خاکستر صلح
رمان اجتماعی بزرگسال
نویسنده: محبوبه زارع
نشر صاد
خاکستر صلح
رمان اجتماعی بزرگسال
نویسنده: محبوبه زارع
نشر صاد
وقت تلف کردهاند. ایتالیاییها را میگویم. از قاجارها که انتظاری نمیرفت؛ اما دانشمندان ایتالیایی یازده سال روی این زمین، وقت هدر دادهاند. از من اگر بپرسند، میگویم سالهای کاوشگریشان بهاندازهٔ یک سکوت نیمساعته عیدوک کاشفانه نبوده است.
با دقت یک ستارهشناس، چشمهای او را رصد میکردم؛ اما دزدانه و از نزدیکترین فاصله. هروقت کتانیهایش را با بندهای گرهخورده از پا میکَند و پابرهنه روی تپه میآمد، هروقت به دورترین نقطهٔ شهرِ سوخته خیره میشد و لبهایش تکان میخورد، معنیاش این بود که دارد با پدران خود حرف میزند. معنیاش این بود که دارد به صدای مردههای سیصد و ده گور کشفشده و هزاران روح بیخانمان دیگر، گوش میدهد.
و من بهحکم غریزه، میفهمیدم که باید حرمت سکوتش را نگه دارم.
گرچه سکوت آن روز عیدوک با همهٔ خلوتهای دهسالهای که همراهش بودهام، فرق داشت. میان سکوت او، میشد بهوضوح، نالههای مردم آبادی را شنید.
روی تپه، مثل حلزون، دایرهوار دور خود حلقه زده بود. چشمش به بقایای شهر باستانی بود و دستهایش در تقلّای بیرونکشیدن لاشهٔ گاوهای مرده از بزرگترین طویلهٔ بیبید. دهان کفکردهٔ گاوها را یکییکی به ارواح پدران خود نشان میداد و آه میکشید.
من اما برگشته بودم به صبح. دستی نامرئی قبل از طلوع آفتاب، در کام همهٔ بیبیدیها زهری تلخ ریخته بود.
ضجّهٔ عمهها و بیبی که در هم آمیخت، عیدوک همهٔ غرورش را فروبرد و صدا بلند کرد:
«سگها و شغالها هم روزی میخواهند.»
بیبی مُشتی از خاک حیاط را روی سروصورت خود پاشید و نالید:
«ولی بچههای خودمان از گرسنگی میمیرند.»
بیبی شده بود روضهخوان این مصیبت و زنهای روستا که طبق عادت هرروز برای خرید شیر تازه آمده بودند، دبّههای خالی را در هوا تکان میدادند و به حالوروز عیدوکیها گریه میکردند.
تا وقتی بیبیدی نباشی، معنی «عیدوکیها» را نمیفهمی. معنی اینکه همهٔ آبادی را روی ستون اسم عیدوک، سقف بزنند و هرکسی به هر بنبستی برسد، درِ خاکستریِ بیلعاب خانهٔ عیدوک بیاید جلو چشمش.
روی تپه در چشمهای عیدوک، برق بشقاب مسی بیبی را میدیدم که عمهخاور، گرفته بود جلو صورت او. زنعموها و عمهها، هر یازده زن خانهٔ عیدوکیها، همهٔ پشتیبانیشان را ریخته بودند وسط بشقاب و بلندطبعانه آن را به عیدوک عرضه کرده بودند. همه دورتادور اتاق عمهخاور نشسته بودند و ردّ چشمهای عیدوک را لابهلای موهای روی پیشانیاش دنبال میکردند. عمهخاور بهجای همهٔ آنها دلجویانه گفت:
«مرد ما و شوهرهایمان تویی. ما اگر کشک زرد درست نکنیم، احساس سرباری میکنیم. اینها باشد سرمایهٔ کاسبی ما. ما گاو میخواهیم، لهله.»
«لهله» را وقتی بر زبان میآورد که میخواست به همه بفهماند، تمام دلوجانش برای برادر سیوپنجساله خود پَر میکشد.
عیدوک داشت عشق خالصانهٔ عمهخاور را که فقط دو سال از او بزرگتر بود، میان بشقاب مسی تماشا میکرد.
دستی برد زیر سینهریزها و انگشترها، النگوها و خلخالها. نقره و شیشه و طلا. طلای ۲۴ عیار. زنعمو حتّی به گوشوارهٔ نوزاد ششماههاش هم رحم نکرده بود.
حلقهٔ عروسی عمهزری هم گوشهٔ بشقاب بود. طوری نگاهش میکرد که انگار قصد داشته آن را دور بیندازد.
بغض پنهان در گلوی عیدوک را زودتر از خودش دریافتم. چشمش که به گردنبند مادرم افتاد، آن را از بقیه جدا کرد و جلو صورت عمهخاور گرفت. خیره شد به «اللّه» ای که روی زنجیر، پاندولوار در حرکت بود. صدایش تیری شد و نشست روی تشدید «اللّه»:
«هروقت خدا مُرد، اینها را میفروشم و گاو میخرم.»
از اتاق بیرون آمده و کنار لاشهٔ گاوها پرسه میزدم که ناگهان یک نفر روی تپه ظاهر شد. یک نفر که داشت برای بار سوم رو به عیدوک میگفت:
«مگر کری؟»
آنهم سر غروب و لابهلای زوزهٔ بادها، آنهم یک دختر لاغرمردنی روی ویلچر.
عیدوک هیچکدام از سه بار، صدای دختر را نشنید.
گریهٔ زنهای بیبید دوباره مرا به آبادی برگرداند. گریهای که ساعتی بعد به چشمهای مردها هم سرایت کرد. در کُنه آن ضجّهها تنها میشد نالهٔ بدبختیهای خودشان را شنید. آن نالهها جلوهای از معنی «عیدوکیها» بود.
هرچند از سرصبح که خبر مرگ عجیب گاوها همهجا پیچید، دنیا زیرورو شد.
ظهر، عموصالح که برای خرید گندم به روستای همسایه رفته بود، دستخالی برگشت. سرش به زیر بود وقتی عیدوک از او پرسید:
«مگر از زابل نیسان نخریدم که امسال بتوانی انبار همه را پر کنی؟»
دستهای عموصالح میلرزید؛ حتّی قبلازآنکه بغضش بترکد:
«چک را قبول نکردند. گفتند فقط پول نقد.»
کسی در زابل و زاهدان نبود که نداند چک عیدوک از پول هم، نقدتر است. اما من برای اوّلینبار داشتم به چشم خود میدیدم که چطور در نظر مردم دنیا، اعتبار یک انسان بستگی پیدا میکند به حیات و ممات گاوها.
شک ندارم عیدوک هم به همین فکر میکرد. وگرنه نباید آنطور ناگهانی تمام عضلاتش منقبض میشد. انگشتهایش مشت شد؛ مثل وقتهایی که میخواست آب روفرشیای را که باهم لگد کرده بودیم، بگیرد.
سکوت کرد و من سالها بود که صدای سکوت او را بهتر از حرفهایش میشنیدم. شنیدم که در مخفیترین گوشهٔ دلش، عبدالمختار را صدا زد:
«با دستهای خودم خفهات میکنم. عوضی پستفطرت!»
همهٔ مردم سیستان میدانستند که عبدالمختار هیچ ربطی به فروش گندمها ندارد.
تنها من و عیدوک بودیم که از ربط او با لاشهٔ گاوها خبر داشتیم.
ربطی که آن روز عیدوک را کشانده بود روی تپهٔ شهرِ سوخته. فاصلهٔ هجده کیلومتری بیبید را با گازهای پیوستهٔ ایژ روسیاش، با سرعتی که هرگز نظیرش را ندیده بودم، از پشتسر تکانده بود تا هرچه زودتر خود را بیندازد در آغوش سکوت ماسهایاش و من تنها کسی بودم که سکوتش را مثل نخهای دوک بیبی از هم باز میکردم و آن را ادامه میدادم. آنقدر که گاهی خودش به حرف میآمد و در چند جملهٔ کوتاه، خلاصهٔ افکارش را به من میگفت.
پشت موتور، وقتی دستهایم را دور کمرش حلقه میکردم، بیاختیار به حسابوکتاب میافتادم که قلب میان سینهٔ عموعیدوک کوچکتر است یا دل یک گنجشک؟
گنجشک را هم اوّلینبار در دستهای او دیدم. روزی که میان ظلِآفتاب، از لای میلههای آهنی انبار، پرندهٔ زخمی را بیرون کشید. چشم بر هم زدم و دیدم کاسهٔ خورشتش را آورده برای گربهٔ سیاهی که از شکار گنجشک ناکام شده بود.
نمیدانم چرا وقتی عیدوک در دلش اسم «عبدالمختار پستفطرت» را آورد، یاد آن گنجشک افتادم. خودم را جای عبدالمختار گذاشتم. دیدم چقدر دلم خنک میشود، وقتی جاسوسهایم خبر بیاورند که کارشان را درست انجام دادهاند و همهٔ گاوها خوراک سگها شدهاند. رفته بودم در جلد عبدالمختار که ناگهان دستهای عیدوک حلقه شد دور گردنم. تمام زور بازویش را برای خفهکردن دیدم. نفسم که بند آمد، فهمیدم که او تصمیمش را روی تپهٔ شهرِ سوخته گرفته است. فهمیدم که او همین امشب عبدالمختار را خواهد کشت.
«تو هم کری؟»
به سرفه افتادم. نه از خفگی عبدالمختار و نه از صدای دختر.
عیدوک هم مثل من تا حالا ندیده بود، ویلچری با لمس دکمهای، دامنهٔ تپه را به تیزپایی یک بز کوهی زیر چرخهایش رد کند. صندلی دختر درست مقابل چوبی که در دست عیدوک بود، ترمز زد.
عیدوک سر بالا آورد و پرسشگرانه نگاهش کرد.
دختر اوّل به پاهای برهنهٔ عیدوک نگاه کرد و بعد خیره شد به خطوطی که با سر چوب روی ماسهها کشیده بود. زیرلب گفت:
«هردوتایتان کرید؟»
اگر مردان چهارهزار سال قبل، فاصلهٔ میان من و عیدوک را پلکان میکاشتند، بین ما بهاندازهٔ سهچهار پلّه راه بود. عیدوک باید سرش را پایین میآورد تا چشمهای متعجّب مرا ببیند. قبلازآنکه چیزی بگوید، سایهٔ بلند مردی کراواتی بین من و او فاصله انداخت.
مدتی بود که عیدوک زبان انگلیسی تمرین میکرد. چیزی شبیه کلمات تمرین او، در صحبتهای کوتاه دختر و مرد، فاصلهٔ میان ما را پر کرد.
عیدوک دستهایش را به هم تکاند و برخاست. نه که هیبت خارجیها او را گرفته باشد، ادب مرام همیشهٔ او بود. دختر از روی صندلی خم شد. دستهایش را به جلو کشید تا چوب را از زمین بردارد.
مرد در چشمبرهمزدنی این کار را برای او کرد.
دختر چوب را میان شنها حرکت داد. روی خطوط معنیدار عیدوک، خط کشید. نظم ماسهها را که کاملاً به هم ریخت، به لهجهٔ سیستانیاش برگشت:
«تو همیشه همینطوری غرق شهرِ سوخته میشوی؟»
اوّلینباری بود که کسی عیدوک را «تو» صدا میکرد.
اوّلینبار بعد از سورجان.
ده سال بود که حتّی از بپور و بیبی هم نشنیدم که به او، تو بگویند.
عیدوک زل زده بود به چشمهای آن دختر دوازدهساله. شاید هم سیزده؛ اما حتّی اگر لاغری و مریضیاش را هم به آن اضافه میکردی، به چهارده سال نمیرسید.
پیرمردی که نفسزنان دامنهٔ کوتاه تپه را بالا آمده بود، دست برد پشت صندلی دختر و کنجکاوانه در صورت عیدوک دقیق شد.
دختر با اعتمادبهنفس بیشتر، سؤالش را جور دیگری تکرار کرد:
«هرچه صدایت کردم، نشنیدی. این دوسه روز هربار آمدم، تو را اینجا دیدم. لابد هرروز میآیی. پس شاید تو فرمانروای شهرِ سوخته باشی.»
این را گفت و سرش را بالا برد و به چشمهای پیرمرد نگاه کرد. چیزی در نگاه بین آن دو ردوبدل شد. چیزی که مزهٔ گس خرمالوی نارس را در گلویم پخش کرد. عیدوک به این طعمها میگفت:
«مبهم. بلاتکلیف.»
خرمالوی مبهم در گلویم گیر کرده بود که دختر صورتش را برگرداند و زل زد به نگاه سرگردان عیدوک:
«پس شاید تو همان کسی باشی که من دنبالش میگردم.»
قفل سکوت شکسته شد. اما نه با حرف دختر. عیدوک تلفن همراهش را -آن قاب جادویی که همهٔ دنیا را در خودش داشت- از جیب بیرون آورد:
«چه شده خاور؟»
صدای گریهٔ عمه را از همان فاصله شنیدم. آب دهان که در سرازیری گلوی عیدوک شکست، همهٔ جانم لرزید. نکند چند گوسفند باقیمانده هم یکییکی بمیرند.
ناگهان پابرهنه سه پلّهٔ ناساخته مردان شهرِ سوخته را پایین پرید:
«من نیم ساعت دیگر میرسم. زنگ بزن به اورژانس.»
این را گفت و کتانی در دست، هرولهکنان بهطرف موتور دوید. تنها چیزی که قادر بود او را اینطور بیقرار کند، حال بپور بود که از چند ماه قبل روزبهروز بدتر میشد. همانطور که دنبال او میدویدم، با خودم فکر میکردم، حال بپور تنها چیزی است که میتواند یک شب دیگر به عمر عبدالمختار اضافه کند.
این بار عیدوک صدای دختر را میشنید، اما نفسهای شیمیایی بپور، راه هر جوابی را بر او بسته بود. آنقدر عجله داشت که دنبالش دویدم تا بتوانم روی ترک موتور بپرم. او گاز میداد و من به عقب نگاه میکردم. غبار مثل دود بخاری نفتی شبهای زمستان، در کام باد بلعیده میشد.
میان تودهٔ خاک، زیر هالهٔ سرخ غروب، بهسختی میشد صندلی برقی دختر را بالای تپه دید. اما چشمهای او مثل تیری چندشعبه، تن غبار را میدرید و موتور را بدرقه میکرد. این بدرقهٔ ناامیدانه تا میانهٔ جادهٔ فرعی ادامه داشت. اگر باد، آن شنریزهها را میان چشم نیمهبازم نمیپاشید، ردّ نگاهش را رها نمیکردم.
کاش حدّاقل عیدوک از او میپرسید که دنبال چه کسی میگردد. اما میتوانستم حدس بزنم، هرچه بود مربوط میشد به شهرِ سوخته و چه کسی در دنیا دقیقتر از عیدوک این شهر بیسکنه را میشناخت؟ چه کسی بیشتر از او با مردمانی که هرگز او را ندیده بودند، حرف زده بود؟
موتور در جهت مخالفِ باد، پیش میرفت. عیدوک یک دستش را عقب آورد و صورتم را چسباند به پشتش.
هیچوقت کلاه ایمنیاش را روی سر نمیگذاشت. یک بار در جادهٔ زابل-زاهدان جریمهاش کردند. او نگاهی به برگ جریمه کرد و به مأمور گفت:
«این جریمه در صورتی حق است که اگر بدون کلاه آسیبی به من میرسید، هزینهاش را میدادید.»
مأمور قهقهه زد و گفت:
«قوانین تو فقط به درد کرهٔ ماه میخورد.»
شنریزههای داغ بر صورت ما میخورد. من گاهی زیرچشمی زمین را نگاه میکردم. زمین دامنش را بهسرعت از زیر چرخهای موتور بیرون میکشید و ما را وسط سنگلاخهایش، مثل عدسهای میان سینیِ بیبی، بالا و پایین میتکاند. بااینهمه، آن تماشا برای من یک غنیمت بود. گنجی که نمیخواستم به هیچ قیمتی از دستش بدهم. گنج؛ هالهٔ کمرنگی از سایهٔ موتور و موهای بلند عیدوک بود که مثل توریِ پنجرهٔ اتاق بپور، سدی در برابر شنریزهها درست کرده بود.