بیوقتی
و چند داستان کوتاه دیگر
نویسنده: مصطفی محمدی
نشر صاد
بیوقتی
و چند داستان کوتاه دیگر
نویسنده: مصطفی محمدی
نشر صاد
پیشکش به تو؛
تو که آزادهای،
سرو آزاد قلبم!
تو از ماه رخشانتری،
سیم تن!
خوشصدا!
ای معطر!
پنجه به دستگیرهٔ برنجی زپرتی و لق که میاندازم، در قراضهٔ چوبی کمد دیواری هم باهاش پیش میآید. بهمحض آن، چیزی به چشمهایم اضافه میشود کت بابا و کت بابا و کت بابا. سه دست و اگر آن انعکاس توی آیینهٔ روی در را هم حساب کنید، شش دست. بدون شلوار. بدون جلیقههای سه دکمهٔ آسترداری که وقتی میپوشید، وقتیکه باهاش میآمد مدرسهمان، یک بابای دیگر میشد. تازه انگاری میشد بابا. آدم تازه یادش میآمد که این بابایش است و تازه انگار من میشدم پسرش. باآنکه او پیرترین بابای دانشآموزها میشد، با یک اختلاف سنی وحشتناک میان بابا و من و بلکه دیگر باباها که چندتاییشان یک تار موی سپید هم توی سروکلّهشان نبود؛ ولی بابا، همهاش را یا ریخته و یا سپرده بود به دست سپیدکار روزگار کهنسالی. برای یک بار هم که شده، کسی از همشاگردیها ازم نپرسید که واقعاً این بابای توست؟ چقدر پیر است! گویی دنیای کودکی و نوجوانی، دنیای پیبردن به اینجور معماها و فکرکردن به این چیزها نبود. دنیای دیگری بود. پر از هیاهوهای خاص خودش.
توی جیب کت سومی، همیشه یک خبرهایی بود. همچنان یک خبرهایی هست انگاری. آنروزها البته، همهٔ خبرها توی همهٔ جیبهای بابا بود؛ ولی این جیب، چیزی از خبر کم نمیآورد.
دست میکنم و میبینم که بله مشتم پر میشود. سر جایش است. بیرونش میآورم. درست روی ۱۲:۳۰ دقیقه است. همانطور مانده. از سی سال پیش که عقربهها از جایشان جُم نخورده... ساعت تمامنقرهٔ بابا که صاف از سنپترزبورگ یا سنپطرزبوک یا چه میدانم، یکی از شاخترین شهرهای شوروی سابق آورده بود و خاص توی مجلسهای عروسی اقوام همراه خودش میکرد. یا سر خنچهٔ عقد دخترها و یا سر سفرهٔ نوروز. بعد، انگشتر طلای نگین یاقوت را دست میکرد. این دوتا همیشه توی دستوبال بابا بود. عین دوتا همزاد. عین یک جفت همراه. یکیشان میرفت توی انگشت چهارم دست چپ و دیگری توی جیب آستری جلیقهٔ زیر کت و آنجایی که انحنای نیمدایرهٔ شکم بابا آغاز میشد. جوری که من تا پنجسالگی خیال میکردم بهجای شکم مامان، از شکم بابا بیرون آمدهام؛ از بس گرد و خوشتراش و برجسته بود.
تابستان و زمستان. همهجا. هروقت. کلافه بود، نگاهشان میکرد فرتوفرت. خوشحال میشد، نگاهشان میکرد پشتسرهم. تندتند. بیگدار و بیهیاهو. کافی بود یک ساعت بروی توی نخ بابا تا ببینی دمبهدقیقه یا دارد با انگشتر نگین یاقوت ور میرود یا هی ساعت قاب نقرهٔ گرد و برجسته را میآورد بیرون و با اخم زل میزند به صفحهاش و زودی قابش را میبندد و با زنجیر نقرهاش، با تأنی و دقّت، میگذارد سر جایش. اگر دمبهدقیقه ازش وقت را میپرسیدی، بازهم باحوصله و وسواس ساعت را بیرون میآورد، درش را تِلِقی باز میکرد، اخمو میشد، چشم ریز میکرد و میگفت که فلان ساعت است و فلان دقیقه. خوبیاش این بود عین صد باری که ازش وقت را میپرسیدی، عین صد بارش هم بادقّت و کمی غرور بهت پاسخ میداد و هزار بار هم اگر ازش میپرسیدی:
«بابا! این انگشترت واقعاً یاقوت سرخ است؟»
عین هزار بارش میگفت:
«بله مال خود آفریقای جنوبیه. یه ملوان انگلیسی توی جسر نادری آبادان، موقع بارگیری جعبههای گریس که برای کشتیشون میخواستند، با دستهای خودش درآورد، خندید و دستم کرد و گفت:
“Hey jefry! You are my friend Even god has not donated it to the young Elizabet queen, but I will donate it to you!»
اما این چیزها بابا جعفر را عاشق انگشترش نکرده بود و اینکه نمیدانستم این خاطره و جمله به بابا آویزان است یا اینها وابسته به لحن و ذهن او!
یک روز دمدرازی کردم، آمدم سراغ همین کمد گنجهای عمودی که جان میداد برای قایمباشکهای بچگی، ساعت بابا جعفر را از توی جلیقهاش برداشتم، درش را با ناخن بهزور باز کردم، پیچ تنظیمش را با نرمهٔ دو انگشت گرفتم و چرخاندم. وقتی بههم ریخت، بعد زودی، عین فشفشه از اتاقش زدم بیرون و رفتم توی کوچه. به نیم ساعت نکشیده، دیدم بابا جعفر پشتسرم آمده توی خیابان و دارد پیادهرو را گز میکند. گفتم:
«بابا! کجا؟»
گفت:
«میرم حموم.»
گفتم:
«حموم؟ الان و حموم! الان چه وقت حموم رفتنه؟ بعدشم، حموم که اینطرفی نیست، اونوره.»
و با دست و گردن، سمت مخالف و رو به شمال که به تکیهٔ پایین و زیر امامزاده پایان میگرفت را نشانش دادم. برگشت. رو کرد به امامزاده. تنها دو گلدستهٔ فیروزهای توی آسمان با پسنمایی از قلهٔ توچال پیدا بود. همینطور که میرفت، بلند و بیخطاب گفت خدایا! این بچه رو از من نگیر، وگرنه گم میشدم امروز!
موذیانه ولی شگفتزده خندیدم. بیخبر از همهجا سر چرخاندم و سرگرم بازی با بچههای محل شدم. تیلهها را از توی جیب درآوردم و دوباره چیدم روی زمین. کلّی از حریفم عقب افتاده بودم.
ساعت چهار عصر که برگشتم خانه، مادرم تا من را دید پرسید:
«بابا کو؟ تو بابا را ندیدی؟»
من هم عیناً پرسش خودش را به خودش برگرداندم:
«بابا کو؟ تو بابا را ندیدی؟»
مادرم یک «یا جدهالسادات» گفت و از جا پرید.
چادرخانهبهسر، کوچهبهکوچه تا خود امامزاده صالح پشتسرم دوید. سپرد پشت بلندگوی تکیهٔ بازارچه و حتّی توی حرم، اسم بابا و مشخصاتش را اعلام کنند. گمشده بود. به همین راحتی. هر چه دلشورهٔ مادر بیشتر میشد، من هم تازهبهتازه دستم میآمد که بابا جعفر درواقع پدر من نیست... پدربزرگم است... پدرم سه ماه پس از تولّد من گذاشته و رفته شوروی تا پناهنده شود... تودهای بوده... بابا جعفر سالهاست که آلزایمر دارد... ساعت درواقع برایش حکم درمان و مغز رادار است... و انگشتر یاقوت که تقویتکنندهٔ حافظه است... وای خدا من!
همهٔ اینها را فهمیدم. جستهوگریخته از زبان مادر میشنیدم و هاجوواج میماندم. همهٔ اینها را فهمیدم؛ ولی هرگز نگذاشتم مادر بفهمد که ساعت بابا جعفر را من عقبوجلو کردهام که اگر نکرده بودم، شاید بابا جعفر هم گم نمیشد. شاید سر ظهر شنبه را با کلّهٔ سحر جمعه اشتباه نمیگرفت و به هوای حمامکردن از خانه بیرون نمیزد...!
که اگر نکرده بودم، بابا جعفر را دو روز بعد خسته و بیرمق توی محلهٔ گلابدره پیدا نمیکردیم که نای حرفزدن هم نداشت. به خانه که آمد، دیگر آن بابای سابق نبود. نشد. دیگر آن مرد قویهیکل سالهای پیش نبود که وقتی پشت فرمان ماک مینشست و استارت میزد، یک محله از صدای پسگازها بیدار میشدند و چه پسربچههایی که به عشق ماک بابا جعفر، ماشینک نخریدند، صدایش را از ته حنجره و باقدرت تقلید نکردند تا نفسنفسزنان توی کوچهها و زمین خالی خیابان حکمت، ماشینکها را دنبال خودشان بکشانند... .
تا روزی که رفت، درست هشت هفته میشد که نه انگشترش را دستش کرده و نه به ساعتش نگاهی انداخته بود. مادر از دم دستش برداشته بود. میگفت میذارم یه جای امن و اگر بابا جعفر میپرسید ساعتم کو؟ مادر میگفت بابا! جاشون امنه. خودش برای بابا میشد ساعت. ساعت قرص... ساعت خواب... ساعت بیداری... ساعت نماز... ساعت دکتر... ساعت برنامهٔ اخبار رادیو... ساعت صبحانه... ساعت ناهار... ساعت شام... ساعت پیشکشیدن عکسهای آلبوم و یاد مادربزرگ که سالها پیش با مهریهٔ ششدانگ سند ماک، زن بابا جعفر شده بود... ساعت همهچیز.
مادر برای بابا جعفر دقیقهبهدقیقه روزهایش را ساعت میزد؛ ولی ساعت جیبی قاب نقره، همانطور خاموش و کوکنشده توی جلیقهٔ کت سوم ماند... .
مادر میگفت کتها از شلوارها مقاومترند. جاف و زیپ هر سهتا شلوار بابا جعفر دررفته و نصیب دورهگرد کتشلواری محلهٔ قیطریه شده بود.
وقتی بابا جعفر از دنیا رفت، مادر چند روزی بود که تصمیم داشت کتها را هم بدهد ببرند؛ ولی تا رفت، کتها را یادگاری نگه داشت. میگفت همینها مونده برام از بابام.
آنروز، درست ۱۲:۳۰ دقیقهٔ ظهر روز بیست و نهم دیماه بود. بلندگوی امامزاده صالح اذان پخش میکرد. صدایش تا توی کریدور طبقهٔ دوم بیمارستان سرپل تجریش میآمد. مادر ساعت نقره و انگشتر یاقوت بابا جعفر را آورده بود دم تخت دوازدهم بخش بیماران داخلی و با بغض باهاش حرف میزد:
«بابا جعفر! ببین، آوردمشون تا دوباره دست کنی و بلند شی و ما هی ازت وقت بپرسیم.»
دیگر بلند نشد. حتّی سر هم نچرخاند... .
در کمد دیواری را که میبندم و از اتاق بیرون میآیم، مادر با پنجههای لرزان، در حال پیادهشدن از تخت فنری زواردررفته است. پیش میپرم:
«آخه مادرِ من! خب، صدام کن بیام کمکت.»
- ساعت چنده؟
نگاهم میافتد به دیوار و طاقچهٔ فکسنی:
«خب، اگه این درست باشه که الان داره هشت غروب رو نشون میده.»
- درسته، من رو ببر یه سر امامزاده، سر خاک بابا.
- اِه! به این زودی هفته تموم شد؟ یعنی الان شب جمعه است؟
- دنیا واسه شما جوونا خوش میگذره که زود میگذره.
- مادر! شما دیگه کی هستی به خدا؟ حواست از ما جمعتره. شب جمعهمون رو هم قاطی کردیم؛ اونم بعد اینهمه گدایی!
میپرسد:
«گدایی کی؟»
میگویم:
«خب، گدایی کی نداره! معلومه دیگه، گدایی دنیا، گدایی زندگی.»
میگوید:
«بابا جعفر هیچوقت گدا نبود. پدرت که گذاشت رفت، سه دونگ ماک رو فروخت تا بتونه از پس نگهداری من و تو بربیاد؛ ولی دستش رو جلو هیچکی دراز نکنه. تا جون داشت و حواسش جمع بود، با همون تریلی کهنهش کار کرد و عرق ریخت و شهربهشهر کرد و کارخونهبهکارخونه بار برد و بندربهبندر رفت تا قرونبهقرون پول دربیاره و بتونه خرجی من که تنها دختر و بچهش باشم و تو رو بده. راستی! تو کی برمیگردی دانشگاهت؟»
زیر پهلوهایش توی هر دو دستم است:
«بعد تعطیلات ژانویه.»
- اونجا الان سرده؟
- کاناداست دیگه، آره.
- چند روزی پیشم بمونی تا تکلیف این خونه معلوم بشه، طوری میشه؟
- نه مادر! ولی من رو با پدری که حسی بهش ندارم، درننداز. بعد چهل سال اومده که چی؟ اومده از ارث بابا جعفر گاز بزنه؟
- خب، میگی چیکار کنم! شما بچهها ساعتهای زندگی ما هستید.
- یه وکیل گردنکلفت خودم میگیرم و خلاص.
- خلاص، آره، خلاص!
ادایم را درمیآورد؛ مانند همان روزهای کودکیام که برایش شیرینزبانی میکردم. سپس دست دراز میکند تا چادر شرمن براق گلدرشت خودش را از روی صندلی لهستانی بردارد. خودم برایش پیش میکشم و روی سرش میاندازم.
به درگاهی میرسیم و اشراف به اتاقی که کمد دیواری بابا جعفر یک ضلع آن توی دل دیوار جاساز شده. اذان مغرب یکی از روزهای گرم و بلند تابستانهای شمیران، دارد به آخر میرسد
«مادر! دیگه امسال رو بیخیال شو، روزه نگیر.»