پژواکهایی از سوی مرده
نویسنده: یوهان تئورین
مترجم: مرجان اندرودی
نشر صاد
پژواکهایی از سوی مرده
نویسنده: یوهان تئورین
مترجم: مرجان اندرودی
نشر صاد
تقدیم به خانوادهٔ گرلافسن۱، اولاند۲
دیوار از سنگهای بزرگ و گردِ پوشیده از گِل سنگ سفیدخاکستری ساخته شده و به بلندای قد پسر بود. تنها در صورتی میتوانست آنسوی دیوار را ببیند که روی نوک انگشتان پاهای صندلپوشش بایستد. آنسو، همهچیز تار و مهآلود بود. پسر میتوانست در انتهای جهان ایستاده باشد، اما میدانست درست برعکس است؛ جهان در آنسوی دیوار آغاز میشد. جهان عظیم پهناور، جهان بیرون باغ پدربزرگ. فکر کشف آن جهان، تمام طول تابستان وسوسهاش کرده بود.
دو بار کوشید از دیوار بالا برود. هر دو بار دستش ازروی سنگهای سخت، لیز خورد و به پشت روی علفهای مرطوب افتاد.
پسر از پا ننشست و بار سوم موفق شد. نفسی عمیق کشیده و خودش را بالا کشید. سنگهای سرد را محکم گرفت و کوشید به بالای دیوار برسد.
این برایش یکجور پیروزی بود. او ششساله بود و برای نخستین بار در زندگیاش در مسیر بالارفتن از یک دیوار قرار داشت. مثل پادشاهی که بر تخت تکیه زده، کمی آن بالا نشست.
جهان آنسوی دیوار عظیم بود؛ بیهیچ مرزی، اما خاکستری و تیره و تار هم بود. مِهی که آن روز بعدازظهر روی جزیره را فرا گرفته بود، نمیگذاشت پسر چیز زیادی ازآنچه را بیرون باغ بود، ببیند. اما میتوانست علفهای زردقهوهای چمنزاری کوچک را در پایین دیوار ببیند. آنسوتر، تنها میتوانست بوتههای سرو کوهی آفتابسوخته و سنگهای پوشیده از خزهای را که از زمین بیرون زده بود، تشخیص دهد. زمین بهاندازهٔ باغ پشتسرش صاف بود، اما آنسوی دیوار همهچیز پهناورتر بهنظر میرسید؛ غریب و وسوسهانگیز.
پسر پای راستش را روی سنگ بزرگی که نیمی از آن در زمین فرو رفته بود، گذاشت و بر چمنزار آنسوی دیوار فرود آمد. برای نخستین بار در زندگیاش با پای خودش از باغ بیرون جسته بود و هیچکس نمیدانست او کجاست. مادرش امروز به جایی رفته و جزیره را ترک کرده بود. پدربزرگش کمی پیشتر به ساحل رفته بود و هنگامیکه پسر صندلهایش را پوشیده و از خانه بیرون خزیده بود، مادربزرگش بهسرعت به خواب رفته بود.
میتوانست هر کاری دلش میخواهد انجام دهد. ماجراجویی میکرد. پایش را ازروی سنگها برداشت و به علفزار پهناور قدم گذاشت. علفزار آنقدر تُنُک بود که میشد بهآسانی از میان آن عبور کرد. چند گام دیگر برداشت و جهان پیش رویش به آهستگی کمی شفافتر شد. میتوانست بوتههای سرو کوهی را ببیند که رفتهرفته آنسوی علفها شکل میگیرد و بهسوی آنها حرکت کرد.
زمین نرم بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. صدای گامهایش چیزی جز خشخشی بیرمق روی علفها نبود. حتّی وقتی سعی میکرد با هر دو پایش بپرد یا کف پاهایش را محکم به زمین بکوبد، تنها چیزی که میتوانست بشنود صدای تاپتاپی ناچیز بود و وقتی پاها را بالا میبرد، علفها یکمرتبه ظاهر و تمامی ردّپاهایش بهسرعت ناپدید میشد.
چندین متر را اینگونه طی کرد: پرش، خشخش، پرش، خشخش. هنگاهیکه پسر از علفزار عبور کرد و به بوتههای بلند سرو کوهی رسید، از پریدن با هر دو پا دست کشید. نفسش را بیرون داد، هوای تازه را به درون سینه فرستاد و به اطراف نگاهی انداخت.
وقتیکه در علفزار میجهید، مهی که روبهرویش انباشته شده بود، در سکوت به کناری خزیده و حالا نیز پشتسرش قرار داشت. دیوار سنگی آنسوی علفزار دیگر قابلتشخیص نبود و کلبهٔ قهوهای تیره کاملاً ناپدید شده بود.
پسر، لحظهای به این فکر کرد که برگردد، از علفزار عبور کند و دوباره از دیوار بالا برود. ساعتی نداشت و زمان دقیق برایش معنایی نداشت؛ اما آسمان بالای سرش حالا دیگر بهرنگ خاکستری تیره درآمده و هوای اطرافش سردتر شده بود. میدانست که روز به پایان میرسد و شب بهزودی فرا خواهد رسید.
او تنها کمی بیشتر در این زمین نرم پیش خواهد رفت. بههرحال میدانست کجاست. کلبهای که مادربزرگش در آن خوابیده بود، پشتسرش بود؛ حتّی اگر دیگر نمیتوانست آن را ببیند. او به راهرفتن بهسوی دیوار نامشخص مه که قابلدیدن بود اما نمیشد آن را لمس کرد، ادامه داد. دیواری که همیشه بهشکلی اسرارآمیز کمی از او جلوتر بود. گویی با او بازی میکند.
پسر ایستاد. نفسش را حبس کرده بود.
همهجا ساکت بود و هیچچیز حرکت نمیکرد، اما ناگهان احساس کرد تنها نیست.
آیا صدایی از میان مه به گوشش خورده بود؟
برگشت. حالا دیگر نه میتوانست دیوار را ببیند و نه علفزار را. تنها میتوانست علفها و بوتههای سرو کوهی را پشتسر خود ببیند. بوتهها دور و اطرافش را گرفته بودند، بیحرکت؛ و او میدانست آنها زنده نیستند؛ -نه بهشکلی که او زنده است- اما بازهم نمیتوانست از این فکر که چقدر بزرگاند، دست بکشد. آنها پیکرههایی سیاه و بیصدا بودند که او را احاطه کرده بودند و شاید زمانیکه حواسش نبود، بهسویش حرکت میکردند.
دوباره برگشت و بوتههای سرو کوهی بیشتری دید. بوتههای سرو کوهی و مه.
دیگر نمیدانست کلبه در کدام جهت قرار دارد، اما هراس و تنهایی او را به حرکت وا میداشت. مشتهایش را گره و شروع به دویدن در علفزار کرد. میخواست دیوار سنگی و باغ پشت آن را پیدا کند، اما تنها چیزی که میتوانست ببیند، علف و بوته بود. سرانجام دیگر حتّی آن را هم نمیدید؛ اشکهایش جهان را تار کرده بود.
پسر ایستاد، نفسی عمیق کشید و اشکهایش بند آمد.
او میتوانست بوتههای سرو کوهی بیشتری را از میان مه ببیند، اما یکی از آنها دو تنهٔ کلفت داشت و ناگهان پسر دریافت که تکان میخورد.
او یک انسان بود.
یک مرد.
مرد از میان مه خاکستری بیرون آمد و پس از چند قدم کوتاه ایستاد. او بلندقد و چهارشانه بود. لباسهایی سیاه بر تن داشت و پسر را دیده بود. او که چکمههایی سنگین به پا داشت، در میان علفها ایستاد و به پایین، به پسر نگاه کرد. کلاه لبهدار سیاهش تا روی پیشانی پایین کشیده شده بود و بهنظر پیر میآمد، اما نه به پیری پدربزرگِ پسر.
پسر، بیحرکت ایستاد. مرد را نمیشناخت و مادرش به او گفته بود باید مراقب غریبهها باشی. اما دستکم دیگر در میان مه و بوتههای سرو کوهی تنها نبود. اگر مرد مهربان نبود، بهراحتی میتوانست برگردد و فرار کند.
مرد با صدایی پرطنین گفت:
«سلام.»
نفسهایش سنگین بود، گویی راه درازی را در میان مه پیموده یا بهسرعت میدویده است.
پسر پاسخی نداد.
مرد سرش را بهسرعت برگرداند و به اطراف نگاه کرد. سپس بدوناینکه لبخند بزند، به پسر نگاه کرد و با صدایی آرام پرسید:
«تنهایی؟»
پسر سرش را در سکوت تکان داد.
«گم شدی؟»
پسر گفت:
«فکر میکنم.»
مرد قدمی به پیش آمد و گفت:
«اشکالی نداره. من اینجا میتونم راهم رو هرجا توی الوار۳ پیدا کنم. اسمت چیه؟»
پسر گفت:
«ینس.»۴
«ینس چی؟»
«ینس داویدسون۵.»
مرد گفت:
«خوبه. اسم من... .»
مکثی کرد، سپس ادامه داد:
«اسم من نیلزه۶.»
ینس پرسید:
«نیلز چی؟»
مثل بازی بود. مرد خندهای کوتاه کرد. سپس درحالیکه یک قدم جلوتر میآمد، گفت:
«اسمم نیلز کانته۷.»
ینس، بیحرکت ایستاده بود اما دیگر به اطراف نگاه نمیکرد. چیزی بهجز علف و سنگ و بوته در میان مه دیده نمیشد و این مرد غریبه، نیلز کانت که گویی از پیش باهم دوست باشند، شروع به لبخندزدن کرده بود.
مه دوروبرشان را پوشانده بود، هیچ صدایی شنیده نمیشد؛ حتّی صدای آواز پرندگان.
نیلز کانت درحالیکه دستش را بهسوی او دراز میکرد، گفت:
«مشکلی نیست.»
حالا کاملاً نزدیک به هم ایستاده بودند.
ینس با خود فکر کرد نیلز کانت، بزرگترین دستهایی را که تابهحال دیده است، دارد و فهمید دیگر برای فرارکردن دیر شده است.
هنگامیکه «گرلاف»۸، پدر «جولیا»۹، دوشنبه شبی در ماه اکتبر برای نخستین بار پس از حدود یک سال به او تلفن زد، فکرش را بهسمت استخوانهایی برد که آب آنها را به ساحل سنگی آورده بود.
استخوانهایی به سفیدی صدف که امواج آنها را برق انداخته بود و در میان ریگهای خاکستری لبهٔ آب میدرخشید.
تکّههایی استخوان.
جولیا مطمئن نبود که آن استخوانها واقعاً در ساحل بود یا نه؛ اما بیش از بیست سال صبر کرده بود که آنها را ببیند.
همان روز، کمی قبلازآن گفتوگویی طولانی با مرکز تأمین اجتماعی داشت که آنهم به بدی همهٔ رویدادهای پاییز آن سال پیش رفته بود.
مثل همیشه تماسگرفتن با آنها را تا آنجا که امکان داشت، به تعویق انداخته بود تا آهونالههایشان را نشنود و سرانجام زمانیکه تماس گرفت، صدایی ضبطشده، کد شناسایی شخصیاش را از او درخواست کرد. وقتی شماره را وارد کرد، در مرحلهٔ بعدیِ هزارتوی شبکهٔ تلفن قرار گرفت که دقیقاً مثل قرارگرفتن در پوچی محض بود. او باید در آشپزخانه میایستاد، از پنجره بیرون را نگاه میکرد و به صدای خروش ضعیفی در آنطرف خط گوش میداد، صدای خروشی تقریباً ناشنیدنی که مانند صدای آبی جاری در دوردست بود.
اگر جولیا نفسش را حبس میکرد و گوشی تلفن را به گوشش فشار میداد، گاهی میتوانست صدای ارواح را که در فاصلهای دور طنینانداز بودند، بشنود. صداها گاهی خفیفاند و زمزمه میکنند، گاهی هم گوشخراش و ناامیدانهاند. او در جهان ارواح شبکهٔ تلفن گیر افتاده بود؛ میان آن صداهای ملتمسی که گاهی در حین سیگارکشیدن از هواکش آشپزخانه میشنید. صداها از راه سیستم تهویهٔ آشپزخانه چنان طنین میانداختند و وزوز میکردند که حتّی نمیتوانست کلمهای را از میان آنها تشخیص دهد؛ اما بااینوجود با دقّت زیاد گوش میسپرد. تنها یک بار صدای زنی را با وضوح کامل شنید که میگفت:
«حالا دیگر واقعاً زمانش رسیده است.»
کنار پنجرهٔ آشپزخانه ایستاده بود و به صدای خروش پشت تلفن گوش میداد و به خیابان نگاه میکرد. هوای بیرون، سرد و طوفانی بود. برگهای زرد پاییزی درخت غان، خود را از سطح خیس باران خیابان جدا میکردند و میکوشیدند از باد بگریزند. لبهٔ پیادهرو، کپهای برگ که چرخهای اتومبیلها آنها را لهولورده کرده بود، در لابهلای گلولای خاکستری تیره دیده میشد که بهنظر میرسید هرگز دیگر ازروی زمین بلند نخواهند شد.
با خود فکر میکرد گویی حتّی یک نفر از کسانی که میشناخت، هرگز ازآنجا عبور نخواهد کرد. در این لحظه ممکن بود ینس همین دوروبر، در انتهای بلوکشان درست مانند وکیلی واقعی که کتشلوار و کراوات پوشیده و موهایش را بهتازگی اصلاح کرده، قدم بزند. با نگاهی حاکی از اعتمادبهنفس، شلنگتخته بیاندازد. جولیا را که پشت پنجره ایستاده ببیند، با شگفتی در پیادهرو توقف کند، سپس دستش را بالا ببرد، برای او دست تکان دهد و لبخند بزند.
صدای خروش پشت خط ناگهان ناپدید شد و صدایی مضطرب گوشش را پر کرد:
«تأمین اجتماعی، اینگا۱۰.»
او آن شخص تازهای که قرار بود به پروندهٔ جولیا رسیدگی کند، نبود. نام او «ماگدالنا»۱۱ بود یا شاید «مادلین»۱۲. گویی هرگز قرار نبود یکدیگر را ملاقات کنند.
جولیا نفسی عمیق کشید و گفت:
«اسم من جولیا داویدسونه و میخواستم بدونم ممکنه... .»
- کد شناسایی شخصیتون چیه؟
- شمارهم...، من شماره رو با شمارهگیر تلفن وارد کردم.
- شماره روی صفحهٔ نمایش من نیومده. ممکنه دوباره شماره رو بهم بگین؟
جولیا کد را تکرار کرد و آنطرف خط سکوت برقرار شد. او حتّی دیگر نمیتوانست صدای خروش را بشنود. آیا عمداً گوشی را روی او قطع کردهاند؟
صدای آنسوی خط که انگار نشنیده بود جولیا خودش را معرفی کرده است، گفت:
«جولیا داویدسون، چطور میتونم کمکتون کنم؟»
- میخوام تمدیدش کنم.
- چی رو تمدید کنین؟
- مرخصی استعلاجیم رو.
- کجا کار میکنین؟
جولیا گفت:
«توی بیمارستان. آستراسیوکهوست۱۳، بخش ارتوپدی. من پرستارم.»
آیا او هنوز پرستار بود؟ در سالهای اخیر، آنقدر به مرخصی رفته بود که دیگر حتّی بعید نبود او را در بخش ارتوپدی از قلم بیندازند و بهطور حتم دلش برای بیماران که مدام از مشکلات ناچیزشان مینالیدند درحالیکه هیچ تصوری از بدبختی واقعی نداشتند، هم تنگ نمیشد.
صدای پشت خط پرسید:
- یادداشتی از پزشکتون دارین؟
- بله.
- امروز پزشکتون رو دیدین؟
- نه، چهارشنبهٔ گذشته. روانپزشکم رو دیدم.
- و چرا زودتر تماس نگرفتین؟
جولیا گفت:
«خب، از اون زمان زیاد حال خوشی نداشتم.»
و با خود فکر کرد: پیشازاون هم نداشتم.
دردی بیوقفه، ناشی از حسرت در سینهاش احساس میکرد.
«شما باید همون روز با ما تماس میگرفتین.»
جولیا صدای نفسی واضح شنید، شاید حتّی یک آه.
صدا ادامه داد:
«بسیارخب، کاری که من باید انجام بدم اینه که برم توی سیستم کامپیوتر و براتون یک استثنا قائل بشم در این شرایط.»
جولیا گفت:
«خیلی لطف میکنین.»
- یکلحظه... .
جولیا درحالیکه از پشت پنجره به خیابان نگاه میکرد، همان جا ایستاد. هیچچیز در خیابان حرکت نمیکرد؛ اما کمی بعد یک نفر قدمزنان از پیادهروی خیابانی شلوغتر که خیابان آنها را قطع میکرد، از راه رسید. یک مرد بود. پیشازآنکه تشخیص دهد آن مرد زیادی پیر، کچل و پنجاهوچندساله است و لباسکار سرهمی پوشیده که روی آن رنگ پاشیده، احساس کرد انگشتانی بهسردی یخ به شکمش چنگ میاندازد.
«الو؟»
جولیا دید که مرد جلوِ در ساختمانی در آنسوی خیابان ایستاد، کد امنیتی را وارد کرد و در را گشود. وارد خانه شد.
ینس نبود. تنها یک مرد میانسال معمولی بود.
صدای پشت خط دوباره گفت:
«الو؟ جولیا؟»
- بله. هنوز پشت خطم.
- خب، من یادداشتی روی سیستم گذاشتم که توی اون نوشته یادداشت پزشکت بهزودی به دستمون میرسه.
- خوبه، من... .
جولیا ناگهان ساکت شد.
دوباره از پنجره به خیابان نگاه کرد.
«چیز دیگهای هم هست؟»
جولیا گوشی تلفن را محکم چسبید:
«فکر میکنم... فکر میکنم فردا هوا سرد میشه.»
صدای پشت خط با لحنی که انگار همهچیز کاملاً طبیعی است، گفت:
«جزئیات حسابت رو تغییر دادی یا مثل قبل هست؟»
جولیا پاسخی نداد. او سعی میکرد چیزی معمولی و عادی برای گفتن پیدا کند.
سرانجام گفت:
«گاهی اوقات با پسرم صحبت میکنم.»
سکوتی کوتاه برقرار شد، سپس صدای کارمند پشت خط دوباره شنیده شد که میگفت:
«همونطور که گفتم، یادداشتی گذاشتم... .»
جولیا بهسرعت تلفن را قطع کرد.
او همانطور در آشپزخانه ایستاد، از پنجره به بیرون خیره شد و به این فکر کرد که برگها در حال بهوجودآوردن طرحی در خیابان هستند. پیغامی که هرچه به آن خیره شود، نمیتواند درکش کند، و ناامیدانه آرزو کرد ینس از مدرسه به خانه بازگردد.
نه، درواقع باید از محل کارش بازگردد. ینس سالها پیش مدرسه را تمام کرده بود.
ینس تو آخرش چهکاره شدی؟ آتشنشان؟ وکیل؟ آموزگار؟
کمی بعد جولیا در اتاقنشیمن باریک خانهٔ یکخوابهاش، روی تختخواب روبهروی تلویزیون نشسته بود و برنامهای آموزشی دربارهٔ مارهای افعی تماشا میکرد. کانال را عوض کرد و برنامهٔ آشپزی را که مرد و زنی در آن گوشت سرخ میکردند، تماشا کرد. هنگامیکه برنامه تمام شد، به آشپزخانه برگشت تا ببیند آیا گیلاسهای شرابخوری داخل کابینتها نیاز به برقانداختن دارد یا نه؟ اوه بله، اگر آنها را در برابر نور چراغ آشپزخانه نگه میداشتی، میتوانستی ذرههای کوچک گردوخاک را روی سطحشان ببینی؛ بنابراین آنها را یکییکی درآورد و برقشان انداخت. جولیا بیستوچهار گیلاس شرابخوری داشت که از همهٔ آنها بهنوبت استفاده میکرد. او هر شب دو و گاهی سه گیلاس شراب قرمز مینوشید.
آن شب، هنگامیکه روی تختش کنار تلویزیون دراز کشیده و تنها بلوز تمیزی را که در کمد داشت پوشیده بود، تلفن داخل آشپزخانه شروع به زنگزدن کرد.
وقتی اوّلین زنگ خورد، جولیا پلک زد اما حرکتی نکرد. نه، قصد نداشت اطاعت کند. مجبور نبود پاسخی بدهد.
تلفن دوباره زنگ خورد. تصمیم گرفت نشان دهد خانه نیست، برای انجام کاری مهم بیرون رفته است.
بدون آنکه مجبور باشد سرش را بالا بیاورد، میتوانست خیابان را ببیند؛ ولو اینکه تنها چیزی که میدید پشتبام خانهها، چراغهای خاموش خیابان و بالاتنهٔ درختانی بود که بر فراز آن چراغها قد کشیده بودند. خورشید غروب کرده بود و آسمان رفتهرفته تاریکتر میشد.
تلفن برای سومین بار زنگ خورد.
غروب شده بود. ساعت گرگومیش.
تلفن برای بار چهارم به صدا درآمد.
جولیا از جایش بلند نشد تا آن را بردارد.
تلفن برای آخرین بار هم زنگ خورد و سپس سکوت برقرار شد. آن بیرون، چراغها کمکم شروع کرده بودند به سوسوزدن و پاشیدن نور روی آسفالت خیابان.
روزی کاملاً خوب بود.
نه. درحقیقت دیگر روز خوبی وجود نداشت؛ اما بعضی روزها سریعتر از روزهای دیگر میگذشت.
جولیا همیشه تنها بود.
وجود بچهای دیگر ممکن بود به کمکشان بیاید. مایکل از او خواسته بود خواهر یا برادری برای ینس بیاورند، اما جولیا نپذیرفته بود. او هرگز بهاندازهٔ کافی از این بابت مطمئن نبود و البته مایکل هم سرانجام تسلیم شده بود.
هنگامیکه جولیا تلفن را پاسخ نمیداد، اغلب پیغامی ضبطشده بهعنوان پاداش دریافت میکرد و آن شب وقتی زنگ تلفن قطع شد، ازروی تخت بلند شد و گوشی را برداشت؛ اما تنها چیزی که توانست بشنود صدای خروش بود.
گوشی تلفن را گذاشت و در کابینت بالای یخچال را باز کرد. بطری روز آنجا ایستاده بود و مثل همیشه هم یک بطری شراب قرمز بود.
اگر بخواهیم کاملاً دقیق باشیم، باید بگوییم این دومین بطری شراب قرمز آن روز بود؛ چراکه جولیا بطری دیگری که نوشیدنش را شب پیش شروع کرده، هنگام ناهار تمام کرده بود.
وقتی در بطری را باز کرد، چوبپنبه، بامبی صدا کرد و بیرون پرید. جولیا گیلاسی پر کرد و آن را یک ضرب بالا رفت. سپس گیلاسی تازه پر کرد.
گرمای شراب بدنش را فرا گرفت و حالا میتوانست برگردد و از پنجرهٔ آشپزخانه بیرون را تماشا کند. هوای بیرون تاریکتر شده بود و چراغها تنها چند لکّهٔ گرد روی آسفالت خیابان را روشن کرده بود. چیزی زیر نور چراغها حرکت نمیکرد؛ اما چه چیزی در میان سایهها پنهان شده بود؟ دیدنش ناممکن بود.
جولیا از جلوِ پنجره برگشت و دومین گیلاسش را تمام کرد. حالا آرامتر بود. از وقتی با مرکز تأمین اجتماعی صحبت کرده بود، احساس تنش میکرد؛ اما حالا دیگر آرام بود. او به سومین گیلاس هم نیاز داشت، اما میتوانست آن را آرامتر و جلوِ تلویزیون بنوشد. شاید کمی بعدتر موسیقیای برای خودش میگذاشت؛ مثلاً «ساتی»۱۴. قرصی میخورد و پیش از نیمهشب به خواب میرفت.
کمی بعد، تلفن دوباره زنگ خورد.
با سومین زنگ درحالیکه سرش بهسمت پایین خم شده بود، بلند شد و روی تخت نشست. با زنگ پنجم، از جایش بلند شد و با هفتمین زنگ در آشپزخانه ایستاده بود.
پیشازآنکه تلفن برای نهمین بار به صدا در آید، گوشی را برداشت. زمزمه کرد:
«جولیا داویدسون.»
صدای پشت خط، نه یک خروش که صدایی آرام و رسا بود:
«جولیا؟»
و او میدانست صدای چه کسی است.
جولیا بهآرامی گفت:
«گرلاف؟»۱۵
او دیگر گرلاف را پدر صدا نمیکرد.
«بله، خودمم.»
یک بار دیگر سکوت برقرار شد و او باید گوشی تلفن را به گوشش نزدیکتر میکرد تا بتواند بشنود.
«فکر میکنم... چیزهای بیشتری درمورد اینکه چطور اتّفاق افتاده، میدونم.»
جولیا به دیوار زل زد:
«چی؟ چی چطوری اتّفاق افتاده؟»
«خب... اتّفاقی که به ینس مربوط میشه.»
- اون مرده؟
مثل این بود که با بلیطی شمارهدار اینطرف و آنطرف بچرخی. روزی شمارهات را صدا میزنند و اجازه داری بالا بروی و اطلاعاتی بهدست بیاوری. جولیا با وجود این واقعیت که ینس از آب میترسید، به تکّههای سفید استخوان فکر کرد که آب آنها را به ساحل «استنویک»۱۶ آورده بود.
«جولیا، اون باید... .»
جولیا حرفش را قطع کرد:
«اما مگه پیداش کردن؟»
- نه، ولی... .
جولیا پلک زد:
«پس چرا به من زنگ میزنی؟»
- هیچکس پیداش نکرده. اما من... .
جولیا فریاد زد:
«پس اگه اینطوریه، به من زنگ نزن!»
و گوشی تلفن را محکم سر جایش کوبید.
چشمانش را بست و همان جا کنار تلفن ماند.
بلیطی شمارهدار، جایی در صف. اما امروز روز مناسبی نبود؛ جولیا نمیخواست امروز روزی باشد که ینس را پیدا میکنند.
او پشت میز آشپزخانه نشست. نگاه خیرهاش را در تاریکی بیرون پنجره چرخاند، به هیچچیز فکر نمیکرد، سپس دوباره به تلفن نگاه کرد. از جایش بلند شد، بهسمتش رفت و منتظر ماند، اما تلفن بیصدا بود.
ینس، من این کار را برای تو انجام میدهم.
جولیا گوشی را برداشت. به تکّهکاغذی که از سالها پیش به کاشی سفید آشپزخانه بالای سبد نان چسبانده بود، نگاه کرد و شماره را گرفت.
پدرش با اوّلین زنگ، تلفن را پاسخ داد.
«گرلاف داویدسون.»
جولیا گفت:
«منم.»
- بله. جولیا.
سکوت. جولیا جرئتش را یک جا جمع کرد و گفت:
«نباید گوشی تلفن رو میکوبیدم.»
- اوه، اشکالی... .
- فایدهای نداره.
پدرش گفت:
- نه. خب، اینم یکی از همون چیزهاست.
- هوای اولاند چطوره؟
گرلاف گفت:
«سرد و خاکستری. امروز بیرون نرفتم.»
بار دیگر سکوت برقرار شد و جولیا نفسی عمیق کشید و گفت:
«چرا زنگ زدی؟ حتماً اتّفاقی افتاده.»
پدرش پیش از پاسخدادن مکثی کرد.
سپس گفت:
«بله... اینجا یه اتّفاقهایی افتاده و فکر میکنم باید یه کارهایی انجام بشه.»
- انجام بشه؟ برای چی؟
گرلاف گفت:
«که بتونیم جلو بریم.»
و بهسرعت ادامه داد
«میتونی بیای اینجا؟»
-کِی؟
-خیلی زود. فکر میکنم اومدنت فکر خوبی باشه.
جولیا گفت:
«نمیتونم مرخصی بگیرم.»
اما ناممکن هم نبود. او مرخصی استعلاجی بلندمدت داشت. ادامه داد:
«باید به من بگی... . به من بگی موضوع چیه. نمیتونی بهم بگی؟»
پدرش ساکت بود. سرانجام پرسید:
«یادت میآد اون روز چی پوشیده بود؟»
- آن روز!
- بله.
آن روز خودش به ینس کمک کرده بود لباس بپوشد و بعد متوجه شده بود بااینکه پاییز است، ینس لباس تابستانی بر تن دارد.
«اون یه شلوارک زرد و یه بلوز نخی قرمز پوشیده بود که روش عکس یه هواپیمای "فانتوم"۱۷ بود. عکسه مال یکی از پسرعموهاش بود، از این عکسهایی که میتونی خودت با اتو روی لباس چاپشون کنی، از این عکسهای پلاستیکی... .»
گرلاف پرسید:
«یادت میآد چه کفشی پاش بود؟»
جولیا گفت:
«صندل، صندلهای چرم قهوهای با کفههای پلاستیکی سیاه. یکی از بندهای روی شست پای راست شل شده بود و چندتا از بندهای لنگهٔ چپ. همیشه آخر تابستون اینطوری میشدن، اما من اونا رو دوباره سر جاشون میدوختم... .»
- با نخ سفید؟
جولیا بیدرنگ گفت:
«بله.»
سپس دربارهاش فکر کرد و ادامه داد:
«بله، بهگمونم سفید بود. چطور؟»
چند ثانیهای سکوت برقرار شد. بعد گرلاف پاسخ داد:
«یه صندل کهنه اینجا روی میز منه. با نخ سفید رفو شده. بهنظر میرسه اندازهٔ پای یه بچهٔ پنجساله باشه... . الان نشستم و بهش نگاه میکنم.»
جولیا تلوتلو خورد و روی پیشخان آشپزخانه خم شد.
گرلاف چیزی دیگر گفت، اما جولیا تلفن را قطع کرد و دوباره سکوت برقرار شد.
بلیت شمارهدار. این شمارهای بود که به او داده بودند و بهزودی اسمش را صدا میزدند.
حالا آرام شده بود. پس از ده دقیقه دستش را ازروی گوشی تلفن برداشت و شمارهٔ گرلاف را گرفت. او که گویی منتظر جولیا بوده، با اوّلین زنگ گوشی را برداشت.
جولیا پرسید:
«کجا پیداش کردی؟ کجا؟ گرلاف؟»
گرلاف گفت:
«پیچیدهست. میدونی من چقدر... میدونی اینور و اونوررفتن برای من چندان آسون نیست. هی سختتر و سختتر میشه و برای همینه که واقعاً دلم میخواد بیای اینجا.»
جولیا چشمانش را بست و تنها به صدای خروش پشت خط گوش سپرد:
«نمیدونم... . نمیدونم که بتونم یا نه.»
میتوانست خود را کنار ساحل تصور کند. خودش را ببیند که آنجا میان ریگها پرسه میزند، هر قطعهٔ کوچک استخوان را که مییابد، بادقّت برمیدارد و به سینهاش میفشارد.
«شاید.»
گرلاف پرسید:
«چی یادت میآد؟»
- منظورت چیه؟
- از اون روز، چیز خاصی یادت میآد؟ واقعاً دلم میخواد دربارهش فکر کنم.
- یادم میآد که ینس ناپدید شد... . اون... .
گرلاف گفت:
«درحالحاضر دربارهٔ ینس فکر نمیکنم. چه چیز دیگهای خاطرته؟»
- منظورت چیه؟ نمیفهمم.
- یادت میآد مه روی استنویک رو پوشونده بود؟
جولیا چیزی نگفت. دستآخر پاسخ داد:
«بله. مه.»
گرلاف گفت:
«دربارهش فکر کن. سعی کن مه رو بهیاد بیاری.»
مه...، مه بخشی از هر خاطرهای بود که از اولاند بر جای مانده بود.
جولیا، مه را به خاطر آورد. مه غلیظ چیزی معمول در اولاند نبود، اما گاهی در پاییز از سمت تنگه به آنجا میآمد؛ سرد و مرطوب.
اما آن روز چه اتّفاقی در مه افتاد؟
چه اتّفاقی افتاد ینس؟
Gerlofsson
Oland
# alvar:
الوار، نوعی محیط زیست پوشیده از دشتهایِ سنگ آهک است که اغلب یا خاک در آن وجود ندارد یا اندک است، بنابراین پوشش گیاهیِ تُنُکی دارد. در اولاند (منطقه ای در سوئد که داستان در آن رُخ میدهد) این نوع از دشتها دیده میشود. م.
Jens
Davisson
Nils
Kant
Gerlof.
Julia.
Inga
Magdalena
Madeleine
Ostersjukhuset
Satie
# Gerlof
Stenvik.
Phantom