سردِ گرم
رمان
نویسنده: سید علی رضازاده
نشر صاد
سردِ گرم
رمان
نویسنده: سید علی رضازاده
نشر صاد
انتشارات صاد این کتاب را ویراسته و برخی عبارتها و بسیاری از جملهبندیها و نیز رسمخط نگارنده را در آن دگرگون و رسمالخط خود را اعمال کرده است.
بنگر به دانههای برف و ببین زندگانی را
رسیدن به کمال را
رویش دانههای سرد زمستانی را
تنها میبارد؛ اما یکی میشود
جاری، اما نمیشود رها
یا میرسد به کمال و میرویاند
یا میرسد به مادرش دریا
دوباره برمیخیزد و متولد میشود
هیچ به مفهوم «ها» اندیشیدهای
ابرها، برفها، قطرهها، آبها و رودها
قطرهها به رود میپیوندند تا آرام میگیرند
حتی تنها هم دوست دارد با «ها» بیاید اما تنهاست
کاظم صیادی با خودروِ چندصدمیلیونیاش در جادۀ کوهستانی و برفی درحال عزیمت به روستای پدریاش بود.
از آن جادۀ زیبای کوهستانی و جنگلی هیچچیز جز سپیدی برف مشخص نبود.کاظم هرجا را که نگاه میکرد دانههای برفی را میدید که با شدت باد در جهات مختلف در هوا پخش بودند. جاده هم تا حدودی کاملاً با برف پوشانده شده بود که آنهم کمکم با برف، کامل فرش میشد. با همان کورسوی کمش از جاده، درحالیکه خود را روی فرمان ماشین انداخته بود و بهسمت شیشۀ خودروَش نزدیک شده بود دستش را محکم به فرمان چسبانده و در جاده حرکت میکرد. هیچگاه در آن موقعیت گیر نکرده بود، چراکه در آن سالهای دور همیشه با چند خودرو بههمراه خواهر و برادرش و آنهم با فرض داشتن اطلاعات کافی قبل از بارش برف به روستا میرفتند؛ اما شرایط به گونهای شد که بهناچار دل به جاده زده بود. کمکم ترس وجودش را گرفته بود. مدام آب دهانش را قورت میداد و چشمانش را به چپوراست جاده میچرخاند. هرچنددقیقه یک بار توقّف میکرد و با خودش فکر میکرد که ادامه دهد یا برگردد؛ اما راه برگشت هم مانند راه پیش رویش بود. قبل از حرکت نگاهی به برنامۀ هواشناسی روی گوشیاش انداخته بود و از شرایط آگاه بود؛ اما فکرش را نمیکرد که با این حجم از برف روبهرو شود. برای محکمکاری مقداری غذا و زنجیر چرخ نیز همراهش آورده بود. زنجیر را همان جا که برف شدت گرفته بود روی لاستیک سوار کرده بود؛ اما ارتفاع برف از یک جایی به بعد، به لاستیک خودرو حتی با زنجیر چرخ نیز اجازۀ حرکت نمیداد.
ساعت ده صبح حرکت کرده بود و حالا دوازده ظهر دیگر چیزی از جاده دیده نمیشد. ناگاه یاد حرف دیشبش بین رفقای متموّلش و نیشخند یکی از همان رفقا در جواب حرفش افتاد، وقتیکه باد به غبغبش انداخت و گفت با پول همه چیز حل میشود. این یکی از همان موقعیتها بود که میلیاردها پول هم نمیتوانست کمکی به او بکند. آنجا در میان جادهای برفی با کوههای بلند خبری از آنتن تلفن همراه هم نبود که بتواند کمک بخواهد. فقط خودش بود و خودش.
خبر رسیده بود که مادرش بیمار است، پس بیقرار شده و دل به جاده زده بود. هرچند قبلاً نیز چنین اتّفاقی افتاده بود؛ اما کاظم غرق در زندگی، بیخیال از کنارش گذشته بود؛ این بار نیرویی عجیب او را به جاده کشانده بود. کاظم از متموّلین و ملّاکان بزرگ مازندران بود که حدوداً ۱۸ سال پیش در پی قیمت پیدا کردن بخشی از زمینهایش وضعیت مالیاش از فرش به عرش رسیده بود و روزبهروز بر ثروتش افزوده میشد. تا قبل از آن اتّفاق هر پنجشنبه و جمعه بههمراه خانواده برای دستبوسی و دیدار بستگانش به روستا میرفت؛ اما بعدازآن فقط پولهایش را برای مادر میفرستاد و تلفنی جویای حالش میشد که آنهم این اواخر تنها از ناحیۀ مادر صورت میگرفت. مگر در تابستان و عید که برای دوسه روز به روستا میرفتند، آنهم زمانیکه هیچکدام از بستگانش از برادران و خواهران آنجا حضور نداشتند.
و حالا تنهایی دل به جاده زده بود. همسر و فرزندانش هرکدام به بهانهای از همراهی با پدر سر باز زده بودند. همسرش به بهانۀ کلاس یوگا و فرزندان به بهانۀ کوهنوردی و اسکی و هزار رقم و مدل تفریحات متجمّلانه.
صدایی در گوشش میگفت چی شد کاظم؟ تو که ادّعا داشتی پول که داشته باشی هیچوقت تنها نیستی و با پول حتی میتونی تنهاییت رو بخری. چی شد؟ یادت میآد روزگاری رو که پولی در بساط نداشتی؛ اما با همون وضعیت کلّی رفیق و فامیل دورت بودن؟ دیروز که برادر و خواهرت زودتر رفته بودن چرا به تو نگفتن؟ اصلاً چند وقت هست که سراغشون رو نگرفتی؟ اصلاً چرا از تو فاصله گرفتن؟ ولی حالا، کاظم صیادی، با اومدن پول زیاد همۀ آدمای باارزش زندگیت کمکم از زندگیت رفتن و جاشون رو آدمایی گرفتن که بندۀ پولت هستن نه مرام و مسلکت.
دیگر چیزی از جاده مشخص نبود، چراکه شدت برف و بوران نیز بیشتر شده بود و ارتفاع برف نیز جاده را غیرقابل رؤیت و حرکت کرده بود. خوشبختانه باک بنزین را پر کرده بود. همان جا توقّف کرد. دلهره تمام وجودش را فرا گرفته بود. زمان عادیاش ماشینی از آن جاده عبور نمیکرد چه برسد به آنزمان که هوا برفی و جاده غیرقابلتردد شده بود.
درب خودرو را آرام باز کرد. هنوز کامل باز نکرده بود که دانههای بیشمار برف با شدت باد وارد ماشین شدند و روی داشبورد و فرمان و بدن کاظم نشستند. پای چپش را بیرون گذاشت. ارتفاع برف سیچهل سانتیمتری میشد. پای راستش را هم بیرون گذاشت و از خودرو خارج شد. چند قدم به جلو و چند قدم به عقب برداشت. تا چشم کار میکرد چیزی جز برف نمیدید. با آنکه دو دقیقه هم نگذشته بود دستانش یخ زده بودند و بهناچار دو دستش را زیر کتفش گذاشت. روی موهای سرش، ابرو و مژهاش برف نشسته بود. با خودش گفت چارهای نیست باید منتظر بمانم.
دوباره سوار خودروَش شد. دستانش را جلوِ بخاری ماشینش گرفت و به هم میسایید. یاد بیست سال پیش افتاد. یک روز که همۀ خانواده به روستا رفته بودند، او و برادر و دامادش بیرون از خانۀ مادر مشغول صحبت بودند. برف که شروع شد سردشان شد و داخل خانه شدند. کاظم برای گرم کردن دستانش جلوِ بخاری هیزمی رفت و دستانش را جلوِ بخاری گرفت. نگاهش خیره به آتش هیزم بود که مادرش دستانش را گرفت و گفت:
«مادر برات بمیره، سردت شده؟»
کاظم گفت:
«خدا نکنه مادر، بیرون داره برف میآد، خیلی سرده.»
- زمستونه دیگه مادر، خاصیتش برف و سرماست، عوضش دلای ماست که گرمه.
- دلت خوشه مادر، به زور دستمون به دهنمون میرسه، دعا کن مادر وضعم عوض شه که دلم اونجوری گرم میشه.
- رزق و روزی بهاندازش خوبه مادر. اگه بهاندازه باشه یا حتی کمترم باشه، همینکه شما برادرا و خواهرا مثل زنجیر به هم وصل باشید و پشت هم باشید زندگیتون همیشه گرمه. ولی من همیشه دعات کردم و میکنم که خدا هر چی میخوای بهت بده.
همینطور که دستان کاظم در دست مادر بود، مادر دستان کاظم را بلند کرد تا بوسه بزند. کاظم تا خواست دستانش را بکشد لبهای مادر دستانش را لمس کرده بود. مادر نگاهی به چشمهای کاظم انداخت و نگاهی هم به بالا و گفت:
«خدایا پسرم هرچه خواست به لطف و کرمت براش مهیا کن.»
بعد دستانش را از روی دستان کاظم گرفت و بهسمت اتاقی که خانمهای خانه در آن بودند حرکت کرد. به قدم دوم که رسید ناگاه ایستاد و سرش را چرخاند و رو به کاظم گفت:
«مراقب باش دلبندم، هدف زندگی رسیدن به آرامشه، اگه پول زیاد اومد تو زندگیت، از اونور ممکنه همین آرامش بره و جاش استرس و دلشورههای بزرگ داخل شه. اون موقع لذت بردن از چیزای کوچیک رو از یاد میبری و هیچوقت به کم دنیا قانع نمیشی.»
مادر به راهش ادامه داد و رفت. کاظم دستانش را دوباره جلو بخاری گرفت و به فکر فرو رفت. با خودش گفت مادر عجب حرفی میزند. پول که داشته باشی خیالت راحت است، برای خودت و خانوادهات رفاه میآوری، دست بقیۀ خانوادهات را میگیری، به آنها کمک میکنی تا راحت زندگی کنند، بیشتر دور هم جمع میشویم، باهم به مسافرتهای بیشتری میرویم، اصلاً مادر را با خودم به شهر میبرم که همیشه پیش خودمان باشد. همینطور در خیالش خیال آن روز را مرور میکرد که ناگاه به خودش آمد و نگاهی به دستانش انداخت و در آینۀ ماشین به چهره و موهای سپیدش خیره شد. راستی کاظم چه شد آن خیال جلو بخاری هیزمی؟ کدامشان تحقق پیدا کرده بود، دست کدامیک از اعضای خانوادهات را گرفتی؟ همه از تو فاصله گرفتهاند. حتی همسر و فرزندانت هم بعید است تو را بهخاطر خودت بخواهند. اگر پولی در بساط نداشته باشی شاید دخترت حتی باباجون خطابت نکند. همان دختری که خودش را در بغلت میانداخت و موهایش را روی سینهات پیچوتاب میداد و میگفت باباجونم میشه بریم خونۀ مامانبزرگ تا برام کمی از آن نان محلّیهای خوشمزه بخری و تو نیز خواستهاش را اجابت میکردی و برایش تنها با یک عدد نان بهترین بابای دنیا میشدی. اما حالا آیا همان دختر با یک عدد نان دلش خوش میشود؟
چه مشاجرهای در آن صحرای برف در دل و جانش افتاده بود. ارتفاع برف بیشتروبیشتر میشد و هیچ چارهای جز انتظار نداشت. تصمیم گرفت بخوابد، شاید بعد از خواب شرایط کمی عوض شده باشد که حداقل دیدی از جاده و مناظر اطراف داشته باشد.
سرش را روی فرمان ماشین گذاشت، چشمانش را بست، بعد از مدتها ترانۀ لالایی مادرش که در زمان بچگیاش هنگام خواب در گوشش زمزمه میکرد، از ذهنش گذشت. آرامآرام چشمانش را بست و به خواب رفت. برف اما، چشم زمین را بسته بود و میباریدومیبارید. دوساعتی گذشت. ساعت دو و نیم عصر بود. کاظم همچنان بیخبر از سرمای بیرون، در گرمای داخل خودرو به خواب عمیقی فرو رفته بود. پیشانیاش از پهلو روی فرمان ماشین بود و دستانش روی پاهایش قرار داشت.
صدایی از زیر موتور ماشین بلند شد، انگار کسی خودش را به زور زیر خودرو میچپاند. صدا بیشتروبیشتر شد. کاظم با آن صدا از خواب پرید. هنوز گیج و منگ بود و به چپوراست و جلوِ ماشین نگاه میکرد، درحالیکه پلکهای بالاییاش را بهزور بهطرف بالا میکشید. ناگهان دوباره آن صدای مرموز زیر موتور خودرو بلند شد. کاظم جا خورد، چشمانش مثل آدمی که بهتزده باشد کاملاً باز شد و پلک نمیزد، سرش را تکان نمیداد و بدنش را نیز روی صندلی سفت چسبانده بود. گوشش را برای شنیدن آن صدا تیز کرده بود. انگار صدای کشیدن چیزی روی قسمت زیرین موتور بود. کاظم خودش را به پایین متمایل کرد، چشمانش را نیمهباز و گوش راستش را بهسمت پایین متمایل کرده بود. با تمام حواسش به صداها دقت میکرد تا بفهمد منشأ آن صدا از چیست. همچنان قعر شنیدن آن صدای مرموز بود که ناگاه صدای نالۀ سگی بلند شد. کاظم یکآن بدنش لرزید و جاخورد. کمی بعد هوا را به داخل سینهاش کشید و نفسش را حبس کرد و آرام با بازدمش هوای حبس شده در سینهاش را خالی کرد مثل توپی که سوراخ شده باشد و بادش خالی شود. خیالش راحت شده بود که چیز مهم و ترسناکی نیست. با خودش گفت احتمالاً سگی از سرما و سوز برف به زیر موتور خودرو که کمی گرم بود و تا حدودی برفهای زیرش را نیز آب کرده بود پناه آورده است.