طلسم قلعهٔ اسیرآباد
مجموعهداستان بههمپیوستهٔ نوجوانان
نویسنده: محمدرضا براری
نشر صاد
طلسم قلعهٔ اسیرآباد
مجموعهداستان بههمپیوستهٔ نوجوانان
نویسنده: محمدرضا براری
نشر صاد
آقاجان که از شهر برگشت با یک مهمان غریبه آمد. رفته بود آمل چکِ برنج را از بانک وصول کند که مرد را همراهش آورد. میگفت دوست دوران سربازیاش است. میگفت از دوستان جان در جاناند. میگفت آنقدر باهم خاطرهٔ مشترک دارند که میتوانند هزار سال داستانهایش را برای هم تعریف کنند؛ اما بعد وقتی ننهجان، او را حسابی سؤالپیچ کرد به زبان آمد که با آقای مهندس که کناردستش توی مینیبوس آمل به محمودآباد؛ نشسته بود دوست شده بود.
گفت آقای مهندس آدمحسابی است؛ با ازمابهتران میپلکد. گفت به بالابالاها وصل است. گفت این آدمها بعدها به درد آدم میخورند. گفت مهندس است. وقتی دستِ آدم زیر سنگ باشد کاری میکند کارستان.
مهندس اورکت موشیرنگ بلندی تنش بود؛ همان اورکت کارآگاهی که من عاشقش بودم. کیف سامسونت مشکی و کلاهی که بعدها فهمیدم کلاهشاپوست. سبیل نوکتیزی داشت که به او ابهت بیشتری میداد. همهٔ اینها او را شبیه کارآگاهی میکرد که من توی داستانهای پلیسی همیشه دنبال میکردم. آقاجان، مهندس را آورد خانه و تعارف کرد. ناصر توی حیاط چنبرک زده بود. داشت با خپل بازی میکرد. ننهجان توی آشپزخانه، اسفناجها را توی دیگ مسی تفت میداد و برای خودش زیر لب آواز لیلیجان میخواند. بخار مثل غول داستان هزارویکشب ازروی دیگ مسی بلند شده بود و همهجا را پر کرده بود.
رسیدن آقاجان و مهندس را همان بالا، از دریچهٔ کلبهٔ درختی، توی باغمان میدیدم؛ وقتی سر جاده، از مینیبوس پیاده شدند؛ وقتی قدمزنان از کنار شالیکوبی عدالت رد شدند و ایستادند و با نادعلی سلام و احوالپرسی کردند؛ وقتیکه داخل آبادی شدند. حتّی وقتی کنار خانهٔ نصرتخان دُور زدند. حتّی وقتیکه رفتند قبرستان، فاتحهای برای گتبابا خواندند. آقاجان عادت داشت هر غریبهای که به اسیرآباد میآمد را اوّل میبرد سر خاک گتبابا. میگفت ببینید من چقدر احترام پدرم را نگه میدارم. بعد رو میکرد به من و ناصر و میگفت اینها باید برای شما درس زندگی بشه! ننهجان میپرید وسط حرفش «حرمت مردهها رو نگه میداری؛ اما آبروی ما زندهها رو میریزی توی دهن سگ. حتمند باید بریم سینهٔ قبرستون آبروی ما رو حفظ کنی؟» بعد از فاتحه، از کنار نانوایی گذشتند و یکراست آمدند خانه. آقاجان نیامده صدایش بلند شد:
«نادرجان کجایی پسر؟»
از همان بالای کلبه گفتم:
«بله آقاجان!»
_ بیا کارت دارم!
نردههای چوبی را گرفتم و پریدم پایین. کنجکاو بودم ببینم مرد همراه آقاجان چهکاره است. هر دو کنار طویله ایستاده بودند. آقاجان درِ طویله را باز کرده بود و مثل یک دامپزشک ماهر از گاوهایمان برای آقای مهندس حرف میزد؛ از نژادشان، از خوراکشان، از میزان شیردهیشان میگفت و اینکه در سال چند بار میزایند. مهندس دست به چانه برده بود و سر تکان میداد:
«چقدر شما در این زمینه دانشتان بالاست جناب سیفاللّهخان!»
_ درس پس میدیم خدمتتان جنابمهندس!
_ شما باید یک دامداری صنعتی با تمام امکانات داشته باشید نه این طویلهٔ کوچیک.
_ راهانداختن دامداری صنعتی خیلی دنگوفنگ دارد آقای مهندس؛ آشنا میخواهد. پارتی میخواهد.
_ باید از راهش وارد شد عزیزم. کی بهتر از شما جنابسیفاللّهخان!
_ ای مهندسجان! توی این اسیرآباد خرابشده جز شما، کی قدر تجربهٔ ما را میداند؟
ناصر ایستاده بود کنارشان. خپل بغلش بود. تنش را کشوقوس میداد. سلام کردم. مهندس از پشت عینک، چشمهایش را ریز کرد. نگاهی به من انداخت بعد لبخند زد و دستش را جلو آورد:
«شما باید نادر باشی. کلاس چندمی پسرم؟»
آقاجان همانطور که گوسالهٔ حنایی تازهزا را نوازش میکرد گفت:
«کوچیک شماست آقای مهندس. دستبوس شماست!»
گفتم:
«کلاس ششم دبستان انوری.»
مهندس گفت:
«آفرین پسرجان! خوب درس میخونی یا نه؟»
گفتم:
«ها!»
آقاجان گفت:
«درس بخونی میشی مثل آقای مهندس.»
ناصر طوریکه مهندس نبیند، با مشت زد توی شکمم و زیر گوشم گفت:
«ابلهخان به شهریها باید بگی بله.»
گفتم:
«چند سال تو شهر بودی بچهشهری؟»
گفت:
«خفه!»
مهندس کیف سامسونتش را باز کرد و دست کرد توی آن. گفت:
«یه چیزی براتون دارم.»
دل توی دلم نبود. چقدر عاشق این کیف بودم! دوست داشتم بزرگ که شدم، از این کیفها بخرم. با این سامسونت مشکی، شبیه آدمحسابیها میشدم. مهندس خودکاری از کیفش بیرون کشید و بهطرفم دراز کرد:
«این خودکار جادوییه. اگه با این خودکار بنویسی، تو یه چشمبههمزدن مشقهات تموم میشن.»
آقاجان با دهان باز گفت:
«بگو تو رو به خدا!»
و برای دلخوشی مهندس دندانهای زردش را نشان داد و خندهٔ چرکی تحویلش داد. آقاجان زیر لب گفت:
«جلالخالق! آدم نمیره چه چیزا که نمیبینه؟»
_ بله جناب سیفاللّهخان! همینطوره که شما میفرمایید.
ناصر چشمش به کیف سامسونت بود. منتظر بود چیزی هم از این کیف جادویی نصیب او بشود. مهندس لبخندی زد و یک قوطی فلزی بیرون آورد و به ناصر داد:
«اینم برای تو ناصرجان!»
آقاجان که از توی طویله همه چیز را زیر نظر داشت، گفت:
«زحمت کشیدین جنابمهندس!»
مهندس گفت:
«این برف شادیه؛ این دکمه رو بزنی ازش برف میباره.»
آقاجان گفت:
«این جاپونیا چه چیزها که نمیسازن؟ مغز آدم سوت میکشه.»
چشمم به دست ناصر بود. کاش قوطی برف شادی را به من میداد. بااینکه توی مغازهٔ کَلتقی، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشد؛ اما تابهحال همچین چیزی ندیده بودم.
آقاجان از طویله بیرون آمد. دست گذاشت چارچوب چوبی و رو کرد به ما:
«از آقای مهندس تشکّر کنین؟»
اعصابم خرد شد. انگار با بچهٔ هفتساله طرف بود. مهندس خپل را از بغل ناصر گرفت؛ ناز و نوازشش میکرد. خپل چنان توی بغل مهندس لمیده بود که انگار صدسال آقای مهندس را میشناخت. گفت:
«لازم نیست سیفاللّهخان؛ ناقابله. دفعهٔ بعد که اومدم سوغات بهتری براشون میآرم.»
خودکار را گرفتم و تا بخواهم تشکّر کنم، آقاجان دست آقای مهندس را گرفت و از پلّهها بالا برد. ننهجان آمده بود روی ایوان، چادر گلدار سرش بود. همانطور که به نردهها تکیه داده بود، به مهندس خوشامد میگفت. هروقت مهمان داشتیم ننهجان بالبال میزد چه برسد برای این مهمان شهری؛ آنهم از نوع مهندسش.
آقاجان که انگار چیزی یادش آمده باشد تند از پلّهها آمد پایین. زیر گوشم گفت:
«بپر برو مغازهٔ کلتقی میوه و سمشکه بخر! بگو از اون درشتاش رو بده!»
یواش گفتم:
«پس پولش چی؟»
مثل کسی که بخواهد صدایم را خفه کند، نوک سبیلش را لای دندانش فشار داد:
«بگو بنویسه به حساب!»
_ غُرغُر میکنه. میگه حسابتون زده بالا. دیگه بهتون نسیه نمیدم.
چشمغرّه رفت که لازمنکرده اینها را به من بگویی:
«بگو چک برنجمان وصول شد. غروب خودم میرم پیشش.»
_ خب ناصر بره!
_ تا شَلوپَلت نکردم برو!
شانهای بالا دادم. دوچرخهٔ ناصر را که به درخت سیب تکیه داده بود، گرفتم و از در بیرون زدم. ناصر داد کشید:
«دوچرخهم رو چرا گرفتی حیوون؟»
آقای مهندس چانهٔ گرمی داشت؛ حرف که میزد، همه چارشاخ میشدند و با دهان باز نگاهش میکردند و محو حرفهایش میشدند. حرفهایش مثل عسلِ کوهستان شیرین بود. هرکس پای حرفهایش مینشست دیگر دل نداشت بلند شود. عموها آمده بودند به این مهمان شهری خوشامدی بگویند و عرض ادبی کنند و بروند؛ اما سخنرانی مهندس آنقدر برایشان جالب بود که شب از نیمه گذشته بود و دل نداشتند خداحافظی کنند. ننهجان همانطور که سینی چای را دستم میداد، گفت:
«چرا بلند نمیشن برن؟ بگیریم بخوابیم!»
_ نمیدونم.
عجله داشتم بروم به خاطرهٔ مهندس گوش کنم. تا میخواستم بنشینم و دل بدهم به حرفهای مهندس، آقاجان کاری بهم میداد:
«نادر بپر برو چایی بیار!»
«قند رو چرا نیاوردی پسر؟»
«برو اون انار توسرخ درجزین رو بیار مهندس نوش جان کنه!»
«نمیبینی آقای مهندس سیگار آتیش زده؟ بپر زیرسیگاری بیار!»
آقاجان انگار صاحبِ مهندس بود. مهندس وقتی حرف میزد او بیشتر باد به غبغبش میانداخت. یکوری مینشست. تکیه میداد به متکّا و سیگار توی دستش میسوخت. انگار مهندس عروسک سخنگوی او بود که باید حرف میزد تا آقاجان کِیف کند.
عموها هی آقای مهندس را سؤالپیچ میکردند که اوضاع سیاست چه میشود؟ جنگهای دنیا کِی تمام میشود؟ نسل جهان کِی منقرض میشود؟ آیا موجودات دیگری غیر ما در فضا هستند؟
مهندس برای همهٔ سؤالها جواب حاضر و آماده داشت. از کتابها، از دیدهها و شنیدهها، از سفرهای دورودرازش مثال میآورد.
آقاجان بهشان تشر میرفت: «بسه دیگه! چقدر سؤال میکنین. سرِ مهندس رو خوردین!» مهندس میخندید. میزد روی پای آقاجان و میگفت: «اشکال نداره جناب سیفاللّهخان.» آقاجان دلش میخواست همه لال شوند و هیچکس جیکش درنیاید فقط آقای مهندس حرف بزند. آقای مهندس چایش را هورت کشید و گفت:
«یه بار برای یهسری تحقیقات رفته بودیم کویر لوت؛ رسیدیم به یه قلعهٔ قدیمی که تو دلش قلعهٔ دیگهای بود. بعد توی اون قلعه، یه قلعهٔ دیگه. همهٔ مهندسا از خستگی هلاک شده بودن. کارگرا، کار رو ول کرده بودن و گوشهای روی سنگها درازبهدراز افتاده بودند؛ ولی من کوتاه نمیاومدم. کنلگ گرفتم میکوبیدم به دل سنگ. اونقدر کلنگ زدم که نزدیک بود از پا دربیام. داشتم ناامید میشدم؛ اما تو قلعهٔ سوم نمیدونین چی دیدم؟ داشتم شاخ درمیآوردم.»
عموها همه باهم داد کشیدند:
«چی پیدا کردین آقای مهندس؟»
عمونوراللّه گفت:
«گنج بود؟»
آقاجان نعره کشید:
«ساکت باشین! بذارین مهندس حرفش رو بزنه!»
بعد خودش خیلی آرام سر زیر گوش مهندس برد وگفت:
«خمرهٔ طلا بود جنابمهندس؟»
مهندس خندهای کرد و گفت:
«نه! اصلاً این چیزا نبود. یهو دیدم زیر پام یهسری آدمکوتوله دارن رژه میرن. تو دل زمین، یه شهر بود که نگو. آدمکوتولهها که من رو دیدن همه خم شدن برام احترام گذاشتن، انگار من پادشاهشون بودم. کارگرا و مهندسا از دیدن این صحنه داشتند دیوونه میشدن. آدمکوتولهها بهزور تا کمر جناب سیفاللّهخان میرسیدند. با یه زبون دیگه حرف میزدند. هیچکس سر درنمیآورد چی میگن. سه سال همان جا موندم روشون تحقیقات مبسوطی کردم تا زبونشون رو یاد گرفتم.»
بعد رو کرد به عموها:
«خبرش رو همهجا نوشتند. شما تو روزنامهها نخوندین؟»
آقاجان اشاره کرد به من:
«ما چه سواتی داریم آقای مهندس؟ روزنامهخون ما این نادر هست.»
داشتم فکر میکردم همچین موضوعی را توی روزنامهها خوانده بودم یا نه که عمولطفاللّه با چشمهای تابهتایش گفت:
«با همین چشمای خودت دیدیشون آقای مهندس؟»
آقای مهندس لبخند ملیحی زد و گفت:
«تازه اینکه چیزی نیست.»
عمولطفاللّه به عمونوراللّه گفت:
«این مرد، بهتنهایی قد یه کتاب پنججلدی تجربه داره.»
عمونوراللّه گفت:
«نه! بگو ده جلد.»
آقاجان پرید وسط حرفشان:
«بسه دیگه! اینقدر جلدجلد نکنین. بذارین مهندس فرمایش بکنه!»
آقاجان، مهندس را همهجا با خودش میبرد. لباسهای نونوارش را میپوشید تا دستکمی از آقای مهندس نداشته باشد. مهندس را میبرد روستاهای اطراف را نشان میداد، او را برد آببندان و برکهٔ نیلوفرها؛ بعدش او را برد دشت کولیها، توی جیب ابراهیم پول گذاشت مهندس را سوار اسب کند. ابراهیم برایشان ساز و سرنا زد و بچههای قدونیمقدش رقصیدند. آقاجان به همهشان پول داد. مهندس را برد حمام قدیمی سیجارون که گنج تویش بود. بعدش هم کیجاقعله را نشانش داد.
مهندس هرجا که میرفت، وقتی مردم مشتاق را میدید که پشتسرش راه میافتادند، برایشان دست تکان میداد، پای حرفهایشان مینشست، به دردودلهایشان گوش میداد. آقاجان که نمیخواست از قافله عقب بماند، سرفههای مکرر میکرد. به مردم تشر میرفت که آقای مهندس وقت ندارد. خستهاش کردید. بروید کنار! اینقدر دنبالمان راه نیفتید. به من و ناصر امر میکرد جلوِ مهندس راه برویم تا مردم آرامشش را بههم نزنند و سرِ راهش را نگیرند. ما هم مثل بادیگاردها، جلوجلو میرفتیم؛ اما به قول ننهجان ازبسکه لاغر و زپرتی بودیم، بیشتر به لشکریان پشه میماندیم تا جلوداران آقای مهندس.
مردم هرکدام مشکل و خواستهای داشتند. هرکسی آهونالهای داشت. مهندس میخندید و به آقاجان میگفت: «طوری نیست جناب سیفاللّهخان! بذار مردم راحت حرفشون رو بزنند. به من نگن به کی بگن؟ کدام مقام از من مسئولتر و دلسوزتر؟» مهندس به روستاییها قول داده بود همینکه پایش رسید به پایتخت، با یک تلفن، مشکلاتشان را به گوش مقامات برساند تا کمی از مشکلات و سختیهایشان کم شود. برایشان سخنرانی میکرد که شما مردم عزیز نباید اینهمه در سختی بمانید. قول میدهم وضعیتتان بهزودی بهتر خواهد شد. حتّی قول داد کود و بذر اصلاحشده را با قیمت دولتی برایشان تهیه کند. گفت لازم نیست مردم پول اضافی بدهند. مردم هم از خوشحالی برایش هورا میکشیدند و او را روی دست بلند میکردند و روی هوا میانداختند.
مهندس هر روستا که میرفت مردم او را قلمدوش میگرفتند و توی آبادی میچرخاندند تا مبادا کفشهای مهندس گِلی و خیس شود. زنان هم از بالای بالکن مهندس را تماشا میکردند. آقاجان جوگیر میشد؛ برای مردم دست تکان میداد و برایشان ماچ و بوسه میفرستاد. انگار او هم جزء مسئولین منطقه محسوب میشد؛ اما مردم به آقاجان اصلاً محل نمیگذاشتند. همه فقط کشتهمردهٔ آقای مهندس بودند.
دو روز بعد خانهٔ ما شده بود محل دیدار مردم با جنابمهندس. صفی درست شده بود به چه درازی. مردم پول میآوردند مهندس به نرخ دولتی، کود و سم برایشان بگیرد. ناصر اسمشان را توی دفترچه مینوشت و پولها را به مهندس میداد. مهندس اسکناسها را با کش میبست و توی سامسونتش میگذاشت.
آقای مهندس به آقاجان گفت روش سنّتی دیگر جواب نمیدهد باید گاوداریاش را مکانیزه کند. حتّی قول داد برایش وام کشاورزی بگیرد آنهم بدون بهره. گفت برای هیچکس همچین کاری نمیکند؛ اما برای شما جناب سیفاللّهخان که دوست من هستید با افتخار انجام میدهم. آقاجان توی آسمانها سِیر میکرد و از خوشحالی هر روز برای مهندس گوسفند قربانی میکرد.
عمو نوراللّه گفت:
«میفرمودید جنابمهندس!»
مهندس که داشت انار درشت را با چاقو پاره میکرد، یکهو به خودش آمد. چند بار سرفه کرد تا گلویش صاف شود. چند قطره انار پرید توی چشم آقاجان که پهلوبهپهلوی مهندس نشسته بود. اشکش را با دستمال گلدوزیای که فیروزه برایش دوخته بود پا ک کرد. مهندس گفت:
«یهچیز بامزه براتون بگم؛ تو مسیر تایباد به مشهد، از جاده منحرف شدم. انگار جهنّم بود. از آسمون آتیش میبارید. ذخیرهٔ آبم تمام شده بود و از گرما کلافه بودم. نمیدونستم تو اون برهوت چهکار کنم. گفتم برم جادهٔ فرعی شاید چشمهای، رودخانهای پیدا کنم. چشمم سیاهی میرفت و همهجا را به شکل سراب میدیدم. بعدِ دهها کیلومتر رانندگی، رسیدم به یه روستا که دورتادورش حصار سنگی بود؛ شبیه یه دژ غیرقابلنفوذ؛ اونم به چه بلندی، سر بالا میکردی کلاه از سرت میافتاد. داد کشیدم تشنمه کسی نیست یه جرعه آب بهم بده؟ یه چیکه آب میخوام! گلوم سوراخ شده.
یهو چندتا کلّهٔ دراز از پشت حصار پیدا شد. فکر کردم آدم نیستن و چشمم سیاهی میبینه؛ اما آدمیزاد بودند. داشتند با تعجّب نگاهم میکردند. بعد یه چیزی شبیه دیگ رو سرم گرفتند انگار میخواستند از اون بالا سُرب داغ روی سرم بریزند. فریاد زدم من هیچکاری باهاتون ندارم. فقط آب میخوام! یکی که صداش بلندتر بود گفت زود تسلیم شو! دستهام رو بردم بالا، دو نفر دروازه رو باز کردن اومدن بیرون و دست و پام رو طنابپیچ کردند و من را مثل اسیر بردند داخل روستا. تا یهمدت همهٔ اهالی میاومدن فقط نگاهم میکردن و با خودشون پچپچ میکردن. بعد فهمیدم اهالی از ترس مغولها از روستاشون پا بیرون نگذاشته بودن؛ نسلبهنسل تو همون قلعهٔ قدیمی مونده بودند. هرچی میگفتم از حملهٔ مغولها هفتصد سال گذشته، دیگه بساطشون برچیده شده، حرفم رو باور نمیکردند. میگفتند این جزء وصیّت بزرگانمون هست که از روستامون پا بیرون نذاریم.»
عمولطفاللّه زیر لب گفت:
«این قصّه زیاد جالب نبود.»
عمونوراللّه گفت:
«هیچم هیجان نداشت.»
بعد رو به آقای مهندس کرد و گفت:
«خب جنابمهندس! مردمان اونجا نکشتنت؟»
مهندس گفت:
«میبینید که زندهام.»
و قاهقاه خندید؛ بعد همه باهم خندیدند. آقاجان رو به عمونوراللّه کرد و گفت:
«اینم سؤال بود که پرسیدی؟ وقت آقای مهندس رو تلف میکنی.»
و بعد سر زیر گوش آقای مهندس برد و گفت:
«اینا خاطرات گنج رو بیشتر دوست دارن!»
مهندس خندید و سر تکان داد. گفت:
«قصّهٔ گنج زیاد دارم!»
بعد به آقاجان گفت:
«بیزحمت اگه یک قلیانی چاق کنید براتون خاطره بگم دهنتون وا بمونه.»
آقاجان گفت:
«بهرویچشم جنابمهندس! شما فقط امر بفرمایید.»
بعد رو کرد به ناصر:
«بپر برو زغال آتیش کن!»
ناصر مثل تیر از جا پرید. میدانستم ناصر برای چه اینقدر حرفشنو شده بود. همهاش بهخاطر خواهرزادهٔ آقای مهندس بود. مهندس هر روز به آقاجان میگفت «چه پسر فعّال و کوشایی داری جناب سیفاللّهخان!»