واروس
نویسنده: علی دادستان
نشر صاد
واروس
نویسنده: علی دادستان
نشر صاد
واروس Varos یا «شهر شیاطین» شهری است افسانهای، که به مهربانی و خوشخلقی مردمش شُهره بود. به همین دلیل میگویند شیاطین برای نابودی این شهر به زمین آمدهاند!
مردمک چشمهای حورا از شدّت ترس و هیجان، کاملاً باز شده بود. تمام تنش شروع کرد به لرزیدن. صدای رویهمخوردن دندانهایش سکوت اتاق را خراش میداد. قاسم غلتی زد و شَمَد را روی سرش کشید. حورا دستش را روی دهانش گذاشت. آنچه را که میدید باور نمیکرد. چشمهایش را بست و از تهِ دل آرزو کرد کابوس دیده باشد؛ ولی این خیال خام هم لحظهای بیشتر دوام نداشت. چون آنچنان حجم آتش زیاد بود که حتّی با چشمان بسته هم نور از لایۀ نازک پلک عبور میکرد. انگار بهجای درختهای نخلستان، مشعلهای بزرگی توی زمین نشانده بودند. گذشته، حال و آیندۀ او، قاسم و همۀ مردم روستا در حال سوختن بود. قطرۀ اشکی از گوشۀ چشمش لغزید و روی گونهاش افتاد. پاهایش سست شد و دست به دیوار، آرام روی زمین نشست. زانوهایش را توی سینهاش جمع کرد و درحالیکه با کف دو دست شقیقههایش را فشار میداد، آنقدر بیصدا گریست تا دامنش از اشک خیسِخیس شد. حورا اشکهایش را با آستین لباسش پاک کرد و چهاردستوپا به رختخواب برگشت. سرش را روی بالش گذاشت و چشمهایش را بست. نه فریاد زد، نه جیغ کشید، نه حتّی قاسم را بیدار کرد. نخواست اوّلین نفری باشد که این خبر شوم را به شیخ میدهد.
نسیم ملایمی که از روی هور میآمد خنکای مطبوعی داشت. آبچلیک کوچکی که روی بلندترین نی نزدیک ساحل نشسته بود، بالهایش را باز کرد و بست؛ سرش را به اطراف چرخاند، پاهایش را خم کرد و وزنش را روی نی زیر پایش انداخت. نی خم شد و سرش را به آب سایید. وقتی دوباره قامت راستکرد، پرنده بالهایش را بازگشود و سوار نسیم، از روی نخلستان گذشت. اوّلین روز فصل برداشت، رو به پایان بود. مردها با سبدهای پر از برحی کمکم از نخلها پایین میآمدند. حورا، تازهعروس روستا، توی تاریکروشن غروب پشت نخلی، چشمانتظار شوهرش ایستاده بود. قاسم کارش که تمام شد تسمۀ دور کمرش را روی تنۀ درخت جابهجا کرد. سبد را با طناب پایین فرستاد و عرق پیشانیاش را با گوشۀ کوفیهاش پاک کرد. سرش را روی شانۀ راستش چرخاند و به افق چشم دوخت. آسمان پشت هور سرختر از همیشه بود. از نخل پایین آمد. دشداشهاش را که تا کمر بالا زده بود، صاف کرد و تکاند. آخرین پرتوهای نور خورشید پشت انبوه نیها پنهان میشد. نخلستان را سکوت وهمانگیزی پُر کرده بود و بهجز گهگاهی، صدای سگهای ولگرد، صدایی شنیده نمیشد. قاسم دست دراز کرد تا سبد را بردارد، که دستی در تاریکی بازویش را لمس کرد. با فریاد کوتاهی از جا پرید. شلیک خندۀ حورا توی نخلستان پیچید و ماهیخورَکهای سفید و کوچک را که تازه چشمهایشان گرم شده بود، از خواب پراند.
- چشمِ ننهآنیه روشن. پسر شیخعیسی و ترس؟
قاسم درحالیکه خودش را جمعوجور میکرد، با غیظ درآمد که:
«خجالت بکش دختر. این چهکاریه؟ گفت نگیر ها! گفت این دختر مجنونه.»
حورا که خندهاش خُشک شده بود:
«چی؟ کی گفت نگیر؟ کی گفت مجنون؟»
- همون که شما زنها رو خوب میشناسه.
حورا که حسابی کُفرش درآمده بود، درحالیکه انگشت اشارهاش را به نشان تهدید در هوا تکان میداد گفت:
«کی قاسم؟ کی گفت این دختر مجنونه؟ بگو و الّا جیغ میکشم.»
- حیا کن دختر! حالا یکی گفته!
- میگی یا جیغ بکشم؟ اونقدر جیغ میکشم تا شیخعیسی خودش به دادم برسه.
-صبر کن.
قاسم دامن دشداشهاش را بالا زد و در برابر چشمان بهتزدۀ حورا پقی زد زیر خنده و پا گذاشت به فرار:
«شیطون. همون که شما زنها رو... .»
- میکشمت قاسم.
دنبال قاسم دوید تا هردو نفسشان به شماره افتاد. نخلستان سوتوکور بود و جز صدای موج آرام هور و گهگاهی صدای پرندهای تنها، صدای دیگری شنیده نمیشد.
بوی قهوۀ عربی مطبخ را پُر کرده بود و آرامآرام از میان پردۀ تور به نشیمن نشت میکرد. ننه سینی را با یک دست برداشت و با دست دیگرش پرده را کنار زد، هیکل سنگینش را توی چهارچوب در چرخاند و پا به نشیمن گذاشت. چند سالی بود که دیگر راهرفتن برایش سخت شده بود و رانهای فربه و سنگینش توان قبل را نداشت؛ ولی بازهم همانطور که شیخعیسی بزرگ و ستون روستا بود، ننهآنیه هم ستون خانۀ شیخ بود. درِ خانۀ شیخ همیشه باز بود، مهمانها میآمدند و میرفتند، دخترها و عروسها هم همیشه عصای دست ننه بودند؛ ولی بااینحال بدون ننه، خیمۀ خانۀ شیخ ستون نداشت. بوی تلخ قهوۀ تازه، پشتسر ننه همهجای خانه پخش میشد تا ننه به ایوان رسید. بچهها با سروصدای زیاد در حیاط بازی میکردند. شیخ، مُخَدّه۱ را زیر پهلوی راستش جابهجا کرد و پاهای لاغر و استخوانیاش را روی هم انداخت. تلویزیون کوچکی که روی لبۀ طارمه۲ گذاشته بودند، اخبار عربی پخش میکرد. تصویر گردانهای زرهی داعش را نشان میداد که بدون هیچ مانعی بهسمت موصل پیشروی میکردند. شیخ نیمخیز شد که شبکه را عوض کند که میانۀ راه ناگهان منصرف شد. به عقب برگشت و دوباره نشست. اخبار، تصویر سردار ایرانی را نشان میداد که در سوریه با داعش میجنگید. شیخ، حاجقاسم را از زمان جنگ میشناخت. خیلی قبولش داشت. خیلی وقتها، پیش خانواده و دوست و آشنا و غریبه، شجاعت و درایت حاجقاسم را مثال میزد و البته که به مذاق بعضیها خوش نمیآمد. شیخ، چشم از صفحۀ تلویزیون برنمیداشت. چیزی که بیش از موضوع اخبار توجهش را جلب کرده بود، حضور دختر جوان حاجقاسم در منطقۀ عملیاتی، نزدیک حرم حضرت رقیه بود. حاجقاسم پیشانی دخترش زینب را بوسید و از او جدا شد و با همراهانش از شیب تپه بالارفت. شیخ بااینکه چشمهایش هنوز به تلویزیون کوچک دوخته شده بود؛ ولی غرق در افکار خودش بود. تااینکه با صدای پای ننه که وارد ایوان میشد، از جا پرید. بدون اینکه بلند شود، با نوک شصتِ پا، تلویزیون را خاموش کرد و سینی را از دست ننه گرفت و روی لبۀ طارمه گذاشت. ننه چند قدم عقبعقب رفت و مثل همیشه بیحرف کنار دیوار نشست. شیخ دست دراز کرد و از بالای سرش چراغ حیاط را چند بار، پشتهم، روشن و خاموش کرد. آسیه، زن خالد عروس بزرگِ شیخ، که علامت را دیده بود بچهها را جمع کرد و راهی خانههایشان کرد. بعد دست محمد و حمیده را که هنوز گوشۀ حیاط مشغول خاکبازی بودند گرفت، بلندشان کرد، بردشان کنار شیر آب، لباسهایشان را تکاند و دست و صوررتشان را شست. محمد با زبان شیرین بچگانهاش غرولند میکرد و اینپاوآنپا میشد؛ ولی حمیده که چند سالی از برادرش بزرگتر بود، لب باغچه نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. به نظرش میآمد چیزی ماه و ستارهها را ترسانده است.
آسیه دستش را خیس کرد و روی موهای بچه کشید. محمد که کلافه شده بود با چابکی خودش را از دست مادرش رهاند و بهطرف ایوان دوید. آسیه با غیظ چند قدمی با نگاه بچه را دنبال کرد. بعد رو برگرداند و بهسراغ حمیده رفت. شیخ که با شوق محمد را نگاه میکرد، مخده را کنار دیوار گذاشت. روی دوزانو بلند شد و قبلازاینکه پای بچه به حصیر برسد، از زیر بغل بلندش کرد و روی زانو نشاند. سرش را بوسید. دست توی موهای کوتاهش کرد و سرِ جابهجاشکستۀ نوۀ ریزنقش و پُرشروشورش را خاراند. بچه خندید و دل پیرمرد قنج رفت. ننه، نیمخیز، تسبیح سیاهدانۀ درشتی را از گَلِ میخ۳ ستون ایوان برداشت و دوباره جای خودش برگشت.
شیخ غیر از وقتهایی که عصبانی بود و آنهم بهندرت پیش میآمد، هیچوقت ننه را به اسم صدا نمیکرد. عُمْری۴، گَلبی۵، روحی۶؛ اینها اسامی ننه بود، وقتی شیخِ روستا سرِ خُلق بود.
شیخ که با دست به سینی اشاره میکرد:
«عُمری. تو بریز.»
گل از گل ننه شکفت. گویی سالها منتظر این لحظۀ ساده و تکراری بود.
شگفتانگیز است، که از نظر زنها عشق چه معنای سادهای میتواند داشته باشد. یک کلمه، یک لبخند یا حتّی اجابت یک درخواست ساده.
دانههای تسبیح را تا جایی که رد کرده بود، از بقیه جدا کرد و تسبیح را دوباره به میخ آویخت. سینی را از روی لبۀ ایوان برداشت و مشغول شد.
- قرآن بلدی بخونی؟
محمد که خودش را برای چنین لحظهای از قبل آماده کرده بود، از روی زانوی شیخ بلند شد. دشداشۀ عراقی کوچکش را با دست صاف کرد. با دست چپش سه را نشان داد و سر کوچکش را بالا گرفت:
«چهار سوره بلدم.»
پدربزرگ که از اشتباه شیرین نوه، خندهاش گرفته بود:
«احسنت. بخون ببینم.»
شیخ همانطور که توی جیبهای دراز دشداشهاش دنبال چیزی میگشت:
«هر سورهای که بخونی یه شیک۷ بهت میدهم.»
- هر سوره یک شیک؟!
پیرمرد خندید و سر تکان داد.
سورۀ ناس که تمام شد شیخ اوّلین شیک را در دامن محمد انداخت. محمد تحفۀ پدربزرگ را برداشت و به خواهرش که گوشۀ حیاط ایستاد بود نشان داد.
حمیده که با حسرت به دستهای برادرش نگاه میکرد، نگاهش را بهسمت پدربزرگ چرخاند و نگاهش با نگاه شیخ تلاقی کرد. سرخی زیبایی توی صورتش دوید و سرش را پایین انداخت.
شیخ فنجان قهوه را برداشت و با لبهای کُلُفتش که به سیاهی میزد، قهوه را مزهمزه کرد.
ننه نگاه دخترک را دنبال میکرد. همانجا که نشسته بود جابهجا شد و دو زانو نشست. بعد خم شد و سرش را کنار گوش شیخ آورد:
«دختره رو بیارم؟»
شیخ فنجان را سر کشید و توی سینی گذاشت و به ننه خیره شد. باز صورتش را بهسمت حیاط چرخاند و دختربچه را دید که به آسمان خیره شده بود.
- بگو آسیه بیاردش.
- آسیه! آسیه! ننه، حمیده رو بیار توی ایوون.
حمیده که مضطرب شده بود، رفت و کنار مادرش ایستاد.
آسیه که ظرفهای شام را میشست، شیر آب را بست و نگاهی به حمیده انداخت. دختر راست توی چشمهای آرام مادرش نگاه کرد. مادر لبخند زد و دختر آرام شد. آسیه بلند شد و دستهایش را با دامن لباسش خشک کرد. روسری دخترک را باز کرد و کمی جلوتر بست.
محمد شیک را توی دهان کوچکش چرخاند، پوست شیک را با کف دستش صاف کرد، لبۀ حصیر را کنار زد و پوست شیک را زیرش گذاشت و رویش نشست:
«یکی دیگه بخونم؟»
شیخ که فنجان به دست، غرق در افکار خودش بود پاسخی نداد. به این میاندیشید که حمیده، نوۀ بزرگش، چندساله است و چرا هیچوقت او را در آغوش نگرفته یا چرا هیچوقت نبوسیده؟
ننه با دست به محمد اشاره کرد. محمد کاغذ شیک را از زیر حصیر بیرون آورد. نگاهی حاکی از رضایت به آن انداخت و توی جیب کوچک روی سینهاش گذاشت. بلند شد و پیش ننه رفت و سرش را تا کنار دهان ننه پایین آورد. ننه چیزی در گوش محمد گفت. کودک خندید. پیشانی ننه را بوسید و بهسمت اندرونی دوید.
ننه، عروس و نوه را با چشم دنبال کرد تا از پلّههای ایوان بالا آمدند. بعد به جلو خم شد و لبۀ حصیر را صاف کرد. حمیده دست مادرش را رها کرد و با صدای ضعیفی سلام کرد و رفت کنار ننه دوزانو نشست. آسیه هم همانجا، گوشۀ حصیر، طوریکه روبهروی شیخ نباشد نشست. محمد که رفت، درِ توری نشیمن را محکم پشتسرش بست. با صدای بههمخوردن در، همه بهسمت صدا برگشتند.
شیخ که فکرش هنوز جمعوجور نشده بود، نگاهی به دخترک انداخت. فنجان خالی قهوه را برعکس توی سینی گذاشت و آنقدر صورت کوچک و زیبای دخترک را نگاه کرد تا حمیده سرش را بالا آورد.
- بلدی قرآن بخونی؟
حمیده که صدای شیخ را نشنیده بود به ننه نگاه کرد. ننه خندید و جملۀ پدربزرگ را تکرار کرد.
دخترک که تازه متوجه شده بود مخاطب سؤال شیخ اوست، با خجالت دخترانهاش، سر جای خودش کمی جابهجا شد. بعد با صدای گرفته گفت:
«بلدم! چهارده سوره بلدم از حفظ بخونم.»
- ماشاءاللّه! بخون ببینم. عُمری! اوّل آب بده بهش.
آسیه دستپاچه پارچ آب روی لبۀ ایوان را برداشت، توی فنجان شیشهای کوچکی کمی آب ریخت، گرداند و روی پلّۀ ایوان ریخت. دوباره کمی آب ریخت و به دست حمیده داد.
حمیده شروع کرد به خواندن و شیخ با سرِ بهزیرانداخته، فقط گوش میداد. هنوز سوره تمام نشده بود که شیخ سرش را بالا آورد و نوهاش را دید که با چشم بسته قرآن میخواند و چقدر هم با صدای بچگانهاش زیبا میخواند.
صدای زیبای دخترک شیخ را به سالهای نوجوانیاش برد. آنوقتها که به همراه پدرش در اسکلۀ آبادان کار میکردند. ده یا یازدهساله بود که اوّلینبار محو صدای جادویی زن عرب دورهگرد، دست پدرش را رها کرد و پی صدا رفت توی بازار تهلنجیهای کنار بندر. پدر که متوجه رفتار پسرک سربههوایش شده بود، بدوناینکه متعرضش شود، آنقدر در پِیش آرامآرام رفت تا زن عرب خسته شد و روی پلّۀ کنار نانوایی نشست. عیسی دیده بود که آوازهخوان دورهگرد توی کوچه و بازار میگردد و مردم سکّه توی دامنش میاندازند. جیبهایش را گشت و دو سکّه که مزد آن روزش بود را پیدا کرد. زن شیلهاش را باز کرد و روی شانهاش انداخت. یقۀ گشاد لباسش را بین دو انگشت شصت و سبابه گرفت و چندبار تکان داد. صورت سفید و گرد زن از گرما حسابی سرخ شده بود. عیسی نگاهی به سکّههای توی مشتش انداخت و جلو رفت. زن دامن لباسش را در دست گرفته بود و تکان میداد. زن که متوجه حضور او شده بود دامن لباس را رها کرد:
«چی میخوای؟»
عیسی سکّههایش را نشان داد:
«بازهم بخون.»
زن خندید و با اشارۀ دست، عیسای لاغر و ضعیف را که کوچکتر از سنش نشان میداد، بهطرف خود خواند.
عیسی با خجالت رفت و کنار زن نشست. پدر که نظارهگر ماجرا بود، بدوناینکه دیده شود پای دیوار مسجد نشست. زن دستی روی سر عیسی کشید و انگار فهمیده بود پسرک مادر ندارد، او را آرام به سینه فشرد و شروع کرد به خواندن. و این صدا و آن آغوش شد بهترین یادگار نوجوانی شیخ.
شیخعیسی وقتی به خود آمد که حمیده سه سوره خوانده بود و بااینکه تمام مدت، شیخ به او نگاه میکرد؛ ولی بیش از نیمی از سورۀ اوّل را نشنیده بود.
- احسنت! خیلی خوب خوندی. مرحبا دخترم بیا اینجا.
و شیخ توی جیبهایش پی شیک گشت. آسیه و ننه که از رفتار پیرمرد توأمان خوشحال و متعجّب شده بودند، حمیده را که هنوز سرش پایین بود، بلند کردند و بهسمت شیخ راه انداختند. حمیده چند قدم که رفت ایستاد و مردد به مادرش نگاه کرد. شیخ به جلو خم شد و دست لرزان دخترک را گرفت و آرام بهطرف خودش کشید. شیخ بازهم جیبهایش را گشت و از بخت بد چیزی پیدا نکرد. ته جیب خالی دشداشهاش را به ننه نشان داد؛ ولی منتظر واکنش ننه نشد، فکری از ذهنش گذشت. حمیده را برای اوّلینبار روی زانویش نشاند و پیشانیاش را بوسید و شگفتانگیز اینکه همان بو، همان بوی آغوش مادرانۀ زن آوازهخوان، توی مشامش پیچید.
حمیده هنوز روی زانوی پدربزرگ نشسته بود که صدای مردها که از نخلستان برمیگشتند توی کوچه شنیده شد. شیخ حمیده را آرام بلند کرد و کنار مادرش روی زمین گذاشت. عصای چوبیاش را از کنار دیوار برداشت و به استقبال مردها بهسمت در راه افتاد. پدربزرگ که رفت، نگاه دخترک دانهدانه قدمهای شیخ را دنبال کرد تا از چهارچوب در گذشت و از دید خارج شد. حمیده احساس کرد رؤیا میبیند. رؤیایی که در آن پدرها و پدربزرگها، دخترهایشان را میبوسیدند و در آغوش میگرفتند. هنوز در باورش نمیگنجید که این اتّفاقها برای او افتاده باشد. درِ خانۀ شیخ همیشه باز بود. حتّی شبها. پیرمرد از چهارچوب در بیرون رفت و همانجا کنار دیوار ایستاد. مردها با سبدهای پر از رطب و خارک،۸ بعد از یک روز طولانی به روستا برمیگشتند. حمید، پسر طاهره، که از بقیه جوانتر بود، جلوتر میآمد و سبد را روی شانۀ راستش با یک دست نگه داشته بود. به شیخ که رسید، سبد را کنار در روی زمین گذاشت. سلام کرد و دست شیخ را بوسید. شیخ جواب داد. روی شانهاش زد و ابری از غبار بلند کرد. حمید رفت و کنار دیوار زیر نور چراغ ایستاد.
- اشلونک۹؟
- زین۱۰! ممنون.
- حال مادرت بهتره؟
- الحمدللّه! به لطف خدا و شیخ، از دیروز صلاتظهر دست به عصا راه میره.
حمید پدر نداشت. یعنی پدرش قبل از تولد بچه رفت کویت و هیچوقت خبری از او نشد. میگفتند شیخ تا همین چند سال پیش هم خبرش را داشته. مادرش هم که جوان بود و سنوسال چندانی نداشت. از دو هفتۀ پیش که از بیمارستان واروس مرخصش کرد بودند، تازه سرِ پا شده بود. شیخ معتقد بود بیماری مادر حمید غمباد است. پُربیراه هم نمیگفت، با آنهمه زجری که این زن کشیده بود؛ ولی حرفهای شیخ توی کَت این دکترهای شهری نمیرفت. فقط قرص و دوا و آزمایش. حرفِ مردم، زن بیچاره را پیر کرد. خالهزنکها، تا همین چند سال پیش که سر پا بود، روزی نبود که به یکی از پیروپاتالهای ده تجویزش نکنند. اگر حمایتهای شیخ و ننهآنیه نبود، معلوم نمیکرد این قوموخویشهای از دشمن بدتر، چه به روز این مادر و کودک میآوردند. در ظاهر شیخ تنها مردی بود که کسی جرئت نکرد خطوربطی بین او و طاهرۀ بیچاره بسازد.
بقیۀ مردها هم کمکم رسیدند. سلام کردند، سبدها را زمین گذاشتند و کنار دیوار ایستادند. سیزده نفر بودند. خسته و آفتابسوخته. چنان بوی خاک و عرقشان به هم آمیخته بود که برایاینکه شیخ معذب نشود دورتر میایستادند.
شیخ با همه، یکبهیک حالواحوال کرد. حال پدر و مادرها و زن و بچههایشان، که همه دور یا نزدیک قوموخویشش بودند، را پرسید. اوضاع کار و محصول را از مصیب، پسرِ رحیممالدار که بزرگترِ جمع بود، پرسید. خیالش از کار نخلستان که راحت شد، دست کرد و از جیب روی سینهاش بستۀ اسکناس را بیرون کشید. کِشِ دورش را درآورد و توی جیب گذاشت. مصیب جلو آمد، دست شیخ را بوسید و پولها را گرفت و بهسمت مردها برگشت. آسیه پایین پلّۀ ایوان، سینی شربت را به دست حمیده داد. سینی سنگین توی دست دخترک پایین و بالا شد. حمیده دستههای سینی را محکم گرفت و خودش را جمعوجور کرد. مادر روسری دخترش را صاف کرد و توی چشمهایش نگاه کرد. آسیه دید که هنوز برق شادی توی چشمان معصوم دخترک موج میزند. سرِ انگشتِ سبابهاش را با نوک شصت نگه داشت و آرام به نوک بینی بچه زد:
(Mokhadde) بالش، پشتی تکیهگاه
ایوان، تراس یا بهارخواب که به حیاط خانهٔ ویلایی راه دارد.
(Gale mikh) گل با فتحه روی گ (فرهنگ عمید): گردن و گلو. از گَلِ میخ برداشت یعنی از گردن میخ برداشت. میخ بهعنوان نگهدارنده استفاده شده است.
کلمهٔ عربی بهمعنی عمر من.
کلمهٔ عربیِ قلبی با گویش محلی بهمعنی قلب من.
کلمهٔ عربی بهمعنی روح من.
اصطلاح مرسومی نیست. در یکی از روستاهای عربنشین اطراف سوسنگرد به پیرمرد عربی برخوردم که از این کلمه برای شکلات یا تافی استفاده میکرد. احتمال خیلی زیاد ابداعی همان پیرمرد باشد.
نام ایرانی میوهٔ درخت نخل، خرما است که این نام فقط درمورد میوهٔ کاملاً رسیده صدق میکند. میوهٔ درخت نخل قبلازاینکه کاملاً برسد و خرما شود، به دو دسته تقسیم میشود که تفاوت آنها در سطح بلوغ آنها میباشد. اوّلین دسته، خارَک است که به خرماهای نارس اطلاق میشود. دستهٔ دوم رطب است که کمی قبل از رسیدن کامل خرما را شامل میشود. رنگ خارک خیلی روشن و رنگ رطب خیلی تیره است و رطوبت بیشتری دارد.
اشلونک برای مرد و اشلونچ برای زن کاربرد دارد. هردو بهمعنی «چطوری» هستند.
زین: خوبم. معمولاً به این صورت به کار میرود: «الحمدلله زین».