گرگهای جنگل ارگز
نویسنده: مصطفی خدامی
نشر صاد
گرگهای جنگل ارگز
نویسنده: مصطفی خدامی
نشر صاد
به زمین افتاده بودم، از سرما دیگر نمیلرزیدم، لرزم بهخاطر گرگها بود؛ نفسهایم تندتند شده بود با دهان باز نفس میکشیدم، بخار از دهانم خارج میشد. ابروها و پلکهایم از بخار دهانم یخ بسته بود و به سفیدی میزد. صدای باد در جنگل میپیچید و شاخهٔ لُخت درختان را تکان میداد. گرگها مثل یک دایره دورم میچرخیدند، مثل این بود که مراسم رقصی برای خوردنم گرفتهاند. گرگ پیر که سر دستهشان بود زوزه میکشید و بقیه باهم زوزه میکشیدند، انگار وردی میخواند و بعد بقیه تکرار میکردند.
مادرم زانویش را بغلکرده بود و تا بهحال ندیده بودم چارقدش از روی سرش به شانهاش بیفتد؛ با مشت به سینهاش میکوبید و میگفت:
-«دارم از غصه میترکم. خدا ذلیلش بکند به خاک سیاه بنشاندش. انشاءالله شب بخوابد و فردا از رختخواب بلند نشود. اگر به درک واصل شود من به تمام محله آش میدهم.»
پدرم در حیاط از یک طرف به طرف دیگر میرفت و گاهی پشت دست چپش را با دست راست میزد و الاغ داخل طویله عرعر راه انداخته بود. که پدرم داد زد:
_ «یکی به این لامصب کمی آب بده.»
بعد آب دهانش را به زمین تف میکرد.
_ «تف به لقمهٔ حرامی که خوردی، این چه بلایی بود به سرمان آمد، چند مرد پیدا نمیشود که شاخ این ظالم را بشکند.»
سگ که عصبانیت پدرم را دید دمش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت و آرامآرام از پلهها بالا رفت و به مهتابی که رسید سرعتش را تندکرد به بالای پشت بام رفت و بعد خیالش راحت و کنار سقف خوابید و خودش را جمع کرد و به پدرم زل زد. او نمیدانست چه اتفاقی افتاده است از اینکه ما را ناراحت میدید مثل کسیکه زانوی غم بغل گرفته باشد با نگرانی ما را نگاه میکرد. خواهر کوچکم یازده سالش بود، برای اولین بار برای گاو وگوسفندان یونجه و کاه میریخت. سر و صورتش کاهی شده بود و موهایش بهصورتش ریخته شده بود. هیچوقت مثل اینموقع به دستهای کوچک و اندام لاغر و استخوانیش توجه نکرده بودم، با اینکه دلم برایش آتش میگرفت که کاه و یونجه را با چارشاخ قاطی میکرد و داخل سبد چوبی میریخت اما در خود نمیدیدم بلند شوم و به او کمک کنم معلوم بود نتوانسته بهخوبی قاطی کند و بعضی جاها یونجهاش و بعضی جاها کاهش زیاد بود. نه پدرم و نه من دل دماغش را نداشتیم. او هم مجبور شده بود اینکار را بکند تا به حال فقط موقعیکه من یا پدرم به طویله میرفتیم او میآمد با بچه بزها و برهها بازی میکرد و میگرفت و نازشان میکرد. چند ساعت قبل باید آنها غذا میخوردند. الاغ از تشنگی و گرسنگی رفع شده بود و دیگر عرعر نمیکرد. گوسفندان پشت در طویله جمع شده بودند و از لای تخته در چوبی حیاط را نگاه میکردند که هرموقع غذا آمد حمله کنند. خواهرم بهخاطر اینکه گوسفندان وقتی کاه و یونجه را دیدند و به طرفش حمله نکنند آنها را بیرون آورد و داخل آغل انداخت، بعد غذایشان را داخل آخور ریخت. بز به بالای دیوار کوتاه آغل پرید و میخواست که به حیاط بیفتد. پدرم لنگه کفش را از زمین برداشت به طرفش پرت کرد. بز چنان ترسیده بود که گوشهٔ آغل پشت گوسفندان مات و مبهوت نگاه میکرد. پدرم هرموقع در دلش آشوب بود عادت داشت راه برود ولی من برعکس یکجا مینشستم. با اینکه سوز سردی میآمد من روی قالیچهای که مادرم روی سکو انداخته بود نشسته بودم و در زیرم گرمای تنوری که در سکو قرار داشت احساس میکردم که صبح زود مادرم نان پخته بود و در آهنیاش را گذاشته بود. بوی شنبلیهٔ آبگوشتی که داخلش گذاشته بود همه جا را برداشته بود و بوی سوختن پوست چغندرکه مادرم بعد از هر نان پختنش چندتایی داخلش میانداخت میآمد. مادرم در زمستان هفتهای یکبار نان میپخت و در تابستانها هفتهای دوبار میپخت. همیشه میگفت: «تابستان گرم است باید نان کم بپزیم تا کپک نزد» اما برعکس زمستانها نان یک هفته را یکجا میپخت.
من به تفنگ برنو که پدرم زیر لحافها قایم کرده بود فکر میکردم و میدانستم که پدرم هم به آن فکر میکند. با خود گفتم: «قبل از اینکه او دست بهکار شود باید من تفنگ را بردارم بدون اینکه متوجه شود سراغ خان بروم. همینکه سراغ تفنگ رفتم و لحافها را کنار زدم پدرم دنبالم آمد خم شد و تفنگ را برداشت و دستی رویش کشید مثل اینکه بچهای که از خواب بیدار شده را نوازش میکند گفت:
_ «من عمرم را کردهام تو جوان هستی. آلما نباید در جوانی بیوه شود. خوش ندارم آلما را، زن دیگری ببینم.»
_ «فردا من پیش اهالی سرم را نمیتوانم بالا بگیرم و ببینم تفنگچیهای خان وقتی من هستم پیرمردی را کشته باشند. من از هیکلم هم خجالت میکشم.»
پدرم بهزور خنده را در لبهایش نشاند و به چشمهای من نگاه کرد در چشمهایش دوست داشتن بیش از حدش را دیدم و سرم را پایین انداختم. انگار تحمل نگاهش را نداشتم و خجالت کشیدم.
_ «فردا پیش خان میروم و حرفهایم را به او میزنم مرگ یکبار، شیون هم یکبار»
گفتم:
- «اگر زمستان نبود گاو و گوسفندان را میفروختیم یا به عمویمان میدادیم و شبانه از ده میرفتیم، الان برویم نصف راه یخ میزنیم و میمیریم.»
- «او هم زمستانها فیلش هوس هندوستان میکند.»
- «اگر سگ هار را نکشی همه جا را آلوده میکند.»
- «حوصله داشته باشد فردا با او صحبت میکنم»
- «هرچه به خر سوره یاسین بخوان حالیش نمیشود.»
- «سنگ مفت، گنجشک مفت.»
همهٔ ما بدون خوردن آبگوشت شام و زودتر از همیشه در یک اتاق به رختخواب رفتیم. حتی چغندرهای داخل تنور را درنیاوردیم، خاکستر شدند. مادرم همیشه فتیلهٔ فانوس را پایین میکشید تا نورش کم شود و بعد میخوابیدیم اما این بار شیشهٔ فانوس را بالا داد و فوت کرد. من خوابم نمیآمد صدای ضعیف هق هق آلما را می شنیدم. پدرم را دیدم که کبریت را از جلیقه آویزان به میخ دیوار برداشت و پوستینش را پوشید فانوس را روشن کرد و جعبهٔ توتونش را برداشت و به حیاط رفت صدای جرجر باز شدن در چوبی طویله را شنیدم.
مادرم داخل رختخواب غلت میخورد چند دقیقه نگذشته بود که لباس بافتنیاش را برداشت و باز جرجر در طویله را شنیدم و با خود گفتم: «گوسفندها راز نگهدارترین موجودات روی زمین هستند. طویله بعد از اتاق گرمترین جا بود. مادرم این موقعها میدانست که حتماً باید پدرم را دلداری بدهد میترسید از غصه دقکند و بمیرد. پدرم شبها همیشه به طویله میرفت، گوسفندان منتظرش بودند که بیاید و آب برایشان بریزد. بعد آنهاییکه کنه پشتشان بود خودشان را به پدرم میچسباندند که پدرم دست روی پشتشان بکشد و کنهها را پیدا کند و بکشد. اما امشب فرق داشت پدرم بهخاطر گوسفندان نرفته بود، فقط بهخاطر خودش که احساس میکرد کنار گوسفندان کمی آرامش پیدا کند پا به طویله گذاشته بود.
پدرم صبحانه فقط چایی با قند خورد زودتر میخواست سراغ خان برود انگار حرفهایی که در گلویش مانده بود را میخواست به او بگوید اما خان دیر از خواب بیدار میشد و قبل از نخوردن صبحانه نمیرفت. او تابستان و پائیز زودتر از خواب بیدار میشد تا ببیند که فلانی چند بزش اضافه شده است. پدرم میخواست برود که مادرم گفت:
_ «کمی دیر برو، خان از خواب بیدار نشود و شکمش را پرنکند به حرف کسی گوش نمیدهد و به نوکرهایش دستور میدهد که فلکت کنند.»
پدرم نشست و بعد چند لحظه بلند شد و به حیاط رفت و دوباره کنار کرسی نشست. مادرم در حالی که پدرم را در نظر گرفته بود گفت:
- «به خاک سیاه بنشینی، بچههایت به عزایت بنشینند. زمین گیر بشوی از بوی گندت کسی به تو نزدیک نشود. پس این مگر آدم نیست و فکر نمیکند کارش اشتباه است و خدا به کمرش میزند.»
- «سختترین کار دنیا این است که آدم در مورد خودش قضاوت کند و قاضی خودش باشد.»
نمیدانم، پدرم به خودش قوت قلب میداد یا به ما که دوباره گفت:
_ «مرد بودن برای همین روزهاست به جای اینکه تا آخر عمر از به دنیا آمدن خودم پشیمان باشم و روزی چند بار بمیرم یکبار میمیرم. شما را هم به جای من مجازات نمیکنند.»
پدرم پوستینش را پوشید من تا دم در رفتم، از پشت نگاهش میکردم مثل این بود در یک روز قوز درآورده بود و شانههایش افتاده بود. من هم بی صدا شروع به گریه کردم و با خود گفتم: «مرد هم مگر گریه میکند.»
منتظر شدم پدرم برگردد دلشوره داشتم صدای دفزدن مادرم بیشتر شده بود تا به حال ندیده اینطوری با دف به قالی بزند. آلما هم تندتند به قالی گره میزد مثل اینکه مجبور است قالی را تمام کند وگرنه دنیا به آخر میرسد. من هم بدون دلیل از برف حیاط برمیداشتم و گلولهاش میکردم و به طرف سگ پرت میکردم او با تعجب به من نگاه میکرد و آهسته پارس میکرد انگار که غر میزد یا از دستم شاکی بود که چرا میزنم اما زود بلند شد و به پشت بام رفت تا جلو چشمم نباشد. گنجکشها بالای درخت بدون برگ حیاط سر و صدا انداخته بودند و گربه با حسرت به آنها نگاه میکرد. صدایشان در گوشم میپیچید انگار کسی در گوشم فریاد میکشید باز گلوله برفی به طرفشان پرت کردم و همهٔ آنها پرواز کردند و گربه صلاح ندانست بیشتر از این روی دیوار بنشیند و از گرمای آفتاب زمستانی استفاده کند پا به فرار گذاشت. خواهر کوچکم کنارم آمد و دست کوچکش را در دستم گذاشت و به صورتم نگاه کرد؛ کمی آرام شدم. با خود گفتم: «اگر پدرم راضیش کرد که دست از اینکارش بردارد که هیچ. وگرنه با من طرف است. بارها و بارها به این فکرکردم که چطور سراغ خان بروم که بتوانم براحتی بکشم و کسی مانعم نشود؛ اما از یک چیز میترسیدم که کار بدتر شود و خان را نتوانم بکشم و اگر هم فرارکنم پدرم را به جای من مجازات کند. صدای کوبیدن در آمد با عجله رفتم در را باز کردم، سر و صورت پدرم خونی بود یکی از نوکرهای خان زیر بغل پدرم را گرفته بود و گفت:
_ «اگر من نبودم میکشتت. التماس کردم و خان بهخاطر من ولش کرد.»
آرام زیر بغلش را گرفتم پدرم سعی میکرد ناله نکند و از درد دندانهایش را بههم میفشرد مادرم که دید دست بهصورتش زد و گفت:
_ «خدا ذلیلش کند نگفتم: خدانشناس است.»
آلما زود به طرف لحافها رفت و ملافهٔ سفیدی که خودش با کاموا گلدوزی کرده بود را کنار زد و تشک را کنار اجاق دیواری اتاق انداخت و دو تا بالش انداخت روی زمین. پدرم دراز کشید، معلوم بود خیلی سرد شده است. آلما زود از زیر مهتابی حیاط هیزم آورد و داخل اجاق انداخت مادرم کتری کنار اجاق را برداشت و کمی آب گرم روی پارچه کهنه ریخت و خون روی صورت پدرم را پاککرد؛ با اینکه پدرم صورتش درد داشت و میخواست به روی خودش نیاورد اما پوست صورتش را جمع میکرد. حتی نمیتوانست پاهایش را جابهجا کند. مادرم کمی دنبه گوسفند آورد. داخل ظرفی در اجاق گذاشت تا کمی روغن بیرون بیاید و بعد دنبه را روی صورت و پاهایش کشید و گفت:
_ «ببین چه روزی که دارم میگم چطوری میمیره»
به پستو رفتم و از زیر لحافها تفنگ را برداشتم و آنرا با ملافه پیچاندم که معلوم نباشد لباسهایم را پوشیدم و آلما را صدا زدم:
_ «من برای کشتن خان میروم و بعد به جنگل فرار میکنم.»
_ «اگر هم فرار کنی در جنگل یخ میزنی یا گیر گرگها میافتی»
_ «بهتر از این است که بنشینم و شاهد باشم خان تو را از من بگیرد. من نمیتوانم این ننگ را تا آخر عمرم دنبال خودم بکشم. اگر موفق بشوم از کوه رد بشوم آنطرف آبادی است. آب که از آسیاب افتاد پیغام میفرستم و تو هم میآیی و گم و گور میشویم.»
_ «اگر من خودم را از پشت بام بیندازم هم تو خیالت راحت میشود هم دست خان به من نمیرسد.»
چشمهای آلما پر از اشک شده بود خواستم بروم که با دستش پوستینی که پوشیده بودم را کشید مثل بچهای که او را از مادرش برای همیشه جدا میکنند، و او با اینکه میداند جدایش میکنند باز آخرین تلاشش را میکند و درحالیکه اشک از گونههایش به زمین میریخت گفت:
-«مواظب خودت باش اگر هم موفق به کشتنش نشدی من قول میدهم خودم را از پشت بام بیندازم.»
اشک گونههای سرخش، که مثل سیب زرد پائیزی، که بعد از ریختن برگهای درخت روی آن میماند و لکه سرخی رویش می افتد، را با دستم پاک کردم و دستش را گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم:
_ «بزودی برمیگردم راه راست ممکن است باریک شود اما هیچوقت از بین نمیرود.»
بدون اینکه پدر ومادرم بفهمد از خانه بیرون آمدم. میدانستم که خان عصرها بعد از خوردن شرابش بدنش گرم میشود و با اسبش طبق عادتش از قلعه خارج میشود و اطراف ده دوری میزند. لای درختان کنار جویی که از داخل قلعهٔ خان میگذشت و بیرون میآمد قایم شدم. کمکم سرما در جانم نفوذ میکرد و از بیرون آمدن خان خبری نبود. دائم حرفهایی که به پدرم زده بود در ذهنم مرور میشد:
_ «عروست را طلاق میدهی من از قیافهاش خوشم آمده است»
پدرم جا خورده و شروع به نصحیت کرده بود:
- «خان خوبیت ندارد کسی را وادار کنی زنش را طلاق بدهد تا شما او را بگیری. پسرم را بکشی نه نمیآورم اما این را از من نخواه.»
- «همینکه گفتم. اگر میخواهی در این ده زندگی کنی و زنده بمانی کاری را که میگویم باید بکنی. من دوست ندارم به زور متوسل شوم. اگر کاری که میگویم بکنی تا آخر عمر خودت و خانوادهات طعم گرسنگی را نمیچشید خود دانی.»
دیگر ناامید شده بودم و هر بار به خود میگفتم: «چند لحظه صبرکن الان بیرون میآید. تا اینکه صدای جرجر در قلعه آمد. ملافهٔ سفیدی که روی تفنگ پیچیده بودم را بازکردم و دستکشهای پشمیام را درآوردم تفنگ را به طرفش نشانه رفتم بخار از دهانم خارج میشد و با بخار آب جوی قاطی میشد باد سردی میوزید و احساس میکردم نوک انگشتانم یخ میزند. به خود مسلط شدم. چشمهایم فقط خان را میدید و دور و اطرافم سیاه بهنظر میرسید مثل این بود که خواب میبینم گلنگدن را به آرامی کشیدم تا صدایش معلوم نباشد. قنداق را به شانهام چسباندم و انگشتم را به ماشه نزدیککردم؛ یک چشمم را بستم و پیشانیش را نشانه رفتم و ماشه را کشیدم دوبار گلنگدن را کشیدم و شلیککردم. صدای شلیک گلوله همه جا پیچید و انعکاس صدا طوری بود که آدم فکر میکرد چندین گلوله شلیک شده است. اسب رم کرد و خان به زمین افتاد و من تفنگ را زمین انداختم تا بتوانم راحتتر بدوم و به طرف جنگل فرارکردم.