دو مسلمان در محضر کی یر کگورد

تنیظیمات

 

دو مسلمان در محضر کی‌یرکه‌گود

رمان فلسفی به شیوهٔ کی‌یرکه‌گود

نویسندگان: امیر دالوند، کامران سمیعی شاهسوندی، حمیدرضا پارسا، منصور حیدرزاده

نشر صاد

مقدمه. مأموریت ویراستار

(۲۰۰۸)

من عنوان ویراستار را برای شخص خودم انتخاب کرده‌ام، چون بهتر است هویتم را تا آخر کتاب پنهان نگه دارم. اما دلیلی نمی‌بینم درمورد سایر افراد کتاب پنهان‌کار باشم، یعنی رضا، کامران و دوست عزیزم امیر. ابتدا قرار است خواننده با این سه نفر آشنا شود، کسانی که می‌خواهند از خودشان حرف بزنند و دیدگاه‌هایشان درمورد دانمارک و دانمارکی‌ها را بیان کنند. اینکه این‌ها چه ربطی به فلسفهٔ کی‌یرکه‌گود دارد، وظیفهٔ من است که بعداً روشن کنم. دو نفر اوّل کپنهاگ زندگی می‌کنند، اما امیر مدتی قبل با زن و بچه‌هایش به کانادا مهاجرت کرد. از طریق همو هم بود که من با آن دو هم‌وطن دیگر آشنا شدم. به‌عبارت صحیح‌تر، من آن‌ها را از طریق نوشته‌های امیر شناختم، نوشته‌هایی که باعث نگارش کتاب حاضر شد.

داستان از پاییز سال ۲۰۰۷ شروع شد، زمانی‌که امیر، ملقّب به امیرْفلسفه، با من تماس گرفت و خواست برای دیدن او به خانه‌اش بروم. گفت می‌خواهد خانوادگی به کانادا مهاجرت کند و برای من مأموریتی در نظر دارد. او البته به‌جای کلمهٔ مأموریت لفظ میسیون را به‌کار برد، که معنی رسالت هم دارد. او آن روز چیز بیشتری نگفت، اما قبل از اینکه به دیدنش بروم چندبار به آن میسیون فکر کردم و اینکه چه می‌توانست باشد.

در معرفی امیر بگویم که او از دانشگاه کپنهاگ لیسانس فلسفه دارد و پایان‌نامه‌اش را دربارهٔ اخلاق مدنی در فلسفهٔ سورن کی‌یرکه‌گود (Søren Kierkegaard) نوشته است. ما مدت‌ها بود چندان از احوال هم خبر نداشتیم، چون روزگار راهمان را به‌تدریج از هم جدا کرده بود. من فقط می‌دانستم او جایی در دانشکدهٔ علوم انسانی کار می‌کند. حتی به‌یاد نداشتم آخرین بار کجا و کی او را دیدم، در یک نمایشگاه کتاب؟ سخنرانی؟ کنسرت؟ شب فرهنگی؟ فستیوال فیلم؟ تااینکه بالاخره یادم آمد: سینما پارک، حدود یک سال پیش و زمان فستیوال فیلم کپنهاگ، که چند فیلم ایرانی هم در آن شرکت داشت. آن شب طبق معمول اکثر تماشاچی‌ها ایرانی بودند. امیر و زن دانمارکی‌اش دورته هم بودند و ما قبل از شروع فیلم فرصت کردیم کمی باهم اختلاط کنیم. از او درمورد کارش پرسیدم، که گفت با خوب و بدش می‌سازد و قانع است. کارش مشارکت در برنامه‌ریزی ترم‌های دانشکدهٔ علوم انسانی بود. دورته هم، که مربی کودک بود، از کارش رضایت داشت، هرچند آینده را نامطمئن می‌دید، چون مدام حرف از صرفه‌جویی در بودجه و ریاضت و اخراج بود. شرکت دانمارک در جنگ عراق و افزایش بودجهٔ نظامی در اولویت بود، و این قبل از همه روی بودجهٔ آموزش‌وپرورش و بهداشت‌ودرمان تأثیرات منفی گذاشته بود. صحبت‌های آن شب به‌جای دیگری نکشید، چون ورودی سالن سینما باز شد و از هم جدا شدیم. بعد از فیلم هم فقط رسیدیم خداحافظی کنیم، چون آن دو عجله داشتند به خانه برگردند تا مادر دورته، که از بچه‌ها مواظبت می‌کرد، به خانهٔ خودش برود. بعد هم من با دوستان دیگری طبق عادت به کافه‌ای در همان حوالی رفتیم و تا آخر شب در جوار هم بودیم. من آن شب را به‌کلّی فراموش کرده بودم، تنها زمانی یادش در خاطرم زنده شد که فکرم مشغول چندوچون آن میسیون بود. درهرحال مدتی بیهوده فکرم صرف حلّ معمای میسیون شد، تااینکه بالاخره آن را کنار گذاشتم.

وقتی به دیدن امیر رفتم اوّل علّت مهاجرتش را پرسیدم. در تورنتو کانادا امکانی پیدا کرده بود که در دبیرستان فلسفه و تاریخ عقاید تدریس کند و در کنار آن تحصیلاتش را هم ادامه دهد. این‌ها را دو سال قبل، که با خانواده‌اش تعطیلات سالانه را آنجا گذرانده بودند، تحقیق کرده بود و نسبت به چندوچون آن مطمئن شده بود. دورته هم مشکلی از لحاظ کار نداشت و می‌توانست خیلی زود در یک کودکستان دست‌به‌کار شود. آن‌ها حتی خانهٔ کوچکی هم در حومهٔ تورنتو به اسم دورته خریده بودند و پیش‌قسط آن را از محلّ پس‌انداز مشترکشان و همچنین از ارثی که به دورته رسیده بود پرداخته بودند. عامل دیگری که در تصمیم آن‌ها به مهاجرت به کانادا نقش داشت، وجود اعضایی از خانوادهٔ امیر و شبکهٔ وسیع ایرانی‌هایی بود که آنجا کار و زندگی می‌کردند. بچه‌هایشان هم، دو پسر هشت و شش‌ساله، از آن مهاجرت افسانه‌ای خوش‌حال بودند و حرفی نداشتند به جایی نقل مکان کنند که مردمش به زبان هاری پوتر حرف می‌زدند!

من جز آرزوی موفقیت برای آن‌ها چیزی نداشتم بگویم، و اینکه امیدوار بودم بتوانند در آن قسمت از دنیا به آرزوهایشان برسند. منظورم البته امیر بود، چون در آن زمان خارجی‌هایی که برای یافتن کار و فرار از تبعیض و جوّ راسیستی حاکم از دانمارک می‌رفتند، خیلی زود در کشور دیگری شرایط مطلوب خود را پیدا می‌کردند و به آسایشی نسبی می‌رسیدند. البته امیر با من در این مورد موافق نبود، چراکه تجربهٔ او چیز دیگری می‌گفت و او طبعاً قضاوت خودش را در این مورد داشت. گفت که او در دانمارک به چیزهای زیادی رسیده، خودش را یافته، گلیم خود را از آب بیرون کشیده، مدرکی گرفته، شغلی دارد ـ هرچند نه ایده‌آل ـ خانوادهٔ خوبی تشکیل داده، و اینکه کی‌یرکه‌گود را شناخته است. با شناختی که از او داشتم این حرف‌های او دورازذهن نبود. من طبعاً در این‌گونه موارد با او مخالفتی نداشتم، هرچند جایی که به مسائل اجتماعی و سیاسی مربوط می‌شد نظرات خودم را هم داشتم، به‌خصوص درمورد دانمارک. اما در آن موقعیت قرار نبود راجع به این چیزها بحث کنیم، به‌همین‌دلیل موضوع را درز گرفتیم و او خودش صحبت میسیون را پیش کشید.

نگارش کتابی در دست داشت که نیمه‌کاره مانده و آن را کنار گذاشته بود، مشغله‌های دیگری فکر و وقتش را گرفته بود. مطمئن بود اگر آن را با خودش به کانادا می‌برد آنجا به‌دست فراموشی سپرده می‌شد. وانگهی، آن کتاب به درد نشر در کانادا نمی‌خورد، چراکه اساساً مرتبط با دانمارک بود. ازاین‌رو می‌خواست ببیند من حاضرم کارش را تمام کنم؟ به‌نظرم وسوسه‌انگیز آمد، اما پیش از آنکه مسئولیت چنان کاری را به‌عهده بگیرم خواستم کمی بیشتر راجع به آن بدانم. او هم مختصر و مفید توضیح داد که موضوع از چه قرار است و کتاب روی چه مسائلی دور می‌زند. بعد از شنیدن حرف‌هایش نتوانستم تحسینم را از ابتکاری که به‌خرج داده بود پنهان کنم. اگر بگویم کارش به‌نظرم نبوغ‌آمیز آمد کم گفته‌ام. اما فعلاً در این‌باره چیز بیشتری نمی‌گویم، چون به‌زودی خودتان آن را خواهید خواند.

میسیون را قبول کردم، و گفتم تمام سعیَم را می‌کنم تا آن را به انجام برسانم. گفت از قبل حدس می‌زد قبول می‌کنم، به‌این‌خاطر هم مرا انتخاب کرده بود! البته بعید می‌دانست خوانندگان چنین کتابی در چنین دوره‌زمانه‌ای از انگشت‌های دست بیشتر باشد. بعد مفصّلاً توضیح داد که علاوه‌بر غلط‌گیری و ویراستاری، می‌بایست تیترهای مناسبی برای هر قسمت انتخاب کنم، بعضی اصطلاحات را توضیح دهم و از همه مهم‌تر اینکه مؤخّره‌ای بر آن بنویسم تا منظور از کلّ کار برای خواننده روشن شود. او تا دو ماه دیگر در کپنهاگ و دمِ‌دست بود و مایل بود نظرات و پیشنهاداتم را بشنود و نتایج کار را ببیند. درضمن اگر کتاب چاپ شد و درآمدی داشت به من تعلّق می‌گرفت، به‌عنوان حقّ‌الزّحمهٔ میسیون. او به دو نسخه از آن قانع بود، که باید برایش به کانادا می‌فرستادم. گفتم به امید خدا. پس آن را، که با مایکروسافت‌ورد نوشته بود، روی فلاش به دستم داد و به خانه رفتم.

عصر همان روز شروع کردم و نوشته‌های او را یک‌نفس تا آخر خواندم، که تا آخر شب طول کشید. باید اقرار کنم که سخت تحت تأثیر آن قرار گرفتم، به‌نظرم کاری بود مبتکرانه و خلّاقانه که فقط از عهدهٔ کسی مثل امیر برمی‌آمد. جالب اینکه مسائل مطرح‌شده در آن، همه موضوع روز بود، چیزی که به جذّابیت کار می‌افزود. و البته بعداً در گفت‌وگو با امیر نقطه‌نظرات و تحسینم را از او پنهان نکردم.

دیگر دلیلی برای معطّلی نداشتم و مشغول ویراستاری آن شدم. خوشبختانه آن‌زمان بیکار بودم و وقتم آزاد بود. دو هفته نگذشت که کار آن را با اصلاحات و اضافات و عناوین داخلی و فرعی و توضیحاتی [داخل کروشه] تمام کردم و نسخهٔ خودم را با ضمیمهٔ ایمیل برای امیر فرستادم. به‌جز چند مورد کوچک اصلاحی از نتیجهٔ کار راضی بود. فقط مانده بود مقدمه و مؤخّره، که باید آن‌ها را سرِصبر می‌نوشتم.

اما نوشتن مؤخّره طول کشید و نرسیدم قبل از مهاجرت او آن را تمام کنم. امیر بعدها وقتی آن را در کانادا خواند، رضایتش را نسبت به معرفی‌ام از فلسفهٔ کی‌یرکه‌گود پنهان نکرد. بااین‌حال، به‌نظرش در بعضی مسائل بیش‌ازحد جلو رفته بودم، که لزومی نداشت و خواهان حذف آن‌ها بود. ولی دیگر دیر شده بود، چراکه ایمان من عقلانیت او را در برگرفته بود! شاید این گفته کمی گیج‌کننده به‌نظر بیاید، اما برای پی‌بردن به آن اصلاً دیر نیست، و البته داستان خوب و گیرایی دارد. درضمن فراموش نکنید که ما در این کتاب با فلسفهٔ کی‌یرکه‌گود سروکار داریم، فلسفه‌ای داستانی و سخت جذاب!

اما اوّل باید ببینیم امیر چه نوشته و اصل داستان چیست.

۱: کشور محبوب من دانمارک!

رضاپیتزایی در گفت‌وگو با امیرْفلسفه

(۲۰۰۵)

مقدمهٔ امیر

امان از دست این رضاپیتزایی! آن‌قدر گرفتار کارهای روزانه است که وقت برای کار دیگری ندارد، حتی نوشتن چند کلمه روی کاغذ. و این همان چیزی بود که از او خواستم: نظرت را درمورد دانمارک و دانمارکی‌ها برایم بنویس. در پستوی پیتزایی‌اش نشسته بودیم. فوری گفت حتماً، و قول داد تا دو هفتهٔ دیگر نوشته‌اش را به دستم برساند. من هم خوش‌حال و راضی به خانه رفتم و با خیال راحت به نفر بعدی برای کارم فکر کردم، که البته می‌دانستم کی باید باشد. اما شب بعد رضا زنگ زد و عذر خواست. گفت نمی‌تواند موقع فکر کردن چیز بنویسد، یا برعکس، یعنی موقع نوشتن فکر کند! البته من خودم را برای بهانه‌های این‌چنینی آماده کرده بودم، و حالا خوش‌حال بودم که او به‌موقع وضعش را روشن می‌کرد. پیشنهاد کردم با یک ضبط‌صوت به خانه‌اش بروم و او هرطور می‌خواهد به سؤال‌هایم جواب بدهد، که روی این توافق کردیم. بعد هم باید وقت دیداری پیدا می‌کردیم که به اوقات او می‌خورد، چون‌که او تقریباً فقط برای خواب خانه بود. بالاخره توافق کردیم یکشنبه‌روزی قبل‌ازظهر همدیگر را ببینیم، یعنی موقعی‌که بی‌تردید کسی پیتزا نمی‌خورد! پس در وقت مقرّر سر قرار حاضر شدم و زنگ در خانه‌اش را زدم.

قبل از ادامه لازم است این آقا رضای پیتزایی را معرفی کنم. من رضا را از سال ۱۹۸۷ می‌شناسم، یعنی زمانی‌که در هتل آبسلون همراه عده‌ای هم‌وطن دیگر منتظر جواب پناهندگی بودیم. بعد از آن زمان تا سال‌ها همچنان یکدیگر را می‌دیدیم، هرچند نه به‌طور مرتب، اما زندگی همدیگر را تابه‌حال دنبال کرده‌ایم. ما تقریباً هم‌سن‌وسالیم، هر دو در اوایل دههٔ چهل زندگی، و یادم می‌آید که گاهی برای هم خاطراتی از دوران خدمت سربازی در پشت جبهه تعریف می‌کردیم، و اینکه چطور از سختی‌ها و مشقّات جنگ جان سالم به‌در بردیم.

رضا بعد از گرفتن پناهندگی رشتهٔ نانوایی و شیرینی‌پزی را دنبال کرد و در چند قنّادی هم کار کرد. ولی این‌ها او را راضی نمی‌کرد، چون می‌خواست قنّادی خودش را داشته باشد، تا زودتر پیشرفت کند. اما سرمایه نداشت. پس شروع به شاگردی در پیتزابار یک ترک کرد، آنجا پول خوبی دستش را می‌گرفت و چیزی هم پس‌انداز می‌کرد. از آن زمان همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته است. بعد از آن‌که هنر خمیرگیری را با فنون پیتزازنی درآمیخت و یک پیتزازن حرفه‌ای شد، کارش گرفت و اصحاب این حرفهٔ پردرآمد سال‌ها او را روی دست می‌بردند. درنتیجه پول بیشتری گیرش آمد و زودتر پس‌اندازش به حدّ کفایت رسید. طولی نکشید که با وامی که از بانک گرفت پیتزایی خودش را باز و قنّادی را هم فراموش کرد. گذشته از شروع کار، که سخت بود، باقی کارها خودبه‌خود روی غلتک افتاد و به دلخواه پیش رفت تا به اینجا رسید. او حالا دو شاگرد خوب وفادار هم دارد، یک پناه‌جوی کمپ، که هنوز جواب نگرفته، و یک فارغ‌التحصیل اقتصاد از دانشگاه کپنهاگ، که هر دو از اینکه آقارضا دستشان را به کار بند کرده خود را مدیون او می‌دانند. البته موفقیت رضا فقط محدود به این‌ها نیست. او خانه‌ای تعاونی خریده و صاحب ماشین هم شده است. ماشینش آخرین مدل نیست، ولی به‌قول خودش راه می‌رود! اما موفقیت او هنوز دنباله دارد. در ایران با دختری از محلّهٔ قدیمی‌اش در تهران ازدواج کرده و به‌زودی وضع اقامت آن دختر خوشبخت در دانمارک روشن می‌شود، تا به دانمارک بیاید و زندگی سعادتمندشان را باهم شروع کنند. اگر این‌ها همه موفقیت و خوشبختی نیست پس چیست؟ حالا یک عدّه همه‌اش بگویند خارجی‌ها در دانمارک خوشبخت نمی‌شوند!

رضا آن روز با خوش‌رویی مرا پذیرفت و طی مدت صحبت، درحالی‌که نوار در ضبط‌صوت می‌چرخید، با قهوه و خرما و پسته از من پذیرایی کرد. این را هم می‌دانست که چه استفاده‌ای قرار است از گفت‌وگویمان بکنم، قبلاً در پیتزایی به او گفته بودم: آن را برای چاپ در یک کتاب می‌خواهم. که البته برایش تفاوتی نداشت، فقط نباید اسم کامل او را می‌نوشتم، چون‌که می‌خواست ناشناس بماند. من هم حرفی نداشتم، چون یک اسم در این میان چه اهمیتی دارد؟

نتیجهٔ صحبت‌های آن روز ما متن زیر است، البته با اصلاحات لازم و هرآنچه که لازمهٔ پیاده کردن چنین گفت‌وگوهایی روی کاغذ است، تا متن را روشن، سلیس و قابل فهم کند. طبق قراری که داشتیم بعداً نسخهٔ نهایی پرینت‌شده‌اش را نشان او دادم که نگاهی به آن بیندازد. وقتی آن را در پستوی پیتزایی‌اش خواند، لبخندی زد و سری به تأیید تکان داد. خودش هم باورش نمی‌شد که تا آن حد روشن و واضح حرف می‌زد!

و حالا موقع آن است که پای حرف‌های او بنشینیم. اوّل خواستم خودش را معرفی کند.

راستش نمی‌دانم درمورد خودم چه بگویم، چون‌که سخت است آدم از خودش حرف بزند، این را از هرکس بپرسید همین را می‌گوید. اما اگر بخواهم روراست باشم، باید بگویم که من آدم کار و زحمتم. چون کار است که آدم را می‌سازد، غیر از این است؟ این را همیشه پدر خدابیامرزم هم می‌گفت. توی کتاب فارسی دوران مدرسه هم اگر یادت باشد شعری بود، که حالا اسم شاعرش یادم نیست. می‌گفت «برو کار می‌کن مگو چیست کار / که سرمایهٔ زندگانی‌ست کار». خب، من هم همین کار را کرده‌ام. حالا اگر کسی نظر دیگری داشته باشد، میل خودش است. من سخت کار کرده‌ام و از دسترنجم توشه گرفته‌ام. کار سرچشمهٔ ثروت و رفاه است، ضامن یک زندگی باثبات و خیلی چیزهای دیگر است. درضمن آدم باید بتواند بین دیگران سربلند راه برود. آدم نیاز دارد حس کند کسی است، کاری از دستش ساخته است و در جامعه به کاری می‌آید. فرقی هم نمی‌کند کجا، دانمارک، ایران، یا هرجای دیگری. بگذار چیزی به تو بگویم، چون‌که خواستی نظرم را راجع به دانمارک بدانی. من با این خارجی‌هایی که مدام نق می‌زنند که دانمارک این‌طور است و دانمارکی‌ها آن‌طور اصلاً موافق نیستم. این‌ها همه‌اش حرف مفت است، یا به‌قول دانمارکی‌ها حرف ارزان. من معتقدم که در دانمارک این امکان برای همه هست که کار کنند و زندگی خوبی داشته باشند. باقی‌اش دیگر به عهدهٔ خودتان است. با نق زدن و متهم کردن دیگران به فلان و بهمان که مشکلی حل نمی‌شود. همه چیز به خود ما بستگی دارد. کار بکنی، همه چیز داری، کار نکنی، هیچی نداری، والسلام. البته من منکر این نیستم که شرایط در دانمارک برای یک خارجی فرق دارد. اینجا شرایط برای او به‌همان راحتی شرایط کشور خودش نیست. اما درست به‌همین‌دلیل باید بیشتر کار کند. ممکن است در حقّش تبعیض قائل شوند، که البته من به این اعتقاد ندارم و به‌نظرم همه‌اش اغراق است، اما این‌هم یک مسئلهٔ طبیعی است. یعنی تبعیض هم خواهی‌نخواهی جزئی از زندگی یک خارجی است. اگر مسئله سر تبعیض باشد، ما هم در ایران در حقّ افغان‌ها تبعیض قائل می‌شویم، نمی‌شویم؟ می‌دانی کارگرهای ساختمانی افغان در تهران چقدر حقوق می‌گیرند؟ حداکثر دوسوم حقوق ایرانی‌ها، با همان کار و شرایط! همه هم این را پذیرفته‌اند! پذیرفته‌اند یعنی اینکه برای همه روشن و واضح است و ربطی به کار سیاه و کار مخفی و غیره ندارد. خب، مگر این تبعیض نیست؟ کجای دانمارک این‌طور است؟ یک خارجی به من نشان بده که ادعا کند حقوقش کمتر از یک دانمارکی با همان موقعیت شغلی است. با همین دست‌های خودم خفه‌اش می‌کنم، چون یک همچین دروغ‌گویی بهتر است بمیرد تااینکه زنده باشد و چنین شایعاتی پخش کند. این از تبعیض. حالا برویم سراغ راسیسم. خود ما در ایران به چه چشمی به افغان‌ها نگاه می‌کنیم؟ به چشم آدم‌های برابر با خودمان؟ صد سال سیاه! تازه افغان‌ها همسایه‌مانند و هم‌کیش و هم‌زبانیم. خب، وقتی خود ما این‌طوریم، از دانمارکی چه انتظار داریم؟ باید انتظار داشته باشیم مملکتشان را دودستی تقدیم ما کنند؟ خلاصه ما باید این اتهام‌ها که این‌ها راسیست‌اند و فلان و بهمان‌اند را کنار بگذاریم، کار کنیم و مستقل باشیم. من یک ایرانی شاه‌اللهی می‌شناسم که توی یکی از این دارودسته‌های سلطنت‌طلب است. هروقت می‌آید پیتزا بخورد شروع می‌کند به سخنرانی درمورد کوروش و داریوش و نژاد آریایی و زرتشت و تمدّن باستان و از این حرف‌ها. بحث البته سر این نیست که حق با اوست یا نه، ولی وقتی می‌گوید دانمارکی‌ها راسیست‌اند و از نسل وایکینگ و فلان، من لجم می‌گیرد. طرف خودش یک‌پا راسیست است! من چه باید به همچین آدم احمقی بگویم؟ یک سوزن به خود بزن یک جوالدوز به دیگران. البته چیزی به او نمی‌گویم، چون‌که من کاسبم، باید تحمّل داشته باشم و مشتری را نرنجانم، والّا طرف دیگر قدم به پیتزایی‌ام نمی‌گذارد. یا شاید هم نصفِ‌شب با سنگ، شیشه‌های مغازه را خرد کنند. والله به خدا! اما از حرف حق نباید گذشت، هرچند نمی‌توانم آن را به او بگویم، ولی به تو می‌گویم، که می‌خواهی توی کتابت بنویسی‌اش.

ــ به‌نظرت خارجی‌ها در دانمارک چطور باید رفتار کنند؟

خارجی‌ها باید کار کنند و منصف باشند، به جامعه احترام بگذارند و از امکاناتی که در اختیارشان است راضی باشند. اینجا برای همه امکان پیشرفت هست. دیگر چه توقعی داریم؟ ما اینجا مهمانیم، صاحب‌خانه که نیستیم. نباید انتظار داشته باشیم با ما هم مثل بقیهٔ دانمارکی‌ها رفتار شود. اینجا کشور و جامعهٔ این‌هاست، ماییم که باید خودمان را بر شرایط اجتماعی منطبق کنیم. ما باید کار کنیم و خودکفا شویم، مثل بقیهٔ مردم. مردم دوست ندارند زیر پوشش کمک‌های نقدی باشند و سیستم آن‌ها را تأمین کند. پس چرا ما باید دوست داشته باشیم؟ به‌نظر من خارجی‌ها از جامعه خیلی توقع دارند، اما خودشان کمتر حاضرند سودی به آن برسانند. من البته قبول دارم که خیلی از مردم درمورد خارجی‌ها پیش‌داوری دارند و همه را با یک چوب می‌رانند، که این‌ها این‌طور و آن‌طورند. خب راسیست در همه‌جای دنیا هست. اما اینجا هم باز تقصیر خود ماست، خود مائیم که باعث به‌وجود آمدن راسیسم می‌شویم. ما اگر در جامعه درست رفتار کنیم و به فرهنگ و سیستم احترام بگذاریم دیگر دلیلی ندارد در موردمان پیش‌داوری کنند. این‌طور نیست؟ امیدوارم این‌ها را بنویسی. من البته ضدخارجی نیستم و قصد ندارم اتهامات حزب مردم دانمارک [از این پس: ح. م. د.] علیه آن‌ها را تکرار کنم، چون‌که خودم به‌هرحال خارجی و مسلمانم. من فقط می‌خواهم خارجی‌ها را متوجه مسائلی کنم که به‌نفع خودشان است. شاید انتقاد من به‌نظر کمی تند باشد، ولی با حسن نیّت است. انتقاد همیشه دردناک است، ولی اصلاح می‌کند. پدرم همیشه می‌گفت رفیق خوب کسی نیست که تو را می‌خنداند، کسی است که تو را می‌گریاند. واقعاً جز این‌هم نیست. من اصلاً نمی‌فهمم چطور یک عدّه به خودشان اجازه می‌دهند به مردم بگویند راسیست. اگر این‌ها راسیست‌اند، پس چرا به ما کمک می‌کنند، اقامت می‌دهند و امکان می‌دهند در کشورشان برای خودمان یک زندگی راه بیندازیم؟ آیا راسیسم یعنی این؟ دانمارکی‌ها ملّت کوچکی‌اند با دولتی کوچک که به آن افتخار می‌کنند، که حق هم دارند. کار کرده‌اند تا توانسته‌اند کشورشان را به این شکلی که هست بسازند. یک دولت رفاه با امکان و آزادی برای همه. این کجایش بد است؟ مگر این همان رفاهیاتی نیست که ما همیشه برای مردم خودمان خواسته‌ایم و مردم برایش مبارزه کرده‌اند؟ مشکل فقط اینجاست که این‌ها عادت ندارند یک‌دفعه این‌همه خارجی و مسلمان توی کشورشان ببینند. به‌این‌خاطر کمی گیج شده‌اند و به هول‌ووَلا افتاده‌اند که مبادا این‌ها آمده‌اند مملکت را از چنگمان دربیاورند! والله به خدا! این‌ها فرهنگ ما را نمی‌شناسند و نمی‌دانند چه رفتاری در مقابل این‌همه آدم با فرهنگ جورواجور باید از خودشان نشان دهند. به‌همین‌خاطر طبیعی است که خیلی‌شان به ما پرخاش می‌کنند یا لحنشان تند می‌شود. این‌ها راسیست نیستند، چرا البته، بعضی‌شان هستند، اما نه همه. حق هم دارند می‌گویند دیگر خارجی بیشتری نمی‌خواهیم. چون دیگر جا نیست و جامعه از قبل کلّی مشکل با خارجی‌ها دارد. مثلاً همین ازدواج‌های مصلحتی، که آقایی از اینجا با خانمی از اقوامش در ترکستان ازدواج می‌کند و او را می‌آورد اینجا. به‌نظر من دولت کار خوبی می‌کند که این ازدواج‌ها را محدود می‌کند. چون‌که وقتی عروس‌خانم می‌آید، اوّل پدر و مادر و بعد هم خواهرها و برادرها و خاله و خانباجی و همه را یکی‌یکی به‌دنبال خودش می‌آورد. اوّل یک ازدواج، بعد یک لشکر آدم پشت‌بندش، که می‌خواهند با هر کلکی شده اقامت بگیرند، و بعدش هم می‌افتند زیر پوشش کمک‌های نقدی! این‌ها همه‌اش مشکل‌ساز است. نه‌فقط مشکل انطباق را حل نمی‌کند، که پیچیده‌ترش هم می‌کند. اینکه من می‌خواهم خانمم را از ایران بیاورم، خب، من شغل آزاد دارم، یعنی مستقلم، از هر لحاظ واجد شرایطم. این را هم بگویم که وقتی او به اینجا بیاید قرار نیست کمک نقدی بگیرد، چون‌که خرجش با من است. من هم فوری می‌فرستمش مدرسهٔ زبان که دانمارکی یاد بگیرد. برنامه‌مان این است. بعد هم قرار است تحصیلاتش را در داروسازی ادامه دهد، که سر کار برود. کارهای ما روی برنامه است، همین‌طوری نیست. بگذریم. خلاصه اشتباه است که مدام به مردم بگوییم راسیست، فقط به‌این‌خاطر که یک عده حرف‌های راسیستی علیه خارجی‌ها می‌زنند. راسیست همه‌جای دنیا هست، در دانمارک هم هست.

ــ به‌نظر تو لحن رسانه‌ها درمورد خارجی‌ها چطور است؟

راستش، نمی‌دانم لحن رسانه‌ها درمورد خارجی‌ها چطور است. من روزنامه نمی‌خوانم، یعنی مرتّب نمی‌خوانم. زیاد هم تلویزیون تماشا نمی‌کنم. اما می‌دانم لحن رسانه‌ها علیه خارجی‌ها شدیدتر از حدّ معمول است. و البته به‌نظرم اشتباه است، ناعادلانه است. رسانه‌ها همهٔ خارجی‌ها را با یک چوب می‌رانند، که سزاوار نیست. همه چیز را عمومیت می‌دهند، تفکیک نمی‌کنند. خارجی‌ها باهم خیلی متفاوت‌اند، آسیایی، آفریقایی، خاورمیانه‌ای، از آمریکای جنوبی، از اروپای شرقی و غیره. موقعیت اجتماعی و کاری، اعتقادات، شخصیت و همه‌چیزشان باهم فرق دارد. ببین، این موضوع درست مثل پیتزا می‌ماند. پیتزا انواع دارد، با کلّی مواد مختلف. شما نمی‌توانید بروید پیتزایی بگویید یک پیتزا به من بده، باید آن را مشخص کنید، یعنی یک پیتزای معین از داخل منو انتخاب کنید. رسانه‌ها خارجی‌ها را مشخص نمی‌کنند. فقط می‌گویند خارجی‌ها این‌طور و آن‌طورند. اوّل باید خارجی‌ها را مشخص کنند و بعد به گروهی معین اشاره بکنند، که هم مردم را متوجه کنند و هم بقیه به آتش دیگران نسوزند. وقتی این‌طور شد، دیگر کاسه‌کوزه‌ها سر کسی مثل من شکسته نمی‌شود. من یک پیتزایی شریفم که کار می‌کنم و مالیات می‌دهم. احترام جامعه را نگه می‌دارم و مردم را هم به چیزی متهم نمی‌کنم. دو آدم بیکار را هم استخدام کرده‌ام، البته دروغ چرا، یک فارغ‌التحصیل دانشگاه، و یک پناه‌جوی کمپ، که منتظر جواب است. می‌دانی؟ سه سال است که منتظر جواب است. وقتی آمد و خواهش کرد به او کار بدهم، داشت دیوانه می‌شد. از شنیدن ماجرایش خیلی ناراحت شدم. خوشبختانه همان موقع به شاگرد احتیاج داشتم، برای نظافت، سرویس و تحویل پیتزا در منزل. این بود که کار را به او دادم، با همان حقوقی که به یک آدم اقامت‌دار می‌دهند، خدا شاهد است. البته کارش سیاه است، چون‌که برایم صرف نمی‌کند به دو شاگرد کار سفید بدهم. ولی آن‌یکی، عباس، کارش سفید است، با تعطیلات و مرخصی و همه‌چیز. طفلک اقتصاد خوانده، ولی برایش کار نیست. اما پیش من شده یک پیتزازن حسابی، تمام کارها را یاد گرفته. وقتی هم من نیستم او مغازه را می‌گرداند. پسر خیلی خوبی است، مشکلی هم با دانمارکی‌ها ندارد. من هم البته مشکلی با کسی ندارم. مشتری‌ها تلفنی پیتزا سفارش می‌دهند، بعد هم می‌آیند می‌برند، خیلی مؤدّب و محترمانه. یا می‌نشینند پیتزایشان را می‌خورند، پولش را می‌دهند و می‌روند. بی‌هیچ مشکلی. وقتی هم می‌خواهند ایرادی بگیرند خیلی دوستانه و مؤدّبانه گوشزد می‌کنند، که من هم با معذرت‌خواهی ایراد را برطرف می‌کنم تا راضی شوند. من این‌طورم، نه فقط اینجا، بیرون هم. ولی وقتی تیترهای بزرگ روزنامهٔ اکسترابلادت [جنجالی‌ترین روزنامهٔ دانمارک] را می‌بینی انگار دانمارکی‌ها و خارجی‌ها مدام باهم در حال جنگ‌اند. به‌نظر من مردم نباید حرف رسانه‌ها درمورد خارجی‌ها را جدّی بگیرند. روزنامه‌ها هرچه بخواهند می‌نویسند، بدون هیچ پروایی یا کنترلی. متأسفانه مطالب آن‌ها روی داوری مردم تأثیر می‌گذارد و باعث بروز پیش‌داوری درمورد خارجی‌ها می‌شود. دانمارکی‌ها مردمی منصف و فهمیده‌اند، درمورد همه چیز خوب و اساسی مطالعه می‌کنند، چه مسائل خودشان و چه دنیا. به‌همین‌خاطر مهم است که به آن‌ها مطالب درست ارائه شود.

ــ به‌نظر تو برای دادن مطالب درست درمورد خارجی‌ها به مردم، چه‌کاری باید انجام شود؟

راستش به این فکر نکرده‌ام. ولی باید کنترل بیشتری روی رسانه‌ها صورت بگیرد. دولت باید دخالت کند و قانونی در این مورد تصویب کند، مثل ایران. در ایران اگر روزنامه‌ای فقط کنایه‌ای هم به اقلیت‌ها بزند درش را تخته می‌کنند و می‌کشانندش دادگاه. هروقت من در ایرانم، یعنی تقریباً هر سال، اصلاً حرفی درمورد اقلیت‌ها نمی‌شنوم، نه در روزنامه‌ها و نه در تلویزیون. نه درمورد افغان، نه کرد، نه عرب، نه یهودی، نه مسیحی و نه سایرین. ما در تهران خانواده‌ای ارمنی همسایه‌مان است که مثل بقیهٔ مردم زندگی‌شان را می‌کنند، با حسن هم‌جواری و رفت‌وآمدهای معمول. تازه احترام خاصی هم در محلّه دارند، البته همه هم می‌دانند، ولی می‌دانی، این‌طور خلاف‌های کوچک غیرقانونی در ایران جرم نیست! خب، همین‌طور هم باید باشد. یعنی باید همه چیز را به‌عهدهٔ خود مردم گذاشت، که پیش‌داوری‌شان نسبت به هم بریزد و باهم راه بیایند. من فکر می‌کنم با وجود تمام مشکلات ایران، سیاست اقلیت‌های دولت حرف ندارد. اما در دانمارک، چه بگویم والله. من نمی‌فهمم چطور نمی‌توانند مشکلات جامعه با یک اقلیت کوچک خارجی را حل کنند. و الّا دانمارکی‌ها نشان داده‌اند که خوب قادرند مسائل اجتماعی‌شان را حل کنند. یعنی قبل از اینکه کنترل از دستشان خارج شود مشکلات را مهار می‌کنند تا روی هم جمع نشوند. درمورد خارجی‌ها هم باید همین‌طور عمل کنند. به‌نظر من، در رابطه با سؤالت که چه مطالب درستی باید به مردم داده شود، باید کلاس‌هایی مخصوص برای رسانه‌ها تشکیل شود، با سرمایه‌گذاری دولت، که یاد بگیرند اوّل خارجی‌ها و مسائلشان را تفکیک کنند، بعد در موردشان بنویسند. این‌طوری روزنامه‌ها خودبه‌خود مسئولانه می‌نویسند. مردم هم تصویری متنوّع از خارجی‌ها می‌گیرند. به‌نظرت این ایدهٔ خوبی نیست؟

ــ چرا!

تنظیمات
اندازه فونت
16
فاصله بین خطوط
36
ایران سنس
وزیر
نازنین