغر و کوتاه هر دو دستش را به سینهٔ جمال کوبید و پرتش کرد روی ایوان کنار بساطش. شروع کرد به فریادزدن و دست طهمورث را گرفت و سمت حوض و شیر آب وسط حیاط برد.
آقای خردمند کنار طهمورث نشست و دستش را محکم گرفت. با صدای گیرا و آرامَش، نجواکنان زیر گوشش میگفت:
«آروم باش مرد. به خودت بیا. فقط آروم باش... .»
پرستار آمبولانس وارد اتاق شد و شروع به معاینهٔ طهمورث کرد. خیلی سریع سرمی به او زد و چندین تزریق دیگر را پشتسرهم انجام داد. بعد از چند لحظه لرزش تن طهمورث قطع شد؛ اما همچنان صدای مادرش را میشنید: «برو خودت رو جمع کن جمال... تو مرد نیستی... تو پدر نیستی... برو اون قلب گندیدهت را دور بنداز تا مثل بقیه زندگی کنی... .»
مادر صورت طهمورث را زیر شیر آب گرفت و خونها را شست و سرش را بهسمت آسمان نگه داشت. شلوار خیس پسر را درآورد و تنش را شست و شلواری از روی بند رخت برداشت و پایش کرد. پدرش همان جا که افتاده بود، خوابید و صدای خرناسش بلند شد. طهمورث چشمهایش را باز کرد. صدای خرناس بهروز که روی کاناپه خوابیده بود، گوشش را آزار میداد. روی تخت نشسته بود و لباس راحتی تنش کرده بودند. سرش بهشدّت درد میکرد. دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. یادش آمد امروز صبح سهیلا خودش را کشت. دستش را بهسمت پاکت سیگارش روی میز کنار تخت برد و پاکت را برداشت.
چشمانش را بست. سهیلا سیگاری برایش روشن کرد و گوشهٔ لبش گذاشت. طهمورث پک محکمی به سیگار زد و دودش را بیرون داد. چهرهٔ سهیلا در دود سیگار محو شد. سهیلا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
«طهمورث اگه ما هم قلبامون رو عمل کرده بودیم، الان این حسوحال رو نداشتیم. چقدر خوشحالم که این کار رو نکردم وگرنه هیچوقت عاشق تو نمیشدم.»
طهمورث باز پکی به سیگارش زد. با احساسش درگیر بود. میدانست که عاشق سهیلا شده؛ اما چرایش را درک نمیکرد. او همسر خوب و با وفایی دارد؛ پسری که با تمام دنیا عوضش نمیکند؛ اما کاری که با آنها کرده بود، خیلی وحشتناک و دردآور بود. او بهخاطر یک عشق زودگذر به زنی دیگر، زندگی و خانوادهاش را بههم ریخته بود. زنش از روزی که متوجه خیانتش شد، دیگر به صورتش نگاه نکرد. انگار بعضی انسانها تا زمانیکه چیزی را از دست ندهند، ارزش آن را درک نمیکنند. طهمورث نهتنها یاس و پسرش، بلکه شغلش را هم از دست داده بود.
از پنجرهٔ باز روبهرویش کسانی را دید که در حال نصب بیلبورد بزرگ شرکت ویتالیز بودند. روی بیلبورد تصاویر جذّابی از ستارهها و عروسهای دریایی و چشماندازی از افق روشن و دریای آبی صاف و زلالی بود که با نگاهکردن به آن بهنوعی آرامشی موقتی در انسان ایجاد میشد.
صدای چند تَقّه به درِ اتاق باعث شد طهمورث در جایش بنشیند. به در خیره شد و سیگار را از گوشهٔ لبش برداشت. آقای خردمند وارد اتاق شد. با دیدن طهمورث لبخند زد و گفت:
«بدجوری ما رو ترسوندی مرد. گفتیم غزل خداحافظی رو خوندی و تموم... نمیگی قلب ما ضعیفه. یهوی سکتهای، چیزی میزنیم؟»
طهمورث دستی به موهایش کشید و با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
«آقای خردمند، واقعاً از اتّفاق امروز عذر میخوام... باعث شدم برنامههای انجمن بههم بریزه... شرمندهم.»
خردمند دستی به شانهٔ او زد و کنارش نشست:
«دشمنت شرمنده پسر، خدا با ماست. خدا رو شکر همایش بهخوبی برگزار شد و دکتر معتمد هم سخنرانی توپی کرد و رسانهها هم خوب پوشش دادن. حالا ما امیدواریم که به خواستههامون جواب بدن. تو هم سعی کن بیشتر به اعصابت مسلّط باشی. وقتی تو رو توی اون حال دیدم، ریختم بههم. با خودم گفتم اینم از وکیل ما که به خاک افتاده.»
طهمورث سیگارش را خاموش کرد و آهی بلند کشید. سرش بهشدّت درد میکرد. چشمانش را محکم فشار داد. خردمند به صورتش خیره شد و گفت:
«اون زن رو میشناختی؟»
- کدوم؟
- همونکه امروز خودش رو آتیش زد؟
شقیقههایش تیر کشید. اشک دوید توی چشمهایش:
«میشناختمش. من باعث خودکشیش شدم.»
سیگار دیگری روشن کرد و به خردمند هم تعارف کرد.
«اوّلش موکلم بود؛ خواهر دوست همسرم. شوهرش اذیتش میکرد. حکم جرّاحی قلب شوهرش رو با حکم طلاقش رو خودم گرفتم... اوایل حس ترحّم نسبت بهش داشتم. فکر میکردم اونهم حسش یه احترام سادهس. بعد از مدتی رفتوآمد، نمیدونم چی شد که عاشقش شدم. نمیدونم چه اسمی روی رابطهمون بذارم. همهچیزم رو باختم. همسرم... پسرم... شغلم... آیندهم... .»
اتاق از دود سیگار پر شده بود. خردمند از جایش بلند شد و دست روی شانهٔ طهمورث گذاشت و گفت:
«سعی کن فراموش کنی. زنجماعت مرده و زندهش دهن مرد رو سرویس میکنه.»
بهروز هم دیگر بیدار شده بود و چشمهایش را میمالید. طهمورث از جایش بلند شد و پاکت سیگار و شیشهٔ ویتالیز ش را برداشت. سری به احترام برای خردمند تکان داد و از در بیرون رفت. پشت فرمان نشست. ماشین را روشن کرد و بهراه افتاد. مقصدی نداشت. ذهنش افکار مشوّشی داشت. یاس را میدید که به گلهای ایوان آب میدهد. سهیلا را میدید که روی آتش آب میریزد. جرعهای محلول ویتالیز نوشید. از این بوی تعفّن دیگر حالش بههم میخورد. از بوی گوشت کبابشده حالش بههم میخورد. باید تحمّل میکرد. باید راهی پیدا میکرد تا تمام این افکار مسموم را از ذهنش پاک کند. خسته بود؛ خیلی خسته.
شاید یک ساعتی رانندگی کرد. به خودش که آمد، جلوِ خانهٔ قدیمیاش بود؛ خانهٔ او و یاس. خانهای که به سلیقهٔ یاس خرید و پسرش در آنجا به دنیا آمد. وارد پلّکان شد. دکمهٔ آسانسور را فشار داد. آسانسور که ایستاد، خانم فرازمند را دید که بیرون آمد؛ همسایهٔ طبقهٔ چهارم. همسرش هم مدیر ساختمان بود. خانم فرازمند با آن هیکل تنومند و پاهای تپل و سفید و صافش که هیچوقت با جوراب پنهانشان نمیکرد، بهسمتش آمد. با لحن همیشگیاش که خیلی خودمانی و راحت بود، گفت:
«بهبه جناب وکیل... احوال شما؟ چه عجب از این طرفا! چند باری اومدم منزل؛ تشریف نداشتین. کموبیش در جریان اتّفاقات هستم... زندگیه دیگه؛ پیش میآد.»
و لبخندی به طهمورث زد و دستی به موهای بلوند و کوتاهش کشید. همیشه پُرحرف بود و زیادی ورّاجی میکرد. موقع حرفزدن دستهای چاق و تپلش را در هوا تکان میداد. صدایش آنقدر بلند بود که مهلت فکرکردن را به کسی نمیداد؛ چه برسد به فرصتی برای جوابدادن. همین اخلاقش طهمورث را عصبی میکرد و برای همین تلاش میکرد با او همکلام نشود.
طهمورث سلام کوتاهی کرد و با یک عذرخواهی ساده از دست خانم فرازمند فرار کرد و وارد آسانسور شد. سریع دکمهٔ طبقهٔ ۳ را فشارداد و بالا رفت. نفس عمیقی کشید. روبهروی درِ آپارتمانش کمی مکث کرد و بهآرامی کلید را در قفل چرخاند. وارد خانه شد. خانه تاریک بود. بوی ماندگی میداد. در تمام طول زندگیاش با یاس چنین روزی را پیشبینی نمیکرد. حتّی به ذهنش هم خطور نمیکرد خانهاش اینچنین متروک و تاریک شود. در همان تاریکی روی کاناپه نشست و جرعهای از ویتالیزش را نوشید. خوب میدانست که اگر بوی گند قلبش بلند شود، خانم فرازمند را میکشاند تا جلوِ آپارتمان و بازهم حرف پشت حرف.
سیگاری آتش زد و سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمهایش را بست. صدای پای یاس را میشنید که همیشه با دمپایی توی خانه اینطرف و آنطرف میرفت و بههمریختگیهای پسرش را جمعوجور میکرد. گاهی غر میزد ازاینکه همیشه طهمورث درخانه سرش در پروندههایش است و باهم همکلام نمیشوند. وقتی هم که میدید غرولندهایش تأثیری ندارد، یا با پسرش سرگرم میشد یا گوشهای مینشست و کتاب میخواند. آخرین شبی که یاس آنجا بود را خوب به خاطر داشت. چشمهای بیحالش از گریه سرخ شده بود. دستهایش از شدّت عصبانیت میلرزیدند. آن شب طهمورث حرف میزد و یاس فقط نگاه میکرد. تازه پسرش را خوابانده بود. با طهمورث قرار گذاشته بودند بنشینند و مثل دوتا آدم متمدّن مشکلشان را حل کنند؛ اما مگر ازنظر یاس این یک مشکل حلشدنی بود؟ پاگذاشتن زن دیگری در زندگی مشترک آنها یک مشکل غیرقابلحل بود. یاس با موهای پریشان روبهروی طهمورث نشست و گفت:
«منتظرم... بگو.»
طهمورث که با دو دستش شقیقههایش را میمالید، راست نشست و به صورت یاس خیره شد. چقدر لاغرتر از قبل به نظر میرسید. استخوان گونهاش کاملاً مشخص بود. پوستش دیگر مثل قبل آن طراوت و شادابی را نداشت. حتّی موهایش را هم شانه نزده بود. طهمورث با صدای خیلی آرام و مهربانانه گفت:
«من کاملاً از وقاحت کاری که کردم، خبر دارم. نه حرفی برای توجیه دارم و نه دلیلی که بتونم بگم. فقط درگیر یه احساس اشتباه شدم. همین.»
قطرهٔ اشکی از چشم یاس فروریخت و روی گونهاش غلتید. یاس گفت:
«همین؟»