۱
مارمولک در عبور از تَرَکهای کف دره که سالها قبل محل سیلابهای بهاری بوده و حالا زمین صاف و تَرَکخوردهای است، مشکل دارد. برخی تَرَکها آنقدر بزرگ است که مارمولکِ کمجان میافتد داخل شیار تَرَک و بعد با هزار تقلّا خود را بیرون میکشد. هاجر، چشم از مارمولک برنمیدارد. سایه به سایهٔ مارمولک میرود و گلّه را پاک فراموش کرده است. گوسفندها در کرانهٔ دره، بالای تپه و اطراف «مادرچاه» پراکنده هستند و ریشههای خشکیدهٔ بوتههای خشک را به دندان میکشند. مدتهاست از علفهای تازه در دشتهای «قالاکندی» خبری نیست و بیشتر چوپانها، گلّه به صحرا نمیآورند. هاجر، کاری به کار بقیه چوپانها ندارد. صبح به صبح گوسفندها را از آغل بیرون میآورَد و راهی صحرا میشود. عادت کرده است. خواه علف تازه باشد که گوسفندها شکم گرسنهٔ خود را سیر کنند؛ که بعد از خشکسالی بهندرت این اتّفاق میافتد، خواه علف نباشد و مثل حالا گوسفندها مجبور باشند ریشههای خشکیدهٔ گیاهان را به دندان بکشند و تا غروب بدون اینکه شکم خود را سیر کنند خسته و بیرمق به آغل برگردند. مارمولک با هر جانکندنی هست از ردیف تَرَکها عبور میکند و میافتد به زمین صاف و خاک نرم و با سرعت پیش میرود. هاجر، سرعت قدمهایش را تندتر میکند تا به مارمولک برسد. میرسد. مارمولک پشت بوتهای خشک در سایه پناه گرفته است. هاجر موهای وزوزی کلافمانندش را از روی صورت کنار میزند تا محل توقّف مارمولک در زیر بوتهٔ خشک را بهتر ببیند. مارمولک دارد با دهان بازکرده لهله میزند. هاجر آرام و با فاصله مینشیند. دستش را یواشکی پیش میبرد و بهیکباره مارمولک را در چنگ خود گرفتار میکند. مارمولک سر و دم میجنباند تا خود را خلاص کند؛ اما هاجر مشتش را محکم گرفته است. لبخند میزند. بهیکباره صدای مهیبی را از پشتسر میشنود. شدّت صدا بهقدری هست که بیاختیار مشتش را باز کند و مارمولک زمین بیفتد و دربرود. برمیگردد بهسمتی که صدا را شنیده، نگاه میکند. در بالادست مشرف به دره و جایی که مادرچاه قرار دارد، تودهٔ عظیمی از دود و گرد و خاک را میبیند که از دهانهٔ مادرچاه خارج میشود. بهیکباره نگران گلّهٔ گوسفندان میشود که از صبح در اطراف مادرچاه رهایشان کرده تا شکم خود را سیر کنند. کلاف موهای ژولیده و درهمتنیده را زیر روسری سفید چرکمرده فرو میکند و با دقت بیشتر به اطراف نگاه میکند. گوسفندها هم با شنیدن صدای مهیبی که از سمت مادرچاه آمده، از کلنجاررفتن با ریشههای خشکیده، دست کشیده و بیهوا به اطراف نگاه میکنند. هاجر چوبدستیاش را در هوا میچرخاند و بهسمت گوسفندها میرود:
«هی! هی! هی! هی!»
از دامنهٔ تپه خود را بالا میکشد. نرسیده به مادرچاه، در آنسوی دشت دو مرد را سوار بر موتورسیکلت میبیند که باسرعت بهسمت دشتهای «گلتپه» میروند. موتور باسرعت از دشتهای خشک و بیعلف میگذرد و تودهٔ عظیمی از گرد و خاک را پشتسرش جا میگذارد. چوبدستی در دستهای هاجر میچرخد و او هرجا که گوسفندی میبیند به آنسو کشیده میشود و خیلی زود گلّه را یکجا جمع میکند. تعداد آنها را میشمارد تا مطمئن شود تعدادشان کم و کسر نشده است. ترسیده و نگران گلّه را بهسمت دره راهی میکند تا از محلی که صدا را شنیده است دور شود.
دره، عریض، صاف و یکدست است؛ با تَرَک بیشمار و شیارهای عمیقی که یادگاری سیلابهای بهاری است و حالا سالهاست رنگ سیلابهای خروشان به خود ندیده است. گلّه چیزی برای بهدندانکشیدن پیدا نمیکند و خیلی زود بهسمت دامنهها کشیده میشود. آفتاب سوزان بیامان میتابد و کلاف موهای درهمتنیدهٔ هاجر به پیشانی عرقکردهاش چسبیده است. دنبال مارمولک میگردد و پیدایش نمیکند.