حفره
نویسنده: مجتبی فدایی
نشر صاد
حفره
نویسنده: مجتبی فدایی
نشر صاد
تقدیم به
خواهرم، نرگس
که همیشه منتظر است داستان تازهای بنویسم.
آقای سوزنچی مدیریت ساختمان را تحویل داد و دیگر بهآنصورت از واحدش بیرون نیامد. شبِ قبل از تحویل مدیریت، از خانهاش سروصدای دعوا و شکستن ظرف و استکان میآمد. مدتها بود که با زنش نمیساخت ولی مثلاینکه آن شب هر دو بهسرشان زده بود. فحش و فضیحتی بود که بار هم میکردند.
آقای سوزنچی همهٔ خصوصیات یک مدیر خوب را داشت. خوشلباس و خوشمعاشرت بود؛ قدّ نسبتاً بلندی داشت که بهدلیل لاغری موروثی بیشتر به چشم میآمد. همهٔ حرفهایش را در جلسهٔ ساختمان میزد و هیچوقت نشده بود جلوی کسی را در راهرو بگیرد. میگفت درست نیست وقت مردم را بهخاطر چندرغاز پول شارژ یا پهن کردن رخت روی پشتِبام گرفت. شاید کار عجلهای داشته باشند و توی رودربایستی مجبور شوند صحبت کنند؛ اما خب، در مورد همسرش زیاد مؤدّب نبود و گاهی میشد شنید که پدر و مادر آن زن را لعنت میکند.
آدم دقیق و عجولی بود. زنهای همسایه لابهلای غیبتهایشان از خدا میخواستند به زنش صبر بدهد. میگفتند اینهمه گیر دادن به جزئیات کار نظافتچی راهرو، از یک مرد بعید است. البته راضی بودند چون فشار و تذکّرهای آقای سوزنچی ساختمان را سرِپا نگه میداشت. همهچیز باید همانطور که این مرد میخواست پیش میرفت. پول یامفت هم به کسی نمیداد. یک بار سر نو کردن موزاییکهای حیاط دیگر شورَش را درآورد. این بنّاهایی که اسمشان را توی نیازمندیهای روزنامه زدهاند معمولاً خوشقول نیستند، چه برسد به اینکه کارشان بخورد به برف و باران! شروع میکنند به تعطیل کردن کار و یک موزاییک فرش کردن هفتادمتری را دو هفته طول میدهند. آخرش آقای سوزنچی با بنّا دستبهیقه شد و اگر وساطت همسایهها نبود، کارشان به کلانتری میکشید.
آن زن رفت. فردای دعوا چمدانش را بست و با گامهای تندی که صدایش در راهرو میپیچید آقای سوزنچی را ترک کرد. دو روز بعد از رفتنش مردی که از قرار معلوم برادرزن آقای سوزنچی بود آمد و اسباباثاثیهٔ خواهرش را بار وانت کرد. آقای سوزنچی در تمام آن مدت جلوی در دستشویی واحدش نشسته بود و هر چند دقیقه بلند میشد دیوارهای راهپلّه را چک میکرد که یکوقت زخمی نشده باشند؛ اما غمگین بهنظر میرسید.
حدود یک ماه گذشت و مدیر جدید، جلسهٔ ساختمان را برگزار کرد. نمایندهٔ خانوارها آمدند و دور هم روی مبلها نشستند. آقای سوزنچی طبق معمول زودتر از همه رسید؛ اما این بار کتوشلوار نپوشیده بود. یک پیراهن یشمی گشاد تنش کرده بود و یک شلوار کبریتی قهوهای. همه از زحماتش تشکر کردند. طبعاً کسی قضیهٔ زنش را پیش نکشید؛ اما خودش اشارهای کوتاه کرد با این شروع که:
«ما هم که سرنوشتمون این بود...»
و توضیح داد که از قرار معلوم این دفعه قضیه حلشدنی نیست و طلاق توافقی را به دادگاه و کلانترکِشی ترجیح میدهد. بحث عوض شد. صحبتهای تکراری راجع به دیوار کشیدن دور پشتبام بهمیان آمد و رنگ کردن راهروها. در تمام این مدت آقای سوزنچی با دقت گوش میداد. یواشکی جناغ سینهاش را میخاراند و اظهارنظرهای کوتاهی میکرد. جلسه به پایان رسید. موقع خروج آقای سوزنچی، مدیر جدید اولین نفری بود که آن حفره را دید.
- جناب سوزنچی گلوتون چیزی شده؟ خدا بد نده!
- جانم. کُدوم؟ آها اینجا رو میفرمایید؟
با انگشت به انتهای گلوی خودش اشاره کرد. جایی بالاتر از دکمهٔ دوم پیراهن.
- بله. اینجا رو دکترا سوراخ کردن. جَوون که بودم آپاندیسم ترکید دیر به درمونگاه رسوندَنَم. عفونتش به همهٔ بدنم زده بود ریههام چرکی شد... توی کُما با لوله تنفس میکردم. این ردّ همون لولهس. ببینید. سوراخش کرده بودن که لوله رد بشه.
دوسه نفری که ماجرا را شنیدند، تأسف کوتاهی ابراز کردند؛ اما چشمشان به حفره نیفتاد.
- خدا رو شکر الان دیگه خوب شدم. درد و اذیتم نداره. فقط ردّش مونده. میبینین که. فقط یه بند انگشته!
همهچیز داشت عادی پیش میرفت. کسی به کار کسی کار نداشت. نقش آقای سوزنچی در ساختمان تقریباً به صفر رسیده بود و دیگر هیچ زنی راجع به طلاق او صحبت نمیکرد. فقط بعضیوقتها از خانهاش صدای آهنگی بیرون میزد و در راهرو میپیچید. چیزی که پیشاز آن سابقه نداشت. همه، واحد آقای سوزنچی را با اخبار بیبیسی و گزارش فوتبالهای اروپایی میشناختند؛ اما صداها تغییر کرد. با یک آهنگ غمگین ترکی هم شروع شد. صدا طوری بلند بود که نیاز به تذکّر داشت؛ اما چون مدیر جدید ساختمان کمی ترکی استانبولی میفهمید، به زنش گفت دلش نمیآید آن نالهٔ «از ته دل» را قطع کند. شبهای بعد، اوضاع ترحّمبرانگیزتر شد. آهنگهای غمگینی از مرضیه و دلکش در راهرو میپیچید. اغلب ساکنین متأثر شده بودند. زن و شوهرها بیشتر هم را بغل میکردند که یکوقت به سرنوشت آقای سوزنچی گرفتار نشوند.
دومین نفری که حفره را دید، پسر جوان یکی از همسایهها بود.
آمده بود کلید زاپاس در پشتبام را که دست آقای سوزنچی جا مانده بود بگیرد. زنگ خانه را زد. خبری نشد. دوباره زنگ زد. از داخل صدای موسیقی ضعیفی بیرون میزد؛ اما خبری از آقای سوزنچی نبود. برای بار سوم زنگ زد. کمی اینپا و آنپا کرد و برگشت که برود. دو پلّه که پایین رفت درِ واحد آقای سوزنچی باز شد.
- اِ، تشریف، داشتین؟
- بله، حمّام بودم ببخشید.
جوان پلّهها را به بالا برگشت. صدای موزیک واضحتر شده بود و یک چیزهایی راجع به «آب دادن گلها و خواب دیدن معشوق»۱ میگفت. آقای سوزنچی روبدوشامبر حمّام به تن داشت. صورتش لای کلاه لباسحولهای لاغرتر دیده میشد. زیر چشمهایش کمی گود افتاده بود.
- ببخشید مزاحم شدم. راستش میخوام برم پشتِبوم دیشو درستش کنم، یا بچرخونمش یا قیچی بهش بزنم خیلی شبکهها رو نمیگیره.
آقای سوزنچی یک دستمالکاغذی از جیب روبدوشامبر درآورد. دستمال را یک بار تا کرد و سرانگشت کوچک دست راستش گذاشت. دستش را سمت گوش راست برد تا خشکش کند. آنجا بود که یقهٔ لباسحولهای لا افتاد و سینهٔ آقای سوزنچی معلوم شد. جوان یک قدم عقب رفت. حفرهای تاریک بهاندازهٔ یک توپ تنیس روی سینهٔ آقای سوزنچی بود. از جناغ سینهاش شروع میشد و تا دندهٔ سومچهارم ادامه پیدا میکرد.
- اتّفاقاً منم باید یه سر به آنتنمون بزنم. باهم بریم یه نگاهیام به دیش شما میندازم.
جوان، ماتومبهوت صاحبخانه را نگاه کرد. سعی کرد خودش را جمعوجور کند. تشکر کرد و گفت باعث افتخار است در رکاب آقای سوزنچی باشد. تا صاحبخانه رفت لباس عوض کند و کلید بیاورد جوان از لای در نیمهباز ادامهٔ آهنگ را گوش داد. یک دور که پخش شد، دوباره رفت از اوّل و وسطهای پخش دوم بود که آقای سوزنچی با تیشرت و شلوار ورزشی پیدایش شد. حفره، دیگر معلوم نبود ولی میشد از روی لباس فرورفتگیاش را تشخیص داد.
رفتند روی پشتبام. آقای سوزنچی با جدّیت هر دو آنتن را تنظیم کرد. جوان نشسته بود او را تماشا میکرد. هرازگاهی به حفره دقیق میشد و انگار منتظر بود بیخبر خونی چیزی از آن بیرون بزند. یکیدو بار گفت ببخشید...؛ اما حرفش را خورد. بالاخره مردّد و با صدای پایین پرسید:
- ببخشید، خدا بد نَده سینهتون چیزی شده؟
- نه! چطو مگه؟
- آخه پایین که بودیم یهلحظه گمونم دیدم زخم شده. زخم که نه... انگار فرو رفته بود.
آقای سوزنچی دست از کار کشید. یکلحظه خیره به جوان نگاه کرد. انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
«آها!»
یقهٔ گرد تیشِرتش را به پایین هل داد تا بالاخره سیاهی حفره معلوم شد. بله. یک چالهٔ کوچک بهاندازهٔ مشت یک نوجوان روی سینهٔ آقای سوزنچی بود. جوان گفت:
«آره همین. پس اشتباه ندیده بودم.»
- این یادگار دوران جنگه. منطقهٔ فتحالمبین خدمت میکردم ترکش خوردم. اون زمان که دکتر و پرستار درستحسابی تو منطقه نبود. البته زبونبستهها امکاناتی هم نداشتن. ترکشو درآوردن ولی جاش اینجوری موند. خدا صَدّامو لعنت کنه!»
دوباره مشغول کار شد. همانطور که با پیچگوشتی پیچی را سفت میکرد، گفت:
«البته درد و اینا نداره. اذیتم نمیکنه. باهاش کنار اومدم.»
سومین نفری که حفره را دید یکی از این کارتنخوابهای فلکزده بود.
مدیر جدید داشت ضعیف عمل میکرد و بیشتر اوقات درِ حیاط و پشتبام باز میماند. مرد معتاد وارد ساختمان شد تا کفشی چیزی از در واحدها داخل کیسهاش بریزد و برود. ظاهراً چیز دندانگیری پیدا نکرده بود. فقط یک جفت صندل کهنهٔ بچگانه دستش گرفته بود و داشت بهسمت در حیاط میرفت؛ ناگهان فریاد آقای سوزنچی در کوچه پیچید. مرد کارتنخواب را از پنجرهٔ واحدش دیده بود.
- وایسا بینَم. کجا میری؟ آی دزد!
مرد معتاد پا تند کرد. میلنگید و هنوهن میکرد. خودش را از در حیاط بیرون انداخت و رفت سمت سر کوچه. بیست قدم برنداشته بود که آقای سوزنچی گیرش انداخت. پشت گردن مرد معتاد را گرفت و با صورت چسباندش به دیوار. آقای سوزنچی یک شلوارک بلند به پا داشت و بالاتنهاش برهنه بود.
- بیشرف کجا میری؟
مرد معتاد صندلها را زمین انداخت. تا میخواست حرف بزند آقای سوزنچی یکی میخواباند پس کلّهاش. با سینه به دیوار سیمانی چسبیده بود و التماس و درخواست میکرد. قدّش به شانهٔ آقای سوزنچی هم نمیرسید.
- بذار برم. ارواح پدرومادرت بذار برم!
آقای سوزنچی کیسهٔ چرکمُرد مرد را از دستش کشید و کف پیادهرو خالیاش کرد. یک بطری آبمعدنی نصفه، یک کتری سیاهدود، چند ورق قرص و یک شالگردن رنگوُرورفته. صدای پاهایی از داخل حیاط شنیده شد.
- بذارم بری؟ حالاحالاها کارت دارم.
و مرد را سمت خودش برگرداند. یقهاش را گرفت. به دیوار فشارش داد. چشم معتاد به حفره افتاد.
- یا حضرت عباس!
حفرهای به قطر یک لوله بخاری روی سینهٔ آقای سوزنچی بود. جایی بین جناغ سینه و قلبش را اشغال کرده بود و داخلش چیزی جز ظلمت دیده نمیشد. همسایهها یکییکی سررسیدند. دو رفیق رهگذر هم ایستاده بودند و نزدیکتر میآمدند. روی کتفهای بیرونزدهٔ آقای سوزنچی عرق نشسته بود. خواباند زیر گوش مرد معتاد:
- چی بلند کردی؟ بگو ببینم چی بلند کردی نِفله!
مردم دورشان را گرفتند. یکی آمد آقای سوزنچی را از مرد معتاد جدا کند. تا چشمش به حفره افتاد رویش را برگرداند و به رفیقش نگاه مبهوتی کرد. یکی از زنها وقتی حفره را دید جیغ کوتاهی کشید؛ خودش را به دیوار گرفت که پس نیفتد. همه ساکت بودند. آقای سوزنچی دست از معتاد کشید و چند ثانیه چیزی نگفت. برگشت رو به مردم.
- چرا وایسادین؟ زنگ بزنین ۱۱۰ تا من برم یه چیزی بپوشم.
آنیکی رهگذر موبایلش را درآورد. رمزش را زد و بیهوا از آقای سوزنچی عکس گرفت. آقای سوزنچی بدو بدو سمت درِ حیاط رفت. مرد معتاد درحالیکه همه به یکدیگر نگاه میکردند، خرتوپرتهایش را همراه صندل بچگانه داخل کیسه ریخت و فرار کرد.
همان شب جلسهٔ اضطراری ساختمان در مورد حفرهٔ آقای سوزنچی برگزار شد. هیچکدام از زنها جرأت نکرده بودند به جلسه بیایند. حتی همسر مدیر جدید هم رفته بود خانهٔ یکی از همسایهها؛ اما چون نزدیک میلاد امام دوازدهم بود قبل از رفتنش دهپانزده پلاستیک منگنهشدهٔ شکلات را برای مهمانها آماده کرده بود. هر پلاستیک، پنج یا شش شکلات میوهای داشت. مردها یکییکی آمدند. دایرهوار روی مبلها نشستند و عکس حفرهٔ آقای سوزنچی را دستبهدست کردند. پسر جوانی که دیششان را آقای سوزنچی درست کرده بود وقتی عکس را دید گفت:
آهنگ «گلا رو آب میدم» از مسیح و آرش اِی پی.