کلاه سازها
نویسنده: تامزین مرچنت
مترجمان: هیرش خیرآبادی، کامران شافعیان
نشر صاد
کلاه سازها
نویسنده: تامزین مرچنت
مترجمان: هیرش خیرآبادی، کامران شافعیان
نشر صاد
شبی وحشی و پر از رعدوبرقهای هولناک بود. از آن شبهایی که همهچیز را تغییر میدهد. چنگالهای دندانهدار نور سرتاسر آسمان را میشکافت و غرّش هراسانگیز آن بر فراز بامها و منارههای لندن به چرخش درمیآمد. با بارانی که تازیانه میزد و ازدحام ابرها در بالا، بهنظر میرسید کلّ شهر در اعماق دریاست؛ اما کوردلیای کلاهساز نمیترسید. او در اتاقش که از نور شمع روشن بود، در بالاترین نقطهٔ خانهٔ کلاهسازان وانمود میکرد سوار بر «جولی بونت»، در دریا شناور است. امواج عظیم تعادل کشتی را برهم زده بود و کوردلیا در حال نبرد با بادی که زوزهکشان میوزید، در طول عرشه (درواقع در طول قالیچهٔ جلوِ شومینه)، تلوتلوخوران پیش میرفت.
بوم!
فریاد زد:
«فورتسکیو، دریچهها رو بکش پایین؛ من باید خودم رو به سکان ببندم!»
یک سرباز حلبی از روی طاقچهٔ بالای شومینه، بیتفاوت به او خیره شده بود.
با صدایی جیغمانند هوار زد:
«هی، هی کاپیتان!»
بوم!
درحالیکه پشت یک صندلی چوبی را گرفته بود و تقلّا میکرد، فریاد زد:
«آتش دشمن!»
صندلی در دستانش به سکانی کارآمد تبدیل شده بود.
بوم!
وزش شدید باد پنجره را باز کرد. شمع خاموش شد و تاریکی کوردلیا را فرا گرفت.
صدایی که در هر پنج طبقهٔ خانهٔ کلاهساز طنین انداخت، صدای کسی بود که بر در میکوبید.
بوم! بوم! بوم!
کوردلیا از نردبان اتاقخوابش پایین رفت و طول راهرو را دوید. عمه آریادنه با لباس مخمل آلوییرنگی به تن از اتاقش بیرون آمد. عمو تیبریوس هم با ظاهری خوابآلود پیدایش شد. کوردلیا درحالیکه از کنارشان میگذشت، گفت:
«پدر، پدرم برگشته!»
بوم! بوم! بوم!
کوردلیا از راهپلّهٔ مارپیچی که وسط خانهٔ کلاهساز قرار داشت، پایین آمد. بهسرعت از کنار عمهٔ بزرگْ پترونلا که جلوِ آتش سوزان اتاق کیمیاگریاش چرت میزد، گذشت و با عجله از درهای بلند کارگاه کلاهسازی عبور کرد. آنگاه با این فکر که سریعترین راه پایینرفتن از پلّکان، سُرخوردن از نردههای مارپیچیاش است، در سه ضربان قلب خود را به طبقهٔ پایین رساند.
سرش را تکان داد تا سرگیجهاش از بین برود و درحالیکه کف پاهایش به کاشیهای سرد راهرو سیلی میزد، بهسمت درِ آنسوی سالن عریض دوید. (نه در خطی کاملاً مستقیم، چون هنوز کمی گیج بود.)
هنگامیکه کلید سنگین را داخل قفل چرخاند، نوری سفید در آسمان شعلهور شد. شخصی بلندقد پشت پنجرهٔ طرح سنگریزه نمایان شد. وقتی داشت درِ بلوطی سنگین را باز میکرد، آسمان بالای سرش به دونیم شکافته شد و به غرّش درآمد.
مردی با ردایی خیس و ناصاف روی پلّهٔ جلوِ خانهٔ کلاهساز ایستاده بود و نفسنفس میزد. او پدرش نبود.
هنگامیکه مرد از در عبور کرد، کوردلیا عقب رفت. باد و باران یاغی همراه او وارد خانه شدند. از شنل زربافت گرانبهایش بوی دریا و نمک به مشام میرسید.
صدای عمه آریادنه که فانوسبهدست از پلّهها پایین میآمد، بلند شد:
«لرد ویتلوف! چه اتّفاقی افتاده؟»
از آب باران لباسهای لرد ویتلوف حوضچهای کف سالن درست شده بود.
لرد ویتلوف خسخسکنان گفت:
«آه! متأسّفم خانم کلاهساز؛ توی دریا، آنجا اتّفاقاتی افتاده.»
کوردلیا احساس کرد یک عنکبوت یخریس سیبری از گردنش پایین لغزید.
عمو تیبریوس گفت:
«سرورم، لطفاً به ما بگین چی شده. برای جولی بونت اتّفاقی افتاده؟»
آشپز کوک با دستمالسر و ملاقهٔ چوبی در دستش، جلوِ درِ آشپزخانه ایستاد.
کوردلیا با صدایی ترسان و لرزان گفت:
«پدرم کجاست؟ کاپیتان کلاهساز کجاست؟»
لرد ویتلوف کلاه سهلبهاش را از سر درآورد؛ آب زیادی از لبههایش روی زمین ریخت:
«جولی بونت، غرق شد. با صخرههای نگهبان تصادف کرد؛ همان صخرههای مخوفی که از ورودی ریوِرموث محافظت میکند.»
صدای زوزهٔ باد در خانه پیچید.
کوردلیا پرسید:
«اما پدرم...، اون کجاست؟»
انگار عنکبوت سیبری در سینهاش تاری از یخ میریسید.
لرد ویتلوف سرش را پایین انداخت و نوک چکمههایش را نگاه کرد. طوری به کلاهش چنگ انداخته بود که مفاصلش سفید شده بود. او بهآهستگی گفت:
«خودم در فانوس دریایی بودم. داشتم تماشا میکردم کشتی بهسلامت از تنگه عبور کند. داخل قصر همه منتظر بودند کاپیتان کلاهساز برگردد و اجزای نهایی کلاه جدید پادشاه را با خودش بیاورد؛ اما امشب... .»
لرد ویتلوف مکث کرد. لحظهای بعد با چشمان وحشتزده و چهرهٔ رنگپریده ادامه داد:
«فاصلهٔ زیادی با آنها نداشتم؛ در حدی که صدای فریادهای خدمه را میشنیدم و خود کاپیتان کلاهساز را دیدم که سکان را چسبیده بود...؛ اما قبلازاینکه کشتی بتواند از صخرهها عبور کند و به بندرگاه ریورموث برسد، یک موج وحشتناک ازسمت دریای سیاه شکل گرفت و جولی بونت را به صخرهها کوبید. چند لحظه بعد، بهجز یکمشت تختهپاره، چیزی از کشتی روی آب باقی نمانده بود.»
کوردلیا داشت سرش را تکان میداد. بعد متوجه شد تمام وجودش در حال لرزیدن است.
لرد ویتلوف با صدایی آهسته گفت:
«همهچیز با کشتی فرو رفت. هیچکس نجات پیدا نکرد.»
کوردلیا گفت:
«اما... . نه، پدرم بهترین شناگری هست که میشناسم. توی توفان و گرداب هم میتونه شنا کنه؛ امکان نداره غرق شده باشه!»
لرد ویتلوف دریازده و پریشان بهنظر میرسید:
«کاپیتان کلاهساز توی دریا گم شد. متأسّفم.»
***
غم و خشم کوردلیا قویتر از لرزش پاهایش بود. از پلّهها بالا رفت. صدای عمه آریادنه مثل پرچمی پارهپاره پشتسرش در اهتزاز بود. هنگامیکه در راهرو بالا قدم برمیداشت، موج اشک خیانتکار از چشمانش سرازیر شد. دری را در انتهای راهرو باز کرد و بوی آشنای پدر به مشامش خورد؛ بوی ادویههایی که پدرش هنگام بازگشت از سفرهای ماجراجویانهاش هدیه آورده بود؛ بوی صدر و چوب سوخته و هوای دریا. کوردلیا خودش را روی تخت خالی او پرت کرد و میان پتوهای پشمی زبرش پنهان شد.
روی تخت دراز کشیده بود و صورتش را روی متکّا فشار میداد و احساس میکرد غمانگیزترین آهنگی که در عمرش شنیده بود، میخواهد از درونش بیرون بریزد. زوزهٔ اندوهگینی که از شکم و سینه شروع میشد و به دور قلب میخزید و ازآنجا تا گلویی که از ناامیدی میلرزید، بالا میرفت.
عمه آریادنه نوکپانوکپا وارد اتاق شد و زمزمه کرد:
«کوردلیا؟»
غرّش رعد در آسمان، صدای برخورد کشتی به صخرهها را تداعی میکرد.
عمه با دلسوزی نجوا کرد:
«کوردلیای بیچارهٔ من.»
کوردلیا در حالی دراز کشیده بود که تمام بدنش در تنِش بود. او مصمم بود اجازه ندهد آن نوای غمانگیز از دهانش بیرون بریزد. دست گرم عمهاش پشتش را لمس کرد و گفت:
«کمک میکنه بخوابی، عشق من.»
آنگاه موهایش را نوازش کرد و کوردلیا مخملِ شبکلاه شکوفهٔ ماهزاد را که عمه داشت بهآرامی سرش میکرد، احساس کرد.
شبکلاه، گونهای از جادوی بنفش تیره در خود داشت و کوردلیا در زمانی به کوتاهی یک آه، به خواب رفت. شاخکهایی از اعماق اشاره میکردند. او پدرش را صدا زد؛ اما صدایش میان پسوپیشرفتنهای امواج گم شد. تمام طول شب کلمات گم شده داخل دریا، گم شده داخل دریا، گم شده داخل دریا، در رؤیاهای توفانزده با او نجوا میکردند و یک مرغ دریایی در آسمانی عجیب چرخ میزد و آوازی غمگین میخواند.
صبح با فکری از خواب بیدار شد.
چیزی که گم بشه، میتونه پیدا بشه.