بیروط
نویسنده: ابراهیم اکبری دیزگاه
نشر صاد
بیروط
نویسنده: ابراهیم اکبری دیزگاه
نشر صاد
قَالَ رَبّ أَرنی أَنظُرْ إلَیک قَالَ لَن تَرَانی (اعراف؛ ۱۴۳)
گفت: «پروردگارا خودت را نشان بده، ببینمت.» گفت: «نمیتوانی.»
إذْ قَالَ مُوسی لأَهْله إنّی ءَانَسْتُ نَارًا سَاتیکمُ مّنهَا بخبرٍ أَوْ ءَاتیکم بشهَابٍ قَبَسٍ لَّعَلَّکمُ تَصْطَلُونَ* فَلَمَّا جَاءَهَا نُودی أَن بُورک مَن فی النَّار وَ مَنْ حَوْلَهَا وَ سُبْحَانَ اللَّه رَبّ الْعَالَمینَ* یامُوسی إنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزیزُ الحْکیمُ* وَ أَلْق عَصَاک فَلَمَّا رَءَاهَا تهَتّزُ کأَنهَّا جَانٌّ وَلّی مُدْبرًا وَ لَمْ یعَقّبْ یامُوسی لَا تخفْ إنی لَا یخَافُ لَدَی الْمُرْسَلُونَ* الّا مَن ظَلَمَ... .
موسی به همسرش گفت: «آتشی میبینم، {میروم} خبری بیاورم برایتان یا شعلهای که گرمتان کند.» به آتش که رسید، ندا آمد: «مبارک است. هرکه در آتش است و در اطراف آن و پاک است پروردگار دو جهان. ای موسی منم، خدای عزیز و حکیم. بینداز عصایت را.» {وقتی انداخت} جنبشش را دید مارگونه، برگشت گریخت بیآنکه سربرگرداند. {گفت:} «نترس موسی، پیامبران نمیترسند نزد من. مگر کسی که ظلم کرده باشد... .»
(نمل؛ ۷-۱۰)
«دوست داشتن گربه از ایمان است؛ عشق بورزید ولو به گربه.»
(حدیثی از پیامبر اکرم، به نقل از مناقب العارفین، احمد افلاکی، ج ۱، ص ۴۷۸)
«آیا شما توجه کردهاید که نقشهٔ ایران خود شبیه گربهای است که روی بالشی نشسته.»
(چارلز هاروی استایلمن، کشیش انگلیسی)
۱:۲۵ ظهر
زوزهٔ گرگها و معمع گوسفندان را از دور میشنیدیم، میلرزیدیم، هرچه میدویدیم جایی نمیرسیدیم، برهوت بود؛ روشن، بعد ناگهان همهجا تاریک میشد، ظلمت مطلق. فشفشاش را میشنیدیم، احساس میکردیم پشتسر ما میآید تا هر دوی ما را ببلعد. وقتی نفسمان به شماره افتاد دیگر جرئت نکردیم، به عقب نگاه کنیم. ناگهان خودمان را در پشت صخرهای پنهان کردیم. اژدها دنبال ما بود، انگار ردّ ما را میخواند، بو میکشید، زبان میزد، اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد، مشرق و مغرب را میکاوید، نزدیک و نزدیکتر میشد. از پشت صخره، سری دزدیدم و چوپان قدبلندی را دیدم که چوخای سیاهی شبیه عبا را به دوش انداخته بود، تکیه داده بود به عصایش؛ سوت میزد، گوسفندانش را هی میکرد. برّههای سفید تازه شیر خورده بودند، جست میزدند از روی سنگها، بتّهها، گونها؛ چوپان را به خود مشغول کرده بودند. چوپان رفت سمت درخت بلوطی که برگهای پهن داشت، با عصا شاخهها را زد، برگها را باراند جلو گوسفندان. دوباره تکیه داد به عصا، شروع کرد به سوتزدن. ما آرام بودیم، با صدای سوت چوپان آرام شده بودیم؛ اژدها نیست شده بود. چوپان دستی عصا بازی میکرد، گوسفندان برگ میخوردند. گوسفندان که سیر شدند، چوپان نشست روی سنگی و نیاش را از جیب چوخایش بیرون کشید، دهنیاش را گذاشت بین دو لبش؛ غمگین بود صدای نی. کوهها با او همآواز بودند و پرندگان و گریه میکردند گوسفندان، برّهها، سنگها، سگها.
گرگها نزدیک شدند، لحظهبهلحظه نزدیک شدند. دور ما را گرفتند. نمیدانم چرا نگاه نکرد؟ چرا ندید؟ ما هم از ترس اژدها نمیتوانستیم از پشت صخره بیرون بیاییم. بااینکه اژدها نیست شده بود، ما از نبود اژدها هم میترسیدیم. از جای خالی اژدها هم. بهعقب برگشتم، صالح گفت:
«نترس! خدا با ماست.»
کجا رفت؟ نیست، نمیترسی؟
بهآرامی دوباره تکرار کرد:
«خدا با ماست.»
واقعاً نمیترسی؟
ناگهان سه گرگ خاکستری زدند به گلّه. چوپان و سگهایش رفتند سمت آنها، بگیر بگیر و صداها درهم شد، گلّه رم کرد، پاره شد، پاشید. مه غبار، لحظهای هوا را بلعید، روشنی را تاراند. همهجا تاریک شد. ظلمت مطلق... . ما از ترس اژدها و گرگها از جایمان تکان نخوردیم، صالح فقط نجوا کرد:
«نترس، خدا با ماست.»
چند ثانیهای طول نکشید که گلّهٔ پراکنده را دیدیم، هر گوسفندی وحشتزده سمتی میرفت؛ همه سرگردان بودند و ترسخورده. از چوپان خبری نبود. من هرچه ریز کردم در بین سنگها و بوتهها، چوپان را ندیدم. نیست شده بود. گوسفندان هم با معمع خود چوپان را میجستند و سگها با پارس به آسمان چوپان را میخواستند. ما هم با سرککشیدن چوپان را میخواستیم؛ اما از چوپان فقط عصایی مانده بود و یک نی و چوخایی که وسط معرکه باد بر آن میدمید که بلندش کند.
با صدای گرفته و خفهشده نجوا کردم:
«گرگها کجا رفتند؟»
صالح مات و مبهوت به من نگاه کرد، به دشت نگاه کرد، به گلّهها نگاه کرد، به همهجا نگاه کرد. لال شده بود، هیچ حرفی نمیزد. فقط از تکان لبهایش فهمیدم، میگوید:
«خدا با ماست.»
به برهوت دوروبر خود اشاره کرد و کلمات نامفهومی از دهانش خارج شد. گفتم:
«چوپان کجاست؟»
با انگشت اشاره، عصا را نشان داد. بعد از کلّی تقلّا آب دهانش را قورت داد، با زبان سنگین، بریدهبریده گفت:
«من عصا را بردارم... من قوچ بگیرم... نی بزنم... گوشت قربانی... گوشت قوچ سیاه... آن پرنده... .»
اشاره کرد به آسمان:
«آن پرنده کجا رفت؟»
بعد گفت:
«کوهها؟»
احساس کردم صالح دیوانه شده، قاطی کرده. ما فقط معمع گوسفندها و برّهها را میشنیدیم و پارس بیامان سگها را. نمیدانستیم از گرگها بترسیم یا از اژدها. صالح یکدفعه برگشت عقب، جیغ کشید:
«اژدها.»
با انگشت اشاره نشانش داد. اژدها بزرگتر شده بود، خیلی بزرگتر از قبل، فریاد کشیدم.
بیدار که شدم منگ بودم، سرم درد میکرد، عرق سردی از پیشانیام مُدام میجوشید. جلوِ یخچال ایستادم، میترسیدم در یخچال را باز کنم اژدها بپرد بیرون. برای چند لحظه هم شده بیخیال تشنگی شدم، برگشتم سمت پنجره، پرده را با احتیاط کنار زدم در کوچه هم گلّهٔ سفید را ببینم. هیچ خبری از هیچچیز نبود. چند لحظه زُل زدم به کوچه تااینکه صدایی آمد. سپور خیابان را آرام جارو میکرد، گاه به پنجرههای خاموش نگاه میکرد، گاه به شاخههای پربرگ درختها، گاه به آسمان پرغبار. آنطرفتر دوسهتا گربهٔ سیاه چنگ میزدند به کیسهٔ آشغالها. میترسیدم اژدها از پشت درختهای کهنسال سرو بپرد، سپور را با جارویش ببلعد. پرده را انداختم. برگشتم آشپزخانه. شیر آب را باز کردم، سرم را گرفتم زیرش. بعد چند جرعه از آب ولرم خوردم. داغی سرم پرید. سرم را حولهپیچ کردم، نشستم روی مبل. سرم گیزگیز، میکرد. آوای نی در گوشم بود، زوزهٔ گرگها در گوشم بود، غرّش اژدها در گوشم بود، صداهای بریدهٔ صالح در گوشم بود و معمع گوسفندان. دوباره برگشتم پشت پنجره، گربهها کیسهٔ سیاه را چنگ میزدند که پارهاش کنند، نمیتوانستند. فکر کردم اژدها سپور را با جاروی دستهبلند، بلعیده رفته توی کیسه خوابیده. نمیدانم چرا فکر کردم اژدها همچنان منتظر من است.
حدّاقل دو ساعت مانده بود که صالح بیاید، برویم سمت فرودگاه. ولی توی دلم بود، سفر را لغو کنم یا چند روز عقب بیندازم. بااینکه به خواب و رؤیا و به قول پدر به رؤیای صادقه، اعتقادی ندارم، نمیدانم چرا دستودلم میلرزید، مرتّب میخواستم به صالح پیامک بدهم: «امشب بیخیال سفر بشویم.» جرئت نکردم. چون ازبس برای رفتن یا نرفتن با صالح شرط و شروط مندرآوردی گذاشته بودم، زمان سفر را اینوروآنور کرده بودم، دیگر نمیتوانستم در این مورد چیزی بگویم. طول و عرض اتاق را قدم زدم، خواب را دوباره از اوّل مرور کردم.
صالح ایستاد بالای سر اژدها، پایش را گذاشت روی کلّهاش، گفت:
«عجب پوستی دارد. چه مار بزرگی.»
- اژدهاست.
لگدی زد به شکمش، گفت:
«پوستش قشنگ است. بکنیم ببریم.»
دُم خالخالیاش را گرفت، چنبرش را باز کرد:
«از دو متر بیشتر است.»
- نکن، خطرناک است.
- مار به بزرگی را کی کشته، پوستش را ول کرده رفته؟ این از طلا گرانتر است.
- مگر تو مارگیری؟
- اگر زنده بود، میبردمش نمایش، کلّی پول درمیآوردم. مردم عاشق تماشای یک چنین چیزیاند. اصلاً میفروختم به باغِوحش.
دستی کشیدم به دُم اژدها، زندهبودنش را حس کردم:
«صالح خطرناک است. انگار روح دارد.»
- مگر پوللازم نیستی؟
چاقویش را درآورد، با نوک چاقو نوک دمش را خراشید:
«این پوست قیمت ندارد.»
بعد دمش را گرفت، روی شنها لغزاند. کشید کنار کُپّهٔ آتش که برای کباب گیرانده بودیم. فاصله گرفتم، داد زدم:
«صالح.»
- چی شده؟ از مار مرده میترسی؟ بیا نگاهش کن، چقدر قشنگ است. مردم برای تماشای چنین ماری پول که هیچ، جان هم میدهند.
کلّهاش را انداخت روی آتش. ناگهان اژدها بیدار شد. جست، خُرّه کشید، آروارههایش را باز کرد، حملهور شد به ما. دستپاچه شدیم. صالح با چاقو رفت سمتش، دستش لرزید، نتوانست کاری بکند. با چاقو چشم سرخ و درشت اژدها را نشانه گرفت، نخورد. چاقو افتاد توی آتش، فرار کردیم. صالح جلوتر بود، من دنبال او. من چند بار احساس کردم اژدها از پشت، پاهایم را گرفته، دنبالم نمیآیند پاهایم. فریاد زدم، صدایم درنیامد، خفه شده بودم. چند بار هم ندایی از آتش شنیدم، ولی توجه نکردم. فاصلهمان که کمی از اژدها زیاد شد، به صالح تشر زدم:
«تماشا دارد؟»
- همه چیز تماشایی است.
- ما را ببلعد، چه کنیم؟
- خدا با ماست.
- دارد من را میخورد.
- لاتَحزَن.
تندتند در هال قدم زدم، بعد اتاق به اتاق رفتم، برگشتم. نشستم، وقت بگذرد. زیر لب گفتم: «لاتحزن... لاتحزن... لاتخف... .» به کلمهٔ بعدیاش فکر کردم که گفته بود: «هی حَیّه بما تسعی» گاهی به ساعت نگاه کردم، گاه به پنجره، گاه به صفحهٔ خاموش تلویزیون. گاه به جلد کتابها، گاه به تابلوی «اسماءالحسنی» که یادگار دوران طلبگی بود. ۹۹ اسم خداوند را داده بودم یکی از خوشنویسان مشهد نوشته بود، در وسطش اسم اعظم «اللّه» و دورش اسماء دیگر دایره شده بودند. همینطور که به ساعت خیره شده بودم، اژدها در ذهنم جولان داد، بیرون آمد، نشست روی ساعت آونگدار جلوِ من. چشمم را بستم نبینمش، تماشا نکنم. زیر لب گفتم: «همهٔ بدبختیها از این تماشا شروع شد. اصلاً چرا آدم باید اژدها را تماشا کند؟ به اژدها خیره شود؟ خب، همین میشود، او هم به تو خیره میشود، میایستد جلوت، خیره میشود. به هرچیزی خیره شوی خیرهات میشود.» دیگر نمیخواستم در ذهن، خیرهاش بشوم. تلوزیون را روشن کردم خواب و خیال ولم کند. مردی خاطرهٔ مردن خود را تعریف میکرد. مرتّب میگفت: «نمیدانم چرا زندهام؟» مرد را دستبسته انداخته بودند توی دریا، فقط دو دست درخشان یادش مانده که او را از زیر آب کشیده بود بیرون. اگر آن دستها نبودند خوراک کوسهها شده بود.
کانال عوض کردم. آخوند چاقی دربارهٔ احترام به والدین حرف میزد. تا گفت در قرآن داریم نگویید: «اُف» خاموش کردم، کنترل را پرت کردم روی مبل. رفتم آشپزخانه برای خودم چای دم کنم. به چوپان بلندقدّ چوخاسیاه فکر کردم که آنی غیب شد در میان گرد و غبار گرگها. پشت پنجره ایستادم، گوشیام را برداشتم و به صالح چندبار پیامک دادم:
«بیداری؟»
جواب نداد. میخواستم با او دربارهٔ آن گرگها حرف بزنم، بهش بگویم: «پوستش به چند تومان میارزد؟» میخواستم بگویم: «با آن اژدهای خالخالی چهکار داشتی؟» میخواستم از خیره و تماشا چیزی بگویم. چون خیرهشدن و تماشا به هر روی، قسمی از دیدن است؛ من هم میخواستم ببینمش، نشد. ماجرای من از آنجایی آغاز شد که میخواستم «او» را ببینم که اما متأسفانه بنایش بر دیدهشدن نبود. دیدن و تماشا را نگه داشته برای عالم دیگر. وجوه یومئذٍ ناضره الی ربها ناظره. «۲۲ و ۲۳ قیامت»
ساعت یک و نیم شب برای بار نمیدانم چندم، لوازم سفر را چک کردم، چیزی جا نمانده باشد. همهٔ لوازم من دو دست لباس بود بهعلاوهٔ یک کیف لپتاپ، چند کتاب و جزوهٔ آموزش زبان آلمانی، بهعلاوهٔ یک دفتر صدبرگ برای نگارش یادداشت سفر و چند رمان آلمانی و چنین گفت زرتشت نیچه و نسخهای از نمایشنامه ادیپ شهریار سوفکل که همیشه همراهم بود و چند بعلاوهٔ دیگر نمیدانم چه بهعلاوهای که همهٔ این بهعلاوهها را چپانده بودم توی یک ساک آبی، گذاشته بودم دمِ در. یعنی اینکه کاملاً آمادهام برای پرواز.
ساعت دو و ده دقیقهٔ شب، صالح زنگ در را زد، من منتظر بودم زنگ بزند به گوشی. تا در را باز کنم، دوباره زنگ زد. بدون مقدّمه گفت:
«بیا پایین. زود.»
زنگها و قاطعیّت نابهنگام صالح کمی زهر خواب را زدود؛ امّا سرم همچنان گیج بود و درد داشت. ساک را بهسختی جا داد در صندوق عقب، در صندوق را بست، به پنجرهٔ خانه نگاه کردم که روشن مانده بود. برگشتم خاموش کنم که اژدها را دیدم، تندی آمدم بیرون. گفت:
«آب و گاز را قطع کردی؟»
کرده بودم. نشستم روی صندلی شوفر. پراید را روشن کرد. گاز داد، قبل از جاانداختن دنده، به من گفت:
«چیزی شده؟»
دستم را گذاشتم جلوِ دهانم تا بخار دهانم حین خمیازه نزند بیرون، ناگاه از دهانم در رفت:
«هی حیّه بما تسعی.»
صدایم تُن نداشت، گوشش را جلو آورد:
«چی؟»
- هیچچی، چیزی نیست.
صدای موتور را درآورد، دنده را جا انداخت:
«دستت میلرزد.»
دو دستم را گرفتم طرفش:
«ببین، نمیلرزد.»
ولی میلرزید:
«گیج خوابم. نتوانستم بخوابم. خوابپر شدم.»
- میترسی؟
- یک ربع بیشتر نتوانستم بخوابم.
- کلمهٔ قشنگی است؛ خوابپر.
شیشه را پایین دادم، خواستم برایش تعریف کنم، دیدم در عقب چهارتا چشم زل زدهاند بهمن؛ حمید مشکانی و نوربخش چمنی. سلام و علیک کردیم. حوصله نداشتم نصفهشبی با ذهن آلوده به اژدها و گرگ و غیاب چوپان آنها چاقسلامتی بکنم. دیگر حرفی نزدم. مجبور شدم کلّ مسیر را زُل بزنم به ظلمات بیرون، گوش بدوزم به آن آهنگ مزخرف عربی، به آن خواب فکر کنم، از خود بپرسم: «یعنی چه؟» ته دلم خیلی میخواستم تعبیرشان را بدانم؛ امّا مرتّب به خودم نهیب میزدم که به اینجور چیزها اعتقاد ندارم. احساس میکردم جنگی بین عقل و دلم درگرفته است، ولو اینکه خودم پشتیبان عقل و اعتقاداتم بودم. یک بار سر موضوعی علمی، بحث بالا کشید، با تعریض به پدر گفتم:
«پشتیبان عقل باشید تا به زندگی شما آسیبی نرسد.»
ناراحت شد، گفت:
«نادان، عقل در مقابل نقل رقمی نیست. هیچچیز نیست، گوش به نقل باید سپرد. هرچه است نقل معصومین است. عقل هم از نقل اعتبار میگیرد. آخر عقل من و تو چه کاری میتواند بکند؟»
ساعت چهار صبح رسیدیم به فرودگاه امام خمینی و کارت پرواز را گرفتیم. در صف ایستادیم که نوبتمان برسد مهر خروج بزنند؛ امّا مردک مُهرزن با تلفن حرف میزد، صف بهکندی پیش میرفت. من همچنان منتظر آن اژدها بودم که از پشت یکی از ستونهای سالن فرودگاه دربیاید، چند نفر از این مسافرهای خوابآلود را همراه آن مردک مُهرزن ببلعد.
صالح هم ساکهایش را زمین گذاشت، چنددقیقه به جماعت نگاه کرد، مخصوصاً به آن زن چاق آدامسی که جلوتر از ما ایستاده بود و لارچولورچ آدامس میجوید دمبهدم میدمید و پف میداد و بعد میترکاند و با گوشی حرف میزد. تقریباً همهٔ فرودگاه متوجه شده بودند میخواهد برود هلند. به زن گفت:
«خانم، شما اقامت دارید؟»
- من تبعهٔ هلندم، ۱۷ سال بود نیامده بودم. هلند خیلی نایس است.
صالح چانهاش را خاراند و سر تکان داد و گفت:
«بله.»
من هم گفتم:
«گلهای قشنگی دارد و باغ گلهای زیبا.»
بعد اصلاح کردم:
«بلکه بهتر است بگوییم مزارع گل.»
زن چاق با روسری به صورتش باد زد، آدامسش را ترکاند و گفت:
«اوف، وری نایس. زیاد گل دارد. چه فرقی دارد یا مزرعه یا باغ.»
گفتم:
«فرق که زیاد است، در باغ گل اصالت دارد اما در مزرعه نه. در مزرعه همه چیز وسیله و ابزار است.»
زن تکانی به فکش داد و لب برگرداند:
«من از اینجور چیزها سر درنمیآورم.»
آدامسش را
صالح گفت:
«کارتان چی است آنجا؟»
زن کمی مِنومِن کرد، کیف چرخدارش را جلو کشید:
«۱۷ سال بود از ایران رفته بودم.»
بعد مکث کرد. من دوباره گفتم:
«هلند گلهای قشنگی دارد.»
دوباره اوفّی کرد و گفت:
«باغ گل نایسی دارد. من در یکی از باغهایش کار میکنم؛ در شرکت باغ رز آبی ویزیتورم.»
زنگ گوشیاش پیچید، از ما جدا شد، خودش را کشید جلو. صالح رو کرد به ما سه نفر گفت:
«آن خانم همشهری اسپینوزا شده که زمانی عشق من بود.»
بعد بیمقدّمه گفت:
«حتماً سفرنامه بنویسید، مخصوصاً شما جناب یحیی.»
من با خنده اشاره کردم به آن زن که از فرط زمختی مثل گاو راه میرفت:
«هلند باغهای نایسی دارد، خاطرات نایستر. ولی سنخیّت این خانم با گاوهای هلند بیشتر است.»
حمید خندید. زن گوشی را از روی گوشش برداشت، با اخم به ما نگاه کرد:
«با من بودید؟»
صالح انگشت اشارهاش را برد جلوِ دماغش، ما را «هیس!» کرد:
«نه خانم.»
زن روی برگرداند و با صدای بلند توی گوشی گفت:
«تو خفهشو. تو دیگر هیچچیزی نیستی. میروم راحت میشوم از دستت. برایم هیچچیز مهم نیست، دادگاه و پاسگاه هم مال تو. ارث و میراث هم مال شما.»
صالح تهریش بور خود را با نوک انگشتی که هیس کشیده بود، خاراند و گفت:
«بالاخره ما را به فنا میدهی.»
- برای سفرنامه چقدر میدهی؟
صدای زن بلند شد:
«نه بچّه را میخواهم نه تو را. بروید بمیرید. نه ایران را، نه خانه را.»
حمید گفت:
«این خانم هلندی نبود؟»
صالح سرش را تکان داد:
«پولکی شدی یحیی.»
- تو میدانی که الان، مقدّستر از پول چیزی در زندگی من نیست. البته پول برای همه مقدّس بوده. شاید هم فقط پول مقدّس بوده برای همه که چیزهای دیگر را بهانه کردند. از یک نفر شنیدم، یادم نیست کی، گفته بود: بشر با پول کاری کرده که پول رفته نشسته جای خدا. البته بشر خاصیتش همین است، انگار دشمنی دارد با پروردگارش مدام میخواهد چیزی را بگذارد جای خدا.
لبخندی زد، سرش را پایین انداخت، گفت:
«لا اله الّا اللّه.»
حمید زد به شانهٔ من:
«همه چیز که پول نیست برادر.»
چنان قاطع گفتم:
«پول، نجات است.»
چندثانیه هیچکس حرفی نزد، حتّی زن آدامسی که ۱۷ سال در هلند نگهبان گلها بود، ولی به قیافهاش نمیخورد در عمرش حتّی یک گل سرخ بو کردهباشد. نمیدانم صالح چرا سر اینجور چیزها با من چانه میزند؟ اصلاً من را چه به مستندسازی و جنگولکبازی؟ آنهم در دل یکمشت تروریست و داعشی. اگر گیر آن دوهزار دلار نبودم عمراً با صالح وارد چنین کیسهای نمیشدم؛ البته با همهٔ اینها من محبّتهای صالح را فراموش نمیکنم، اصلاً من نمیتوانم محبّت کسی را فراموش کنم، مگر میتوان محبّت کسی را فراموش کرد؟ ولی انسان تنها موجودی است که توانایی این کار را دارد. برگشتم انتهای صف را خوب نگاه کردم، شاید یکی از آن گرگهای خاکستری را ببینم که میآید سمت این زن متبرّج، بهقول عالم ربّانی.
نوربخش که قرار است تصویربردار مستند باشد، اصلاً به قیافهاش نمیخورد در عمرش یک دوربین کَنُن را روشن کردهباشد، گفت:
«شما بگویید چه بنویسیم؟ ما همان را مینویسیم.»
صالح با انگشت اشاره کرد سمت من:
«از یحیی بپرسید.»
بعد اصلاح کرد:
«از این بنویسید.»
بعد خندید و زد به سینهٔ خودش:
«از من هم بنویسید.»
بعد زد به شکم گندهٔ حمید:
«از حمید هم بنویسید.»
من گفتم:
«در بیروت، آنقدر چیزمیز پیدا میشود برای نوشتن که صالح را فراموش میکنیم، شاید خودمان را هم فراموش کردیم؛ البته شما مگر کار ندارید؟»
صالح عرق پیشانیاش را با آستین پیراهن گرفت و دستهٔ کیفش را کشید:
«سفر، برای پیداکردن خود است.»
من فوراً گفتم:
«تو که میدانی من فرار میکنم. فرار برخلاف سفر برای گمکردن خود است.»
صالح ایستاد، پایش را گذاشت روی کیف و گفت:
«فرار هم شکلی از سفر است.»
نوربخش چمنی خندهای کرد و گفت:
«بحث فلسفی شد. آقایان من دیگر حرفی ندارم.»
ولی حرف صالح من را گرفت. به اَشکال فرار اندیشیدم به اَشکال سفر. به چهرهٔ مسافرها نگاه کردم، به پیشانی اغلبشان مُهر فرار خورده بود نه سفر و هجرت. حمید مشکانی پیراهن چروکش را روی شکم برآمدهاش مرتّب کرد و تسبیحش را تاب داد:
«صالح، تو بگو دقیقاً ما چی بنویسیم؟»
- راست میگوید. تو بگو ما چی بنویسیم، بالاخره رئیس ما تو هستی.
وارد گیت شدیم. پلیس نسبتاً جوانی که روی پیشانیاش، جوش نسبتاً بزرگی جوانه زده بود، چند بار به عکس گذرنامهٔ من نگاه کرد، به چهرهام زل زد، بعد خیلی با دقّت به صفحهٔ مانیتور خیره شد. از همان خیرگیهای اژدها، احساس کردم دارد من را هم تحریک میکند خیره بشوم به او؛ ولی من جوش پیشانیاش را نشانه رفته بودم، همهاش میترسیدم بگوید «ممنوعالخروجی».
چون پدر یک بار گفته بود:
«ممنوعالخروجت میکنم.»
گفته بود:
«تو فکر میکنی از من برنمیآید؟»
گفته بود:
«من چندین نفر را ممنوعالخروج کردهام. برای من مثل آبخوردن است که زنگ بزنم، جلوت را بگیرند.»
گفته بود: